‏نمایش پست‌ها با برچسب این روزها... نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب این روزها... نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

"بوی بهار می آید"

هنوز هوا سردست. بخاری ها روشن. بوی چوب اتاق را آگنده ست. یک هفته هم از برف های سهمگین کابل نگذشته است. جاده ها، هنوز تپه های یخ روی سینه خود حمل می کنند. جاده ها، شیارهای یخ و گل. نمیتوان بی بالاپوش بیرون رفت. 
پشت پنجره اما، بعد از مدت ها، آسمان روشن و آفتابی ست.. آفتاب با لجاجت روی انبوه یخ می تابد و آرام آرام، آبش می کند. شمالک سرد است، اما بوی بهار را با خود دارد. شانه ها کمی وسیع تر، گردن ها کمی بالا تر، چهره ها کمی گشاده تر... 
کابل، زمستانی سرد و بی رحم را پشت سر می گذارد. زمستانی پر و زیبا، ولی سوزناک و کشنده. زمستانی که زمین تشنه را سیر آب کرد اما سرمایش  جان هم ستاند... زمستانی طولانی و عبوس.. 
بهار امسال در کابل، زیباتر از معمول خواهد بود.   بهار با دست و دامن پر خواهد آمد، و بعد از این زمستان سرد و طولانی، لذتش چندین برابر خواهد بود. دختران، موزه های باریک سیاه و خاکستری را کنار خواهند گذاشت، و باز باد و آفتاب، پنجه های پا را نوازش خواهد کرد. دامن ها و پیراهن های رنگارنگ، جای کرتی های سیاه را خواهد گرفت. گره شال، سست تر خواهد شد. زلف ها بازیگوش تر.  هوا، بر پوست مهربانتر. 
باران ها، خاطرات سرمای سرد و یخزده گی را خواهند شست. حتی بر مزارها، لاله خواهد روید. زمین، تجدید و تازه گی را جشن می گیرد و دل های تازه ای در ما خواهد رویید، فارغ از تلخی های سال پار. 
بهار خواهد شد. بویش آرام آرام به مشام می آید..

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

دلتنگی

ویل گویی همین جاست. فضای اتاق را پر کرده است یادش. فضای دلم را. یاد مهربانی هایش. چه انسان ویژه ای بود. یکی از نازنین ترین کسانی که می شناسم. در کنارش، همیشه می خندیدم. همیشه آرامم می کرد. برایم کیک می پخت. فکاهی می گفت. گفته های خنده دارم را یادداشت می کرد و بعدا برایم می خواند. با من به مهمانی می رفت. به گلایه هایم گوش میداد.  در کنارش، انسان شادمان تری بودم. ازش می آموختم. مرا به چالش می کشید با فوق العاده گی اش این آدم. قایقرانی می کرد. آشپزی می کرد. عضو چند گروه فعال دانشگاه بود. شنونده فوق العاده ای بود. میدانستم جایش در زنده گی ام خالی خواهد بود. جایش در زنده گی ام خالیست. هر چند انکار می کنم.... میدانم روزی نامش را در کتاب ها خواهم خواند. نمیدانم دوباره فرصت همسایه بودن با او را خواهم داشت یا نه؟ فکر نمی کنم.  میخواهم با شریک زنده گی اش آشنا شوم. کودک/انش را ببینم. بخشی از زنده گی ام باشد. بخشی از زنده گی اش باشم. 
فرانچیسکا که بخشی از زنده گی ام را با خود نگهداشته است. در آکسفورد. در آکسفورد دور و جادویی. دور از او، زنده گی کم رنگ تر است. کم غنا تر. از جزییات و نقش و نگار زنده گی ام کاسته است دوریش. دلتنگ گفتگوهای ما هستم. تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم. از همدیگر حمایت می کردیم. با همدیگر خرید می رفتیم. با همدیگر راز دل می کردیم. غیبت می کردیم. میخندیدم. می گریستیم. روزهای دشوار، بار همدیگر را سبک تر می کردیم. روزهای شادی، با هم تجلیل می کردیم.  خواهر بزرگترم بود. نصیحتم می کرد. دلداریم می داد. 
و دوستان دیگرم. همه شان.  محب که نمی گذاشت اندوهم بیش از چند ثانیه بپاید. صحرا که بهترین میزبان دنیاست. سوزانا و مهربانی آرامش بخشش.  پرسیس. یالا. شرو. دیوید نازنین. کریس. اندی که میترسید بغلش کنم. دلتنگ همه شان هستم.
و به دلتنگی می اندیشم. یالا می گفت در دلتنگی سپاسگزار باید بود. دلتنگی نشانه این است که آنچه پشت سر گذاشته ای زیبا و به یاد ماندنی بوده است. دلتنگی یاد آور این است که صمیمانه مهر ورزیده ای. که دوستان خوبی داشته ای. که قلبت، راضی و شادمان بوده است در هر جایی که بوده ای. دلتنگی، نشانه سلامت روح است. نشانه توان مهر ورزیدن. نشانه یک زنده گی زیبا. 
و وقتی دلتنگم.. وقتی به دوستانم می اندیشم، فکر می کنم دوستی، چقدر زیباست.. و چقدر خودخواهانه. من همه این انسان ها را دوست داشتم چون خودم در کنارشان شادمان تر بودم، بهتر بودم، احساس محبوب بودن می کردم، احساس رضایت می کردم. ولی، این تمام قصه نیست. من این انسان ها را دوست داشتم، و به شدت دوست دارم چون به من اجازه می دادند مهر بورزم، بخشنده باشم، بشنوم، تحمل کنم، چون ظرفیت و تمایل مرا برای فداکاری، از خود گذشتگی، مهرورزی، همدردی، مداوم به کار می بردند.  
دلتنگ شان می شوم چون، در کنار صد دلیل دیگر، دلتنگ صادقانه مهر ورزیدنم. دلتنگ بخشیدن. دلتنگ درک شدن. 
کاش اینجا میبودند. 
کاش سفر اختراع نمی شد.

