۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

کابل

کابلم. در آفتاب، در مهربانی، در مهر، غوطه می زنم. می بلعم کلمات را، قصه ها را.. همه چیزهایی را دلتنگ شان شده بودم، مهربانی دستان مادرم را، آغوش خواهرم را..
انترنیت ندارم، یا کمتر دارم. اما به زودی خواهم نوشت بیشتر.
خانه خوب است... جایی برای برگشت..
آرام باشید.

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

بریده از جهان...

به دلیل بارش برف، برنامه امروز تغییر کرد و بعد از ظهر، به جای بحث، قرار شد وقت آزاد داشته باشیم. از این که این کشور (بریتانیا) اینقدر کم برای مقابله با برف آماده گی دارد، متعجب شدم. در ماساچوست، بارش بسیار سنگین تر برف هم نمیتوانست برنامه را لغو و رفت و آمد را مختل کند.
همین که خبر لغو بحث بعد از ظهر را شنیدیم، من و ماشا، خسته از یک هفته بحث و گفتگو و شب نشینی های فلسفی طولانی، به اتاقمان برگشتیم و سقوط کردیم و برای دو و نیم ساعت خوابیدیم. ماشا هنوز خوابیده و من تازه بیدار شده ام. بعد از نیم ساعتی او را بیدار خواهم کرد و برای شام رسمی امشب که آخرین شام رسمی هفته و برنامه است آماده خواهیم شد. لباس سیاه رسمی میپوشم و شالی با رنگی روشن نوازشگر روی شانه هایم می اندازم. گوشواره ها و گردنبند... کفش های پاشنه بلندی که به شدت پاهایم را خواهم آزرد ولی تسلایم این است که امروز بار آخرست...بعد هم به محفل شامی با سرمایداران و سیاستمداران برجسته بریتانیا میروم و اکثریت حضار لرد ها، سرها و بارونس های خواهند بود که شرکت در چنین شام هایی کار تقریبا هر روزه شان است.. باید جذاب، مودب، حاضر جواب و با هوش جلوه کنم، همه شوخی ها را بدانم و به آنها پاسخ مناسب بدهم و امر معمولا ساده و طبیعی غذا خوردن را مراسمی پیچیده و باشکوه تلقی کنم که در آن از من توقع میرود بازیگری ماهر باشم.. قاشق ها و کاردها و چنگال های بی شمار، آداب مرتبط به دستمال و پیاله و ... میترساندم، اما نه به اندازه سابق .. چون در این یک هفته چند باری این مراسم را موفقانه پشت سر گذاشته ایم..
این یک هفته اخیر ( از شنبه تا بحال) از عجیب ترین و تکرار ناشدنی ترین هفته های زنده گی من بوده است..حس می کنم در دنیایی بسیار غیر واقعی و بریده از بقیه زنده گی ام، آورده شده ام.. در هوتلی که تا همین چند سال قبل قصر و ملک شخصی یکی از ثروتمندان کشور بود، زنده گی می کنم. اتاقی که به من و هم اتاقی و دوستم ماشا اختصاص یافته دو طبقه و بزرگ است، با آینه های تقریبا عتیقه، پرده های بلند گرانقیمت، بستری بسیار مجلل و.... اطراف محل اقامت ما چمن های بزرگ و گسترده است و دورتر محل اقامت اسب ها..
در این یک هفته باید هر روز به شکل مشخصی (نیمه رسمی) لباس بپوشیم. هر صبح زود بیدار میشویم و صبحانه ای مفصل و رسمی. بعد چهار ساعت نزدیک خوانی و کالبد شکافی متون کلاسیک فلسفی غربی از نوشته های ارسطو تا ایزایا برلین در گروه های کوچک هشت نفره... دو نفر استادان دانشگاه کمبریج که تخصصشان در این گونه متون است گرداننده این جلسات خوانش و بحث اند. هر بعد از ظهر هم در دو جلسه جداگانه، دو تن از متخصصان شناخته شده و نخبه مسایل مختلف مربوط به جهان امروز (تروریسم، حقوق بشر و...) برای ما سخنرانی می کنند. شام ها هم مجالی است برای گفتگوی دوباره در مورد این مسایل و مسایل "مهم و عمده" دیگر...
شاید برای بعضی ها این تجسمی از یک زنده گی ایده آل باشد.. سالها قبل برای من چنین بود. بحث در مورد مسایل فلسفی با برخی از باهوش ترین دانشجویان آکسفورد که هر کدام از کشوری دیگر آمده اند و صرف شام های رسمی با حضور زنان ومردان قدرتمند و پرنفوذ که یک عمر در دولتداری و تاثیر گذاری تجربه دارند... اما حالا بعد از یک هفته، من فقط میخواهم به دنیایی ساده تر، واقعی تر، بی تکلف تر و خوشبین تر برگردم.. به دنیایی که در آن جسم من جایگاه خودش را دارد ( و وسیله ای برای حمل مغزم نیست)، که ارزش من با فصاحتم در بحث ها قضاوت نمیشود و به دنیایی که جایی برای بی نظمی، دیوانه گی و بی قیدی دارد..
در این هفته که از دید من به لحاظی تلاشی بود برای "عقلانی ساختن" ما (گروه دانشجویان) و برای عادت دادن ما به پنهان کردن و جدا کردن عواطف از سیاست و گفتگو و برای شکستن بعضی از دگم ها در ذهن و درون ما، من رنج بردم، خشمگین شدم، آموختم، لذت بردم و حتی گاهی لحظاتی شادمانی عمیق و حس سازگاری را تجربه کردم. یاد گرفتم برای عقاید خودم حتی با استادان کمبریج بجنگم و ناراحتی خود را صریح و بی پرده در مورد برخی از اساسی ترین نظریات فلسفه سیاسی غرب بیان کنم.. مهمتر از همه :) یاد گرفتم چطور از هر مجالی برای شیطنت استفاده کنم و در برابر مقررات و سلسله مراتب، شورش کنم... و این شورش های کوتاه و کم اهمیت بود که هر روزبه من کمک می کرد خودم باشم و به تصویری رنگ باخته از خودم مبدل نشوم که سعی می کند در قالب توقعات "از ما بهتران" بگنجد..
در تمام مدتی که اینجا بودم به دوستانی فکر کردم که از چنین برنامه ای لذت می بردند و یا بودنشان در چنین برنامه ای با من، برای من لذتبخش میبود... سخت آرزو می کنم که حداقل یکی از دوستان نزدیکم در کابل، این برنامه را تجربه کند تا به من کمک کند در مورد این برنامه بیاندیشم و بیشتر از تاثیرش بر خود آشنا شوم... من همیشه در گفتگوست که چیزهای تازه ای می آموزم... آرزو می کنم یکی می بود که با هم در مورد این برنامه حرف می زدیم... هنوز گیجم و سرشار..
برنامه دو روز دیگر هم دوام دارد اما بی شام های رسمی :) بعد به اکسفورد بر میگردم و یک روز بعدش به کابل.. اگر خدا بخواهد

شهرزاد

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

پایان ترم و سفرهای پیاپی..

تمام شد. نخستین ترمم در اینجا.. زود و پر بود و تمام شد..
و امروز من در ترنی که به لندن می رفت و در ترنی که از لندن می آمد به این دو و نیم ماه، به همه تازه گی ها، به خودم، به حماقت و اشتباهات و "ای کاش نمی کردم ها"، به ماجراها و آموخته ها و اندوخته هایشان فکر می کردم.. و فکر کردم که در این مدت، کمتر به خود نگاه کرده بودم، کمتر با خود خلوت... و شاید در آینده، بهتر باشد گاهی با یک پیاله چای در سکوت بنشینم و به آنچه در من و در اطرافم اتفاق می افتد فکر کنم..
چه اشتباهات احمقانه ای، کوتاه آمدن ها، شرمنده شدن ها، به خود جفا کردن ها،
زیبایی ها، آشنایی ها، بخشیدن ها، ضیافت رفتن و ضیافت دادن ها، مهرورزانه زیستن ها.. مهرورز با خود و جهان و اطرافیانم..
غفلت ها، تنبلی ها، لحظات غرور بیهوده، لحظات کوری، لحظات نامهربانی...
بسیار زنده گی کرده ام در این مدت... بسیار کشف کرده ام خودم را و واکنشم را به همه چیزهای نو، تجربه های تازه. بعد از دور نشسته ام و تماشا کرده ام این موجود جوان و پر انرژی و غافل در حال کشف را... تماشا کرده ام این زنی که قلبش گاهی به مژگانی آویزان را.. این زن در حال رقص را، شگفتن را، این زن سرگردان، دلگیر و گیچ را، این دختر گاهی بیهوده مغرور و کور را... در میانه میدان رقصیدنش را دیده ام و حیرتزده به زیبایی چشم دوختنش را، تلاشش را برای همرنگ جماعت شدن را گاهی و تقلایش را برای خودش ماندن، چندین پاره گی اش را دیده ام در میان وسوسه های گوناگون و فشارهای از هر جهت... ترسش را دیده ام و تظاهرش را... باری را دیدم که ناپیدا ولی سنگین روی شانه هایش است و طعم تلخ کابوس هایش را چشیده ام وقتی دندان هایش را در خواب بر هم می ساید... "من کیم و کجای جهان ایستاده ام" پرسیدن هایش را..
حالا که میبینم شبیه داستان خواندن است، حس می کنم آنچه را که زنده گی می کنم، خوانده ام، شبیه اش را.. و حس عجیب، غمگین، هیجان انگیز و آشفته ای است این داستان زنده گی خود را خواندن، با هیجان، با بی قراری، با نگرانی، با امید... و امید...

روزهای آینده مشغول و مسافر خواهم بود. بعد از 10-11 روز، کابل می روم، انشاء الله..

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

Move on

This computer does not have any fonts but English and you can't even install one..
For the past two hours, I have been thinking about "what did my arms do before they held you?" It is from Plath.. That dear woman with the tragic life.. Or was it tragic?
I do not know who will I say that sentence to, who will I address it to, if I ever do? Maybe to my child, because I will probably spend many days holding her, calming her... Maybe not.. It leads to silly thoughts. It makes me feel lonely and disconnected. Disconnected from any form of real life.
I need to do some shopping. I NEED to, otherwise I would not. Food, suitcase and.. the essentials. I am a bit anxious, hope I won't run out of money. I hate this "money" anxiety.. It has always been there, always.. I can't imagine my life without it..
Really want to have some cheese cake. I wonder if I could get it from the Tuck Shop close by. I have this illusion that it will make me warm and happy. I won't go to get it, not now anyways, it is freezing outside and I will not walk out unless I have to. It is freezing, rainy and wet and it is dark... Darkness all around.
Afghanistan is all over the news again and people are asking me questions. Questions that I do not know how to respond to. Questions that confuse me, embarrass me and give me pain. Questions that I wish I did not have to respond. I wonder what will happen next? I wonder if it will ever be stable. I wonder if soon we will also be another forgotten part of the world, with never-ending wars and problems.. I don't want it to happen, for selfish reasons.. but it might and that scares me. That thought creeps up to my dreams and wakes me up at night, frightened, cold, insecure... I feel like we are buying time but not doing anything to use it efficiently. And I feel useless for not being able to do anything. And confused because so much is at the stake, so much that there are no easy answers.. I feel that anything that happens after this, will hurt some people.. and you have to face it..
We have classes and lectures and I am learning.. but I feel whatever I am learning is really detached from the real world and its problems. I feel stuck in this beautiful city, in this beautiful, magical city..
There are always reasons to be grateful and to rejoice.. The most basic one for me is that I can not give up in despair, I should not. That I need to keep this as happy, smooth and inspiring as possible. Right? Right... And there is no time to ponder upon what Plath said, just read it, repeat it in your mind if you have to and move on..
Move on..

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

زمانی برای خودم...

امروز بعد از ظهر را برای خود در نظر گرفته بودم. بهانه کردم و زود از همصنفانم جدا شدم. در راه، بند بند بدنم را حس می کردم که درد می کند. نمیدانم به دلیل هوای سرد بود و یا یله گردی های این چند روز اخیر... همه جا پیاده رفت و آمد می کنم و گاهی بدنم به این اعتراض می کند...
اتاقم گرم، راحت، آرام و پاکیزه است، حداقل این روزها. غذا خوردم، بشقابم را شستم، چای آماده کردم و خریطه نقل و بادام را از الماری بیرون کردم. پرده ها را کشیدم که اتاق تاریک شود. پیاله چای را روی میز گذاشتم و مشامم سرشار از بوی لیمو، نشستم و در کمپیوترم ( که صفحه بسیار کوچکی دارد) فیلم تماشا کردم، در سکوت، با آرامش، در فراغت از همه دغدغه های دیگر.. برای دو ساعت، ذهنم را درگیر چیزی به جز درس، بحث، خبرو جنگ کردم..
من به این ساعات نیاز دارم، به این ساعات آرام بعد از ظهر، قبل از غروب، زمانی که همه بیرون اند و حتی خلوت دهلیز را می توانی حس کنی. به این نیاز دارم که تنها بنشینم و برای مدتی، کاری کنم که ذهنم را به شکل خوشایندی منحرف کند، به شکل آرام و عمیقی که فقط فیلم ها و کتاب های خوب می توانند ولی نه هر فیلم و کتاب خوب. فقط فیلم ها و کتاب های خوبی که میتوانم با آنها رابطه برقرار کنم، که موسیقی ملایمی دارند و به آرامی پیش می روند. فیلم ها و کتاب هایی که بسیار شبیه زنده گی های هر روزه هستند، بدون ماجراهای بزرگ، بدون هیجان بیش از حد.. فیلم ها و یا کتاب هایی که تلاش شان تغییر تو و زنده گی تو نیست، فیلم های متوسط شاید، فیلم های متوسط ساده که فلمبرداری زیبایی دارند، به تو فرصت میدهند که به شکل تازه ای به روابط و چیزهای اطرافت بیندیشی و یا زاویه تازه ای را ببینی بدون اینکه بترسانندت و یا آزارت بدهند.. فیلم ها و یا کتاب هایی که آرام آرام تو را با شخصیت ها آشنا می کنند و می گذارند آنها را دوست بداری... فیلم ها و کتاب هایی که هم آرامش بخش اند و هم فکر بر انگیز.. من فیلم های روشنفکری را زیاد خوش ندارم، عقلم نمی رسد به معانی پیچیده و معماهای پی در پی، اما گاهی تلاش می کنم آن گونه فیلم ها را هم ببینم، ازشان لذت ببرم، بفهمم، اما معمولا نه در تنهایی و نه زمانی که نیازمند آرامشم.
هر چند وقت بعد، من به زمانی برای خودم نیاز دارم. زمانی برای نشستن، بی شتاب چای نوشیدن و در تنهایی فکر کردن، آواز خواندن، نوشتن. زمانی برای انزوا گزیدن از چیزهای جدید، حرف های تازه، انسان ها و دغدغه هایشان.. زمانی برای اینکه اتفاقات روز ها و شب های پرشتاب و سرشارم را مرور کنم، درونی کنم...
وقتش که می رسد، می دانم.. شتابزده از بیرون به خانه می آیم. قرارهایم را به وقت دیگری موکول می کنم، دلهره هایم را، کارهایم را. کارخانگی و کتاب و... را از چشم خود پنهان می کنم . اتاقم را پاکیزه می کنم و مینشینم که مدتی با خودم باشم..
لذتبخش و آرام کننده است.
...
چای با طعم لیمو، دلپذیر است، مخصوصا وقتی هدیه یک دوست باشد.. تشکر زهرای عزیز. کاش می شد با هم فیلم ببینم!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

"الا ای گل صد برگ، گل صد برگ"

سلام،

به گفتگوی شیرین نورجهان اکبر (خواهرم) با رادیو بی بی سی گوش دهید... او در مورد کار تحقیقی اش در تابستان گذشته در مورد موسیقی فولکلور زنان حرف می زند. در ضمن، در جریان گفتگو، آواز هم میخواند و بعضی از شیرین ترین دوبیتی ها را. (در آغاز برنامه یکی از شنونده گان خاطره خود را می گوید، کمی صبور باشید و گفتگوی نورجهان آغاز خواهد شد)....
نور نازنینم، ببخش که خجالتت میدهم.. میدانم زیاد خوش نداری که همه دنیا را خبر کنم... اما، عید است و این هم "عیدانه" من به خواننده گان این وبلاگ..
دختر، چه بزرگ شده ای تو، چقدر شیرین سخنی تو... چقدر دلم را از شادی و غرور پر می کنی...

