‏نمایش پست‌ها با برچسب شادمانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شادمانی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چه خاصیتی است در مهر که تو را این چنین آشفته و مجنون می کند؟
 که نگاهی میتواند تو را از زمین به عرش برساند. یک کلام مهر آمیز، دلت را به رقص بیاورد. در چشمانت ستاره ها بدرخشند و لبانت مترنم گردند؟
چه چیزی است در مهر که طعم چای را گوارا تر، نور آفتاب را مهربان تر می کند؟ و همه اشیای روزمره را، اشیای ناچیز آشنا را، درخششی دیگر می دهد؟ که دیگر نان، نان، و خاک، خاک و آب، آب نیست؟ که دیگر همه چیز بیشتر از همیشه است، و بهتر از همیشه؟
این چه شور خانمان بر انداز است که اینگونه به رگ هایت می دود، پشت پلک هایت می نشیند، در دستانت جاری میشود، شور در آغوش کشیدن همه، مهر ورزیدن به همه... 
شور "هفت آسمان را بردرم، و از هفت دریا بگذرم"
شوری که پنجره را، پرده را، میز را، به رقص در می آورد؟

باید ترسید از  این خاصیت؟ از این خاصیتی که شادمانی ات را وابسته می کند به شادمانی دیگری؟ که تو را چنین "مجبور اختیار" دیگری می کند؟
و یا باید شادمان بود، حتی مدیون، که هنوز، دلت این گونه می طپد، هنوز، مهر میتواند تو را چنین افسون کند... که در میانه این شهر خاک زده، بحران زده، پر تنش، هنوز جایی برای مهر می یابی در زنده گی ات؟

چی میدانم.


۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

پرواز

امروز گویی اینجا نیستم. در روی زمین.
شادمانی بی دلیل. هدیه بزرگیست. و هدیه ای در این شهر و در این زمانه کمیاب. 
و من بی دلیل شادمانم.
میخندم. نگاهم می درخشد ( در نگاه های دیگران دیدم). نیرویی عجیب در خونم در گردش است. 

میتوانم روی حویلی بروم برقصم. روی بالکن بیاستم بخوانم.
حس می کنم میتوانم ساعت ها کار کنم. 
گوش بدهم.
ببخشم. 
مهر بورزم. 
حس می کنم میتوانم هزار کودک گریان را بخندانم. با کوه کشتی بگیرم. با باد، مسابقه دویدن بدهم. 
میتوانم تمام جهان را در آغوش بگیرم. 
گیسوانم را پناه همه زخم خورده گان کنم. 
سبکبارم.
ممنونم. 
پر پرواز دارم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روزانه... شکرانه..

دیروز به یک سیمینار یک روزه رفتم در مورد جین آستین. سفر کردیم به زمان و زمانه او. از هوشش سخن گفتیم، نگاه تیز بینش، زنان و مردان اطرافش، خانه های مختلفی که در آن ها زنده گی کرد، شخصیت های نیرومند داستان هایش.. سخن گفتن از جین آستین، در میان جمعی از دوستداران و کارشناسان آثارش.. در قلب یک شهر کوچک انگلیسی با معماری قدیمی. جین تیزهوش، جین مهربان، جین تنها، جین خلاق.
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم
.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

استانبول 2

صفوف نماز به هم فشرده اند. شال های رنگارنگ اتاق کوچک نیمه تاریک را روشن و گرم می کنند. کلمات عربی را تکرار می کنم. در ذهنم. در دلم. چیزی شبیه گشایش اتفاق می افتد. سبکی. فروتنی. هم بستگی.


در کافه روبروی مسجد چای سیاه می نوشیم. در پیاله های ظریف که خطوط طلایی دارند. کلچه پنیر دارد. تازه است. گرم است.

مردی برای کبوتر ها دانه می ریزد. ... آرامشش، حوصله اش، آموخته گی اش با پرنده گان.. حسرت بر انگیز است.

پله ها را شسته اند. زمین مرمرین را شسته اند. همه جا آب است. باران هم. کفش هایم را در خریطه پلاستیکی می گذارم، تازه گی آب تا مژه هایم می دود، بیدارتر می شوم.

سرک را بسته اند نمی دانم چرا. پر از توریست است. همه عکس می گیرند. زوج های میان سال. زوج های جوان. توریست های امریکایی با لهجه غلیظ شان.


راه را گم کرده ام اما نمیخواهم به این اعتراف کنم. باران می بارد. عینک هایم... روی جاده قشنگ ولی قدیمی، کشیدن این بیک دشوار است. باران می بارد.


