مرغ دریایی را دوست دارم. سبد گل را. چای سبز را با طعم لیمو. دیوان حافظم را که با الیاس خریدیم دوست دارم.
محسن نامجو را دوست دارم. کوچه های نیمه روشن را. کافه هایی را که دیوارهای سرخ و نارنجی دارند.
خواب را دوست دارم. آب تازه را دوست دارم در گرمای تابستان. دوغ را.
پاییز را دوست دارم. زرد و سرخ و نارنجی را.
دستمال گردن های سبز را.
انسان های قابل اعتماد را.
انسان های شوخ و حساس و قوی و نازنین را.
عکسی را که با مادر گرفته ام و روی میزم هست دوست دارم.
آن مجسمه فرشته ای که دست هایش را زیر زنخ گذاشته و به آسمان نگاه می کند را دوست دارم.
ماه نو را، باران نرم را، خش خش برگ ها را زیر کفش هایم.
پیراهن سبز گلدوزی و آیینه دوزی شده ام را که بوی وطن می دهد.
آب میوه را که او درست کرده بود، در یک صبح آرام تابستان
رقصیدن را دوست دارم.
شعرهای بسیار غمناکی که تارهای دلم را به صدا می آورند را..
آخرین پیاله چای قبل از آنکه به خواب می روم را.
شب های زمستان رمان خواندن را.
ایستادن روی زینه های طیاره قبل از پایان رفتن را.. و به اطراف چشم دوختن را.
رسیدن را دوست دارم.
صبح های تنبل شنبه را.. یا جمعه را.. که دیر بیدار میشوم..
فیلم های قدیمی رمانتیک را...
صلح را دوست دارم.
مفهوم "خانه" را. آرام گرفتن را. نهال کاشتن را. مهمان کردن را. پرده خریدن را. گلدان گرفتن را. مهمانی گرفتن را. دیوار تزیین کردن را. در آشپزخانه کنار مادر نشستن. با پدر بی بی سی فارسی دیدن را. صبح با صدای اقبال از خواب بیدار شدن را.
چیزهایی هم هست که دوست دارم اما تجربه نکرده ام: دیوار رنگ کردن را، بالون سواری را، از روی آتش پریدن را، راننده گی را.
آباد کردن را دوست دارم.
نوشتن را.
وبلاگ خواندن را دوست دارم. وبلاگ یافتن را، کشف کردن را. دیگران را کشف کردن و خود را در دیگران کشف کردن را.
تماشا کردن را دوست دارم. تماشای مسافران در میدان هوایی، تماشای رهگذران از پشت شیشه یک کافه. تماشای آنانیکه که دوست دارم در نور شمع. در حال خنده. در حال تمرکز.
گفتگوهای طولانی خوب را دوست دارم.
سکوت های طولانی سبک با هم را دوست دارم.
گاز خوردن را دوست دارم.
با هوش بودن را، مبارزه را، مقتدر به نظر آمدن را..
مهر را دوست دارم.
گلهای ارغوانی را.
نامه های طولانی را دوست دارم.
شعر را.
نوشته های خوب را دوست دارم. توت زمینی را. آش را. غروب کابل را. کوه ها را. کار را. گدی پران های رنگارنگ را. لباس های هندی را. گوشواره را. دوستان خوب را. یک آغوش محکم را.
زنده گی نامه ها را دوست دارم.
خود پرکارم را دوست دارم. گاهی جنب و جوش را. محافل بزرگ و بهم ریخته ولی شاد را. کودکان را دوست دارم. چشمان گویای شان را. کمال شان را. لباس های کوچک شان را. کلاه های کودکانه را دوست دارم. در آغوش که می گیرمشان دلم آرام میشود. جهان آرام می شود و من حس می کنم کاملم.
کارتون را دوست دارم.
آرایش را دوست دارم گاهی. رنگ ناخون سرخ را برای ناخن های پایم. سایه چشم را. شال های هر رنگ را.
گاهی شب زنده داری را دوست دارم.
مهمان بودن را دوست دارم. محبت دیدن را. فارغ البال بودن را.
سینما را دوست دارم. پرده های بزرگ را.
دوست دارم در چشمانم ستاره ها بدرخشند وقتی میخندم. انسان های که پاکیزه حرف می زنند، را دوست دارم. و انسان های دیوانه را.
خواهرانم را.
اقبال و جلال و شیطنت هایشان را.
بحث های سیاسی را دوست دارم. شب تا دیر کار کردن را. گاهی دلهره را دوست دارم.
گاهی بی دلیل گریستن را.
آنانیکه مرا از ته دل میخندانند را..
این حس "من آنجا که باید باشم، هستم" را.
و آیه "فبای آلاء ربکما تکذبان" را. رمضان را. وضو گرفتن را. جاینماز عمه ام را.
استانبول را دوست دارم. برلین را. و خانه هایی را که پشت پنجره شان گلدان می گذارند.
زنان و مردان کهن سال شیک پوش و دل زنده را.
بدخشان را. دریای کوکچه را.
اسم های قشنگ را دوست دارم.