دوستت دارم.
...
عیدتان مبارک.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

پراگنده

انسان ها فراموش می کنند. انسان ها گاهی بسیار زود فراموش می کنند.. انسان و نسیان..
انسان ها میتوانند بی رحم شوند.. من میتوانم...
یکی از احوال تو پرسید. در جمع بودیم و من از لذت گفتگوهای خوب سرمست. اندکی درنگ کردم. برای لحظه ای تو را به خاطر نیاوردم، یا نه، شاید متحیر بودم از اینکه در مورد تو از من بپرسند. میخواستم بپرسم: کدام؟ کی.. بعد گفتم: نمیدانم. و همان لحظه بود که فهمیدم که اصلا تو را، یکی از نزدیک ترین آشنایانم را، به خاطر نداشتم، که مدتی است که اصلا تو را به یاد نیاورده ام. که شاید ناخود آگاه تو را آنقدر از ذهن و ضمیرم تیله کرده ام که رفته ای. که هر چند به تو نگفته بودم و حتی به خود اعتراف نکرده بودم اما از کارت خشمگین شده بودم و قضاوت کرده بودم و در ضمیرم، آن رشته ای را که ما را به هم وصل می کرد به سبب این قضاوت بریده بودم. که با وجود همه روشنفکر نمایی، من هم خشمگین میشوم و قضاوت می کنم، بدون اینکه حتی مجال دفاع بدهم.
اما حس شرمنده گی نداشتم، ندارم. حس می کنم خوب است که گاهی کسی را، چیزی را به ذهن و خاطره ات تحمیل نکنی.. بگذاری برود..
رفته ای...
......
دانشجوی خوبی نیستم. در بعضی صنف ها، از لحظه لحظه لکچر لذت می برم. میخواهم ساعت ها بنشینم و گوش بدهم، یاد بگیرم، بحث کنم، بخوانم. برای دیدن، معاشرت، گوش دادن، خواندن و ندرتا نوشتن بسیار انرژی دارم. اما وقتی باید چیزی را بخوانم که به آن علاقمند نیستم و یا وقتی که باید همه زمان فراغتم را به کار و نوشتن اختصاص بدهم، ذهن و بدنم طغیان می کنند، بهانه گیر می شوند، خسته میشوند.... تمرکز برایم دشوار میشود، خیالم گریز پاست، دلم، مسافرت، مهربانی و کشف میخواهد... بعد احساس گناه میکنم
.....
کسی در اتاق را تق تق می کند. هم صنفی ام ویل است. داخل می آید و می بینم که هیجان زده است. هنوز ننشسته، حرف می زند.. تیز تیز و پرحرارت. فکر تازه ی در مورد مقاله اش دارد. از این متفکر جدید خیلی خوشش می آید. میخواهد طرح مقاله اش را تغییر دهد... و.... بعد میگوید نظر من چیست؟
مهمترین دلیل دلبستگی من به این محل همین فرصت تماشای این گونه جوشش ها و شرکت در این گونه گفتگوها خواهد بود، دوست دارم این هیجان اکادمیک را، این دلبستگی شور انگیز به موضوعات گاه انتزاعی و گاه بسیار واقعی را، این گفتگو های عمیق و سرشار را، این حس رفاقت و همکاری اکادمیک را، این جوشش پایان ناپذیر افکار و نظرات تازه و جالب را در اطرافم.... این انسان های با هوش متواضع و گاهی گیچ را.. این استعدادهای عجیب را... به این موسسه حسودی می کنم. کاش ما هم (در هر گوشه ی دیگر جهان) میتوانستیم این همه انسان های عجیب و با هوش و متفاوت و عزیز را کنار هم بیاوریم... شگفت زده و فروتن می کنند این انسان ها مرا..
.....
"دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد- به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد"
.....
بروم، بخوابم تا فردا در صنف اقتصاد، خواب آلودتر از همیشه نباشم..
....
ایام به کامتان

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

این صبح های ابری..

به آیینه می نگرم. چهره کوچک و غمگینی به من لبخند می زند.. لبخند دشواری است.. لبخندی که منظورش دلگرمی است.. لبخندی که می گوید: میتوانی، می گذرد... لبخندی که از سرگشتگی ام آگاهست.
از خودم دلگیرم. به خاطر کوتاه آمدن ها، به خاطر سکوت ها، نگفتن ها.... از خودم دلگیرم.
از خودم دلگیرم به خاطر این ابهام، این سرگشتگی، این حس پوچی که اینقدر خوب پنهانش کرده ام تا بحال...
چرا اینجایم؟ رویای چه کسی را محقق می کنم؟ چگونه مفید هستم؟ و آیا هرگز...

نه، گناه این روزهای همیشه ابریست.. تقصیر صبح هاییست که شباهتی به صبح ندارند، از بس تاریک و دلگیر.. تقصیر دردیست که بند بند بدنم را می فشارد، تقصیر کم خوابی..
کم کم به این هوا عادت خواهم کرد. کم کم دوباره انگیزه خواهم یافت..
همه این حس ها گذرانند.
دوباره به آیینه می نگرم... باز هم لبخندی که بزور لب هایم را می گشاید. چهره کوچک روبرویم پرسشگرانه به من می نگرد: باز هم توجیه می کنی؟
نمیدانم.
چگونه میتوانم بدانم وقتی هیچ حسی نمی پاید.. وقتی زنده گی مرا می گرداند، به کوچه ها می کشاند، در صنف ها می نشاند، وقتی زنده گی همه وقتم را بلعیده است، وقتی وقت برای درنگ نیست..
ولی زنده گی همینگونه است، نه؟
نمیدانم... خیلی چیزها را، فقط نمیدانم..
همین.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

احتیاج

" آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟"
"فروغ"
...................
خسته ام. گاهی انسان خسته میشود. گاهی دلت می شود نظم این دنیای اطرافت را بر هم بزنی. در میانه یک سخنرانی بیایستی و غوغا کنی. به اتاقت بیایی و بگذاری های های گریه ات را همسایه بشنود.
گاهی میخواهی مردم را نادیده بگیری. "معاشرت" نکنی، صبور نباشی، مهربان نباشی، انسان....
میخواهی برگردی. میخواهی به آن به اصطلاح "ویرانه" برگردی. به آن "کشور خاک، خون و خرابه"....
میخواهی یکی از دستت بگیرد و آرامت کند. یکی که از شکستن در برابر چشمانش نمی هراسی. یکی که می فهمد، می فهمد این تعلق وحشتناکت را به آنجا، میفهمد که هنوز بند نافت، تازه و خونین در گوشه ای افتاده و ترا به سوی آن خاک می کشاند.. ولی از محدودیت ها هم می فهمد. از ترس ها، تحقیرها، نا امیدی ها، گدایی ها، ذلت ها... یکی که می فهمد درد دل کندن را و دشواری بی ریشه زیستن را، یکی که حسرت پاهای معلقت را می داند، پاهای آواره ای که هیچ جا محکم و استوار نمی ایستند.
یکی که راکت های برادران "مجاهد" و "مجاهدتر"، و بمباران "نیروهای آزاد ی بخش" را زیسته است، که قصه های وحشت خاد را به خاطر دارد، که پلچرخی را می فهمد..
و یکی که امید را هم در آنجا دیده، چادرهای رنگین دختران بامیان را، یکی که به صدای دهل چرخیده است، انار قندهار را چشیده، از باغ بالا خاطره دارد، در روضه جان شور نخود خورده و بسیار ویرانه ها را دیده است که دوباره با امید، خشت روی خشت آباد شده اند.. یکی که میداند چرا، نمیشود دیگر خطر کرد؟ یکی که میداند چرا "جنگ بی پایان"، بسیار دل ها را می شکند، فکر شکست، بسیار دیده ها را گریان می کند..
یکی که به هزار پرسش احمقانه پاسخ داده که : "ایا کابل انترنیت کلب دارد" و "آیا شما در خانه تفنگ دارید" و......
یکی که مثل تو "تروریست" است ولی دچار هم... دچار چای خانه ها و خانقاه ها و عشقری، دچار قصه "رابعه" و ویرانه های بلخ... دچار لهجه شیرین بدخشی...
یکی که ده ها قصه "ویزه" و "میدان هوایی" دارد.. یکی که یاد گرفته به دشواری ها بخندد و بعد صبورانه برای تغییر بجنگد..
یکی که تو را آرامت کند... وقتی چنین خشمگینی..
خشمگین و بی چاره.
....
رویای خوبم، چرا اینقدر دوری تو؟

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

این روزها....زنده گی..

باید قبل از آنکه فراموش کنم، این روزها را بنویسم. سرخوشی.. نه، آرامش این روزها را و این حس رضایت عمیق را، اعتماد به نفس را. این حس در 22 سالگی، سی ساله بودن را.. این حس در اوج بودن را.. در اوج آرامش، رضایت، سلامت، قناعت...
باید از خزان بنویسم. از این فصل محبوب من در این شهر غریب ولی آشنا.. شهری که برایم تازه است ولی گویا سالها تصورش را می کردم... از برگهای رقصان در باد، از تنوع رنگ ها، از باران های ملایم، باران های تند، باران های کوتاه... از انواع باران و فرصت توجه به انواع باران...
باید از کافه ها و میکده ها بنویسم. از رنگ ها، صداها، از بوی سرشار کننده عجیب که میدانی در هیچ جای دیگر نمیشود پیدایش کرد. از چای گرم نوشیدن در میکده و کمی از عقب به دیگران نگریستن، به چهره های سرخوش ولی نه هنوز مست. باید نوشت.. از همه چیز. از طعم پنیر و سبزی تازه، از انسان ها زمانی که کم کم جدیت شان را کنار می گذارند، سرخوش و سرخوش تر می شوند، و یا اندوهگین.. از انسان ها زمانی که کم کم کنترل و مراقبت از رفتارشان را کنار می گذارند بدون اینکه آزار دهنده و یا بی ادب شوند، یا کاملا بی اختیار.. از انسان ها زمانی که کمتر شرمگین، بیشتر نزدیک می شوند...
باید از پیاده روی ها بنویسم، پیاده روی های تنها، جاده نوردی با دیگران، با همراهان کم حرف، خاموش یا پرشور. با نیاز به حرف زدن که کم کم با آشنایی بیشتر، کمتر میشود و جایش را سکوت های خوشایند می گیرد. باید از پرنده ها بنویسم، پرنده هایی که در مسیرم می بینم، که روزم را آفتابی می کنند.. و از درختان و برگ ها و تغییر مداوم رنگ ها و شکل هایشان.

و البته از تنهایی. از خلوت پاکیزه اتاقم و روزهایی که با شیر، چای داغ و شعر آغاز می شوند و شب هایی که صدای شجریان به خدا نزدیکت می کند.. و ترس از دست دادن یک بیت، یک نغمه، ترا ساعت ها از رفتن به آشپزخانه باز می دارد.
از خواندن باید بنویسم و لذت خوب آموختن... لذت پربار آموختن.. که گاهی با درد همراه است.. با درد و خشم از بی عدالتی... ولی همچنان دانستن را به ندانستن ترجیع میدهم...و آموختن را...

از انسان های اطرافم.. متفاوت، با هوش، معمولا مهربان، معمولا فروتن، معمولا شوخ و نکته دان. از اینکه چقدر سپاسگزارم که شانه هایی است که بتوانم حجم دلتنگی ام را به آنها ببرم... از دوا قرض دادن ها و گروهی غذا درست کردن ها و نیمه شب سالگرد تولد تجلیل کردن ها... از بلوغ و انسان های بالغ، انسان هایی که تو را می گذارند خودت باشی و هر روز انگیزه می دهند بهتر شوی.

از دوست یافتن ها، از انسان کشف کردن ها، دیدارهای نخست که به دیدارهای بعدی می انجامند، از نگین، مهربان ترین قلبی که در اینجا می شناسم. از رایل، از سوزانا....

ا
ز لذت های بزرگ و کوچک دیگر.. از رفتن به سخنرانی های خوب، عمیق، تازه، از دسترسی به این همه کتاب، مجله، کتابخانه، منابع. از طعم خوب چاکلت داغ بعد از رسیدن به صنف، از کار گروهی با گروهی دیوانه، خلاق، خوش برخورد، از کشف هر روزه جاهای تازه، گوشه های نو، امکانات تازه. از هیجان در صنف نشستن و الهام گرفتن..

فکر می کنم نوشتم.. حداقل تا حدی...

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

نا آرام..

رخصتی زمستان (21 دسامبر) میخواهم خانه بروم.
مادر می گوید نیا. می گوید: وضعیت نا آرام است.
می گویم: میدانم اما خدا مهربان است بهتر شود.
می گویم: حتی اگر بهتر نشد هم، می آیم. همه ساکنان کابل که نمیتوانند به خاطر نا آرامی آواره شوند. (و میدانم که شده اند، که شاید شوند، و زود زود در دل دعا می کنم که خدا نکند.. )
مادر می گوید: سه هفته.. رخصتی ات کوتاه است، چه ضرور؟
می گویم: دوستم ندارید. نمیخواهید مرا ببینید؟
می گوید: کودک نشو. خودت میدانی وضعیت خوب نیست. تا تو از میدان هوایی خانه بیایی، ممکن است هزار اتفاق بیافتد.
می گویم: همیشه ممکن است هزار اتفاق بیافتد، برای هر کدام شما.
می گوید: اختیارت. هر چه تو میخواهی. ما که به دیدنت خوشحال میشویم.. اما..
اما میگوید و مسیر گفتگو را تغییر میدهد. از دوستانم می پرسد، از آب و هوا.
چندین ساعت بعدتر و پس از ساعت ها خواندن ، نوشتن ، موسیقی ، داستان خوانی ، پیاده روی و خنده، به بستر می روم. گفتگو با مادر در ذهنم نیست. به امتحان، درس، مقاله فکر می کنم.
شب کابوس دوبار بیدارم می کند، ماین ها، راکت ها، گریه... ویرانی. انفجار. جنگ...
کی این کابوس ها رهایم خواهند کرد؟ این کابوس ها که سالهاست واقعیت زنده گی ما شده است.
......
زکام شده ام. یک دنیا درس نخوانده دارم. اتاقم سرد است. میخواهم به آهنگ "آسوده" حامد نیک پی گوش بدهم اما در یوتوب نمی یابمش.
مادرم را میخواهم. میخواهم یکی برایم چای دم کند و قصه بگوید. یک قصه از دنیایی بی جنگ، بی انفجار. میخواهم دوباره پنج ساله باشم، در کابل، در اپارتمان گرم و روشن ما، در کنار مادر که نان داغ را از داش می گیرد و روغن می زند. میخواهم یکی موهایم را ببافد. میخواهم سرم را روی شانه پدر بگذارم و او برایم غزل بیدل بخواند.
میخواهم یکی نازم بدهد.
میخواهم بخوابم.
میروم بخوابم. خوابی بی کابوس.