پیرمرد اصرار می کرد روی چوکیش بنشینم و نفس تازه کنم. می گوید: الحمدالله. از افغانستان؟ تنها آمدی؟ خوشحالم که چیزی از مرگ اسامه نمی پرسد.


مضطربم. نفسم سنگین است. رویم سرخ شده است. می دانم زیبا شده ام. زیبا، اما، کافی نیست. باید با هوش ترین نسخه خودم باشم. و فروتن. و شجاع. وارد اتاق می شوم. س. را که میبینم، خوشحال میشوم، آرام می گیرم.


معرفی ها. دست تکان دادن ها. نام به خاطر داشتن ها. گفتگوهای جالب. گفتگوهای سرسری. گفتگوهای عمیق.


زنان با هوش. زنان متعهد. مردان با هوش. مردان متعهد. مردمان الهام بخش.


قایق سواری. باد. آهنگ عاشقانه. قلبم که محکم می کوبد. س. و ن. خنده. رقص. مهتاب.


چلم. چای. فضا پر از دود است. چراغ های رنگی آویخته اند همه جا. و بیرق. بسیار بیرق.


تنهایی. در هر قدم. در همه جا. در جمع. در خلوت. در کوچه های باریک. در رستورانت های شیک. نگاه های کنجکاو دیگر توریست ها.

خود فراموشی. حال. غرق در کاشی های مسجد. غرق در آبی نوازشگر دریا. آغشته به بوی گل. شسته شده در نور خورشید. در آغوش آرامش. بی خیالی. آزاده گی.

بی هدف قدم زدن. گم شدن. ایستادن. نقشه نگاه کردن. راه رفته را برگشتن. سراسیمگی.

و تو، که در رگ رگ این سفر دویده بودی.

استانبول. امروز. لذت. شادی. آینده. برنامه. خیالپردازی. آرزوی بالون سواری.

در میدان هوایی گوشواره ای برای خودم می خرم. در کدام محفل این را به گوش خواهم آویخت؟ هدیه این سفر را...

سفر نخستین نماز مسجدی. نخستین چلم. نخستین رقص روی قایق. بعضی نخستین طعم ها.. بوها..

سفر تناقض. سفر آرامش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

استانبول

مظاهره چیان. پولیس. یونیفرم های سفید.
هزاران هزار چپ کوچه. کافه ها. موسیقی. دود. بوی غذا.
مردی برای پرنده سفید ماهی می اندازد. دیگران می خندند.
کلیسا. آرام. متروک. در انتهای کوچه ای بیروبار. روی زمین سرد می نشینم. دعا. آسمان آبی.
بیرون میشوم خنده های کافه نشینان مرا در آغوش می گیرند. آرام آرام عبور می کنم.
تنها. دوباره کلیسا. با شکوه. بزرگ. بیروبار. عکاسان. شمع ها. روی چوکی چوبی می نشینم. یاد پدر.
کوچه ها رو به بالا. کوچه ها رو به پایین. مرد چاقی با خنده چیزی به من می گوید.
دریا، از دور می درخشد. کاش پدر اینجا بود. گفتگو های او، این تجربه را سرشار تر می کرد. تصور می کنم او را. جوان، تنها، مسافر، سرشار، شگفت زده.. در کوچه های استانبول. مثل امروز من، فقط داناتر، فرزانه تر، زنده دل تر شاید.
در میدانی می نشینم. بی پروای زمان. بی پروای کار. به رهگذران چشم می دوزم. آفتاب موهایم را می بوسد. پوستم گرم، پوستم شاد. طعم شیرین فراغت.
بوی سیگرت. مینه بی وقفه سگرت می کشد. دود، دود. همه جایم بوی سگرت می دهد.
دختران مستقل. انارشیست های جوان. هنرمندان مست.
چرا اینقدر به یاد کابل می افتم؟ و به یاد صلح.. که اگر صلح می بود کودکان ما هم شاید، اینگونه می خندیدند، جوانان ما بی پروا مهر می ورزیدند، هنرمندان ما.. زنان ما، با غرور زنده گی می کردند.. چرا اینقدر به یاد صلح؟ حسرت است؟ حسادت؟
غروب. پسر بچه ای بایسکل می راند. طناب ها و رخت های شسته شده. زنی همسایه اش را صدا می زند.
کوچه های بیر وبار. توت تازه. دوغ. زنده گی.
استانبول.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