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

دیدار و عبور

خودم را خم می کنم که در آغوش بگیرمش. موهایش مثل پخته (پنبه) سفید است. زن اردنی ارمنی کوچک اندام قوی دل. زنی بر جسته در عرصه کار اکادمیک خودش. مهربان. بخشنده. کنجکاو. دانشمند. 
آرزو هم زن شکوهمندی است. تاجیک است. سه روز است می شناسمش و مهرش به دلم نشسته است. لهجه شیرینش را دوست دارم. مهربانی توام با قاطعیتش را. این که همیشه دست روی بازویت می گذارد را. جرئتش را دوست دارم. رک گویی اش را. از آن زنانی است که میخواهی شبیه شان باشی. متین. قاطع. جسور بدون اینکه زننده باشند. مهربان. مادرانه. با ظرافت و جوانی متبلور در تمام حرکات شان.
ستیفن یک مرد قد بلند امریکایی است... از تکزاس. او و د. و س. گروه خوبی میشوند. د. مهربان و فوق العاده باهوش است. مطلع ترین فرد در گروه ما وقتی حرف تکنالوژی میشود. ازدواج کرده و سه دختر دارد. زن خود را به عنوان " کسی که وحشتناک با هوش است" توصیف می کند. می گوید چقدر سپاسگزار است از حضور او در زنده گیش. که بدون حمایت زنش، این سفر ممکن نبود. که زنش یکی از بهترین مادران است. این حرف هایش، قدرش را نزد من بالا می برد. س. شوخ است. گزنده است.  رسواست.  به همه سیگارهای هندوراسی تقسیم می کند و مدام یکی از مهمانانی را که از سعودی آمده، آزار می دهد.  از شغل خود که تدریس در یکی از دانشگاه هاست شکایت می کند و فکاهی های "نامناسب" روایت می کند. 
جورج را دوست دارم. از اولین دیدار، دوستش داشتم. از آن مردان نازنینیست که در حضورش کاملا احساس راحتی می کنی. صدایش عمیق و دوست داشتنی است. مهربان و حساس است. مثل یک برادر بزرگتر است. یا پدر. 
م. هم زن شکوهمندی است. الهه تاریخ شفاهی. قدرتمند. با هوش. با تجربه. بخشنده. 
ر. کاملا یک زن عادی به نظر می آید. با جواهرات روز مره اش. اندامی گرد. قد کوتاه. موهای کوتاه. میخواهم در آغوش بگیرمش. سالها رئیس موسسات برجسته اکادمیک بوده و همین که دهان باز می کند می دانی که از جمله تیز هوش ترین کسانی است که در عمرت دیده ای. 
سه روز. گفت و شنود. بحث. مخالفت. انتقاد. تشویق. همدلی. قایق سواری. پیاده روی. وقفه های چای. 
سه روز. بسیار کوتاه است. زود گذشته است ولی حس می کنی زنده گی ات را غنی تر کرده است. با آوردن این همه انسان های جالب. دوست داشتنی. تیز هوش. متعهد. 
در شام روز سوم است که بلاخره از ته دل می خندی. که روی شانه یکی دست میگذاری و دیگری را در آغوش می کشی. که عکس های دسته جمعی می گیرید و فکاهی می گویید. که در مورد خانواده های یکدیگر می آموزید و ویدیو آواز خوانی دختران د. را میبینی. عصر روز سوم و تازه این گروه به سوی یک قبیله شدن گام بر میدارد. 
و خداحافظی. 
تا دوباره زنده گی، در کجا، کی ها را در مسیر هم قرار دهد. 
زیبا و دردناک اند این سفرها. این کنار هم آمدن ها و جدا شدن ها.
و چنین سفرها،  به یادت می آورند که انسان ها، در سراسر جهان، چقدر آرزو ها، ترس ها، رویاهای مشترک دارند. که چی چیزها خنده می آفرینند و شور. که انسان ها، هر کدام، چگونه هزاران کتاب غناء دارند. زنده گی هایشان. دغدغه هایشان. حرکات و حرف هایشان. دلگرمی هایشان. 
این سفرها به یادت می آورند که چرا بیشترین نیرو و انگیزه را از انسان های اطرافت می گیری. که چقدر بعضی افراد، شاید بدون اینکه بدانند، الهام بخش اند.. که زنده گی را زنده گی تر می کنند.

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

انگیزه


دیر می‌شود
کاری باید کرد.

برف
راه را پوشانده است
باد
مثل همیشه نیست.

من
چیزهایی شنیده ام.

تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر می‌شود.

من خواب دیده‌ام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است.
سید علی صالحی
این روزها، راهی برای مفید بودن یافته ام. بهانه ای برای امیدوار ماندن. شیوه ای برای جنگیدن. وگرنه این ظلمت، این پریشانی، این سردرگمی اجتماعی و سیاسی، فقط یاس می کارد در دل های ما، و هر روز، خبرها، آخرین رمق های شادی را از درون ما می مکد، و "کشته شدند ها" و "انفجارها" و "شکنجه ها" و "مصالحه ها" ی دروغین و وهم ناک، انگیزه  چشم بر روی صبح باز کردن، ادامه دادن، مهر ورزیدن، آباد کردن، را از تو می گیرد.
این روزها، انگیزه ی یافته ام. راهی برای خوب ماندن و تلاش برای بهتر کردن. یا حد اقل، از سمت نظاره گر منفعل بر آمدن. 