سخی جان را. شب های مهتابی را. گاهی آهنگ های احمد ظاهر را.
انسان های چند زبانه را. انسان های ادبیات فهم را. انسان هایی که زیر لب زمزمه می کنند را.
وطن را. امید را. احساس تعلق را. ریشه ها را. گل لاله را. اسب را. آبی آسمان را. حس خوب غرور را. اتن را. بامیان را.
بچه های چوپان را.
نی را. نینوازان را. شب های پرستاره را.
اتاقی که روی دیوارش عکس یک فیل باشد با خرطوم پر گل..
"شاهزاده کوچولو" را.
نمایش پستها با برچسب خیالپردازی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب خیالپردازی. نمایش همه پستها
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
"دل از من برد و..."
"دل از من برد و رو از من نهان كرد"
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم، جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم، جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد
برچسبها:
این روزها..,
خیالپردازی,
غوطه زدن در خود,
معجزهء دوستی
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
تاثیر چشم اندازها..
دیشب یک و نیم شب از اتاق رویا برگشتم، بعد از ساعت ها درس خواندن.. بلی، بلی اینطوری است دیگر.. این روزها درس نام دوم زنده گی است. بسیار مشغولم... (با یک تیر دو نشان: خودستایی و توجیه غیبتم از وبلاگ)
و اما بعد.. امروز هوا بهاری است. بعد از مدتها برف و ژاله و مسخره گی. من شادمانم وموسیقی اتن می شنوم، به همین دلیل هم تمرکز دشوار است. شاید قبل از ختم این نوشته چند بار بر خیزم وبه صدای دهل بچرخم. بنا بر این، پراگنده گی حرف هایم را ببخشید..
این روزها تنبل و منفی باف شده بودم. به این فکر می کردم که یک دانشجوی فقیر افغان، با یک عالم مشکلات و بدون هیچ برنامه مشخص، بعد از فراغت به کجا خواهد رفت؟ اگر برای ماستری بورسیه نیابم چی؟ اگر در خانه کار نیابم چی؟ وام هایم را چی زمانی خواهم پرداخت؟ پول تکت برگشت را از کجا خواهم کرد؟ تا کی باید محتاج کمک دیگران باشم؟ تا کی باید همه رویاهایم را معطل کنم؟این هفته آینده چی خواهم کرد؟ اگر تزم را نتوانم بنویسم چی؟ اگر ... اگر... اگر..
از خودم خسته شده بودم. سرگردان در دالان های مشکلات شخصی، نمیتوانستم به چیز تازه ای فکر کنم، بیافرینم، بنویسم، شادمان باشم، کار کنم. (رابطه کار و شادمانی برای من دایروی است. کار کنم، شادمان میشوم، شادمان باشم، کار آسانتر است). بلاخره تصمیم گرفتم چشم اندازم را تغییر بدهم. از جایی که نشسته ام برخیزم، کمی دورتر از این زن غمگین بنشینم، به افق تازه ای چشم بدوزم. برای آزمایش هم که شده، سمت روشن چیزها را ببینم.
و حالا، مشکلات هنوز همان مشکلات اند. اما با خود می اندیشم که 1) من میتوانم به مشکلات فایق بیایم و بلی مشکلات تازه ای خواهند بود. اما خوب، بدون مشکلات، زنده گی کسل کننده است. 2) در هر وضعیتی من برنده هستم. اگر بورسیه بگیرم و دو سال دیگر درس بخوانم، فرصت نوشتن و آموختن و تازه گی را خواهم داشت. اگر نشد، به خانه بر میگردم، کنار مادر و پدر می مانم، کار می کنم و مفید خواهم بود. سهم کوچکی در امید و آبادی خواهم داشت و بلی، شاید خسته و دلگیر شوم.. اما یاد خواهم گرفت، بزرگ خواهم شد، زنده گی خواهم کرد...
و فقر، خوب، با این باید کنار بیایم. من برای زنده ماندن کم نیاز دارم. اگر امروز محتاج حمایت دانشگاه و دوستان هستم، فردا شاید بتوانم خود به یاری دیگران بشتابم...
و شاید، شاید روزی رویای دیرینه ام بر آورده شود. شاید روزی بتوانم در قریه ای دور دست، آموزگار شوم. روزانه درس بدهم، شامگاهان اسب سواری و شبانه بنویسم و تا دلم میخواهد رمان و شعر بخوانم. صبح ها شیر تازه بنوشم، همیشه با کودکان بازی کنم، برای ساختن مکتب پول گدایی کنم، نقشه بریزم، با معماران مجادله کنم..
البته قبل از آن باید برای چند سال در دفتر های مجلل، گزارش های طولانی خسته کننده بنویسم. خوش لباس، مودب و دیپلمات باشم و برای انجام کارهای "مهم" رقابت کنم ، تا بتوانم وام دانشجویی ام را بپردازم و به درد خانواده بخورم... اما این همیشگی نخواهد بود...
باز می گویم: دخترک خیالباف، دخترک خیالپرداز.. همه این برنامه ریزی ها بیهوده است. نمیتوان مسیر زنده گی را پیش بینی کرد. نمیتوان برنامه ریخت. شاید پنج سال بعد، در مسیر کاملا متفاوتی باشم.
