۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه
"بوی بهار می آید"
۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه
دلتنگی
۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه
دیدار و عبور
۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه
انگیزه
کاری باید کرد.
برف
راه را پوشانده است
باد
مثل همیشه نیست.
من
چیزهایی شنیده ام.
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر میشود.
من خواب دیدهام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است.
۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه
نامه از کابل2
۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه
این روزها.. که می گذرد
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.
۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه
پرتگاه
به خاطر سلامت روحم و قلبم، با تمام وجود امیدوارم در اعتماد کردن به شما اشتباه نکرده باشم.
جای بدیست این.. وقتی که دعا می کنی تصوراتت بی پایه باشند و بد گمانی از تو باشد، و کسانی که به آنها اعتماد کرده ای، نا امیدت نکنند.
وقتی که میدانی ضربه می خوری. منتظری. هر لحظه. که درخت دوستی که با مهر و مراقبت پرورده ای، میوه هایش زهر آگین باشد.
که دیواری که سهمی در آباد کردنش داشتی، روی خودت چپه شود.
هر چند میدانی که حتی اگر، بدگمانی هایت راست باشد. حتی اگر ضربه بخوری، دوباره بهبود خواهی یافت. خواهی ایستاد. روانه خواهی شد. پس این ترس چرا؟
چون وقتی دوباره ایستادی ، محتاط تر خواهی بود. محتاط تر، چون زخم نوک آن شمشیر، مدتها روی قلبت خواهد ماند. چون، برای مدتها، اعتماد کردن آسان نخواهد بود.
دعا می کنی که ترست بی جا باشد، چون در غیر آن، تنها خواهی شد. از دست خواهی داد. خواهی برید. بریدن دردناک است...
محو کردن، دردناک است.
خشم، دردناک است.
دوباره، لبخند زدن و بخشیدن، اتفاق می افتد ولی طعم آن تلخی، در گوشه ای از وجودت می ماند. بخشی از آن بخشنده گی، آن با همه وجود باور داشتن، هرگز بر نخواهد گشت..
و دیگران خواهند گفت: نگفتمت، که هیچ کسی در این امور قابل اعتماد نیست؟ نگفتمت...
و در چند روز و یا چند ساعت، به اندازه ده سال از کودک درونت دور خواهی شد. از کودک بی پروای درونت، از کودک جسور درونت، که به انسان ها فرصت می دهد، که همه چیز را با چشمان تازه می بیند، که بی تلخی، بی قضاوت، مهر می ورزد.
و اینگونه باور شکنی ها و مهر شکنی ها، اگر چند بار اتفاق بیافتد، ممکن است کودک درونت را به پرتگاه بیاندازد.. پرتگاهی که بیرون شدن از آن دشوار است..
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
روزانه... شکرانه..
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم.
۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه
"Young Forever"
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
روزانه
از آشپزخانه صدای ظرف ها می آید.
بیرون هوا ابری است. صبح آفتابی بود. دل من هم.
چادر سبزی را که هدیه خواهرم است به سر دارم. ملایم است. به من حس زیبا بودن می بخشد.
کفش های پاشنه بلندم هم که وقتی در دهلیز راه می روم تق تق تق صدا می کنند.
ساعت پنج کنسرت می رویم. لیسه استقلال.
حس گدی (کاغذ) پرانی را دارم که آزاد شده باشد... از نخش آزاد شده باشد و در آسمان نیلگون برای خود بچرخد. سقوط کند. بوزد. با متانت نزدیک ابرها بلغزد. دلربایی کند. به همه کسانی که آن پایین نشسته اند، چشمک بزند.
مدتها باری را با خود حمل می کردم که ارزش حمل شدن را نداشت.. ارزش با خود آوردن را.
بار را زمین نهاده ام.
هنوز هم حس می کنم که بسیار و بیهوده نگرانم. همیشه نگران. "شیشه ناموس عالم در بغل...".
وقت آن است که به مرحله "گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست" کوچ کنم. سال نو، منزل نو.
مهری مادرانه قلبم را پوشانده است این روزها. نسبت به همه چیز. نسبت به شکوفه های جوان و نازک که مغرور زیبایی خود بر نسیم فخر می فروشند، نسبت به کودکان مکتبی که با هیجان و تیز تیز راه می روند، نسبت به دو بانویی که با آنها کار می کنم، نسبت به بهار، کابل، خانه، پدرم، پروانه...
بسیار میخواهم بنویسم. اما نمیتوانم. نمیتوانم به زبان، به قلم، به کیبورد بیاورم این زن نویی را که در درون من قد کشیده است. این زنی که گویا برای نخستین بار، هیچ چیز نمیخواهد..