امیدوارم، این انگیزه بپاید و وسعت بگیرد و کمک مان کند در دل این ظلمت، روزنه ای برای نور بیابیم.
امیدوارم.
و می ترسم. میترسم این انگیزه کم دوام باشد. سراب باشد. نتوانم. نتوانیم.
ولی بیشتر از انکه می ترسم امیدوارم.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چه خاصیتی است در مهر که تو را این چنین آشفته و مجنون می کند؟
 که نگاهی میتواند تو را از زمین به عرش برساند. یک کلام مهر آمیز، دلت را به رقص بیاورد. در چشمانت ستاره ها بدرخشند و لبانت مترنم گردند؟
چه چیزی است در مهر که طعم چای را گوارا تر، نور آفتاب را مهربان تر می کند؟ و همه اشیای روزمره را، اشیای ناچیز آشنا را، درخششی دیگر می دهد؟ که دیگر نان، نان، و خاک، خاک و آب، آب نیست؟ که دیگر همه چیز بیشتر از همیشه است، و بهتر از همیشه؟
این چه شور خانمان بر انداز است که اینگونه به رگ هایت می دود، پشت پلک هایت می نشیند، در دستانت جاری میشود، شور در آغوش کشیدن همه، مهر ورزیدن به همه... 
شور "هفت آسمان را بردرم، و از هفت دریا بگذرم"
شوری که پنجره را، پرده را، میز را، به رقص در می آورد؟

باید ترسید از  این خاصیت؟ از این خاصیتی که شادمانی ات را وابسته می کند به شادمانی دیگری؟ که تو را چنین "مجبور اختیار" دیگری می کند؟
و یا باید شادمان بود، حتی مدیون، که هنوز، دلت این گونه می طپد، هنوز، مهر میتواند تو را چنین افسون کند... که در میانه این شهر خاک زده، بحران زده، پر تنش، هنوز جایی برای مهر می یابی در زنده گی ات؟

چی میدانم.


۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نامه از کابل2

مهربان
پرسیده بودی چگونه ای. و صبر کردم تا یک ماه بگذرد از آمدنم. که شاید کامم شیرین تر شود و بی قراریم کمتر و سرگردانیم گم.  که شاید صبح وقتی بر میخیزم حس نکنم در خانه خود بیگانه ام. در کشور خود مسافر. به زبان  خود، نا آشنا. 
و گذشت. و شد. کمتر بی قرارم حالا. بیشتر آشنایم. دیروز وقتی از خیاطی با فریده بر می گشتم و بوی نان داغ و خاک تر در کوچه پیچیده بود و نزدیک افطار بود و مردم شتابزده به خانه بر می گشتند و پسرکان نزدیک مسجد ایستاده بودند، قلبم از این همه آشنایی مملو شد و برای لحظاتی سخت احساس خوشبختی کردم. 
آنچه تو "بلازده گی" میخوانی اما همچنان سرجایش است. روزها با بلا مجادله می کنم. گاهی او را مرا به زمین نزدیک می کند. گاهی من او را به زمین نزدیک می کنم. هیچ کدام مغلوب نمیشویم. گاهی به فکر فرار می افتم، گاهی صبوری بر می گزینم، گاهی به امید پناه می برم. و بلا همچنان باقیست. و همچنان اندوه را در چشمانم منتشر می کند و از قلبم به رگ رگم ضعف می فرستد و گاهی مرا در آغوش دردناکش سخت می فشارد. درد. حملات درد را تاب می آورم. سرم را بلند می گیرم. نگاهم را زیر مژه پنهان می کنم. و ادامه می دهم. تا نبرد من و بلا به کجا برسد؟
تنهایی خیلی نزدیک شده است به من. بخشی از این نزدیکی به دعوت من است. روزانه با تنهایی قدم می زنم. در شعر خوانی هایم مهمانش می کنم. شب ساعت ها با هم دراز می کشیم و فکر می کنیم. در میانه روز کاریم می آید و کنارم می نشیند و حضور آرام و تاریکش را به من تحمیل می کند. در موتر میان من و دیگران می نشیند. در جمع، زبانم را می دزدد. مانع به دیگران زنگ زدنم میشود. میل دیدار دوستان را کمرنگ می کند. حصاری شده است دور من. هم محافظتم می کند و هم مرا بریده است، از جهان. 
اوضاع مملکت بی سامان است. شاید بی سامان تر از آنچه در این ده سال گذشته بود.  سفلگان رهبری می کنند و عاقلان به گوشه ای خزیده اند و یا بار سفر بسته اند. خون و دود و انتحار بخشی از برنامه روزانه ما شده است. 
همه چیز بد نیست. حتی شاید این بی سامانی ها هم. زنده گی همچنان ادامه دارد. همچنان که شاید شنیده باشی پری نامزاد شد. شعر سعدی هنوز شیرین است. اقبال و جلال برای آینده هایشان برنامه های بلند پروازانه دارند. همسایه در کنار خانه اش خانه ی دیگر آباد می کند.  پروانه برای سفرش آماده میشود. با شوق. با هیجان. با دلهره. 

تو هم از خودت بگو. میخواهم بدانم. هر چند میدانم نمی گویی..

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

این روزها.. که می گذرد

میخواهد مرا تا خانه ام همراهی کند.
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