گاهی با هراس، با شادمانی، با جنون، حس می کنی زنده گی کامل است.
این روزها، من فکر می کنم زنده گی چیزی کم ندارد.. زنده گی، با تمام شور در رگ هایم می دود.. و من حس استغناء دارم. بی نیازی. زیبایی. کمال. شادمانی. مهر. حس می کنم خودم را، آنگونه که هستم، با تمام ضعف ها و کاستی ها دوست دارم. باران بی پایان انگلستان نمیتواند اندوهگینم کند. در کوچه به همه کودکان لبخند می زنم. قلبم را، هیچ کسی نمیتواند بشکند. تبسمم را هیچ کسی نمیتواند از لبانم بدزدد.
حس می کنم، بلاخره، بعد از بسیار افتادن و افگار شدن، از بعضی جهات کمی بالغ شده ام. کمی آسان گیرتر شده ام بر خود ولی همچنان کمی پرکارتر، مفیدتر و کمال طلب تر شده ام..
دوست دارم این حس کمیاب و کم نمای رضایت را.
...
راستی.. فردا.. عید بر عاشقان مبارک باد! صرف نظر از بحث ها در مورد تجاری شدن این روز و غربی بودن آن و...، فردا یادآور دیگری است برای این که "قدر همدیگر بدانیم"..

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

مهر

جهان را، نمیتوان بدون مهر تصور کرد.. بدون مراقبت. بدون همراهی.
در این روزها به این فکر می کنم که چگونه مهر است که گوشه های مختلف زنده گی ام را به هم وصل کرده است.. که لابلای زنده گی ام تنیده است و پشت سر همه انگیزه هایم، همه بهانه های شادمانی ام و حتی همه جاه طلبی هایم ایستاده است..
بدون مهرورزی عزیزانم، زنده گی کامل نیست، غنی نیست.. زنده گی ام را نمی توانم تصور کنم. زنده گی ام مرده است..
بدون مراقبت، روحم دلتنگ خواهد شد.. بدون یک زنگ غافلگیرانه به یک دوست، نامه های طولانی، دست روی شانه یک دوست گذاشتن.. بدون سرپرستی، خبرگیری، کمک، حضور... من نیازمند مراقبت از دیگران هستم.
و آنها که ترانه های به یادماندنی میخوانند، مهر می ورزند.. و آنهایی که زیبایی می آفرینند، کارشان مراقبت از قلب و روح و جرقه های چشمان ماست.. حتی اگر خود ندانند.. و آنها که عیب می پوشند، گاهی تقصیر را تحمل می کنند، گاهی تو را تشویق می کنند، گاهی با عسل آلوده ترین صدای جهان سرزنشت می کنند.. گاهی از تو میخواهند کمی بهتر باشی، چون میدانند ظرفیتش را داری..به تو مهر می ورزند
هر کسی سبک مهرورزی خود را دارد.. فرانچیسکا، روزی ده بار می بوسد عزیزانش را. دیوید به شوخی ترا به مبارزه می طلبد. ویل برایت شیر، دوا و توت زمینی می خرد. پروچیستا به یادت می آورد که میتوانی.. یایل رمان های محبوبش را به تو هدیه می دهد.. و در خانه پری، که ناگهان از تو میخواهد او را به یک مهمانی همراهی کنی.. و پروانه.. و فریده.. و نورجهان که همه جا برایت اشعار عاشقانه می نویسد..
و وقتی انسان ها را میشناسی، آهسته آهسته با شیوه مهر ورزی شان آشنا می شوی.. و آهسته آهسته می فهمی وقت هایی را که مهر ورزی شان صمیمانه است.. یا سرسری است.. یا نیست.. و یاد می گیری مراقبت کنی، مداوا کنی، صبور باشی.. و گاهی فقط تو مهر بورزی..
تا عزیزت، دوباره، بعد از سرگشتگی، به جهان خودش برگردد و توان مهرورزی خود را باز یابد..
و من، مدتی بود که فکر می کردم مهر، بند است، اسارت است... نیاز به مراقبت، احتیاج است.. و احتیاج بد است.. و استقلال خوب است.. و مهر، درد است.. ولی حالا حس می کنم که مهر وسیع تر از عشق است.. وسیع تر از درد است.. وسیع تر از احتیاج است.. گاهی مهر وسیع تر از خود زنده گی است.. و جهان، نیازمند مهر است.. و نیاز همیشه بد نیست.. و بند همیشه بد نیست..."من از آن روز که در بند توام، آزادم"...
..
و من، سپاسگزارم برای همه مهری که در رگ های زنده گی ام می دود.. و همه چیز را واقعی تر و ارزشمندتر می سازد و زنده گی را زیستنی تر...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