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

نامه سوم به آزاده: شب و ستاره ها

آزاده عزیزم،

"ستاره ها را می توان فقط در شب دید." بعضی ها می گویند این ضرب المثل قدیمی افریقایی است، تعدادی دیگر می گویند از آسیای میانه است، اما از هر کجایی که باشد حکمت بزرگی در آن نهفته است. دخترکم، در این روز ها من و بسیار کسان دیگری که به انسانیت و افغانستان می اندیشیند نگرانی های بزرگی دارند. دل همه ما می لرزد. انتخابات دور دوم نزدیک است. چی خواهد شد؟ چند هموطن دیگر انگشت و گوش و بینی خود را قربانی رای دادن خواهد کرد؟ چند راکت دیگر به کابل و کندهار و .... فرستاده خواهند شد؟ چند کودک دیگر توسط بمب های ناتو کشته خواهند شد؟ چند انسان دیگر فردا و پس فردا در حملات انتحاری نابود خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که ما تصمیم گیرنده باشیم نه سیاست های کثیف رهبران عالم؟ نمی دانیم، اما عزیز دلم، نگاه کن و ببین که در این شب تیره، ستاره ها آشکار تر استند و با جرئت بیشتر می درخشند.

شام سرنوشت ما را این انتخابات نه بلکه ستاره های کوچک و ساکت روشن می کنند. ستاره هایی که هر روز با قدم های لرزان از خانه هایشان بیرون می شوند تا مقابل تخته سیاهی در خرابه ای میان سرحد افغانستان و پاکستان بیایستند. ستاره هایی که از تفنگ های وارد شده از بریتانیا و وحشیان تیزاب بدست نمی ترسند. ستاره هایی که دست ندارند، پا ندارند، اما دلی دارند مملو از انسانیت. اگر صلحی آمدنیست، با دستان کوچکی می آید که امروز الفبا را مشق می کنند. مادرانی که امروز در دست کودکان شان قلم می گذارند صلح می آورند نه رهبرانی که بوی باروت می دهند. دختران خوشه چین و پدران دهقان صلح می آورند. . دخترک گلم، تو هم یکی از این ستاره ها استی. هر کدام ما می توانیم مانند این ستاره ها باشیم. می توانیم ستاره هایی باشیم که به روی کودکان سو تغذی در واخان لبخند می زنند. هر کدام ما می توانیم گلی بکاریم برای صلح. حتی اگر بیایند و گلهای مان را با ماین عوض کنند مهم نیست. مهم این است که ما گل را کاشتیم. مهم این است که ما نترسیدیم. آنقدر شجاع بودیم که در وضعیتی که همه داد از جنگ می زدند، ما سرود صلح سر دادیم.

دخترکم به مادرت می گویند که خیلی ساده و ایده آلیست است.می گویند با رویا و گل کاشتن نمی توان دنیا را تغییر داد. اینها فراموش می کنند که اگر مارتین لوتر کینگ موفق شد به برکت رویاهایش بود. توانایی ماندیلا و گاندی هم در رویا های شان بود نه در بازو های شان، نه در تفنگ های که آسمان را خون رنگ آمیزی کردند. آیا نمی توانیم شمع های کوچکی باشیم که به یاد آن بزرگان می درخشند؟ عزیزم، می گویند: "چگونه می توانی با کسی صلح کنی که خانه ات را ویران می کند؟" من می پرسم: "چگونه می توانید با خراب کردن خانه دشمن صلح بیاورید؟!" دخترم، کسانی را که ظلم می کنند نبخش. راه دیگری برای مبارزه با آنان بیاب، راهی غیر از جنگ. آنانی که می جنگند از تغییر می ترسند، از از دست دادن قدرت می ترسند، از این می ترسند که چشم من و تو باز شود و چهره های نحس نقاب زده شان را ببینیم. آنان به آزادی تو نمی اندیشند به قصر های لاجوردین خویش و به تاج ریاست خویش می اندیشند. بگذار بگویند "خدا(ج) با ماست". ما می دانیم خدا(ج) با یک میلیارد انسان گرسنه روی زمین است، خدا(ج) با میلیون ها دختری است که برای غذا تن فروشی می کنند، خدا(ج) با پدران یپری است که شانه های خویش را روی زمین خم می کنند تا برای کودکان شان کتابچه و قلم بخرند. خدا(ج) با صلح است. و تا زمانی که پای کودکی برهنه است و کسی شکم گرسنه می خوابد، هیچ جنگجویی حق ندارد بگوید "خدا با منست".

نورجهان


۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

آرام و دل انگیز

یک صبح ابری. اما کسی چی میداند، شاید بعدتر هوا روشن و آفتابی شود، مثل دیروز.
یک پیاله چای داغ. بیسکویت های انگلیسی. دو دانه سیب سرخ تازه. یکی برای خوردن، یکی برای بردن.
کتابچه ها. کتاب. قلم و توش نارنجی و تخته ای پوشیده ای از یادداشت ها و اعلان ها و کارت ها.

آغاز یک روز خوب دیگر. روزی که به آموختن، گفتگوهای عمیق و لذتبخش و پیاده روی در یکی از زیباترین شهرها اختصاص یافته است.
رفتن به مرکز شهر روح مرا تازه می کند. معماری بی نظیر، رستورانت ها، کافه ها و دکان های دلنشین. مهم تر از همه گروه های بزرگ و پر جنب و جوش انسان ها از نقاط مختلف جهان.. گفتگو ها، خنده ها، نگاه های حیرت زده و پر از شگفتی، حرکاتی از روی مهربانی ومراقبت، دستان نوازشگر، بدنهای عاشق، دل های جوان و سرمست.
از پس کوچه ها می روم. گوشه های تازه را کشف می کنم. کتابخانه های کوچک و مهجور که خواندنی ترین کتاب ها را دارند. کافه های خلوتی را که روح خودشان را دارند، راه های کم گذر را که آواز را در گلوی تو بیدار می کنند.

اینجا محل خوبی برای تحقیق و مطالعه و آموزش است. اما همچنان اینجا شهر خوبی برای جوان بودن است. برای کشف و تجربه و دیوانگی.

از اینجا خوشم می آید.
....
امروز، از آن صبح هاییست که احساس رضایت عمیقی دلم را پر کرده است. از صبح های شجریان شنیدن. آرام آرام روز را آغاز کردن. به هیچ دغدغه ای. از آن صبح های در همین لحظه بودن، حال را تجربه کردن.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

نامه دوم به آزاده: ماندن و رفتن.

آزاده دخترک عزیزم،

تصمیم گرفتم هر هفته به تو بنویسم. زندگی مادرت مملو از مشغولیت های بجا و بیجا شده است اما می کوشم بد قولی نکنم. گلک نازنینم، دو روز قبل از تولدت با یکی از دوستان که تصمیم ترک افغانستان را داشت صحبتی داشتم. خواستم راضیش کنم بماند و در پروسه قانونی ساختن انتخابات جنجالی ما کمک کند، اما موفق نشدم. برایم گفت: "نور، خسته شده ام. زندگی هر روز مبارزه با مرگ است. هر روز از ترس انفجار های پیاپی با قدم های لرزان از خانه بیرون می شوم. از زندگی در وحشت خسته شده ام. از این همه فقر، این همه کودکان گدا در شهر نو، اینهمه بی عدالتی... نورجهان، بگذار بروم. می خواهم پرستو و علی در صلح بزرگ شوند." راست می گفت. نمی دانستم چه بگویم. خاموش شدم و دقایقی به چشمانش نگاه کردم. بعد دستانش را گرفتم و به آرامی نوازش کرده گفتم: "برو. ما می مانیم."

عزیز دل مادر، امروز در افغانستان صد ها کودک دیگر تولد می شوند. صد ها کودک بی سرنوشت. ده ها تن از این کودکان طفولیت خود را در کار شاقه، در گرسنگی و فقر گم خواهند کرد. اینها وقتی بزرگ شدند، مانند من، خواهند کوشید تا کودکی خویش را در کوچه ها و پس کوچه های گل آلود و در سر و صدا و برف جنگی به روی حویلی دفتر خویش بیابند. تعداد زیادی از این کودکان شب های شان را روی سرک های سرد و یخ بسته کابل و زیر کراچی های کهنه سپری خواهند کرد، تا روزی که بزرگ شوند و صاحب کراچی. آن وقت کراچی های خویش را خواهند راند و شبانه آنها را به گوشه ای خواهند بست تا کودکان دیگر زیر آنها بخوابند و از باران و برف در امان باشند. جانم، این کودکان از تو فرق چندانی ندارند. دخترک زیبایم، نور چشمانم، این کودکان نیز مثل تو شبها با صدای بلند بمب ها از خواب بیدار خواهند شد. دخترکم، وقتی آنها مکتب رفتنی شدند، مادران آنها هم تشویش خواهند کرد و دعا خواهند کرد که ظالمی به روی شان تیزاب نپاشد، معلم شان را نکشد، مکتب شان را نسوزاند، کتاب های شان را نگیرد، آنها را نزند. این مادران، مثل من، چشم به راه کودکان شان بار ها تا دم دروازه خواهند رفت.

آزاده شیرینم، فکر نکن که تنها افغانستان اسیر این همه درد و بدبختی است. کودکان فلسطینی و اسرائیلی هم گرسنه می خوابند. کودکان دارفوری هم از ترس بمب هایی که مانند باران می بارند، شبها نمی خوابند. در عراق هم پشت کودکان از ترس جنگ می لرزد. امروز، مادری در چچین هم دعا می کند کودکانش زنده بمانند و مادری در پاکستان هم عزادار کودکش است که هفته قبل در یک حمله انتحاری به قتل رسید. آزاده جانم، دخترک نو تولد اسرائیلی و دارفوری هم فرق چندانی با تو ندارند.آنها هم از ترس بیدار می مانند و به صدای گریه وحشت زده مادران شان در نیمه شب گوش می دهند. دخترم، آنها هم روزی مرگ پدران، مادران، خواهران و برادران خویش را مشاهده کرده می گریند. آنها هم قربانی سیاست های کثیف رهبران جهان، و نفرت و خصومت استند.ما همه قربانی استیم اما همه ما مقصر هم استیم. هر کدام ما اندکی به نفرت در این جهان می افزاییم. هر کدام ما یکی را مقصر دانسته سلاح به شانه می برداریم و به کودکان دشمنان خویش فکر نمی کنیم. دخترکم مادرت را ببخش. ما نتوانستیم کاری کنیم تا تو در صلح تولد شوی و دیگر صدای تفنگ ها را نشنوی، اما ستاره گک زیبایم، قول می دهم بکوشم تا در صلح بزرگ شوی. قوت دل مادر، قول می دهم بکوشم.

نورجهان

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

به دخترم آزاده: نوشته ای از نورجهان

به دختران نو تولد

اسم دخترم را آزاده می گذارم. آزاده دستان گلابی کوچکی دارد که باید شبها کُف شان کنم تا گرم شوند. برایش قصه می سازم و قصه های دنیا را بیان می کنم. حس می کنم بهتر از هر انسانی می تواند آرزو های مادرش را درک کند و وسوسه هایش را دوست بدارد. آزاده عزیزم، دختر شیرینم که تازه خندیدن را یاد گرفتی وقتی بزرگ شدی نگذار خنده هایت را در قفس کنند. دخترک گلم در ملک ما برای خندیدن هم قانونی دارند. زنان باید کمتر و آهسته تر بخندند و طوری راه بروند که نا محرم صدای پایزیب شان را نشوند. یک عمر مادرت را به خاطر خنده هایش ملامت کردند و به او گفتند شانه هایش را خم بگیرد تا مبادا نگاه سرکش مردی به او بیافتد. آهسته تر راه برود تا مبادا خاکی از زمین برخیزد و توجه مردی را جلب کند. دخترم، در ملک ما مردان مقصر نیستند. اگر مردی به کودکی تجاوز می کند، می گویند کودک سرش را نپوشانده بود. اگر مردی به دختری نگاهی شهوت آمیز می اندازد، می گویند دختر بلند خندید. وقتی به روی دختران مکتب تیزاب می پاشند و یا معلم دختر جوانی را به اتاقش می خواهد و به او دست درازی می کند می گویند "گناه خودش بود. دختره به درس چی؟" عزیزم به این بی عدالتی ها عادت نکن. به این دنیا عادت نکن.

شاهدخت زیبای من، نمی دانم ازینکه به دنیا آمدی خوشحالم یا غمگین. آزاده گکم به دنیا خوش آمدی. بکوش از این دنیا بیاموزی. قوی باشی. بلند بایستی، بلند بخندی، بلند حرف بزنی و دل ستمگران را بلرزانی. آزاده جانم، شانه هایت را محکم و بلند بگیر و با سنجش راه را طی کن. نگذار هیچ دردی ترا آنقدر بلرزاند که نتوانی کار کنی. دخترم اگر کتابت را بستند و کتابچه هایت را آتش زدند نا امید نشو، افکارت در امان است. اگر دروازه های مکتب را به رویت بستند و سدی شدند مقابل آزادی تا وقتی اندیشه ات آزاد است، سرت را بلند بگیر.

نورجهان

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

این روزها... درس

شب است. دیر است. آرام است. خسته و خواب آلودم.
روزها زود، زود می گذرند. باید بسیار بیاموزم. چشمم، گوشم، ذهنم و کم کم دلم همیشه درگیر است. درگیر مناظر تازه، حرف های تازه، موضوعات و دغدغه های تازه. گاهی در پایان یک روز مشغول وقتی به اتاق تنها و تاریکم بر می گردم به یاد خانه و گرمای آغوش مادرم می افتم، دلتنگ می شنوم، آهنگ می شنوم. دقایقی بعد خودم را از اتاقم، از دلتنگی ام، از آهنگ و شعر و ترانه می کنم تا بروم و اجتماعی باشم، معاشرت کنم، یاد بگیرم.
روزها زود می گذرند و زمستان نزدیک تر می شود. برگ های زرد زیر باران های ریز و مداوم می پوسند. رطوبت به اتاق های ما، به بستر های ما و به استخوان های ما سرایت می کند. مرطوب و سنگین میشویم. به زمین محکم تر می چسبیم. کم کم به غربت عادت می کنیم و زنده گی، دوباره شکل و برنامه و قالب می یابد.
همزمان با آن، بحث ها هیجان انگیزتر میشوند، حجم خواندنی ها و نوشتنی ها بیشتر می شود و شاید زنده گی دشوارتر، اما دلتنگی کمرنگ تر. چون فرصتی برای دلتنگی نخواهد ماند.