پرتگاه

بر لبه پرتگاه ایستادن است این...
به خاطر سلامت روحم و قلبم، با تمام وجود امیدوارم در اعتماد کردن به شما اشتباه نکرده باشم.
جای بدیست این.. وقتی که دعا می کنی تصوراتت بی پایه باشند و بد گمانی از تو باشد، و کسانی که به آنها اعتماد کرده ای، نا امیدت نکنند.
وقتی که میدانی ضربه می خوری. منتظری. هر لحظه. که درخت دوستی که با مهر و مراقبت پرورده ای، میوه هایش زهر آگین باشد.
که دیواری که سهمی در آباد کردنش داشتی، روی خودت چپه شود.
هر چند میدانی که حتی اگر، بدگمانی هایت راست باشد. حتی اگر ضربه بخوری، دوباره بهبود خواهی یافت. خواهی ایستاد. روانه خواهی شد. پس این ترس چرا؟
چون وقتی دوباره ایستادی ، محتاط تر خواهی بود.
محتاط تر، چون زخم نوک آن شمشیر، مدتها روی قلبت خواهد ماند. چون، برای مدتها، اعتماد کردن آسان نخواهد بود.
دعا می کنی که ترست بی جا باشد، چون در غیر آن، تنها خواهی شد. از دست خواهی داد. خواهی برید. بریدن دردناک است...
محو کردن، دردناک است.
خشم، دردناک است.
دوباره، لبخند زدن و بخشیدن، اتفاق می افتد ولی طعم آن تلخی، در گوشه ای از وجودت می ماند. بخشی از آن بخشنده گی، آن با همه وجود باور داشتن، هرگز بر نخواهد گشت..
و دیگران خواهند گفت: نگفتمت، که هیچ کسی در این امور قابل اعتماد نیست؟ نگفتمت...
و در چند روز و یا چند ساعت، به اندازه ده سال از کودک درونت دور خواهی شد. از کودک بی پروای درونت، از کودک جسور درونت، که به انسان ها فرصت می دهد، که همه چیز را با چشمان تازه می بیند، که بی تلخی، بی قضاوت، مهر می ورزد.
و اینگونه باور شکنی ها و مهر شکنی ها، اگر چند بار اتفاق بیافتد، ممکن است کودک درونت را به پرتگاه بیاندازد.. پرتگاهی که بیرون شدن از آن دشوار است..

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روزانه... شکرانه..

دیروز به یک سیمینار یک روزه رفتم در مورد جین آستین. سفر کردیم به زمان و زمانه او. از هوشش سخن گفتیم، نگاه تیز بینش، زنان و مردان اطرافش، خانه های مختلفی که در آن ها زنده گی کرد، شخصیت های نیرومند داستان هایش.. سخن گفتن از جین آستین، در میان جمعی از دوستداران و کارشناسان آثارش.. در قلب یک شهر کوچک انگلیسی با معماری قدیمی. جین تیزهوش، جین مهربان، جین تنها، جین خلاق.
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم
.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

"Young Forever"

نترس. به پیش رو نگاه کن. بهار، قلب تازه ای در من می روید. قلبی سبکبار، قلبی بی حسرت، بی پشیمانی.. قلبی بخشنده. بی کینه. بی تاریخ. قلبی نه مجروح. نه شکسته. نه خشمگین. قلبی نترس. و همین که جاده های عطر آلود را قدم می زنم و به ستاره چشمک می زنم و هوا را می بلعم و با دستانم به نوازش درختان می روم، دلم از شادی می لرزد... و دلم چنان می لرزد که گویی دوباره پانزده ساله باشم و با چشمانی کنجکاو.. و همه زنده گی روبرویم باشد... و میخواهم بیاموزم. چیز تازه ای بیاموزم. میخواهم چیزی به غنای زنده گی ام بیافزایم. وآموختن، و خطر کردن، از مهم ترین نشانه های جوانی جاویدان است.. و میدانم که چرا آهنگ های نوجوانان را دوست دارم. برق نگاه شان را. آن بی پروایی شیرین شان را. میخواهم شجاع باشم. کارهای تازه بکنم. کارهای هرگز نکرده را. میخواهم زبان های جدید بیاموزم. میخواهم مهر بورزم. میخواهم اعتماد کنم. بخندم. شادمان باشم. اما همچنان میخواهم فرزانه باشم. در خطر کردنم، فرزانه گی باشد. آموزشم، مرا بهتر بسازد. مهرم، به زنده گی دیگران غنا و شادمانی بیاورد. میخواهم در اعتمادم، بخشنده و سختگیر باشم. میخواهم در شادمانی ام، بی درد نباشم. فکر می کنم تمام این سالها، تلاش کردم کمتر خطر کنم. بیشتر محتاط باشم. کمتر اعتماد کنم، تا آزار نبینم. فکر می کنم برای مدت طولانی، یا از مهر ورزیدن می ترسیدم و یا به کسی مهر می ورزیدم که ارزشش را نداشت. فکر می کنم برای مدت طولانی، دچار یک نوسان شدید و سرگیچه آور و دردآگین میان شجاعت احمقانه و ترس محافظه کارانه بودم و بعد، خیلی وقت شده که هم خانه ترسم. که از شجاعت دوری گزیده ام. نمیخواهم دوباره، برای چند روز، به طور نمایشی، شجاع باشم و بعد دوباره، هراسزده تر و زخمی تر و نامطمئن تر از همیشه، به آغوش ترس پناه ببرم. میخواهم شجاع، اما فرزانه باشم. میخواهم کودک و کنجکاو و خوش باور ولی در نهان هوشیار باشم. میخواهم شادمان، اما مسئول و آگاه از درد و وظیفه باشم. میگویی ممکن نیست؟ میگویی اصلا این تصورات، این دسته بندی ها، اشتباه است؟ خوب، می گویم بهار فرصتی تازه برای اشتباه کردن است. اشتباه کردن و آموختن. بگذار خطا کنم، نیتم به صواب نزدیک تر شدن است. بگذار شجاع باشم. یاریم ده شجاع باشم. و جوان. و هرگز از خطر کردن، از آموختن باز نیایستم.