اما چه فرقی می کند؟ هر چه باشد، هیجان انگیز است.
...
شادمان باشید
و اما بعد.. امروز هوا بهاری است. بعد از مدتها برف و ژاله و مسخره گی. من شادمانم وموسیقی اتن می شنوم، به همین دلیل هم تمرکز دشوار است. شاید قبل از ختم این نوشته چند بار بر خیزم وبه صدای دهل بچرخم. بنا بر این، پراگنده گی حرف هایم را ببخشید..
این روزها تنبل و منفی باف شده بودم. به این فکر می کردم که یک دانشجوی فقیر افغان، با یک عالم مشکلات و بدون هیچ برنامه مشخص، بعد از فراغت به کجا خواهد رفت؟ اگر برای ماستری بورسیه نیابم چی؟ اگر در خانه کار نیابم چی؟ وام هایم را چی زمانی خواهم پرداخت؟ پول تکت برگشت را از کجا خواهم کرد؟ تا کی باید محتاج کمک دیگران باشم؟ تا کی باید همه رویاهایم را معطل کنم؟این هفته آینده چی خواهم کرد؟ اگر تزم را نتوانم بنویسم چی؟ اگر ... اگر... اگر..
از خودم خسته شده بودم. سرگردان در دالان های مشکلات شخصی، نمیتوانستم به چیز تازه ای فکر کنم، بیافرینم، بنویسم، شادمان باشم، کار کنم. (رابطه کار و شادمانی برای من دایروی است. کار کنم، شادمان میشوم، شادمان باشم، کار آسانتر است). بلاخره تصمیم گرفتم چشم اندازم را تغییر بدهم. از جایی که نشسته ام برخیزم، کمی دورتر از این زن غمگین بنشینم، به افق تازه ای چشم بدوزم. برای آزمایش هم که شده، سمت روشن چیزها را ببینم.
و حالا، مشکلات هنوز همان مشکلات اند. اما با خود می اندیشم که 1) من میتوانم به مشکلات فایق بیایم و بلی مشکلات تازه ای خواهند بود. اما خوب، بدون مشکلات، زنده گی کسل کننده است. 2) در هر وضعیتی من برنده هستم. اگر بورسیه بگیرم و دو سال دیگر درس بخوانم، فرصت نوشتن و آموختن و تازه گی را خواهم داشت. اگر نشد، به خانه بر میگردم، کنار مادر و پدر می مانم، کار می کنم و مفید خواهم بود. سهم کوچکی در امید و آبادی خواهم داشت و بلی، شاید خسته و دلگیر شوم.. اما یاد خواهم گرفت، بزرگ خواهم شد، زنده گی خواهم کرد...
و فقر، خوب، با این باید کنار بیایم. من برای زنده ماندن کم نیاز دارم. اگر امروز محتاج حمایت دانشگاه و دوستان هستم، فردا شاید بتوانم خود به یاری دیگران بشتابم...
و شاید، شاید روزی رویای دیرینه ام بر آورده شود. شاید روزی بتوانم در قریه ای دور دست، آموزگار شوم. روزانه درس بدهم، شامگاهان اسب سواری و شبانه بنویسم و تا دلم میخواهد رمان و شعر بخوانم. صبح ها شیر تازه بنوشم، همیشه با کودکان بازی کنم، برای ساختن مکتب پول گدایی کنم، نقشه بریزم، با معماران مجادله کنم..
البته قبل از آن باید برای چند سال در دفتر های مجلل، گزارش های طولانی خسته کننده بنویسم. خوش لباس، مودب و دیپلمات باشم و برای انجام کارهای "مهم" رقابت کنم ، تا بتوانم وام دانشجویی ام را بپردازم و به درد خانواده بخورم... اما این همیشگی نخواهد بود...
باز می گویم: دخترک خیالباف، دخترک خیالپرداز.. همه این برنامه ریزی ها بیهوده است. نمیتوان مسیر زنده گی را پیش بینی کرد. نمیتوان برنامه ریخت. شاید پنج سال بعد، در مسیر کاملا متفاوتی باشم.
اما چه فرقی می کند؟ هر چه باشد، هیجان انگیز است.
...
شادمان باشید
پانوشت: راستی امسال در روز تجلیل از دانشجویان بین المللی، در کنار برنامه های دیگر، رقصی از افغانستان خواهد بود... بلی، بلاخره من و رویا دل به دریا زدیم و داوطلب شدیم برنامه ای غیر از شعر خوانی ارائه کنیم. (سال گذشته من شعری از شاعره خوب ما محبوبه ابراهیمی خواندم). بهر حال، امسال قرار است به آهنگ "جره جو"ی داود سرخوش، حرکات موزون اجرا کنیم. با خود می اندیشم چرا اانجام این کار ساده اینقدر برای ما دشوار بود؟ به دلیل مترادف بودن "زنانگی افغانی" و "شرم"؟ و "شرم" را کی تعریف می کند؟
اشتراک در:
پستها (Atom)