شاید..

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

به خودت وقت بده

به خودت وقت بده، دختر. فرصت بده که نفس تازه کنی. وقت بگذار برای اشتباهات احمقانه، برای لغزش های روزهای نخست در جاده ای نو و ناهموار، برای سرگشتگی و گیچی، عدم تمرکز، دلتنگی...
بدیهی است که وقتی تازه به جایی می آیی، دلتنگ شوی. قوانین را نمی فهمی، کودهای رفتاری را، رمزها را، اشاره ها، راه های آسان و کوتاه را. بدیهی است که گیچ شوی، دلتنگ شوی، تمرکز نداشته باشی.
وقت می گیرد دوباره خود را منقبض کردن، دیده و دل خود را به یکسو هدایت کردن، نشستن، جمع کردن افکار پریشانت را که در گفتگو با ترس، امید، عشق و ده ها پدیده دیگر سرگردانند. وقت می گیرد عزیزم.
فکر می کنی از همیشه کندتر شده ای؟ فکر می کنی موفق نخواهی شد تمرکز کنی؟ به اطرافت نگاه کن، کسانی که از همسایگی این دانشگاه آمده اند، کسانی که همه تابستان امسال و سال گذشته و چند سال اخیر دغدغه ای به جز درس خواندن و نمره گرفتن نداشته اند، هنوز سرگردانند. حتی اگر کندتر شده ای هم، با خود صبور باش. بی قراری خشمگینت می کند و خشم، تو را می فرساید.
تو راه های دشوارتر را رفته ای. دردهای بزرگتر از دلتنگی را تجربه کرده ای. تو قبلا هم سرگشتگی داشته ای. به سه سال پیش فکر کن، اگر سه سال پیش اینجا می آمدی، به این اندازه راحت، مطمئن، با اعتماد به نفس، استوار و بر وضعیت مسلط می بودی؟ به خودت نگاه کن، به دوستانی که یافته ای، کارهای که در این ده-یازده روز انجام داده ای. بسیار است...
نمیگویم از خودت توقع نداشته باش، سخت گیر نباش، جدی نگیر. فقط به خودت فرصت بده، با خودت صبور باش، راحت تر نفس بکش، آرام تر قدم بزن، بیشتر ببین، بکن، بخند.
یک ماه بعد، چنان در این زنده گی غرق و متمرکز خواهی شد که این سرگشتگی حسرت بر انگیز شود.
به خودت اعتماد داشته باش. به خودت فرصت بده. با خود مهربان باش.
در سرگشتگی هایت در این مسیر تازه کنجکاوی، خلاقیت و مهربانی را همراهان خود برگزین.
و صبور باش، چون هر آنچه برای دیگران و خودت میخواهی، به مبارزه و صبر، صبر، صبر نیاز دارد.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

A confused heart

گاهی ضروری است انسان تمرین خود نوشتن کند.. یعنی خودش را بنویسد، سرگشتگی اش را، کلمات بی ربطی را که در ذهنش راه می روند.. من بسیار کم توانسته ام به این خود نوشتن نزدیک شوم، همیشه باید نخست افکار را شکل بدهم، تصاویر را در ذهنم منعکس کنم، رنگ و سبک "خودم" را تحمیل کنم به افکاری که از دیگران وام گرفته ام و به احساسات خام، خشم آلود و دیوانه درونیم. همیشه لحنم را ملایم تر کرده ام، پرده انداخته ام، تلطیف کرده ام. همیشه نتیجه گیری کرده ام، خط کشیده ام، تلاش کرده ام مفید بسازم نوشته های پراگنده ام را. حالا میبینم که توانایی خود نوشتن، بی پرده نوشتن، مستقیم نوشتن هرگز در من پا نگرفته است... میبینم که با حسرت و گاهی حسادت میخواهم خود نوشته های دیگران را، حس های دیگران را که شبیه حس های من هستند...

نمیدانم چی میخواهم. میلم نه به کار است، نه رقص، نه پیاده روی. خودم را نمی بینم. تصویری که از خود در ذهن دارم مغشوش است. نمیتوانم ببینم که این دخترک، یا زن، شادمان، یا گرفته، هدفمند یا گیچ است. نمیدانم کجاست... نمیدانم دلم در کجاست، چگونه دوباره بیاورمش اینجا با خودم. بی دل بسیار تنهایم. نمیدانم، شاید هم است و حس نمی کنمش. هیچ چیزی مرا به هیچ سو نمی کشد.

شاید مهربانی می خواهم. دستان ملایمی را میخواهم که دستانم را بگیرند، یک دسته گل یاسمن می خواهم، ترانه میخواهم، چای با طعم لیمو میخواهم در پیاله های ترکمنی گلدار.

نه، شاید انگیزه میخواهم. فعالیت میخواهم. کار فرساینده ولی نشاط آور میخواهم. موهای پریشان و دستانی خاک آلود میخواهم. زمین میخواهم، بیل میخواهم، تپیدن می خواهم، اعمار میخواهم. یا شاید میخواهم بنویسم، فکر کنم و چیزی زیبا و تکاندهنده خلق کنم. شاید میخواهم الهام بخش باشم، شعر بیافرینم، شادی بیافرینم، شور بیانگیزم.

شاید جنون و عشق میخواهم. نگاه های حریص و دزدانه میخواهم. تماس های تبدار میخواهم. فریبنده گی میخواهم. خطر، ولع و سیری ناپذیری میخواهم. تب و اشتیاق و شادمانی های مست کننده میخواهم. گل سرخ و رقص های طولانی و نوازش...

شاید تمرکز میخواهم. در خود غرق شدن، گوشه گرفتن، رو پنهان کردن. آفریدن، آفریدن.

شاید هم گریه، یک گریه طولانی آرام.

شاید دویدن، دویدن و از خستگی در گوشه ای افتادن.

مهمانی؟ آرایش، دستبند نقره ای، دل انگیزترین پیراهنم، درخشش، گفتگو، معاشرت، دلربایی؟

توجه؟

به خود واگذاشته شدن؟

تنهایی؟

شادمانی؟

"حیرت قلبی معک"...
Someone, something, somewhere has confused my heart.
I don't think I mind.

نمیدانم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

سرگشتگی

سر گشته ام.
....
نمیدانم دقیقا چی میخواهم. مشکل است به خاطر بیاورم دقیقا چرا میخواستم اینجا بیایم. دچار یک نوع "خوب، دیگر چی؟" آزار دهنده شده ام. خاطره مبهمی دارم از دختری که میدانست چی میخواهد و در کجا و چی وقت؟ از دختری که زنده گیش روشن و دقیق و برنامه ریزی شده بود. این راه را خواهم رفت تا پایان و شاید گاهی هم با هیجان و شادمانی. اما چرایش را حالا به خاطر ندارم. شاید مدتی وقت می گیرد.
......

نمیدانم بعد از این چی میخواهم، به کجا میخواهم بروم. خیلی از اطرافیانم از حالا به دکترا می اندیشند. من فکر می کنم در دو سال دیگر برای چنان تعهدی آماده نخواهم بود. میخواهم قبل از آن بیشتر در میان مردم زنده گی کنم، یاد بگیرم، لمس کنم، بچشم زنده گی عادی را. دوره پی اچ دی دوره تنها و دشواریست. بر علاوه باید واقعا بدانم که به کدام موضوع بسیار علاقمندم. بعد باید حسابم را با دلم روشن کنم که میخواهد برگردد و.... به دلم مجال بدهم. بر علاوه نمیدانم که آیا هنوز هم میخواهم با سازمان های غیر دولتی در افغانستان کار کنم یا نه؟ تجربه ام در تابستان روزنه های جدیدی را برایم گشود و برخی از درهای قدیمی را بست. میخواهم بنویسم. تحقیق کنم. ولی همچنان میخواهم مدیریت کنم. نمیدانم. سرگشته ام. هنوز نیازی هم نیست که بدانم. ولی این مرا می ترساند که تقریبا همه در اطرافم میدانند چی میخواهند. همه. بسیار روشن و دقیق و برنامه ریزی شده است آینده هایشان. از من نمیتواند چنین باشد به هزار دلیل که یکی آن وضعیت کشورم است.
....
کشورم. سرزمینم. آرزویم برای اینکه در آنجا کار کنم. من حتی برای یک ساعت به کار و زنده گی در جای دیگر نیندیشیده ام. همیشه فکر می کنم که وضعیت در افغانستان آنقدر وخیم نخواهد شد و من خواهم توانست کار کنم. به عدم امکان این مسئله هرگز به صورت جدی نیندیشیده ام. چون نمیخواهم بیندیشم، چون هر چه را که مرا از آن آینده دور کند،با تمام قدرت تخیل و ذهنم نفی می کنم. خوشبینی احمقانه ای دارم. در این روزها به خصوص این را متوجه میشوم. همصنفی ایرانی ام پرسید: خوب، یعنی فکر می کنی بعد از این وضعیت افغانستان بدتر نمیشود؟ آیا نشانه امیدوار کننده ای وجود دارد؟ گفتم: بله، نشانه های امیدوار کننده... بعد ماندم که چی بگویم. بعد فهمیدم که ... نمیدانم چی بگویم.
دیشب یولا (دوست هالندیم) پرسید: با توجه به تاریخ دشوار افغانستان ووضعیت گیچ کننده امروز، فکر می کنی راه حلی وجود داشته باشد و کشور در ده سال آینده کم کم به ثبات و آرامش نسبی برسد؟. گفتم: یولا، این را از من نپرس. وابستگی عاطفی شدید من به آن سرزمین مجال تحلیل واقعبینانه را از من گرفته است. من امیدوارم. امیدوارم که در ده سال دیگر وضعیت بهتر باشد. سرزمینم و مردمش کمتر رنج ببرند. باور کوری دارم به این که من در آنجا خانه خواهم ساخت، باغ خواهم ساخت، ریشه خواهم دواند، کودکانم را.. از من نپرس. من فقط باور دارم، اما قدرت تحلیل واقعبینانه را در این وضعیت سردرگم ندارم.
احساس بیچاره گی می کردم.
.....

وضعیت عجیبی است. در آستانه شروع درسها در یکی از دشوارترین برنامه های ماستری، نمیدانم حالا چرا اینجایم و دقیقا چی میخواهم. نمیدانم در آینده چی خواهم کرد و دقیقا چگونه مفید خواهم بود؟ نمیدانم سرزمینم و در نتیجه گذشته، امروز و آینده ام به کجا روان است؟
فکر می کنم یک دلیل این سرگشتگی آمدن به یک محیط تازه و در معرض انبوه معلومات قرار گرفتن باشد. یک دلیل دیگر شاید این است که هنوز روح و دلم کاملا به اینجا نیامده اند، در کابل سرگردانند و مدتی وقت می گیرد... بگذار وقت بگیرد اما امیدوارم بلاخره آهسته آهسته بر این سرگشتگی من نور ببارد و در وضعیت روشنی بیاید.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نخستین پست از اکسفورد

نیم ساعت وقت دارم قبل از اینکه بروم بیرون خرید و یله گردی.
در این نیم ساعت میخواهم وب را بروز کنم، آب بنوشم، موهایم را مرتب کنم، آرایش خفیف، یک ایمیل کوتاه به یک دوست، آماده گی برای رفتن.
در این نیم ساعت میخواهم همه حس های این چند روز را بنویسم. به یاد بیاورم دلهره، دلتنگی و دعاهای روزهای نخست را. هیجان دیروز را از کشف این همه انسان های نازنین و جالب و آرامش امروز صبح را. میخواهم گرفتگی سبک این لحظات را بنویسم که قلبم را کمی سنگین کرده است و همچنان احساس خوشبختی موهوم و هنوز کمرنگم را از بودن در اینجا، هیجانم را از شروع درس ها و یک مرحله تازه در زنده گیم.
اینجا (کالج ولفسون، دانشگاه اکسفورد) محیطی زیبا و دل انگیزست. خزان کمی سردتر از خزان کابل است و بادها تندتر. فضای اطراف کالج هنوز سبز و بسیار آرام است و بسیار مناسب برای گردشهای تنهای صبحگاهی. اطاقم بزرگ، روشن و راحت است و در این مرحله بسیار خالی و غیر شخصی. باید یک عالم عکس بیاویزم و روی الماری ها کارت بگذارم و گل بخرم و .... تا کمی صمیمی تر شود.
محیط کالج بسیار بین المللی است و همه ساکنان دانشجویان فوق لیسانس هستند. به مشکل میتوان در میان این جمع دانشجوی انگلیسی یافت. از اینکه این کالج مخصوص دانشجویان فوق لیسانس است خوشحالم. به نظر می رسد که دانشجویان فوق لیسانس پخته تر، جهان دیده تر و مهربان تر هستند. قضاوتم را ببخشید ولی به نظر می رسد که تاثیر عامل سن بیشتر از آنچه هست که فکر می کردم.

چند دوست تازه دارم. پوشپراج، دوست هندیم آرام و مهربان است و اینکه میخواهد سیاستمدار شود برای من باورنکردنی است. کنستانتین، دانشجوی یونانی جذاب و کم حرف است و می گوید مادرش عاشق اوست. مادرش قصد دارد هر هفته برایش از یونان غذا بفرستد. دیشب که در کافه نان نداشتیم او و پوشپراج،آشپزی کردند و من نا آشپز را دعوت کردند و حتی اجازه ندادند ظرف ها را بشویم. هر دو بسیار آقا و مهربان هستند.

فرانچیسکا، بانوی نازنین ایتالیایی دانشجوی داکتراست. دنیا دیده، دلسوز و بسیار فرزانه است. حرف زدن با او حتی در مورد موضوعات بسیار پیش پا افتاده آرامم می کند.

من آرامم هر چند خیلی کار نا تمام دارم. حضور انترنیتی اعضای خانواده و دوستان در این چند روز اخیر برای روحیه دادن به من بسیار مفید بوده اند. روزهای نخست اقامت در یک محیط بیگانه، زمانیست که بیش از هر وقت دیگر نیاز دارم محبت و مصاحبت عزیزانم را تجربه کنم. دلتنگی روزهای نخست همچنان کمکم کرده کمی فروتن شوم و به نیاز خود به دیگران کمی آگاه.

کم کم باید برای صنف ها آماده میشوم. کمی میترسم و نگرانم. درس ها آسان نخواهند بود. اما مهمترین مسئله اینست که همیشه به خودم یادآوری کنم من چرا اینجایم و چرا این مرحله برای آماده گی من برای یک زنده گی مفیدتر مهم است. باید همیشه به خاطر داشته باشم که من تصمیم گرفتم خود را به این درس ها متعهد کنم تا بتوانم خیلی بیشتر و مفیدتر کار کنم، تا بیشتر خودم را بشناسم و سرشارتر زنده گی کنم.

دلتنگم و میدانم که شاید دلتنگ تر شوم اما امیدم این است که در رخصتی های زمستانی بتوانم فرانسه و یا افغانستان بروم.