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

روزانه

تاپ- توپ- تاپ. همکارانم در پایین بازی می کنند.
از آشپزخانه صدای ظرف ها می آید.
بیرون هوا ابری است. صبح آفتابی بود. دل من هم.
چادر سبزی را که هدیه خواهرم است به سر دارم. ملایم است. به من حس زیبا بودن می بخشد.
کفش های پاشنه بلندم هم که وقتی در دهلیز راه می روم تق تق تق صدا می کنند.
ساعت پنج کنسرت می رویم. لیسه استقلال.
حس گدی (کاغذ) پرانی را دارم که آزاد شده باشد... از نخش آزاد شده باشد و در آسمان نیلگون برای خود بچرخد. سقوط کند. بوزد. با متانت نزدیک ابرها بلغزد. دلربایی کند. به همه کسانی که آن پایین نشسته اند، چشمک بزند.
مدتها باری را با خود حمل می کردم که ارزش حمل شدن را نداشت.. ارزش با خود آوردن را.
بار را زمین نهاده ام.
هنوز هم حس می کنم که بسیار و بیهوده نگرانم. همیشه نگران. "شیشه ناموس عالم در بغل...".
وقت آن است که به مرحله "گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست" کوچ کنم. سال نو، منزل نو.
مهری مادرانه قلبم را پوشانده است این روزها. نسبت به همه چیز. نسبت به شکوفه های جوان و نازک که مغرور زیبایی خود بر نسیم فخر می فروشند، نسبت به کودکان مکتبی که با هیجان و تیز تیز راه می روند، نسبت به دو بانویی که با آنها کار می کنم، نسبت به بهار، کابل، خانه، پدرم، پروانه...
بسیار میخواهم بنویسم. اما نمیتوانم. نمیتوانم به زبان، به قلم، به کیبورد بیاورم این زن نویی را که در درون من قد کشیده است. این زنی که گویا برای نخستین بار، هیچ چیز نمیخواهد..
این بهار، بهار عبور از تپش های عاشقانه قلبم* است.. شاید. سر آغاز نگاهی تازه به خود.
آرامم.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

آسمان شدن..

آسمان شو، ابر شو، باران ببار
آب اندر ناودان ناید به کار
-مولانا-

یاد من باشد...

خاور میانه بی قرار و شکوهمند..

نگرانت می شوم و هرگز تو را نشناخته ام.. هنوز ندیده امت و دلتنگت می شوم.. و از اینجا، یک دامن دعا و بغل بغل امید برایت می فرستم..
مبارز ایرانی. مبارز بحرینی. مبارز لیبایی.. جنگنده گان صلح.
تو چشم خاور میانه ای. من تو را دوست دارم. من به تو نیازمندم. تو امید منی.
شبانه، خواب های ما را تسخیر کرده ای. روزانه جرقه چشمان ما از تو می آید. اشک ما، بغض ما، برای توست.
خاور میانه، این سال سال تو خواهد بود.. خاور میانه، تو امسال بیشتر از همیشه شایسته تحسینی.
خاور میانه، مردمان خوب جهان را سرفراز کن، امید را، مبارزه را، ایمان را، آرمان گرایی را.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

گاهی با هراس، با شادمانی، با جنون، حس می کنی زنده گی کامل است.
این روزها، من فکر می کنم زنده گی چیزی کم ندارد.. زنده گی، با تمام شور در رگ هایم می دود.. و من حس استغناء دارم. بی نیازی. زیبایی. کمال. شادمانی. مهر. حس می کنم خودم را، آنگونه که هستم، با تمام ضعف ها و کاستی ها دوست دارم. باران بی پایان انگلستان نمیتواند اندوهگینم کند. در کوچه به همه کودکان لبخند می زنم. قلبم را، هیچ کسی نمیتواند بشکند. تبسمم را هیچ کسی نمیتواند از لبانم بدزدد.
حس می کنم، بلاخره، بعد از بسیار افتادن و افگار شدن، از بعضی جهات کمی بالغ شده ام. کمی آسان گیرتر شده ام بر خود ولی همچنان کمی پرکارتر، مفیدتر و کمال طلب تر شده ام..
دوست دارم این حس کمیاب و کم نمای رضایت را.
...
راستی.. فردا.. عید بر عاشقان مبارک باد! صرف نظر از بحث ها در مورد تجاری شدن این روز و غربی بودن آن و...، فردا یادآور دیگری است برای این که "قدر همدیگر بدانیم"..

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

غربت

خسته ام و درس دارم. بسیار درس دارم. نخوانم، غرق میشوم.
..
نبودم که آمدی. چقدر متنظرت بودم. چقدر از این جا بی قرار بودم. که اگر می بودم به استقبالت می آمدم. که "مانده نباشی" می گفتم ترا. دوباره کابل را از چشمان تو کشف می کردم. نبودم که هیجان مادرت را میدیدم در لحظه در آغوش گرفتن تو. میبودم تماشایت می کردم که چگونه آرام آرام عادت می کنی دوباره به کابل. میبودم که دفتر می بردمت و با هم خرید می رفتیم و روزهای طولانی در خانه با هم می نشستیم و می پختیم و حرف می زدیم و "ستاره افغان" تماشا می کردیم. میبودم که در لحظه های خستگی ات، آرامت می کردم، در لحظات خشمت، به تو گوش میدادم، در لحظات دلتنگی ات، می خنداندمت، دختر..
....
نیستم که محکم بغلت کنم. محکم. نیستم در این روزهای جادویی زنده گی ات. که با هم برویم و در "واخان" بنشینیم و چای بخوریم و گپ بزنیم. که تو از او بگویی و چشمانت بدرخشد. من سوال پیچت کنم. از کار و بارش بپرسم. از جزئیات آخرین دیدارتان. از همه چیز. و تو بگویی و بگویی و چشمانت بیشتر بدرخشند و صدای خنده های ما، پرنده ها را مست کند.
...
نیستم که کلان شدن رفعت را تماشا کنم. که با رویا و رفعت هر سه گلبهار سنتر برویم. برایش کلاه های مقبول بخرم. کلاه های سبز. با رویا بحث های فیمینستی کنیم و میرزا ما را باغ بابر ببرد. نیستم که رفعت با دستان کوچکش انگشتم را بگیرد و به مویم چنگ بزند و عینکم را بردارد و گوشواره هایم را بکشد. نیستم که بخندانمش، مراقبتش کنم، با او بازی کنم.
...
نیستم که آهسته آهسته حصار دور قلب شما را بشکنم، شهریار من.
....
چقدر نبودم من. دلم گرفت.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

ترس

به د. نوشتم: فکر می کنم غرور برای این ها یک عادت خانواده گی است. توصیه من این است که با او رسمی، محتاط و خشک برخورد کنی، حد اقل در آغاز. تا زمانی که اثر فوق العاده ای نداری که نشانش بدهی به او تماس نگیر.