این بهار، بهار عبور از تپش های عاشقانه قلبم* است.. شاید. سر آغاز نگاهی تازه به خود.
آرامم.
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
خاور میانه بی قرار و شکوهمند..
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
غربت
۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه
ترس
بعدا، چند دقیقه بعد از فرستادن این پیام وقتی متن را دوباره خواندم دیدم چقدر ترسو بوده ام من و چقدر زود و بی امان قضاوت می کنم در مورد انسان ها. دیدم چقدر برنامه ریزی می کنم برای تحت تاثیر قرار دادن آدم ها، چقدر می ترسم از آنها، چقدر از قضاوت شان بیمناکم. حالا میخواهم این ترس را به د. هم انتقال دهم. میخواهم از او در برابر بیهوده امیدوار شدن، دل بستن، شکستن محافظت کنم..
این در مقابله با آن برخورد ساده لوحانه و خوشبینانه و قمارهای عاشقانه سابقم که همه قلبم را، مهرم را بی هیچ آزمایشی، بی هیچ سختگیری در اختیار دوستانم قرار میدادم.
درست است که زخم خوردم. درست است که بارها انسان ها/اطرافیانم نا امیدم کردند، آزارم دادند ولی... هیچ چیزی از آن زخم ها، نا امید ی ها، آزارها یاد نگرفتم. رشد نکردم. فقط دستپاچه واکنش نشان داده ام. نابالغانه. با ترس. و حالا مدتی است که با این واکنش زیسته ام. که این واکنش طبیعت ثانوی ام شده است. خود من شده است این واکنش.
من بالغ نشده ام. محتاط نشده ام. واقع بین نشده ام. ترسو شده ام من. بی رحم و بی انصاف شده ام من. مغرور شده ام من.
و بی رحمی ام، و غرورم و زود قضاوت کردنم، هیچ کدام حتی از تکبر نمی آیند، از ترس می آیند.
ترس قضاوت شدن. ترس دل بستن. ترس شکستن. ترس آسیب دیدن.
از نا امنی ام می آید.
کجاست شجاعتم؟ کجاست فروتنی؟ کجاست اعتماد به نفسم؟
منی که همیشه به مسئولانه مهر ورزیدن می بالیدم/می بالم. کجاست مهرورزی؟ کدام مسئولیت؟
وقتی در ذهنم به این فکر می کنم که آیا بیش از حد عاطفی ام؟ وقتی زود و بی رحمانه دیگران را فروتر از خودم قرار می دهم.. وقتی "مسئولیت" را حصار می سازم تا از تجربه های تازه بگریزم. وقتی انسان ها طبقه بندی می کنم و مهرم را دریغ.. به این دلیل است که می ترسم.
هنوز آماده نیستم که در مهر ورزی خودم بمانم، جایی برای خودم بیایم، بنا بر این از ترس، به مهر نورزیدن پناه می برم.
هنوز نیاموخته ام با عواقب "عاطفی" بودن و عاطفی عمل کردنم شجاعانه روبرو شوم و خودم را آنگونه که هستم، بنمایم و بپذیرم، بنا بر این در هر رودررویی تازه، عاطفه را عقب می رانم، وقتی کسی را می بینم لبخند شادی را پنهان می کنم و اشک ها، مدتیست که ناپدید شده اند.
اسیر ترسم من.
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
نامه از کابل
راست می گفت. من این روزها بی دلیل شادم. بسیار لبخند می زنم. صبح ها احساس نیرو می کنم و شام ها هنوز امیدوارم. هر چند در اینجا شمار نشانه های امیدوار کننده و واقعیت های شادمان کننده کمتر از انگشتان یک دست است...
هوای کابل وحشتناک است. خاک آلود، دود آلود، غبار آلود، تیل آلود، کثافت آلود. من حیرانم ما چگونه نفس می کشیم در میان این همه خاک و دود و تعفن. اما هر روز صبح، آفتاب با لجاجت خاصی بر همه این خاک و تیره گی می درخشد. از پس شیشه ها می گذرد و دستان و گیسوان ما را می نوازد.
خبری از تازه گی باران نیست. خبری از ژرفای برف نیست. خشکسالی را باور کرده ایم. شب وقتی سرمای سوزنده دستانم را به دندان می گیرد، به آسمان ستاره باران چشم می دوزم و تلاش می کنم سرما را فراموش کنم.