بعدا بیشتر مینویسم.
شهرزاد

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

رفتن، كار...

يك روز زيباي پاييزي است كه اگر باران بازيگوشي نمي كرد و ميباريد زيباتر ميشد. من در دفترم. چاي سبز هم هست و كلچه، شيريني و كمي كار.
امروز به بهانه هاي مختلف بارها به اطاق پهلو كه نزديك ترين همكارانم نشسته اند سر زدم تا با اين چهار بانوي نازنين و پركاري كه در اين چند ماه بسيار به دلم نزديك شده اند، حرف بزنم، شوخي كنم. تا با حضورشان اندوه رفتن و دل كندن را سبك تر كنم، نزديك شان بيايستم و حرف ها و خنده هايشان را در خاطره ام ثبت كنم تا براي مدتي با من بمانند.
در اين روزها درآستانه رفتن، فكر مي كنم كه به چند نفر از همكارانم نزديك تر شده ام. كه چيزهايي را در موردشان مي آموزم كه اگر ماندني مي بودم شايد نمي آموختم، كه حرف هاي را به آنها مي گويم و از آنها ميشنوم كه شايد اگر رفتن نميبود گفته و شنيده نمي شدند يا ديرتر.. حرف هاي ساده، شوخي هاي ساده ، اما چنان آميخته با نزديكي كه ميداني هر روز اتفاق نمي افتند.
يك از جديترين همكارانم كه مرد ميانسالي است دفعتا شوخ و صميمي شده است. طوريكه من كم كم به قضاوت هايم در موردش شك مي كنم. رئيس كل برايم نامه اي پرلطف نوشته و مهرباني اش يكبار ديگر به خاطرم مي آورد كه احترامم به تعهد او بود كه مرا علاقمند اين شغل ساخت و به يادم مي اورد كه در اين مدت خيلي چيزها از او آموخته ام.
"ص" كه امروز صبح به دفتر مي آيد، مي بينم كه ناراحت است. ازش ميخواهم برايم بگويد چرا، اما سكوت مي كند. با هم پايان ميرويم تا پرسشنامه ها را تنظيم كنيم ودر آن زيرزميني تيره و دلتنگ، وقتي اوراق پراگنده را كنار هم مي گذارم و مطابقت مي دهم، ناگهان متوجه مي شوم كه من راديكال ديوانه با شرمگين ترين و مرموزترين دختر دفترمان، از عشق و ازدواج حرف مي زنم وما با هم موافقت مي كنيم. بعد مي بينم كه پشت اين مانتوي ساده، اين چادر نارنجي كمرنگ، اين سكوت شرمگين، اين چشمان مرموز و چهره رنگباخته و آرايش نكرده، خرمني از آرزوها پنهان است. نامطمئن از زيبايي خود ولي هنوز مغرور، بي خبر از ظرفيت هاي خود ولي هنوز پرتلاش، بسته در بندهاي رسم و قوانين خانواده گي ولي هنوز آزاد انديش، اين دختر نمونه اي از هزاران دختر جوان افغان است كه هر روز زنده گي برايشان مبارزه است و باوجوديكه ميدانند آرزو كردن، خواستن و رويا ديدن برايشان حرام است باز هم اميدوار و پرتلاش به اطراف خود نور ميپاشند و ادامه ميدهند .
به ص مي گويم كه هر زن بايد حداقل سالي يكبار زيباترين و "رسواترين" لباسش را بپوشد، خودش را بيارايد و بيرون برود. ميگويم كه روزي بايد (اصلا همين جمعه) يك لباس بلند سبز با يقه اي عريان بپوشد، موهايش را قيچي كند و بيارايد، گوشواره هاي بلند سبز بياويزد و پشت شانه اش را با حنا نقاشي كند، پاشنه- بلندترين كفشش را بپوشد و به گردش برود، حتي اگر گردشش به محوطه حويلي محدود شود.. ميخندد و شعله آرزويي را در چشمان شرمگينش مي بينم. اين را هم در چشمانش مي خوانم كه آنچه براي من ساده و انجام دادني به نظر مي رسد، چقدر براي او غير قابل دسترسي و تصور نكردني است.
معصومه همكارم وقت نان چاشت، گوشت را از بشقاب خود بر ميدارد و براي من مي گذارد. بعد از نان چاشت مدتي در اتاق نان مي مانيم و او از خاطرات دوره جنگش برايم مي گويد، از شهادت كاكايش و دشواري هاي ديگر. از دوره پوهنتون و تلخي ها و شيريني هايش..
از صبح نشسته ام و همه اسنادي را كه در اين چهارماه تهيه كرده ام، همه فايل هاي مربوط به دفتر را دسته بندي مي كنم و روي سي دي مي ريزم. بعضي فايل ها خيلي خاطره با خود دارند، خاطره روزهاي پرشتاب، روزهايي كه عجله داشتم، زير فشار بودم، نگران بودم. بعضي فايل ها شور و شوق و هيجانم براي كار را به يادم مي آورد، حس خوبي كه بعد از نوشتن يك گزارش، آماده ساختن يك جدول و يا طرحريزي يك برنامه جديد داشته ام. بعضي ها، كارهاي مشترك بوده اند، افكار بعد از ساعت ها بحث و گفتگو شكل گرفته اند و تايپ شده اند. چند فايل است كه ازشان متنفرم چون يادآور درگيري هاي طولاني و ملال آور ذهني در مورد موضوعات نه چندان مورد علاقه ام بوده اند. ميبينم كه هر چند خيلي از اين ها كار "من" بوده اند اما در واقع كمتر كاريست كه نشانه اي از فكر، تجربه و دانش ديگري نداشته باشد. ميبينم كه بيشتر از جذابيت كار، لذت همكاري است كه به من انگيزه ميداد هر روز به اينجا بيايم وبا تمام وجود خودم را در اين كار غرق كنم.
دلتنگ خواهم شد.
....
پ.ن: پستي اينقدر طولاني و اينقدر بي ربط و پراگنده، قبلا هم خوانده ايد يا بار اولتان است؟

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

با خود مهربان تر ...

عيد فوق العاده بود...

امروز نخستين روز كاريم بعد از رخصتي طولاني عيد است. به شدت زنده ام. خوشم مي آيد از اين حالت. ده ها فكر تازه به ذهنم هجوم مي آورند. حس مي كنم فعال، زنده و مفيدم. خيلي كار كرده ام. روزهاي پيش از عيد به شدت احساس ملال، خسته گي و بي انگيزه گي مي كردم. حس بدي داشتم از اينكه آنقدر كه بايد فعال نبودم و از اينكه همه افكارم كهنه و تكراري بوده اند. حس مي كردم در يك صندوق حبس شده ام بي هيچ روزنه اي، بي هيچ نويد تازه گي.

امروز چند نامه طولاني به چند دوست مهم نوشته ام. برنامه ريزي كرده ام كه شب زيبايي با خانواده و مهمانان داشته باشم. دو روز به سفرم مانده است و به دوباره پر كشيدن.. ميخواهم اين دو روز سرشار باشند از مهرباني و لبخند.. ميدانم كه در آستانه رفتن درد اجتناب پذير است ولي حتي اين درد، شيرين و عزيز است چون نشان ميدهد زنده گي ام چقدر با وجود انسان هاي عزيز و روابط دوست داشتني غني است..

در اين روزها، (يا بهتر است بگويم اخيرا) خطر كرده ام، خطر ميكنم با در لحظه زيستن، با نترسيدن از شادماني و گاهي از آنچه كه شايد حماقت و يا ابتذال مي پنداشتمش، با نترسيدن از آشنا شدن، از مهر ورزيدن. بخش تازه اي از خودم را كشف كرده ام.بخش مهرورز تر خودم را. بخشي كه از دل بستن نمي ترسد. بخشي كه آسان گيرتر، بخشنده تر، مهربانتر و لطيف تر است و شايد به اين دليل بيشتر شكننده... ولي بخشي كه زنده گي ام را زنده گي تر مي كند. اين روزها با خود و با ديگران مهربان ترم. اين روزها ميخواهم بسيار شادماني ببخشم و مهر بورزم به همه اطرافيانم.

زيبايي مهمان دل و نگاهتان.

شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

سرخوشي و حرف هاي ديگر

 اگر رقص نميبود، چي مي كرديم؟.. يعني ممكن بود نباشد؟

.....

در اين چند روز به شيوه جوانان، ببخشيد "نوجوانان" زنده گي كردم. موسيقي، رقص، فلم ها و كمدي هاي رمانتيك احساساتي، شوخي ها و گفتگو ها در مورد حنا و آرايش مو و آخرين كليپ ويديويي فلان هنرمند و قد و قامت آن آوازخوان... پنج تن از دختران خويشاوندان ما براي رخصتي از خوابگاه به خانه ما آمدند و خسته از سختگيري هاي زنده گي خوابگاهي، ميخواهند اين چند روز را متفاوت زنده گي كنند.  اين پنج نفر بر علاوه رادا، زبيده، فاطمه، مادر، شبانه (دختر همسايه) و مادرش و من، فضايي كاملا زنانه را در خانه حاكم كرده ايم.

اين دختري كه در اين چند روز در خود مي بينم هر چند وقت بعد سر بر ميدارد و رو مي نمايد. شايد اينبار، اين رونمايي يك واكنش طبيعي به گفتگوهاي طولاني در مورد انتخابات و سياستزده گي (نسبتا تحميلي) اين چند ماه اخير ذهن و زنده گيم باشد.   شايد شور ديوانه وار به زنده گي است كه در ميانه انفجار و انتحار و اضطرار چنين بي پروا و كور بيدار ميشود و آهسته آهسته از اطرافيان نوجوانم و رسانه هاي افغانستان به من نيز سرايت كرده است. شايد اين تقلا براي سرخوشي تلاشي در جهت كمرنگ كردن تلخي جدايي از خانواده است كه بزودي رخ خواهد داد. شايد هم يك شيوه گذار به مرحله جديد زنده گيم (تحصيلات فوق ليسانس) است كه حالا به نظرم بسيار جدي و كمي هم ترسناك مي آيد.  شايد هم اين كاملا طبيعي است كه هر چند وقت بعد هر انساني از اين بي قيدي ها داشته باشد، نياز است داشته باشد... مگر بخشي از فلسفه وجودي عيدها و جشن ها ايجاد مجالي براي نمايش جمعي همين سرخوشي و بي قيدي نيست؟

از توجيه گري كه بگذريم حس مي كنم در اين غوطه زدن در دغدغه ها و سرگرمي هاي نوجوانان، يك قدم به دنياي خواهر سيزده ساله ام فاطمه و همسالانش نزديك تر شده ام. همدلي بيشتري با او/ آنها دارم.  از خشمم از اينكه آنها چرا اين قدر "بي تفاوت" هستند، "تلاش" نمي كنند، "آرمان " ندارند، و دغدغه هايشان از موفقيت  در مكتب و محبوبيت در  ميان همسالانشان  فراتر نمي رود،  كاسته شده است. حالا به ياد مي آورم كه من و همسالانم هم زياد از آنها متفاوت نبوديم،‌فقط دسترسي ما به اين همه موسيقي و رسانه و فيلم و لباس، محدودتر بود. شيوه دست يافتن به محبوبيت براي من متفاوت بود.  كتاب براي من، چون سينما و موسيقي براي اين ها، راهي براي فاصله گرفتن از تلخي هاي زنده گي روزمره بود، تلاشي براي فرار و متفاوت بودن بود. روزنه اي براي نگريستن به زنده گي هاي "بهتر" و "متفاوت" بود.  طبعا تنوع ديدگاه ها و پيچيده گي زنده گي به شيوه اي كه در رمان به تصوير كشيده ميشود، هرگز در موسيقي و سينماي پر طرفدار كه تصوير پر زرق و برق و كاذبي از انسان هاي درخشان و كاملا بي درد و غرقه در لذت ارائه مي كنند، انعكاس نمي يابد. از اين لحاظ، من طالعمندتر بودم چون به گستره ي وسيعتري از ارزش ها و وضعيت ها، "بايد بودن" ها و "هستن" هاي زنده گي آشنا شدم. درست است كه آنچه مرا در موسيقي و سينماي پرطرفدار به شدت آزار ميدهد اين است كه چنين به نظر مي رسد آنها فقط به يك مرحله زنده گي انساني "جواني" و يك جنبه زنده گي "عشق"، علاقمندند، و چنين به نظر مي رسد كه پيام همه اين ويديو كليپ ها  گزاره "همه انسان ها جوان و همه جوان ها عاشقند" است، اما مگر نه اينكه خودم نيز در چهارده سالگي، قسمت هاي عاشقانه رمان را با لذتي گناه آلود ده ها بار ميخواندم و با چشماني اشك آلود زمزمه مي كردم كه "یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب" 

شايد تفاوت ها در نگاه من است. شايد من تفاوت ها را بزرگنمايي ميكنم. با وجود اين بايد اعتراف كنم كه اين هجوم سيل آسا چيزهاي پرطرفدار به زنده گي ما، مرا سخت نگران مي كند. نگران اينكه براي فاطمه، هر روز فاصله ميان آنچه ميخواهد و آنچه دارد، بزرگتر شود.  نگران اينكه او در مقايسه با تصوير اين انسان هاي جوان عاشق، درخشان، خوشپوش و خوش اندام، هميشه احساس "ناکافی" بودن كند. 

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

"دل از من برد و..."