بعدا، چند دقیقه بعد از فرستادن این پیام وقتی متن را دوباره خواندم دیدم چقدر ترسو بوده ام من و چقدر زود و بی امان قضاوت می کنم در مورد انسان ها. دیدم چقدر برنامه ریزی می کنم برای تحت تاثیر قرار دادن آدم ها، چقدر می ترسم از آنها، چقدر از قضاوت شان بیمناکم. حالا میخواهم این ترس را به د. هم انتقال دهم. میخواهم از او در برابر بیهوده امیدوار شدن، دل بستن، شکستن محافظت کنم..

ترسویم من. چقدر ترسو بوده ام در این اواخر. شاید از زمانی که به آکسفورد آمدم وقتی حرف رابطه و آدم ها پیش آمده، فقط ترسیده ام. فقط با بدبینی و ترس عمل کرده ام. فقط خودم را کنار کشیده ام.

این در مقابله با آن برخورد ساده لوحانه و خوشبینانه و قمارهای عاشقانه سابقم که همه قلبم را، مهرم را بی هیچ آزمایشی، بی هیچ سختگیری در اختیار دوستانم قرار میدادم.

درست است که زخم خوردم. درست است که بارها انسان ها/اطرافیانم نا امیدم کردند، آزارم دادند ولی... هیچ چیزی از آن زخم ها، نا امید ی ها، آزارها یاد نگرفتم. رشد نکردم. فقط دستپاچه واکنش نشان داده ام. نابالغانه. با ترس. و حالا مدتی است که با این واکنش زیسته ام. که این واکنش طبیعت ثانوی ام شده است. خود من شده است این واکنش.

من بالغ نشده ام. محتاط نشده ام. واقع بین نشده ام. ترسو شده ام من. بی رحم و بی انصاف شده ام من. مغرور شده ام من.

و بی رحمی ام، و غرورم و زود قضاوت کردنم، هیچ کدام حتی از تکبر نمی آیند، از ترس می آیند.

ترس قضاوت شدن. ترس دل بستن. ترس شکستن. ترس آسیب دیدن.

از نا امنی ام می آید.

کجاست شجاعتم؟ کجاست فروتنی؟ کجاست اعتماد به نفسم؟

منی که همیشه به مسئولانه مهر ورزیدن می بالیدم/می بالم. کجاست مهرورزی؟ کدام مسئولیت؟

وقتی در ذهنم به این فکر می کنم که آیا بیش از حد عاطفی ام؟ وقتی زود و بی رحمانه دیگران را فروتر از خودم قرار می دهم.. وقتی "مسئولیت" را حصار می سازم تا از تجربه های تازه بگریزم. وقتی انسان ها طبقه بندی می کنم و مهرم را دریغ.. به این دلیل است که می ترسم.

هنوز آماده نیستم که در مهر ورزی خودم بمانم، جایی برای خودم بیایم، بنا بر این از ترس، به مهر نورزیدن پناه می برم.

هنوز نیاموخته ام با عواقب "عاطفی" بودن و عاطفی عمل کردنم شجاعانه روبرو شوم و خودم را آنگونه که هستم، بنمایم و بپذیرم، بنا بر این در هر رودررویی تازه، عاطفه را عقب می رانم، وقتی کسی را می بینم لبخند شادی را پنهان می کنم و اشک ها، مدتیست که ناپدید شده اند.

اسیر ترسم من.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

نامه از کابل

دیروز طرف خانه روان بودم که یکی گفت: ای ره ببین. سر خود خوش است.

راست می گفت. من این روزها بی دلیل شادم. بسیار لبخند می زنم. صبح ها احساس نیرو می کنم و شام ها هنوز امیدوارم. هر چند در اینجا شمار نشانه های امیدوار کننده و واقعیت های شادمان کننده کمتر از انگشتان یک دست است...

هوای کابل وحشتناک است. خاک آلود، دود آلود، غبار آلود، تیل آلود، کثافت آلود. من حیرانم ما چگونه نفس می کشیم در میان این همه خاک و دود و تعفن. اما هر روز صبح، آفتاب با لجاجت خاصی بر همه این خاک و تیره گی می درخشد. از پس شیشه ها می گذرد و دستان و گیسوان ما را می نوازد.

خبری از تازه گی باران نیست. خبری از ژرفای برف نیست. خشکسالی را باور کرده ایم. شب وقتی سرمای سوزنده دستانم را به دندان می گیرد، به آسمان ستاره باران چشم می دوزم و تلاش می کنم سرما را فراموش کنم.

خانه، خیر و خیریتی است. پدر خوب است پروانه از درس دلگیر است و در پی تحصیل در خارج از افغانستان است. قد بلند تر شده، شیک پوش تر شده، شاید تنها تر شده در میان دوستانش. اقبال میخواهد در آینده در مایکروسافت کار کند. جلال سودای سفر به تمام جهان را دارد. . پری هر روز موترش را در جاده های خشمگین و دیوانه کابل می راند، جمعه ها برای کودکان پرورشگاهی کار می کند، شب های رخصتی با تمیم و پروانه فیلم های خنده دار می بیند تا درد و خستگی پیکارهای روزانه و هفتگی را فراموش کند. با پری و پروانه کنسرت می روم، فیلم می بینم، خرید می رویم. اقبال و جلال را سیاست می کنم، ناز میدهم، نازم می دهند. فراموش کرده بودم لذت با خانواده بودن را.... دوباره معتاد می شوم به این لذت.. دوباره رفتن سخت می شود.