این روزهای من

این یادداشت.. همین لحظه قدیمی به نظر می رسد..
....
آنقدر شادم این روزها که خودم هراسان می شوم. می ترسم غمی بیاید و غارتی بکند و دوباره کمری بشکند و ناتوانم کند..
کار.. اندازه ندارد. فهرست هر روز طولانی تر از روز پیش است.. اما هر روز کار می کنم و هر روز کارم را تمام می کنم. و این، من همیشه ناتمام را، بسیار خوشنود می کند.
بیشترین شادمانی ام از مهری می آید که زنده گی ام را سرشار کرده است.. مهری که در خانواده، دوستان و نزدیکان خودم می بینم.. مهری که بهانه زنده گی است.. قدرت جادویی اش دلم را از شوق می لرزاند و بیشتر دوست میدارم و بیشتر شادمان می شوم.
به ترس هم می اندیشم این روزها که با بایسکلم به پیکار جاده های بیروبار می روم... این روزها که در هر گفتگویی، در هر برخوردی تلاش می کنم از خودم بودن نترسم.. مهرورز، کامل و منصف باشم.. به شجاعت می اندیشم وقتی شیوه های تازه اندیشیدن و نوشتن و کار کردن را می آزمایم.
یادداشت های سال گذشته را میخواندم دیشب. خط خطش ترس بود و درد و احساس ناتوانی.. خط خطش فشار و احساس بیچاره گی.. خط خطش گیچی و سرگشتگی... نوشته ها از زنیست که خودش را نمی شناسد، از زنیست که سخت به دنبال خویش است ولی این سفر به دنبال خویش را ترسان،تحت فشار و ناشادمانه انجام میدهد.. ملامتش نمی کنم.. به او هم مهر میورزم.. و آفرین میگویم که آن مرحله را پشت سر گذاشت..
این روزها اگر نمی نویسم از آن روست که صبح با ده ها دغدغه کاری/درسی بیدار میشوم. روزهایم پر اند با نوشتن و طرح ریزی و باز هم نوشتن.. گاهی گفتگو با همکاران. شام گاهان گاهی دیدارها، گاهی یوگا، گاهی رقص، معمولا دوباره کار.. در وقفه ها موسیقی می شنوم از شجریان گرفته تا این آهنگ سیتا قاسمی و شفیق مرید، تا آهنگ های هندی که هنر پیشه مورد علاقه ام ستاره شان است.. و گاهی از این نا همگونی های سلیقه و طبعم متحیر می شوم.
فعلا همین. بروم برای رقص سکاتلندی امشب آماده شوم.
شادمانی مهمان دل هایتان باد.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

آکسفورد

به اتاقم که نزدیک تر می شوم، بلندتر آواز می خوانم. کنار پارکینگ بایسکل ها می ایستم و چشمانم دنبال بایسکل خودم می گردد. نفس راحتی می کشم و در ذهن از ویل تشکر می کنم که مواظب بایسکلم بود. در دهلیز را باز می کنم و بعد در اتاق را. اتاقم خلوت و پاکیزه است. پرده های سبز جدا از هم ایستاده اند و نور ملایم بعد از ظهر اتاق را روشن کرده است.
در اولین اقدامم برای بی نظم و "عادی" ساختن اتاقم، کوله پشتی ام را روی زمین پرتاب می کنم.
بعدا بیکم را در گوشه ای می گذارم. کمپیوترم را به برق می زنم.
میخواهم در فیسبوکم بنویسم برگشته ام. اما قبل از آن باید تیلیفونی دوستان نزدیکم را خبر کنم.
نگاهی به فهرست کارهای نکرد ه ام می اندازم و می روم برای خودم چای بیارم.
زنده گی آکسفوردی ام دوباره آغاز می شود.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

کابل-لحظه ها

تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.

پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.

من: کدام احمد؟

پدر: احمد، اولین خواستگارت!

من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.

............

پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.

من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟

من: بلی؟

پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟

......

صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.

.....

وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.

سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.

بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.

دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.

در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.

...

شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.

...

مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

دوست دارم ها 1

مرغ دریایی را دوست دارم. سبد گل را. چای سبز را با طعم لیمو. دیوان حافظم را که با الیاس خریدیم دوست دارم.
محسن نامجو را دوست دارم. کوچه های نیمه روشن را. کافه هایی را که دیوارهای سرخ و نارنجی دارند.
خواب را دوست دارم. آب تازه را دوست دارم در گرمای تابستان. دوغ را.
پاییز را دوست دارم. زرد و سرخ و نارنجی را.
دستمال گردن های سبز را.
انسان های قابل اعتماد را.
انسان های شوخ و حساس و قوی و نازنین را.
عکسی را که با مادر گرفته ام و روی میزم هست دوست دارم.
آن مجسمه فرشته ای که دست هایش را زیر زنخ گذاشته و به آسمان نگاه می کند را دوست دارم.
ماه نو را، باران نرم را، خش خش برگ ها را زیر کفش هایم.
پیراهن سبز گلدوزی و آیینه دوزی شده ام را که بوی وطن می دهد.
آب میوه را که او درست کرده بود، در یک صبح آرام تابستان
رقصیدن را دوست دارم.
شعرهای بسیار غمناکی که تارهای دلم را به صدا می آورند را..
آخرین پیاله چای قبل از آنکه به خواب می روم را.
شب های زمستان رمان خواندن را.
ایستادن روی زینه های طیاره قبل از پایان رفتن را.. و به اطراف چشم دوختن را.
رسیدن را دوست دارم.
صبح های تنبل شنبه را.. یا جمعه را.. که دیر بیدار میشوم..
فیلم های قدیمی رمانتیک را...
صلح را دوست دارم.
مفهوم "خانه" را. آرام گرفتن را. نهال کاشتن را. مهمان کردن را. پرده خریدن را. گلدان گرفتن را. مهمانی گرفتن را. دیوار تزیین کردن را. در آشپزخانه کنار مادر نشستن. با پدر بی بی سی فارسی دیدن را. صبح با صدای اقبال از خواب بیدار شدن را.
چیزهایی هم هست که دوست دارم اما تجربه نکرده ام: دیوار رنگ کردن را، بالون سواری را، از روی آتش پریدن را، راننده گی را.
آباد کردن را دوست دارم.
نوشتن را.
وبلاگ خواندن را دوست دارم. وبلاگ یافتن را، کشف کردن را. دیگران را کشف کردن و خود را در دیگران کشف کردن را.
تماشا کردن را دوست دارم. تماشای مسافران در میدان هوایی، تماشای رهگذران از پشت شیشه یک کافه. تماشای آنانیکه که دوست دارم در نور شمع. در حال خنده. در حال تمرکز.
گفتگوهای طولانی خوب را دوست دارم.
سکوت های طولانی سبک با هم را دوست دارم.
گاز خوردن را دوست دارم.
با هوش بودن را، مبارزه را، مقتدر به نظر آمدن را..
مهر را دوست دارم.
گلهای ارغوانی را.
نامه های طولانی را دوست دارم.
شعر را.
نوشته های خوب را دوست دارم. توت زمینی را. آش را. غروب کابل را. کوه ها را. کار را. گدی پران های رنگارنگ را. لباس های هندی را. گوشواره را. دوستان خوب را. یک آغوش محکم را.
زنده گی نامه ها را دوست دارم.
خود پرکارم را دوست دارم. گاهی جنب و جوش را. محافل بزرگ و بهم ریخته ولی شاد را. کودکان را دوست دارم. چشمان گویای شان را. کمال شان را. لباس های کوچک شان را. کلاه های کودکانه را دوست دارم. در آغوش که می گیرمشان دلم آرام میشود. جهان آرام می شود و من حس می کنم کاملم.
کارتون را دوست دارم.
آرایش را دوست دارم گاهی. رنگ ناخون سرخ را برای ناخن های پایم. سایه چشم را. شال های هر رنگ را.
گاهی شب زنده داری را دوست دارم.
مهمان بودن را دوست دارم. محبت دیدن را. فارغ البال بودن را.
سینما را دوست دارم. پرده های بزرگ را.
دوست دارم در چشمانم ستاره ها بدرخشند وقتی میخندم. انسان های که پاکیزه حرف می زنند، را دوست دارم. و انسان های دیوانه را.
خواهرانم را.
اقبال و جلال و شیطنت هایشان را.
بحث های سیاسی را دوست دارم. شب تا دیر کار کردن را. گاهی دلهره را دوست دارم.
گاهی بی دلیل گریستن را.
آنانیکه مرا از ته دل میخندانند را..
این حس "من آنجا که باید باشم، هستم" را.
و آیه "فبای آلاء ربکما تکذبان" را. رمضان را. وضو گرفتن را. جاینماز عمه ام را.
استانبول را دوست دارم. برلین را. و خانه هایی را که پشت پنجره شان گلدان می گذارند.
زنان و مردان کهن سال شیک پوش و دل زنده را.
بدخشان را. دریای کوکچه را.