"دل از من برد و رو از من نهان كرد"
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم،‌ جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

يادداشت هاي دهلي 2

پنكه سقفي چرخ مي خورد و هواي گرم را در اتاق جابجا مي كند. پشتم درد گرفته است. روي تخت مي نشينم و كتاب را ورق مي زنم تا ببينم چند صفحه از داستان مانده است. دلگيرم مي كند. جذابيتش را از دست داده است. بيرون هوا گرم تر از آنيست كه بتوان قدم زدن رفت. پاسپورتم همراهم نيست كه به شهرهاي ديگر سفر كنم ولي مهمتر از آن حوصله سفر را ندارم. تنهايي، خسته ام كرده است. شايد بار اوليست كسل كننده گي تنهايي را چنين از نزديك و با شدت لمس مي كنم. آيا كنجكاوي ام را از دست داده ام؟ آيا ضعيف شده ام؟ ميلم را به تماشا....؟ نميدانم
......
در كوچه هاي بيروبار قدم مي زنيم. مردي به من تنه ميزند و مي گذرد. دختران همراهم بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.برايم سخت است كه با حرف ها و دغدغه هايشان رابطه برقرار كنم. روابط، اشاره ها و گفتگوهايشان برايم شبيه رمز است. حسشان از زنده گي در غربت برايم جالب است. حس آزادي نسبي در دهلي كه ميتوان شبانه بيرون رفت، ساعت ها گردش كرد و با ترس كمتر از ديده شدن/ قضاوت توسط ساير افغان ها زنده گي كرد را دوست دارند. ولي همچنان در لابلاي گلايه هايشان از "آلوده گي" در اين شهر، كنجكاوي شان نسبت به تغييرات در كابل، حسرت شان براي روزهاي خوب گذشته در "وطن" ميدانم كه گاه گداري سايه اي، درخشش دلخوشي هايشان را مي پوشاند.
.....
با چند نفر افغان مسيحي آشنا ميشوم. براي اين گروه هند آزادترين و قابل دسترس ترين كشور در منطقه است، به همين دليل هم در اينجا تجمع كوچكي به وجود آمده است. از سر كنجكاوي به مراسم عبادتشان مي روم. لحن موعظه كمي تند و هشدار دهنده است. حاضران را از دوزخ مي ترسانند و در مورد خطرات "دو دلي" بين دو دين هشدار مي دهند. سرودها بهترند و لحن نسبتا شادي دارند. بعضي سرودهاي با تغيير چند كلمه از تنصيف هاي عاشقانه مشهور افغاني كاپي برداري شده اند. همه آنهايي كه در مراسم حضور دارند ادعا مي كنند تغيير مذهب داده اند و از اينكه "نجات" يافته اند، خوشنودند. نوع روابطي كه ميان اعضاي اين گروه كوچك وجود دارد، مختلط بودن كليسا و مراسم عبادت (با حضور زنان و مردان به شكل همزمان)، اهميت و جايگاه موسيقي در عبادت و كارهاي جمعي، نياز به اثبات تعهد اين افراد به اين دين جديد، فضا و فرهنگ عجيبي را خلق كرده است.
واعظ (كه افغان است) به "مسيحي" بودن خيلي ها مشكوك است. با چند مسيحي غير افغان كه با افغان ها نشست و برخاست دارند، حرف مي زنم. از حرف هايشان بوي بي اعتمادي به مسيحيان افغان مي آيد. فكر مي كنند به خاطر پناهنده شدن تظاهر به مسيحيت مي كنند. برايم دشوار است انگيزه هاي واقعي را حدس بزنم و يا در موردشان قضاوت كنم. اما از اينكه يك گروه انسان ها خودشان را در برزخ بي اعتمادي، بي سرنوشتي و انتظار (براي پناهنده شدن) گرفتار كرده اند و از گذشته ، خانواده و روابط پيشين خود بريده اند، دلگير ميشوم. روابط بين افغان هاي "مسلمان" و افغان هاي "مسيحي" كشدار است. وضعيت جالبي نيست.
....
معيارها براي پاكيزه گي در اينجا متفاوت است. در كوچه اي تنگ و "آلوده"، زني در روبرويم پا برهنه راه مي رود. حتي در مناطق نه چندان فقيرنشين هم، جاده ها و كوچه ها محل گشت و گذار آزادانه سگ ها، گاو ها و موش ها هستند. غذاي "واقعي" هندي، در كنار جاده ها آماده شده و سرپايي صرف مي شود. البته وضعيت در خيلي از مناطق ثروتمند نشين و "لوكس" تفاوت دارد. اما من چندان علاقه اي به آن مناطق ندارم.
تلاش مي كنم زياد خورده گير نباشم و حالا كه اينجايم واقعا براي چند روز اينجايي زنده گي كنم.
....
ميدان هوايي كابل: تازه برگشته ام و در ترمينال به دنبال بكس خود سرگردانم. مي گويند چند لحظه بعد ميتوانيم وسايل خود را تحويل بگيريم. صداي انفجاري ديوار ها را مي لرزاند. خشكم مي زند. در اطرافم همه براي ثانيه اي متوقف ميشوند و بعد به گفتگوها و كار خود دوام ميدهند، بي هيچ كنجكاوي، حيرت، ناراحتي يا شوك... مردمم به انفجار عادت كرده اند. اين بيشتر از انفجار مرا ميترساند. ساعتي بعد خبر ميشوم كه انفجار نزديك ميدان هوايي بوده و چندين نفر در نتيجه كشته و زخمي شده اند.
....
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

يادداشت هاي دهلي 1

سفر تمام شد. به كابل برگشته ام. اما دهلي.
.......
دهلي: شهر كهنه، شهر نو. شهر پير، شهر كودك.. شهر در حال رشد، پر جمعيت. شهر گاهي خستگي ناپذير، گاهي فرسوده.
يك تصادف، يك دزدي، يك سلسه آشنايي هاي عجيب.
...
هوا گرم و مرطوب است. ريكشا مي غرد و سرعت مي گيرد. شانه هايم تكان ميخورند. باد گرم موهاي كوتاهم را چون تازيانه اي به صورتم مي زند. حال يك دليل براي گيسوان بلند زنان دهلي را ميدانم.
......................................
انسان ها مصروف، انسان ها در تقلا. انسان ها در تلاشي فرساينده براي ... زنده گي. انسان ها در حال زنده گي. كودكي نيمه برهنه تقلا مي كند رهگذران را به خنده بياورد. زني تمام روز پشت ميز نشسته و ده ها مسافر خسته، خشمگين و بي حوصله را ثبت نام كرده است. مرد جوان نحيفي با تمام توان پا مي زند تا بايسكل حامل دو زن را به مقصد برساند. كار: فرساينده، تكراري.
.............
به يكي از مراكز خريد مدرن مي روم. فقط براي تماشا، چون با امكانات اندك من خريد از اينجا ممكن نيست. زنان و مردان جوان خوشپوش، شيك، درخشان، آرايش كرده.. چنانكه از فيلم هاي تازه هندي بيرون پريده باشند. بلند بلند حرف ميزنند، مي خندند، شانه بالا مي اندازند... با خود مي گويم ايا دغدغه هاي اين جوانان، فيلم ها را شكل ميدهد و يا فيلم ها، جادوي فريبنده خود را بر آنها پاشيده است؟
فيشن، حوزه خلاقيت هنري عصر ما. گاهي شكوه و غرابت اين مدها تحسين بر انگيز است.
........
سينما، افسونم مي كند مثل هميشه. به پرده چشم دوخته ام، ميخكوب شده ام. تصويرها چنان نيرومند، چنان نزديك، چنان فريبنده، كه ده ها روياي تازه را در من بر انگيزند. فراموش كرده ام تنهايي را و همه دغدغه هايي را كه در بيرون سالن منتظرم هستند. انسان هايي كه بر روي پرده هستند چنان درخشان، زيبا، ظاهرا بي نقص، جذاب.... عجيب نيست كه خيلي ها ميخواهند مثل آنها باشند، مثل آنها زنده گي كنند. عجيب نيست كه اين افسونگر بر طرز زنده گي ما، بر فرهنگ ما، بر عمق و بلنداي روياهاي ما ميتواند تاثير بگذارد.
.........
به يكي از بازارهاي بزرگ مي رويم. فراواني "گزينه" ها، تنوع خيره كننده رنگ ها، بيروبار زن و مرد و كودك در فضاي عرق آلود دكان ها، چانه زني، بازارگرمي.. شب است و دهلي راحت تر نفس مي كشد، همه چيز سريع و پرحرارت پيش ميرود. سگ ها با تنبلي پرسه مي زنند و در بعضي پس كوچه، موش هاي بزرگ با كندي و بي توجهي آشكار به اطرافشان ميان زباله ها را مي گردند.
...............
تلويزيون. حرف هاي تكراري، تحليل هاي تكراري.‌ "منافع ملي"، "سياستمدار وطن پرست"، "تصوير تازه از اسلام"، "پاكستان و تروريزم" و.....
تلويزيون و موسيقي،‌موسيقي، موسيقي... آهنگ هايي كه جنون ما را، بي قراري ما، عصيان ما را خلاصه مي كنند، قابل ارائه مي سازند و از آن ها يك پديده مصرفي مي سازند.
.......
"دروازه هند"، "مقبره همايون"، "قلعه سرخ"،... بناهاي تاريخي. سكوت، عظمت، زيبايي، اعجاب، حضور سنگين گذشتگان. "چرا گذشتگان ما اينقدر متمركز بر مقبره سازي بوده اند؟ و چرا اين حالا كمرنگ شده است؟". آرزوي قبري پر جلال با باغي سبز و دلگشا. محلي خوب براي آراميدن، براي هميشه.
.......
اين جا ريكشا رانان مثل ديوانگان مي رانند. تصادف كوچك ما محصول اين جنون سرعت و نشانه اي از بي توجهي معمول بود. ريكشا رانان كه اكثرا فقير و سخت كوش اند، با خشم و بي قراري نه چندان پنهان راننده گي مي كنند، چنانكه گويي در فضايي دشمنانه مشغول حركت باشند، يا چنانكه گويي فرصتي كوتاه براي انتقام گرفتن از زمين و فراموشي خشم خود يافته باشند. گويي راندن اين وسيله كوچك پر سر و صدا فرصتي براي تخليه روحي است.
در اكثر ريكشاها، تمثال هاي مذهبي، الله و صليب و خدايان گوناگون... گاهي اين وسيله نقليه به خانه و عبادتگاهي كوچك مي ماند. اما تفاوت تمثال ها، تفاوتي در رفتارها نمي آورد. يك فرهنگ عمومي ريكشا رانان را ميتوان حس كرد. فرهنگي كه حداقل در دهلي، كاملا مردانه است. گويي ريكشاراني زنان يك تابوي ناگفته اين شهر است.
...........
اما به جز ريكشا راني، هر جا ميروم، زنان حاضرند. زنان ورزشكار، دكاندار، نرس، كارمند دولت، كارمند سفارت، كارگر ساختماني، تاجر، آرايشگر، خبرنگار، متخصص كمپيوتر،معلم، عكاس.... اما از حضور زنان در مقامات تصميم گيرنده و مشاغل "مهم و پر در آمد" چيزي نميدانم.
....

بعدتر، بيشتر مينويسم.
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

....

اين وبلاگ براي مدتي بروز نخواهد شد. چون:
....
اين روزها، خالي ام.
....
فردا دهلي ميروم. يك هفته بعد (‌و شايد ديرتر)‌بر مي گردم. در اين مدت دسترسي ام به انترنيت محدود خواهد بود و خودم هم سرگردان.
........
حصاري از سكوت ساخته ام به دور خود... موقتا خوشم مي آيد از اين سكوت.
...

مهرباني با شما باد.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

بعد از انتخابات

رخوت عجيبي بدنم را فرا گرفته است، هر چند خيلي كار دارم. هر چند بايد همين لحظه به هزار چيز فكر كنم. هر چند بايد نگران باشم...
شايد خسته ام. شايد دويدن اين چند روز اخير مرا كمي نفس سوخته ساخته است... نه، اين نميتواند بهانه باشد. خيلي ها بسيار بيشتر كار كرده اند و هنوز تازه نفس.. شايد من ناتوان شده ام..

نميخواهم كار كنم. فكر كنم. ميخواهم راحت بخوابم. باد بيايد و پرده ها در گفتگو باشند. نزديك شام باشد و روياي من سرشار از شادي ....

نفسم مي گيرد. نفسم مي گيرد و رويم سرخ مي شود. ميدانم كه سرخ مي شود، حركت خون را زير نازكي پوستم حس مي كنم. براي خود معمايي شده ام. اين سرخ شدن ها براي چيست؟ اين تپش هاي محجوب ولي ناخوانده قلبم در مواقعي كه بايد كاملا آرام باشم.....

"از تهي سرشار، جويبار لحظه ها جاريست".

مغزم، خواب آلود است.

شهرزاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

اين روزها....

انتخابات نزديك تر مي شود. من پريشان تر مي شوم، مشغول تر، نفس سوخته تر. اما بيشتر مي آموزم، مي بينم، مي كنم و اين خوب است. همچنان كه فشار كار بيشتر مي شود، لحظات پياده روي تنهاي شبانه در محيط محدود حويلي گرانبهاتر ميشوند و پناهگاهي كه با ديدار گاه بگاه دوستان، زمزمه شعرها، كشف هايكوها و جسته و گريخته داستان خواندن براي خود ساخته ام، عزيزتر و مهم تر.
....
خواهرم رادا حوادث ايران را در انترنيت دنبال مي كند و براي من و سايريني كه بي خبر مانده ايم، هر شب گزارش ميدهد، قصه مي كند، درد دل مي كند. از دردها و تلخكامي هاي اين هفته هاي اخير براي خانواده هاي ايراني شكايت مي كند، غيابي با سركوبگران پرخاش مي كند،‌آه مي كشد و اشك در چشمانش مي دود. دردهاي مردم ايران در اين چند هفته اخير و بي قراري او، عقده اي روي دلم گذاشته است. عقده اي كه شايد در اين چند روز آينده با گريه هاي طولاني "بي دليل" و جنون آميزم، انفجار كند.
.....
ميخواهم از آنچه در پس كوچه ها، در ميان خانه هاي نيمه ويرانه، بر سر سفره هاي اشك و خون، مي گذرد بيشتر بدانم. ميخواهم بدانم كه كودك آب فروش، پيرمرد جوالي، زن جوان و بيوه ء گدا و همچنان دكانداران، تاكسي رانان و آنانيكه در روستاهاي دوردست عمر خود را در مجاورت خاك و آب و قناعت گذشتانده اند در مورد اين غوغاها چي مي انديشند. در مورد آنچه كه آمده است و مي گذرد و.... اين همه چه جايي در زنده گي آنان دارد؟
.......
در بعضي محيط ها، ياد مي گيري كه انسان ها را از روي توانايي هايشان قضاوت كني، نمره بدهي، دسته بندي كني، "خوب"، "متوسط" و يا "ضعيف" بداني، اندازه گيري كني. براي اين نوع قضاوت ها، عقل را داور مي سازي. از اين قضاوت ها، كمتر كسي سالم بدر مي آيد و زود از نظر مي افتد.
در اين مواقع، خوب است به خود يادآوري كني كه توانايي هاي انسان ها به خاطر ضعف هايشان است كه قابل شناسايي است و اهميت دارد و مهم تر از آن اين كه در اين جهان نابرابر، توانايي، نميتواند معيار منصفانه اي باشد. خوب است به يادت بياوري كه ضعف هاي انسان، بخش مهمي از آنچه او را ميسازد، است. مهم است با ضعف هايت مهربان باشي و به خاطرداشته باشي كه خطاپوشي دشوارتر از قضاوت است.
.....
وحشت مي كني از اين كه چقدر زود انسان ها به موقعيت هاي راحت غير اخلاقي تن مي دهند. از اينكه چقدر به آساني به صلاحيت و قدرت و... خو مي كنند. ميبيني كه چقدر آسان است در حباب كوچك افراد هم نظر با خود ماندن و از رودررويي با هر دغدغه اخلاقي گريختن. ميبيني كه انسان زود ميتواند به صلاحيت، قدرت، هميشه "درست" عمل كردن، تصميم گيري و حتي مسئوليت عادت كند. ميترسي.
ميبيني كه چقدر زود ميتوان همه خلاء هاي خود را،‌دغدغه هاي خود را، ضعف هاي خود را پشت يك زنده گي پر زرق و برق پنهان كرد. گاهي هم محبوبيت، زنگ هاي پي در پي تيليفون، غوغاي زنده گي روزمره بهانه هاي خوبي براي گريز از رودرويي با خود هستند.
به همين دليل، هر انسان به عده محدودي از دوستاني نياز دارد كه بي هراس به چشمانش چشم بدوزند و خودش را به يادش بياورند.
به همين دليل، مهم است به خاطر داشته باشي كه "نفس در دم، نظر بر قدم"... كه "پر خودنماي كارگه چند و چون مباش"
و مهم تر از همه: "هر چند عقل كل شده اي بي جنون مباش".. كه بي جنوني، سخت باب شده است در اين دنياي "حرفه اي بودن" و "عقلاني انديشيدن" و "دورنما داشتن"...