ج. را دیدم. دیدنش شادمانم کرد. شغل رویایی مرا دارد. آموزگار است. برایم از آموخته هایش می گوید. به آینده خوشبین نیست، مثل خیلی های دیگری که این جامعه را بسیار بهتر از من می شناسند. من اما، نمیخواهم بدبینی را باور کنم... یا نمیخواهم واقعگرا باشم.

دفترم را دوست دارم، به نظرم. همکارانم را دوست دارم. کم کم از بحث های سیاسی شان خوشم می آید. کم کم دوباره عادت می کنم در یک محیط مردانه کار کنم. گاهی حسودی می کنم به توانایی شان در سفر از فارسی به پشتو به انگلیسی به فارسی در یک مکالمه کوتاه. گاهی حسودی می کنم به متمرکز و هدفمند و موثر بودن شان در کار و زنده گی و این روح سرگردان نداشتن شان. گاهی هم با خودم می جنگم که چرا این همه حسودم من.

زنان خوب زنده گی ام را هم دیدم. زکیه به زودی دوباره مادر میشود. رویا کار می رود و کلان شدن رفعت را تماشا می کند. صدف سرگرم مبارزه است. تحسینم را بر می انگیزد و آرزو می کنم میتوانستم کمکش کنم. کودکانش به شادمانی ام می افزایند. سونیا، کار می کند، نیرومند، استوار، امیدوار. بودنش در اینجا، دلگرمم می کند.

از آقچه مهمان داریم. مامایم و ستاره و تیمور. چند شب پیش قطعه بازی کردیم. باختم. معلوم شد بیش از حد به مهارت خود اطمینان داشتم. مغرور شده بودم شاید.. باید بیشتر تلاش کردم. مهمانان ما روزانه کابل گردی می روند. شبانه از اینده حرف می زنیم. از تابستان، برگشت، سفر به شمال، میله، محفل رقص در خانه مامایم.. منتظرم/یم با بی قراری، با امید، بی صبرانه...
از بدخشان خبرهای خوبی آمد. دلتنگ شده ام. کاش می شد یکبار بروم. بی قرار آمدن تابستانم. که بیاید و بیایم و بدخشان بروم و دوباره لب دریای کوکچه و توت تازه و دوستی. خنده و خرمی..
سال نو خارجی هم شروع شد.. و یکبار دیگر میترسم از این گذر شتابزده سالها. این سال برای من، سال افغانستان خواهد بود، انشاء الله.. و سال من.. بلی، میدانم می گویی خودخواهی.. ولی میخواهم/تصمیم دارم این سال، سال من باشد.
راستی، چند روز پیش تازه که رسیده بودم بسیار میخواستم عاشق شوم. جایت خالی. صبح ها امید کوچکی در گوشه دلم بود و شام ها، کمی، کمی اندوهگین می بودم که هنوز هم فارغم.. هرگز در عمرم به این شدت نخواسته بودم عاشق شوم. فلبم واقعا درد می کرد از بس به شدت میخواستم عاشق شوم. و باز مثل همیشه، کسی نبود که بشود عاشقش شد. فکر کردم این تمایل نیرومندم به عاشقی، به این دلیل است که کم کم کلان میشوم و وقت جدی عاشق شدن است. بعد فکر کردم شاید تنها و درمانده ام. حالا فکر می کنم که برگشت به کابل همیشه عاطفی و عشقولانه و عجیب می کند مرا. همچنان فکر می کنم که میخواهم در این جا، در وطن، در کابل، یک دلگرمی بزرگ دیگر بیابم که همیشه برگشتن به افغانستان را اسانتر کند. ولی این چیزها را، نمیتوان برنامه ریزی کرد. و نگران نباش، خوشبختانه حالا آن حس تکیده است و طبق معمول مشغول و آرام و شادمانم.
چند روز بعد هم دوباره سفر. این رخصتی زود تمام شد.
با مهر.
---
پ.ن: عنوان از "برایم نامه از کابل رسیده- دوباره خون به رگهایم دویده" داود سرخوش است.. این آهنگ این روزها، تمام روز با من است، رهایم نمی کند.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

روح من سرگردان است..

مشغول و سرگردانم. مثل پارسال برای یک سیمینار هشت روزه آمده ام که برنامه هایش به مشکل مجال نفس کشیدن می دهد.. وبلاگ نخوانده ام. موسیقی گوش نداده ام.. برنامه همان برنامه است فقط من فرق کرده ام و همه انسان های اطرافم.

..

شب از نیمه گذشته است. خسته ام. مرا می آزاری. مرا بسیار می آزاری. آیا درد را در چهره ام نمی بینی؟ بی قراری را؟ نمی بینی چگونه پژمرده میشوم؟ چگونه می سوزم؟

چه سودی دارد این؟ این بازی ها؟ من آدم این بازی ها نیستم. من ساده ام. خواندنی. من برای این چیزها برنامه نمی ریزم. من پنهان نمی کنم. فریب نمیدهم. من قصد آزار دادن ندارم. باور کن.

تنهایم بگذار. تنهایم بگذار و دیگر مرا چنین میازار. خدا ترا نبخشاید اگر بیشتر از این بیازاریم. خدا ترا نبخشاید اگر بر دردم، بیچاره گی ام، ساده گی ام بخندی. خدا ترا نبخشاید اگر بخواهی مرا به بازی بگیری.

..

میخواهم بروم. خانه بروم. میخواهم به کودکی ام برگردم و دلم به حنای شب عید خوش باشد. به گدی پران خوش باشد. به بولانی خوش باشد. به قصه های مادر کلان خوش باشد.

...