اسم های قشنگ را دوست دارم.
سخی جان را. شب های مهتابی را. گاهی آهنگ های احمد ظاهر را.
انسان های چند زبانه را. انسان های ادبیات فهم را. انسان هایی که زیر لب زمزمه می کنند را.
وطن را. امید را. احساس تعلق را. ریشه ها را. گل لاله را. اسب را. آبی آسمان را. حس خوب غرور را. اتن را. بامیان را.
بچه های چوپان را.
نی را. نینوازان را. شب های پرستاره را.
اتاقی که روی دیوارش عکس یک فیل باشد با خرطوم پر گل..
"شاهزاده کوچولو" را.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

رفعت ملک! به جهان ما خوش آمدی.


سه شنبه ۱۱ می ۲۰۱۰ - ۲۱ ثور ۱۳۸۹  مثل همه روزهای معمولی به نظر می آمد. در این سوی اقیانوس در اطاق کوچکم من ساعت ۱۰ روزم را آغاز کردم. صنف و درس و جلسه و....‌آمیزه ای از لحظات شادمانی و اندوه.  مثل هر روز. معمولی- تکراری- کمی کسل کننده. تا زمانی که پیامی گرفتم که رویا قبل از موعد مقرر به شفاخانه رفته است. میرزا شوهرش و دوست خوبم گفت مرا در جریان اوضاع خواهد گذاشت. نگران بودم. دلهره داشتم. هیجان داشتم.  دورتر از آنی بودم که بتوانم دست رویا را در دست بگیرم. که بتوانم دوره انتظار طولانی را در کنارش باشم. 
امروز که ایمیلم را باز کردم گفتند سه شنبه شام رفعت ملک رسیده است. خورد و نازک و سرخ و شیرین و شکننده... تیلیفون را که برداشتم دلم از هیجان می لرزید چون برای اولین بار با رویای مادر حرف می زدم.. میرزا و رویا هیجان زده بودند. پر از حرف. قصه. گفتنی. هیجان. 

رفعت! به جهان خوش آمدی. تو حتی قبل از آمدنت به اشتیاق ما برای زنده گی و مبارزه افزوده بودی.. کاش میتوانستیم دنیای بسیار بهتر و سرزمینی صلح آمیز را به تو هدیه بدهیم و یا وعده کنیم.. اما یک چیز مسلم است.. تلاش ما را بیشتر خواهیم کرد تا تو و همنسلانت در دنیایی عادلانه تر زنده گی کنید.... 
کاش می شد بغلت کنم. بی قرار دیدنت ام. بی قرار اینکه کلان شدنت را تماشا کنم. 

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

این نوروز دیوانه عزیز....

نوروز گذشته و دختر دامن بلند نو هفت رنگش را نپوشیده است. دختر به قصر مورد علاقه اش نرفته است و طبعا بادی نبوده که بوزد و با دامنش بازی کند و چشمان ستایشگری که روی زلف هایش توقف کند و هوایی که ترانه های او را به دور دست ها ببرند. دختر شام لباس زیبای افغانی اش را نپوشیده و نه هم سنگین و مودب و دلربا بوده است.. نوروز گذشته و یک نوروز دیگر دختر نامطمین بوده و نه عاشق.. سرگشته بوده و تمام روز طعم درد روی زبانش، دلش، جهانش بوده است.. نوروز آمده و هنوز دختر آشپزی بلد نیست، موهایش را قیچی نکرده و هنوز در همان پیاله کهنه چای مینوشد. 
نوروز را دختر اما با یکی از خانواده های محبوبش در روی زمین گذشتانده است و صبح با نوازش مهربان دستان یک کودک بیدار شده است و چای را با خنده و شادی در کنار انسان های قدیمی، صمیمی و عزیز زنده گی اش گذشتانده است. شعر شنیده است. شعر خوانده است. فال حافظ بوده و مهربانی و ادب.. دختر موزیم رفته است و وقتی به صدای مهربان و بسیار آشنای همراهش گوش میداده حس کرده در جهانی امن زنده گی می کند و حس کرده بسیار خوشبخت است.  دختر بعد زهرای عزیزش را در مغازه دیده و پریده بغلش کرده.. نان چاشت را با دست خورده است و مسخره گی کرده و آزار داده و شوخ طبع بوده است و بعد از سالهای بسیار طولانی حس کرده حرف دلش را می زند و شبیه آن خود قدیمی نوجوانش که خیلی دوستش دارد شده. دختر حس کرده که چقدر بزرگ شده و چقدر دوست دارد و چقدر دوستش دارند و باز هم چقدر خوشبخت است... دختر بعد با دلی درد آلود باید برمی گشته است.. اندوهگین بوده تا چند دقیقه بعد که در قطار با یک دانشجوی کینایی آشنا شده که فارسی را بهتر از او صحبت می کند و از تاریخ بیهقی حرف زده اند و شعر رودکی خوانده اند و از سپهری و تاجیکستان و افغانستان و اسماعیلیه ها، «سنگ صبور» و  میله گل سرخ مزار و  زنزبار و افریقایی بودن حرف زده اند.. و دختر حس کرده قلبش سبک تر شده است و بسیار هیجانزده شده از نخستین بار دیدن یک کینایی اصالتا هندی مسلمان که فارسی را مثل بلبل حرف میزند... 
دختر بعد با بی نظیرترین زوجی که در این حوالی می شناسد (بیکی و عظیم عزیز) به پارتی سال نو افغان هایش رفته و هر چند خسته و بیخواب بوده، گفته و خندیده و با یک عالم انسان های جدید آشنا شده. برای رقص دو نفره بیکی و عظیم کف زده.. بعد با دلهره و در میان حیرت همگان به میدان در آمده و با افغان های دیوانه اش رقصیده و گذاشته فکر کنند که دختر دیوانه ای است.. دختر بعد اتن انداخته و بعد سخنرانی کرده و بعد  با ده نفر دختری که میخواهند دانشگاه بروند آشنا شده و حرف زده و رهنمایی کرده و گوش داده و «جانم» گفته و روی کودکان را بوسیده و «خاله» گفته و احترام گذاشته... بعد هم نیمه شب خسته و خوشنود به اتاقش برگشته و ایمیل پاسخ داده و سقوط کرده... و کمی تنها ولی خوشبخت و سرگشته به خواب رفته است...
و سال نو آمده و هنوز دختر بسیار ناتمام است.. بسیار نامطمین و شاید سرگشته تر از پیش.. و درد باقی است و خبرها هنوز خوب نشده اند..
ولی دختر حس می کند از خیلی چیزها هرگز پشیمان نخواهد شد و تا مدتهای طولانی این نوروز دیوانه عزیز را با احساس خوشبختی بسیار به خاطر خواهد آورد. 