و جهان و وجود تو، بي جنون مباد...
......
پ. ن: شما عنوان اين نوشته را چي مي گذاشتيد؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

"سايبان آرامش"؟

در آرامشم. بدانسان كه در اين چند تابستان كمتر بوده ام..
در اطرافم اما همه چيز در غوغاست، در اطرافم صدا، در اطرافم جنجال، نگراني، اميدهاي شكسته..
در ميان اينهمه غوغا، اين آرامش چگونه؟ اين آرامش چرا؟ نميدانم.
به جستجوي چيزي نيستم. در آرزوي چيزي نيستم. با چيزي درگير نيستم.
كار بسيار است. گاهي بيش از حد است. با وجود اين آرامم.
سكوت شب هنگام را دوست دارم و آرامش صبحگاهان را قبل از آنكه بر هم بخورد.
شب در خلوت قدم مي زنم. روز با ديگران حرف مي زنم، ميشنوم. اما دلم لبخند مي زند چنان كه گوياي رازي دارد چنان پوشيده كه حتي خودش نميداند.
ميخواهم در ميانه جنگلي تنها باشم، آرام و به خود وانهاده. كه قدم بزنم، ببينم، بو كنم، فرو ببرم تازه گي جنگل را، در آغوش بگيرم آرامش اش را. ميخواهم در گوشه اي خلوت، تنها سرم را روي زمين بگذارم و به صداي قلب زمين گوش دهم. بي هدف بروم، آهسته، تنها.
اين آرامش را دوست دارم. اين احساس "خلوت در انجمن" را. اين توان گريز را.
اما ميدانم كه درون ديوانه ام خواهد آشوبيد دوباره.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

باز هم ايران و نوشته اي از پدر

توضیح چند موضوع و مفهوم در جنبش آزادی خواهانه جاری ایران

اسماعيل اكبر
در مقاله گونه ای که به تجلیل از جنبش اعتراضی گسترده مردم ایران که با انگیزه تقلب در انتخابات اوج گرفت نوشته شده بود چند بار به بی سابقه بودن جنبش کنونی اشاره شده بود. عده ای از دوستان خواهان توضیح بیشتری در مورد آن گردیدند که طور خلاصه به آن پرداخته می شود، اما در آغاز اشاره ای به پدیدار های تازه پیرامون جنبش.
موضوع قابل توجه و نو در جریان حوادث و وقایع بروز و شدت اختلافات در میان دار و دسته های حاکم بر سر عزل و نصب هاست، البته باید متوجه بود که اختلاف ها منحصر به این عرصه نیست بلکه دو دیدگاه اساسی تر را در خود پوشیده دارد.
1. اولا این اختلاف ناشی از حساسیت به چگونگی سیر سیاست خارجی و مذاکره با غرب است. نصب مشایی نژاد گروه های دیگر محافظه کار و منجمله خامنه ای را ترساند که مبادا احمدی نژاد در این میدان مبتکر گردد و امتیازات آن را به خود اختصاص دهد.
2. احمدی نژاد می خواست با این اقدام نشان دهد که کابینه را مطابق شناخت و دید خود تشکیل می دهد و مایل نیست منتظر نظر و مشوره دیگران و منجمله رهبر باشد و معترضین او می خواهند که سهم خودشان در تشکیل کابینه منظور گردد.
3. با توجه به حساسیت ها و دشواری هایی که حلقات حاکم دارند و فشار بزرگ داخلی و خارجی که بالای آنها وارد می شود به نظر نمی آید که بتوانند در مورد این تقسیم قدرت و همچنین پیشبرد مذاکرات با خارج مخصوصا غرب و امریکا توافقی میان آنها حاصل گردد زیرا اختلاف نظر و سلیقه در بین شان زیاد است و متناقض و سری بودن موضوع نیز این جنبه را پیچیده تر می سازد، زیرا:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
- خامنه ای عناصر و شبکه های خاص پنهانی ارتباطی خود را با خارج دارد که نمی خواهد افشا شود و احمدی نژاد نیز به وسوسه افتاده است تا شبکه خاص خود را بسازد. همه اینها هم با حفظ ظاهر و شعار های کاذب مرگ بر امریکا و مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل ستر و اخفا می گردد.
4. تحول دیگر تغییر در نحوه برخورد با مخالفین است که علی الخصوص بعد از مرگ مشکوک روح الامینی که خانواده اش بسیار به گروه های محافظه کار نزدیک است طور هشدار گونه ای مطرح گردید. افشای قساوت و سبعیت گروه های به اصطلاح امنیتی و انتظامی که به خاطر چنگ و دندان نشان دادن و ارعاب مردم طراحی شده بود بسیار زود برای شئونات رهبری و حاکمیت مخاطره آمیز گردید و نه تنها کسی از آنها نترسید بلکه بر شدت اعتراض و مقاومت افزود. در زمینه مدیریت این تغییر نیز چند دسته گی گروه حاکم افشا گردید و هر یک از خامنه ای تا رییس دادستانی و احمدی نژاد اشکشان از بیاد آوردن رافت اسلامی و عطوفت و قانونیت و تدبیر جاری شد و هر یک با اعلامیه ها و فرمان های شتاب زده خواستند نتایج این رافت را به خود اختصاص دهند که این امر خود بخود شکست سیاست سرکوب وحشیانه را نشان می دهد و بعید است آنها بتوانند بعد از این اینگونه بی محابا به سراغ بازداشت شدگان بروند.
و اما درباره اصل مطلب:
خصوصیت های این جنبش از هر لحاظ بارز است. از نظر ترکیب اشتراک کنندگان مثلا زنان که جنبش شان فراز و فرود های گسترده و پر عمق و طولی را پیموده و در آستانه انتخابات با طرح مطالبات انسجام یافته است. اگر در نظر بگیریم که در انقلاب 57 زنان از نظر امتیازات سیاسی نه تنها چیزی به دست نیاوردند که خیلی نیز موقعیت شان پایان رفت. بدیهیست که اینبار زنان حساس تر باشند و سیاسی تر شوند.
- اشتراک جوانان بسیار آگاه که نتیجه حداقل دو دهه مطالعات وسیع و گسترده علمی و مباحثات بی نهایت متنوع فکری است. کانال های آگاهی و مطالعه جوانان چند بعدیست. طی این سالها اساسی ترین اثار کلاسیک متفکرین متقدم و متاخر در عرصه سیاست در ایران ترجمه و به کرات چاپ شده است و پیرامون آنها مباحثات و تحلیل های وسیع صورت گرفته است. مطالب سنگین فکری و سیاسی که نشریات روشنفکری راه انداخته اند به گونه مثال مجله کیهان که تحولات معاصر تفکر سیاسی اسلام را به بحث می گرفت یا روزنامه شرق که با عنایت بیشتر به لبرالیزم فلسفی مباحثی به راه می انداخت استفاده از انترنت نیز سطح آگاهی اجتماعی و سیاسی را در ایران بالا برده و امروزی ساخته است. بنابراین زیربنای فکری جنبش بسیارعمیق و گسترده است و صورت علمی دارد تا ایدیولوژیک. مذهب سیاسی حاکم که به گونه تحمیلی بر جامعه عرضه می گردید علی الخصوص در میان جوانان واکنش مخالف بر می انگیخت از این نظر نیز ایران تجربه نوی را می گذراند و آن رو گردانی وسیع از مذهب سیاسی است. چنانچه در مطلب قبلی گفتیم خط مورد توافق گروه های گوناگون فکری و سیاسی درین جنبش نظریات متفکران دینی اصلاحگر است که به عرفی بودن و انتخابی بودن قوانین و نظام سیاسی اذعان دارند که پیشرفت بی سابقه ای در تفکر سیاسی دینی است. اینکه مثلا رفسنجانی به روایاتی متوسل می شود که شرط حکومت کردن را رضایت مردم می داند یکی از وجوه این پیشرفت است که البته زمینه اجتماعی قوی و گسترده ای هم دارد.
- جنبش از لحاظ تاریخی در وضعیتی به راه افتاده است که ایدیولوژی های قرن نوزدهمی بکلی در عمل ورشکست شده اند نه تنها سوسیالیزم انقلابی توتالیتر دیگر جاذبه ندارد که لیبرالیزم فلسفی هم جدا مورد مناقشه و تردید قرار گرفته است. نظام اقتصادی لیبرال دیگر پایان تاریخ تلقی نمی شود. نشنلیزم یعنی مفاهیم مربوط به استقلال، ملیت و حاکمیت ملی نیز با جهانی شدن ارزش ها، روابط و امکانات مفهوم تازه می یابد. نشنلیرم پیچیده در لفافه مذهب که در ایران حاکم بوده است یک نظریه ورشکسته است. نشنلیست های لیبرال و سکولار هم دیگر کهنه شده جلوه می کنند و طرفداران شان سهم قابل توجهی در جنبش ندارند.
- ممکن است شعار عدالت اجتماعی در جنبش کمرنگ به نظر بیاید که علت اساسی آن حدت استبداد است یعنی در لحظه کنونی تاریخ وظیفه اصلی که باید مردم ایران در انجام آن بکوشند مسئله آزادی است تا حل شدن این خواست دیگر مطالبات تجلی نمی یابند و حتی به تاریکی می روند. با حصول آزادی راه برای ایجاد احزاب- و نه تنها احزاب- بلکه اتحادیه ها و سندیکا های صنفی و طبقاتی و مبارزات عدالت طلبانه راه باز می کنند و حضور می یابند و راه قانونی و مسالمت جویانه در برابرشان باز می شود که باید یکی از اساسی ترین شروط هر حرکت انسانی در دنیای امروز باشد.
و اما در مورد پوشش های شعاری مذهبی جنبش مثلا "الله اکبر" چه گفته می توانیم؟
باید جدا با دگم های کهنه در این رابطه مبارزه کرد. نخست در اوضاع کنونی هیچ یک از شعار های نشنلیستی، لیبرالی و سکولار نمی تواند مورد توافق و اتحاد همگانی قرار گیرد و فقط فرهنگ عام و فراگیر مسلط در جامعه قادر است شعار های مورد توافق بیرون بدهد علی الخصوص اگر خواهان متحد کردن وسیع ترین اقشار اجتماعی، خلع سلاح و تجرید حلقات حاکم باشیم. این شعار ها البته برای حرکت های انقلابی و ایدیولوژیک ناپذیرفتنی است زیرا ناظر به حاکمیت گروهی خاص نیست و به مردم و حاکمیت مردم تکیه دارد.
از جانب دیگر باز هم از نظر تاریخی جامعه بشری حالا در وضعیتی قرار دارد که می تواند از تجارب جنبش های گذشته استفاده کند. اگر هم حرکت سکولار بعد از عصر رنسانس بنابر اوضاع خاص جوامع مسیحی وجه غالب جنبش ها در آن جوامع بوده است نتایج آن به سوی یک بعدی دنیوی و مادی ساختن فرهنگ جامعه و اغماض از بعد معنوی و اخلاق معنویت گرا سیر کرده است و منتج به حاکمیت اقلیت های ایدیولوژیکی می شده که فرهنگ عامه را در نظر نمی گرفته اند و خواه ناخواه از نظر فرهنگی تحمیلی بوده اند.
با در نظرداشت وضع کنونی جهان و جهانی سازی تحمیلی که توام با سلطه غیر عادلانه و فرهنگ زدایی از جوامع پیرامونی است نیز اعتنا به فرهنگ های دینی و قومی درین مرحله قابل توجه است. ما فرهنگ جهانی را می پذیریم اما برای آنکه جهانی شدن به نفع گروه های خاص مسلط بر سرنوشت بشریت نباشد و با فرهنگ زدایی پیش نرود باید داشته های انسانی فرهنگ خود را حفظ کنیم و بدانیم که تحولات اجتماعی در کشور های ما در اوضاع و شرایطی صورت می گیرد که خواسته یا ناخواسته با سلطه جویی و تحمیل فرهنگی مواجه است که نه کامل است و نه عادلانه و ضرور نیست که ما راه طی شده جوامعی را که اکنون از نتایج حرکات خود چندان راضی نیستند بپذیریم. ما باید بدانیم که حرکت ضد دینی در جوامع غربی آسیب های جدی به فرهنگ آنان علی الخصوص از منظر ایجاد جامعه و انسان متعادل وارد کرده است که ما می توانیم و باید از آن اجتناب کنیم. اما در نظر داشته باشیم که حفظ ارزش های انسانی خود وقتی سالم و درست است که ایدیولوژیک و تابع سیاست های گروهی نباشد. بلکه به صورت علمی و به مثابه فرهنگ به آن پرداخته شود. در آن صورت ما می توانیم ذخایر عظیمی را که سیر حرکت تاریخی در قالب دینی برای ما به میراث گذاشته مورد استفاده درست قرار دهیم. خود را راحت احساس کنیم. به در هم ریختگی شخصیت دچار نشویم و با تجاوزات فرهنگی غیرعادلانه و تحمیلی به صورت علمی و انسانی مقابله کنیم.
فرهنگ ما جانب دیگر هم دارد که آن فرهنگ های قومی و محلی است. از ترانه ها و سرود ها گرفته تا قصص و تمثیلات، امثال حکم، حقوق تعاملی که عمدتا بر مشوره استوار است همگی عرفی، تجربی و غیر دینی اند، اگر چه در سایه فرهنگ دینی قرار گرفته اند. اگر بخواهیم همه این ارزش ها را دچار شتاب ناهنجار سازیم فردا اجتماع علیل به وجود خواهیم آورد و مقاومت های درونی صفوف ما را پراگنده خواهد کرد. باید هر چهار جانب فرهنگ، یعنی جهانی، دینی، قومی و محلی، و فرهنگ علمی را- که می تواند و باید مورد توافق و اجماع همگانی قرار گیرد- در نظر داشته باشیم. حال اگر با این دیدگاه شعار "الله اکبر" را تحلیل کنیم می بینیم که در آن هم تجارب عظیم تاریخی متبارز گردیده و هم روان اجتماعی یک جامعه شرقی بازتاب یافته است. ما "الله اکبر" را معمولا در این موارد به کار می بریم. در برابر یک متکبر و خودنما چون خامنه ای می گوییم "الله اکبر" یعنی خدا بزرگ است نه تو. اگر دچار مشکلات عظیم و لاینحل گردیم و آینده مبهم و تیره و تار به نظر آید مایوس نمی شویم و می گوییم "خدا بزرگ است" یعنی راهی برای غلبه بر این مشکلات پدید می آید. وقتی که قهرمانی ها، رشادت ها و اقدامات عظیم و جلیل فردی و اجتماعی در پیش روی ما تجلی کند عظمت آنرا با "الله اکبر" توجیه می کنیم یعنی جلوه جلالی تاریخ را با "الله اکبر" و جلوه جمالی و شگفتی آور آنرا معمولا با "سبحان الله" پیشواز می نماییم. حتما موارد دیگری هم هست که اکنون به خاطر من نیست.
پس می بینیم که شعار "الله اکبر" در وضع کنونی جامعه همه این چیز ها را در خود متجلی می سازد یعنی ستمگران اگر هم پر قدرتند و اگر هم مشکلات عظیم و آینده آن نامعلوم است خدا بزرگ است یعنی الله اکبر! و چه شکوهی این جنبش دارد. چه شهامتی این جوانان نشان می دهند. چه خلاقیت های هنری و ادبی در این جنبش جلوه گر گردیده است. الله اکبر.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

دلبستگي

هر نشانه اي از اميد كه مي بينم، ميخواهم در آن بياويزم. ميخواهم از دستش ندهم، گمش نكنم. ميخواهم همانجا بماند. دور نشوم، دور نشود. كمرنگ نشود.