خانه، خیر و خیریتی است. پدر خوب است پروانه از درس دلگیر است و در پی تحصیل در خارج از افغانستان است. قد بلند تر شده، شیک پوش تر شده، شاید تنها تر شده در میان دوستانش. اقبال میخواهد در آینده در مایکروسافت کار کند. جلال سودای سفر به تمام جهان را دارد. . پری هر روز موترش را در جاده های خشمگین و دیوانه کابل می راند، جمعه ها برای کودکان پرورشگاهی کار می کند، شب های رخصتی با تمیم و پروانه فیلم های خنده دار می بیند تا درد و خستگی پیکارهای روزانه و هفتگی را فراموش کند. با پری و پروانه کنسرت می روم، فیلم می بینم، خرید می رویم. اقبال و جلال را سیاست می کنم، ناز میدهم، نازم می دهند. فراموش کرده بودم لذت با خانواده بودن را.... دوباره معتاد می شوم به این لذت.. دوباره رفتن سخت می شود.
ج. را دیدم. دیدنش شادمانم کرد. شغل رویایی مرا دارد. آموزگار است. برایم از آموخته هایش می گوید. به آینده خوشبین نیست، مثل خیلی های دیگری که این جامعه را بسیار بهتر از من می شناسند. من اما، نمیخواهم بدبینی را باور کنم... یا نمیخواهم واقعگرا باشم.
دفترم را دوست دارم، به نظرم. همکارانم را دوست دارم. کم کم از بحث های سیاسی شان خوشم می آید. کم کم دوباره عادت می کنم در یک محیط مردانه کار کنم. گاهی حسودی می کنم به توانایی شان در سفر از فارسی به پشتو به انگلیسی به فارسی در یک مکالمه کوتاه. گاهی حسودی می کنم به متمرکز و هدفمند و موثر بودن شان در کار و زنده گی و این روح سرگردان نداشتن شان. گاهی هم با خودم می جنگم که چرا این همه حسودم من.
زنان خوب زنده گی ام را هم دیدم. زکیه به زودی دوباره مادر میشود. رویا کار می رود و کلان شدن رفعت را تماشا می کند. صدف سرگرم مبارزه است. تحسینم را بر می انگیزد و آرزو می کنم میتوانستم کمکش کنم. کودکانش به شادمانی ام می افزایند. سونیا، کار می کند، نیرومند، استوار، امیدوار. بودنش در اینجا، دلگرمم می کند.
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
روح من سرگردان است..
مشغول و سرگردانم. مثل پارسال برای یک سیمینار هشت روزه آمده ام که برنامه هایش به مشکل مجال نفس کشیدن می دهد.. وبلاگ نخوانده ام. موسیقی گوش نداده ام.. برنامه همان برنامه است فقط من فرق کرده ام و همه انسان های اطرافم.
..
شب از نیمه گذشته است. خسته ام. مرا می آزاری. مرا بسیار می آزاری. آیا درد را در چهره ام نمی بینی؟ بی قراری را؟ نمی بینی چگونه پژمرده میشوم؟ چگونه می سوزم؟
چه سودی دارد این؟ این بازی ها؟ من آدم این بازی ها نیستم. من ساده ام. خواندنی. من برای این چیزها برنامه نمی ریزم. من پنهان نمی کنم. فریب نمیدهم. من قصد آزار دادن ندارم. باور کن.
تنهایم بگذار. تنهایم بگذار و دیگر مرا چنین میازار. خدا ترا نبخشاید اگر بیشتر از این بیازاریم. خدا ترا نبخشاید اگر بر دردم، بیچاره گی ام، ساده گی ام بخندی. خدا ترا نبخشاید اگر بخواهی مرا به بازی بگیری.
..
میخواهم بروم. خانه بروم. میخواهم به کودکی ام برگردم و دلم به حنای شب عید خوش باشد. به گدی پران خوش باشد. به بولانی خوش باشد. به قصه های مادر کلان خوش باشد.
...
زن زیبا و شکوهمند است. گیسوان سفیدش روی شانه ریخته اند. از درخت ها می گوید و چشمانش جرقه ها دارند. از عشقش به درخت ها قصه می کند و از همه درختانی که به آنها دل باخته است که در جاپان، در مکزیک، در ایتالیا، در کینیا به دیدن شان رفته است. به ساقه های شان دست کشیده است. به ریشه هایشان اندیشیده است. بو کرده است درخت ها. چشیده است درخت ها.
به زن حسادت می کنم. به زن که درخت هایش را دارد. که درخت هایش منتظرش می مانند. که درخت هایش همیشه آنجایند. که درخت هایش اینقدر ساده و فهمیدنی و دیدنی هستند.