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

باورم نمی شود که این همه مدت طولانی ننوشته باشم، هر بار انترنیت می آیم، ساعت ها وقت می گیرد تا چند نامه بنویسم و.. وبلاگ نویسی همیشه به آخر می ماند.. در آخر کار، خسته می شوم و دلگیر و هوای نوشتن نیست..
...
کابل آمدن، مثل همیشه از بعضی لحاظ برای من یک معجزه بوده است. اینجا بودن به یادم می آورد واقعا کی هستم، در کجا ایستاده ام، از خود و زنده گی ام چی میخواهم. دورنما روشن تر میشود. کمی از خودم بیرون می شوم تا به دیگران، به آنانی که در اطرافم هستند بیاندیشم و این همیشه رهایی بخش است.. گاهی در تنهایی، دور از خانه، چنان در دغدغه های زنده گی روزمره خودم گم می شوم که یادم می رود برای خوب ماندن، مفید ماندن تلاش کنم. با دیگران زیستن را فراموش می کنم، خم و پیچ زنده گی جمعی را، نیاز به قربانی کردن خواست های خود را، نیاز به دورنما داشتن را، فراموش می کنم.. تلاشم را برای هر روز بهتر رفتار کردن و زنده گی را برای دیگران دلنشین کردن، فراموش می کنم..
کابل، به یاد آورنده خوبی است...
...
این روزها چندین بار بازار رفته ام، به خاطر نیازهای خودم، به خاطر همراهی با دیگران.. از خرید رفتن در شهر نو خوشم نمی آید، فقط برای همراهی با خواهرانم آنجا می روم. بیش از حد مجلل و کاذب به نظرم می آید.. ازدحام گدایان و حضور سنگین خارجی ها و مردان مسلح ناراحتم می کند. تجملش و زرق و برقش نمایانگر کابل تازه ای است که در این سالها سر برداشته است.. یاد آور یک شیوه زنده گی است که راست بگویم مرا ناراحت می کند.. شاید به دلیل کم مدارا بودنم باشد.. اما این شیوه زنده گی لحظه محور، تجمل محور، خرید محور و این چنین در تناقض آشکار با فقر و بیچاره گی این کشور و ساکنانش، با شکننده گی زنده گی شان، مرا می رماند، می آزارد...
مندوی را بر عکس دوست دارم. دکان های کوچک و پرش را، دکانداران معتاد به چایش را، بیر و بارش را، کودکان دستفروشش را.. دکان های کاغذ پرانش را با آن چرخه های رنگارنگ، صد ها متر تکه شرابی رنگ را، کراچی های هیل و کشمش و چهار مغزش را... در مندوی، هر چیزی را میتوان یافت، از دواهای عجیب یونانی تا حشره کش و تایر موتر و تکه مخمل و شیرپیره وطنی.. دلم فشرده میشود وقتی می بینم کسی با فروش چای یا دکمه یا چراغ دستی روزگار می گذارند. ثروت غیر متمرکزش را دوست دارم که صد ها خانواده از آن امرار معاش می کنند و هر کس، ارباب خود است.... در مندوی گم شدن را، با کودکان سبزی فروش چانه زدن را دوست دارم... دوست دارم مردم را در کار، تلاش، تکاپو، امید تماشا کنم. سخت دعا می کنم که کسی این امکان را ازما، از آنها نگیرد.
....
روزهایم را، به دیدن انسان های نازنینی میروم که وقت و دانش شان را در اختیارم می گذارند و یاری می دهند برای تحقیقم آماده شوم، دوستان قدیمی را می بینم که همیشه دیدنشان آرامش بخش است، گاهی دوستان تازه ای می یابم که اشتیاق دیدارهای دوباره را در من بر می انگیزند... شب ها رمان و کتاب های مورد علاقه ام را میخوانم، با مادر و عمه حرف می زنم، سریال مورد علاقه پدر را با او تماشا می کنم... اگر مجال داشتند با خواهرانم حرف می زنم و از شور و اشتیاق شان، و از شکایت هایشان، یاد می گیرم.
بودن در اینجا، بسیار خوب است.. هر چند باید بزودی دوباره دل بکنم و بروم.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