زن زیبا و شکوهمند است. گیسوان سفیدش روی شانه ریخته اند. از درخت ها می گوید و چشمانش جرقه ها دارند. از عشقش به درخت ها قصه می کند و از همه درختانی که به آنها دل باخته است که در جاپان، در مکزیک، در ایتالیا، در کینیا به دیدن شان رفته است. به ساقه های شان دست کشیده است. به ریشه هایشان اندیشیده است. بو کرده است درخت ها. چشیده است درخت ها.

به زن حسادت می کنم. به زن که درخت هایش را دارد. که درخت هایش منتظرش می مانند. که درخت هایش همیشه آنجایند. که درخت هایش اینقدر ساده و فهمیدنی و دیدنی هستند.

من آدم هایم را دارم. من به آدم ها عشق می ورزم و آدم هایم در سراسر جهان پراگنده اند. گاهی وقتی میروم نیستند، گاهی وقتی هستند، با من نیستند. گاهی گم میشوند. گاهی می آزارند. گاهی...

...

اینجا چقدر زیباست. این خانه بزرگ و شکوهمند و قدیمی. این نقاشی ها. این سقف های ظریف، ستون های منقش. این پیاله های سبک و گلدار انگلیسی. این قاشق و پنجه نقره.

این باغ ها به دقت مراقبت شده را ببین. این چمن ها را. دریاچه را.

همه چیز مرا به یاد رمان های جین آستین می اندازد. این هوای بارانی، این فضای با شکوه. این قصه های پی در پی. این مجالس گفتگو. این نان شب های طولانی. این شمع ها. چهره های روشن.

این دلشکستگی. این سوء تفاهم.

این انسان های اطرافم چقدر خوش پوشند. خوش سلیقه. زیبا. با هوش.

چقدر بیگانه. دور.

....

میخواهم درخت خودم را بیابم. زیر درخت خودم بیاسایم.

....

خانه، نزدیک است. به زودی در کابل خواهم بود انشاء الله. میدان هوایی، آفتاب درخشان، شال سیاهم بدور چهره خسته و خوشنودم .. خاکباد.. برگشت.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

زمستان

جاکت سبز مورد علاقه ام را پوشیده ام. همان که گرم و نرم و خوشایند است. همان نوازشگر پوست.. سبزی روشنش دلم را گرم می کند.. حس می کنم قلبم سبز رنگ است. روبرویم آیینه می ایستم. حسم درست بود.

اتاقم بوی لباس های تازه شسته شده می دهد. اتاقم گرم است. روشن است.

شرلوک هولمز تماشا کردم. حالا هم با یک پیاله چای نشسته ام که کار کنم. هر ساعت یکبار وقفه می گیرم. روبروی کلکین می ایستم و به درختان برفزده خیره میشوم و هوای تازه را با ولع فرو میدهم.

دریا داور، با صدای شور انگیزش به من یاری میدهد.

بعد از مدتها، احساس آرامش می کنم. بعد از مدتها، سرگشته، خشمگین و عصبی نیستم. هر چند هنوز خبرهای بد، وافرند. هنوز از ناتوانی من کم نشده است.

اما از منبعی ناشناخته، به دلم نور می بارد و گرما. شاید فقط خسته ام از آشفته بودن.

حس می کنم خورشیدی دلم را در آغوش گرفته است و نور و گرمایش، روزهای مه آلود و شب های تاریک را کمتر ترسناک می کند.

شاید فقط به خاطر آورده ام که زنده ام و این ارزشمند است. جوانم و این رفتنی است. گرم و آرامم و این یک نعمت است. و حال، اکنون، مجموعه ای از لحظه های گریزانی است که هر چه کنی، نمی ماند.

شاید هم بلاخره با خبرم که این، حداقل برای مدتی، آخرین زمستان خواهد بود در آکسفورد. در این شهر جادویی. آخرین زمستانم به عنوان یک دانشجوی رسمی. یک دوره جادویی.

و آیا ملامت هستم اگر بخواهم هر لحظه اش را زنده گی کنم؟ شاد یا ناشاد بودن، مهم نیست.. مهم این است که واقعا، با تمام وجود، با چشمانی باز و آگاهی نسبتا کامل، همه لحظه های شاد و ناشاد را زنده گی کنم.

زمستان است. فصل کتاب خوانی های طولانی. فصل نوشتن. پیاده روی روی برف.

فصل موسیقی.

زمستان است.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مهم

مهم، حس حضور شکوهمند توست که به دل سرگشته ام آرامش می بخشد.

مهم، رحمت توست که این چنین همه چیز را در اطرافم پوشانیده است.

مهم، این حس عجیب و گرم و آرام در دلم ست که می گوید عزیزانم را و آینده ام را به تو بسپارم.

مهم، این حس در هم تنیده گی و به هم وابستگی آرامش بخش است که به من می گوید ابر و باد و انسان و پرنده، همه نیازمند همدیگر اند.

مهم، مهریست که تداوم زنده گی و امید را ممکن می کند. مهری که برای من، مهمترین منبعش تو هستی.

شام میخواستم به کلیسایی، مسجدی، زیارتی بروم برای پرستش. برای قدردانی از تو.

مهم، دانستن این بود که زیارتگاه میتواند در گوشه قلبی بگنجد.

مهم این آزاده گی ناگهانی از قهر و نیاز و اندوه است که با یاد تو میسر می شود.
مهم، دانستن این است که گاهی فروتنی، کلید آزاده گی است.. فروتنی پذیرفتن بعضی ضعف ها، کاستی ها، نشدنی ها. فروتنی فراتر از خود رفتن. برای مدتی خود را فراموش کردن.

مهم دانستن این است که بعد از همه سرگردانی ها میتوان به بارگاه تو پناه آورد و آرام یافت.

مهم، توان دعا کردن است بعد از این همه شک و ناباوری و تلخی.

مهم تویی که انسان آیینه کوچکیست در برابر شکوهمندیت، زیبایی ات، بخشنده گی ات.

با من بمان.