من آدم هایم را دارم. من به آدم ها عشق می ورزم و آدم هایم در سراسر جهان پراگنده اند. گاهی وقتی میروم نیستند، گاهی وقتی هستند، با من نیستند. گاهی گم میشوند. گاهی می آزارند. گاهی...
...
اینجا چقدر زیباست. این خانه بزرگ و شکوهمند و قدیمی. این نقاشی ها. این سقف های ظریف، ستون های منقش. این پیاله های سبک و گلدار انگلیسی. این قاشق و پنجه نقره.
این باغ ها به دقت مراقبت شده را ببین. این چمن ها را. دریاچه را.
همه چیز مرا به یاد رمان های جین آستین می اندازد. این هوای بارانی، این فضای با شکوه. این قصه های پی در پی. این مجالس گفتگو. این نان شب های طولانی. این شمع ها. چهره های روشن.
این دلشکستگی. این سوء تفاهم.
این انسان های اطرافم چقدر خوش پوشند. خوش سلیقه. زیبا. با هوش.
چقدر بیگانه. دور.
....
میخواهم درخت خودم را بیابم. زیر درخت خودم بیاسایم.
....
خانه، نزدیک است. به زودی در کابل خواهم بود انشاء الله. میدان هوایی، آفتاب درخشان، شال سیاهم بدور چهره خسته و خوشنودم .. خاکباد.. برگشت.۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
زمستان
اتاقم بوی لباس های تازه شسته شده می دهد. اتاقم گرم است. روشن است.
شرلوک هولمز تماشا کردم. حالا هم با یک پیاله چای نشسته ام که کار کنم. هر ساعت یکبار وقفه می گیرم. روبروی کلکین می ایستم و به درختان برفزده خیره میشوم و هوای تازه را با ولع فرو میدهم.
دریا داور، با صدای شور انگیزش به من یاری میدهد.
بعد از مدتها، احساس آرامش می کنم. بعد از مدتها، سرگشته، خشمگین و عصبی نیستم. هر چند هنوز خبرهای بد، وافرند. هنوز از ناتوانی من کم نشده است.
اما از منبعی ناشناخته، به دلم نور می بارد و گرما. شاید فقط خسته ام از آشفته بودن.
حس می کنم خورشیدی دلم را در آغوش گرفته است و نور و گرمایش، روزهای مه آلود و شب های تاریک را کمتر ترسناک می کند.
شاید فقط به خاطر آورده ام که زنده ام و این ارزشمند است. جوانم و این رفتنی است. گرم و آرامم و این یک نعمت است. و حال، اکنون، مجموعه ای از لحظه های گریزانی است که هر چه کنی، نمی ماند.
شاید هم بلاخره با خبرم که این، حداقل برای مدتی، آخرین زمستان خواهد بود در آکسفورد. در این شهر جادویی. آخرین زمستانم به عنوان یک دانشجوی رسمی. یک دوره جادویی.
و آیا ملامت هستم اگر بخواهم هر لحظه اش را زنده گی کنم؟ شاد یا ناشاد بودن، مهم نیست.. مهم این است که واقعا، با تمام وجود، با چشمانی باز و آگاهی نسبتا کامل، همه لحظه های شاد و ناشاد را زنده گی کنم.
زمستان است. فصل کتاب خوانی های طولانی. فصل نوشتن. پیاده روی روی برف.
فصل موسیقی.
زمستان است.
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
مهم
مهم، رحمت توست که این چنین همه چیز را در اطرافم پوشانیده است.
مهم، این حس عجیب و گرم و آرام در دلم ست که می گوید عزیزانم را و آینده ام را به تو بسپارم.
مهم، این حس در هم تنیده گی و به هم وابستگی آرامش بخش است که به من می گوید ابر و باد و انسان و پرنده، همه نیازمند همدیگر اند.
مهم، مهریست که تداوم زنده گی و امید را ممکن می کند. مهری که برای من، مهمترین منبعش تو هستی.
شام میخواستم به کلیسایی، مسجدی، زیارتی بروم برای پرستش. برای قدردانی از تو.
مهم، دانستن این بود که زیارتگاه میتواند در گوشه قلبی بگنجد.
مهم این آزاده گی ناگهانی از قهر و نیاز و اندوه است که با یاد تو میسر می شود.
مهم دانستن این است که بعد از همه سرگردانی ها میتوان به بارگاه تو پناه آورد و آرام یافت.
مهم، توان دعا کردن است بعد از این همه شک و ناباوری و تلخی.
مهم تویی که انسان آیینه کوچکیست در برابر شکوهمندیت، زیبایی ات، بخشنده گی ات.
با من بمان.