گاهي با انسان ها هم همينگونه ام. با بعضي از انسان ها. ميخواهم بدانم كه هستند و نزديك هستند و اگر دستم را دراز كنم ميتوانم مژگانشان را لمس كنم،‌ اگر دل كنم.. ميخواهم بدانم كه ميتوانم دستشان را با دو دستم در آغوش بگيرم و آسوده بخوابم كه نه آنها گم شوند و نه من.. بدانم كه نه جنگي ديگر، نه سفري ديگر، مرا از آنها نخواهد گسست.
ميخواهم بنشينم و بنشينند و ساعت ها گوش بدهم، حرف بزنم. تشنه ام.
گاهي، ميخواهم اميد هاي زنده گي ام، انسان هاي زنده گي ام كمي ماندني تر باشند.
اين روز ها، ميبينم خيالم چه گريزپا و نافرمان است. ميبينم كه وقتي آن باني دل-درگيري اين روزهايم نيست (كه اين نبودن تقريبا همه وقت است) خيالم سايه وار به دنبالش مي گردد و هراس من كه پريشاني خيالم به زبانم، به نگاهم سرايت كند و " بر غم ما پرده در شود".
....
دلبستگي رنج است. و گاهي چقدر زود و بي امان به جان انسان مي افتد.....
...

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

يادداشتي در باره جنبش آزاديخواه ايران (نوشته اي از پدر)

نوشته از: اسماعيل اكبر
از اعلام پیروزی احمدی نژاد در انتخابات ایران و جنبش های اعتراضی مردم علیه آن بيشتر از یک ماه گذشت. طی این ماه در مقیاس ملی و بین المللی صف جنبش و حامیان بین المللی آن رو به گسترش داشته و اتحاد طرفداران رژیم ولایت فقیه طور مداوم رو به اختلاف و ریزش بوده است. مجامع جهانی دفاع از حقوق بشر و آزادی بیان، روزنامه نگاران بدون سرحد و سازمان عفو بین الملل در عین پشتیبانی از جنبش آزادیخواهی مردم و محکوم نمودن اقدامات سرکوبگرانه رژیم در تدارک ایجاد جنبش جهانی متحد در همبستگی با مردم ایران اند. ایرانیان خارج از کشور نه تنها با گذشت زمان سرد و خسته نشده اند بلکه ابتکارات شان رو به شگوفائی بیشتر داشته است. تنها سرود هایی که در دفاع از این جنبش ایجاد شده میتواند دلیل بر بینظیر بودن آن باشد. هنرمندان دارای وجاهت برجسته جهانی در امریکا، انگلستان، آلمان، هسپانیه و... در جلب حمایت مردمان جهان با مردم ایران نقش شگفت انگیز بازی کرده اند. قرار سه روز اعتصاب غذائی که به ابتکار اکبر گنجی، روشنفکر معترض، اعلام گردیده و هواخواهی هنرمندان با نام و نشان ایران را جلب کرده است امروز در مقابل دفتر ملل متحد آغاز می گردد. نوام چامسکی، فیلسوف، زبان شناس، روزنامه نگار و مبارز برجسته قرن که از پشتیبانان رژیم ایران تحت عنوان مبارزه ضد امپریالیزم بود حمایت خود را از جنبش اعلام کرده است. به جز گروه کوچکی از به اصطلاح کمونیست های چپ همه روشنفکران ایران به شمول هنرمندان از هنرمندان به صف این جنبش پیوسته اند. استدلال دگم این گروه چپ این است که این جنبش از طرف بورژوازی رهبری می شود و جنجال و اختلاف سلیقه ای برای چانه زدن بر سر تقسیم مناصب و چوکی ها بیش نیست. اینان با توجه به ظاهر که انگیزه جنبش اعتراض بر سر تقلب انتخاباتی بوده و با چشم بستن بر واقعیت ها آنرا به جنجال میان کاندید ها کاهش می دهند، غافل ازینکه انگیزه با علت فرق دارد و حتی ممکن است بر سر آن سرپوش بگذارد.
اینکه مردم تقلب در انتخابات را بهانه قرار داده اند دقیقا ناشی از تجربه آنها در شناخت ماهیت سبعانه و وحشی گروه حاکم است. این تاکتیک بدون آنکه از اهمیت و گستردگی عمیقا آزادخواهانه و دموکراتیک جنبش بکاهند با درز انداختن میان حاکمیت دندان های درندگی و خون آشامی رژیم را کند می کند. یک نظر سرسری بر مطبوعات به اصطلاح دنیای مجازی این جنبش نشان می دهد که این قیام نه تنها از لحاظ رهبری ضعیف نیست بلکه از این منظر نیز یک جنبش بی نظیر و بی سابقه است و هزاران رهبر آگاه جلو آنرا به دست دارند و تمکین آنها در برابر گروه واقعبین حاکمیت یک تاکتیک بی بدیل انسان دوستانه برای کاهش فجایع و کاستن از تلفات در جنبش است. عده ای از روشنفکران به اصطلاح سیکولار که بر شعار های مذهبی مانند "الله اکبر" این جنبش انتقاد می کنند و خواهان آنند که علنا شعار های "جدایی سیاست از مذهب" برافراشته شود نشان میدهند که بسیار عقب مانده اند و حتی از نظر علمی و جامعه شناسی مردم ایران را نشناخته اند و نمی دانند که شعار جدایی دین از سیاست مربوط به دوره رنسانس کشور های مسیحی است و در جوامع اسلامی به کرات باعث تجرید روشنفکران از مردم و ضعف رهبری گردیده است. واینکه مردم نمی توانند کلتور تاریخی خود را طی یکی دو روز یا دو سه ماه تعویض نمایند. حتی داکتر سروش که بر نظریه دور انداختن فقاهت جسپیده است متوجه تجردیدی بودن نظریه خود نشده و از جنبش مردم عقب مانده است. ما در این جنبش دقیقا با غلبه نظر فقیهان که طرفدار در نظرگیری مصالح مردم و نظر مردم در ایجاد حاکمیت است مواجه می باشیم که در عین همنوایی با تمایلات جمع راه پیشرفت را نشان می دهد و میان مردم و رهبری پیوند های استوار برقرار می کند.
چیزی که باید دقیقا به آن توجه شود و در تبلیغات موجود تقریبا مسکوت مانده است درنظر داشت مخاطره ایست که آسان انگاری پیروزی بر جنبش تحمیل می کند. نباید در دام ساده اندیشی افتاد و پیروزی را آسان تلقی کرد. روشی که حاکمیت کنونی ایران در پیش گرفته یکی از روش های جهانیست که با جهانی شدن همه افکار و حرکت ها پدید آمده، رشد کرده و استحکام یافته است. آنان که آگاهانه امور را تعقیب می کنند می دانند که در غرب در پشت سر سیاست های محافظه کارانه و خشونت طلب افکار فاشیستی و دیکتاتورانه نهفته است. آنها در روزنامه ها، کتاب ها، فلم ها، و آثار ادبی خود پیوسته با استناد به اندیشه های مبهم فیلسوفان امثال نیچه، هایدگر و فوکو تلقین می نمایند که دموکراسی سیاست عقب مانده ای بیش نیست و طرفداران حکومت های تابع آرای مردم سیاست مداران عوام زده ای اند که واقعیت پیچیده دنیای موجود را یا در نیافته اند یا مسکوت گذاشته اند و دنیا را تکنوکرات های آگاهی که تحت رهبری ابرمردند می توانند از معضلات کنونی نجات دهند و چنان حکومتی وقتی پیش می رود که خرمگس های منتقد و معترض مزاحم کار شان نشوند. دامن زدن آنها به جنگ و خشونت و مبالغه درباره خطر تروریزم و افراطیت وسایلی برای الغای تدریجی آزادی های مردم و حرکت به طرف دیکتاتوری و فاشیزم در دست آنهاست. دار و دسته احمدی نژاد نیز آنطوری که تبلیغ می شود عده ای عناصر عقب مانده و ساده لوح نیستند. البته تعداد زیادی به اصطلاح روشنفکران آشفته اندیش که از افکار مبهم خوش شان می آید و دانسته و ندانسته عقاید انتظار و ظهور را به افکار نیچه و هایدگر و فوکو ربط می دهند در ایران کم نیستند. طرفداران احمدی نژاد معتقدند که پیشرفت سریع فقط با تسلط عناصر معتقد و آگاه بر اقتصاد، اداره و سیاست ممکن می گردد. آنها در چهار سال حکومت احمدی نژاد پیشرفت گسترده ای نموده و بر شئون اقتصادی، کلتوری، سیاسی و من جمله نیرو های انتظامی و اطلاعات سلطه وسیعی یافته اند. کارشناسان اقتصادی که اوضاع را دقیقتر تعقیب می کنند گزارش می دهند که آنها تقریبا انحصار تجارت با کشور های مانند چین را در اختیار دارند، در عرصه های پیشرفته تکنالوژی تا سرحد بیوتکنالوژی و نانو دسترسی یافته اند. آنها بیشتر از صد ها قرارداد پر منفعت در عرصه های مختلف اقتصاد و صنعت به دست آورده اند که از نظارت دولت فارغ است و به مجلس گزارش نمی شود. دوازده میلیارد دالر تنها از منبع تجارت بدون محصول یا درست تر قاچاق از چین، ترکیه و روسیه نصیب آنها شده است. آنها شبکه گسترده ای در عرصه آموزش و علوم ایجاد نموده و جوانان را مغزشویی می کنند و به اصطلاح آنان را به ایثار گران و سپاه امام زمان تبدیل می نمایند که مخالفین در نظر شان لشکر دجال است و قتل و کشتار آنها اجر بهشت را در پی دارد. قسمت عمده سپاه و تقریبا تمام بسیج پایگاه اجتماعی انحصاری آنان است و با سیاست های عوام فریبانه اقتصادی در میان اقشار عقب مانده، خرافی و در عین حال بیکار و محروم جامعه برای خود لشکر ذخیره آماده می سازند. آنها استراتیژی خود را نه تنها منحصر به ایران نمی دانند بلکه امپراتوری سری وسیعی از لبنان تا مناطق مرکزی افغانستان را تحت عناوین سپاه قدس، سپاه محمد و حزب الله حمایت و تغدیه می نمایند. البته ایدیولوژی این گروه که اصول گرائی نام گرفته است مانند همه ایدیولوژی ها با واقعیت متغیر و رشد یابنده در تضاد واقع می گردد مثل همین حالا که احمدی نژاد در انتخاب اعضای کابینه خود با روحانیون درگیر شده است. عمل گرایی خواه مخواه با اصول مغایر واقع می شود. احمدی نژاد نیز می خواهد که روحانیون اصولگرا فقط با وجاهت بخشیدن در مابین اقشار عقب مانده مذهبی به او کمک کنند و مزاحم کارهای عملی اش نشوند.
چنین حرکتی در جوامع اهل سنت در میان نسل جوان سلفی نیز رو به گسترش است که خواهان به مهار در آوردن نتایج علوم و تکنالوژی و طرد نتایج جهان بینی، فلسفی و حقوقی آن می باشند. آنان نه تنها احیا و ایجاد امپراتوری بزرگ اسلامی را بعید نمی دانند بلکه منظره پیروزی اسلام در سراسر جهان را ترسیم می کنند. حلقات آگاه رهبری این گرایش ها پیروان خود را متعبد، معتقد و عاری از وسوسه سوال بار می آورند. در اوضاعی که علایم بسیار فریبنده پاشیدگی و زوال غرب جاذبه آنها را در میان طرفداران شان بیشتر میسازد، این افراطیون شرق و غرب پیروزی های یک دیگر خود را استقبال می نمایند. افراطیون در غرب و اسرائیل برای پیش برد مقاصد خود پیروزی چنین گروه هایی را در کشور های اسلامی جشن می گیرند. شائبه ای که خامنه ای و احمدی نژاد با چراغ سبز و دلگرمی دولت امریکا چنین فارغ بال به سرکوب مردم پرداخته اند کاملا واهی نیست. هنوز در وزارت خارجه امریکا، پنتاگون و سیا گروه هایی که فضای متشنج بین المللی را برای پیش برد استراتیژی های خود دلچسپ می دانند نفوذ دارند. آنها در روز های اول اعلام پیروزی احمدی نژاد اوباما و طرفدارانش را سخت تحت فشار قرار دادند و افراطیون اسرائیل نیز در حقیقت طبل شادیانه نواختند و اقدامات بیشتر تجاوزکارانه را در سرزمین های اشغالی روی دست گرفتند. احتمال ارتباطات سری میان این گروه های معتقد به توطئه بعید نیست. همچنانکه انتخاب اسفندیاررحيم مشائي، ظاهرا دوست مردم اسرائیل، را بعضی ناظرین کلمه رمزی و اسم شب بهبودی ارتباط میان ایران از یکسو و امریکا و اسرائیل از جانب دیگر دانسته اند. اما خوشبختانه عکس العمل جوامع غربی در دفاع از آزادی و دموکراسی چنان گسترده بود که نیات این گروه ها را در نطفه به عقب راند.
این که مبارزین آزادی خواه ایران اینقدر در شعار ها محافظه کارند و حتی خواست دستگیری و محاکمه طراحان و عاملان قتل های زنجیره ای و فجایع بی شمار دوران حکومت اسلامی را مطرح نمی کنند از وقوف و آگاهی عمیق شان بر امکانات سرکوب کننده رژیم متکی است و اینکه این خواست این گروه ها را از تردید در سرکوب خونین مردم رها می کند.
به هر حال، اگر چه پیروزی آسان نخواهد بود اما روحیه فداکارانه آزادی خواهان و شعار های دقیق رهبری کنندگان دلگرمی می دهد که این مبارزات گام به گام دشمن را تجرید می کند و مبارزات به سوی پیروزی گام بر می دارد. جنبشی که از لحاظ اهداف، روش، و شعار ها دیگر شباهتی به جنبش های گذشته که از نظر انسان گرائی محدودیت هایی داشتند و خواه مخواه اهداف و منافع بخشی از جامعه را در نظر می گرفتند ندارد و ماهیت آن عمیقا انسانی و بازتاب دهنده عصر جدیدی از مبارزات بشریت ترقی خواه، عدالت طلب، و آزادی دوست است و نتایج آن نه تنها محدود به ایران نخواهد بود بلکه اهمیت بزرگ منطقه ای و جهانی خواهد داشت. ما با آنکه به قصور خود در حمایت ازین جنبش اعتراف می نمائیم و خود سرگردانی های عظمیمی داریم بهر حال باید از این جنبش بزرگ با تمام توان و با استفاده از همه امکانات پشتیبانی نمائیم.