"الا ای گل صد برگ، گل صد برگ"

سلام،

به گفتگوی شیرین نورجهان اکبر (خواهرم) با رادیو بی بی سی گوش دهید... او در مورد کار تحقیقی اش در تابستان گذشته در مورد موسیقی فولکلور زنان حرف می زند. در ضمن، در جریان گفتگو، آواز هم میخواند و بعضی از شیرین ترین دوبیتی ها را. (در آغاز برنامه یکی از شنونده گان خاطره خود را می گوید، کمی صبور باشید و گفتگوی نورجهان آغاز خواهد شد)....
نور نازنینم، ببخش که خجالتت میدهم.. میدانم زیاد خوش نداری که همه دنیا را خبر کنم... اما، عید است و این هم "عیدانه" من به خواننده گان این وبلاگ..
دختر، چه بزرگ شده ای تو، چقدر شیرین سخنی تو... چقدر دلم را از شادی و غرور پر می کنی...

دوستت دارم.
...
عیدتان مبارک.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

آرام و دل انگیز

یک صبح ابری. اما کسی چی میداند، شاید بعدتر هوا روشن و آفتابی شود، مثل دیروز.
یک پیاله چای داغ. بیسکویت های انگلیسی. دو دانه سیب سرخ تازه. یکی برای خوردن، یکی برای بردن.
کتابچه ها. کتاب. قلم و توش نارنجی و تخته ای پوشیده ای از یادداشت ها و اعلان ها و کارت ها.

آغاز یک روز خوب دیگر. روزی که به آموختن، گفتگوهای عمیق و لذتبخش و پیاده روی در یکی از زیباترین شهرها اختصاص یافته است.
رفتن به مرکز شهر روح مرا تازه می کند. معماری بی نظیر، رستورانت ها، کافه ها و دکان های دلنشین. مهم تر از همه گروه های بزرگ و پر جنب و جوش انسان ها از نقاط مختلف جهان.. گفتگو ها، خنده ها، نگاه های حیرت زده و پر از شگفتی، حرکاتی از روی مهربانی ومراقبت، دستان نوازشگر، بدنهای عاشق، دل های جوان و سرمست.
از پس کوچه ها می روم. گوشه های تازه را کشف می کنم. کتابخانه های کوچک و مهجور که خواندنی ترین کتاب ها را دارند. کافه های خلوتی را که روح خودشان را دارند، راه های کم گذر را که آواز را در گلوی تو بیدار می کنند.

اینجا محل خوبی برای تحقیق و مطالعه و آموزش است. اما همچنان اینجا شهر خوبی برای جوان بودن است. برای کشف و تجربه و دیوانگی.

از اینجا خوشم می آید.
....
امروز، از آن صبح هاییست که احساس رضایت عمیقی دلم را پر کرده است. از صبح های شجریان شنیدن. آرام آرام روز را آغاز کردن. به هیچ دغدغه ای. از آن صبح های در همین لحظه بودن، حال را تجربه کردن.

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

با خود مهربان تر ...

عيد فوق العاده بود...

امروز نخستين روز كاريم بعد از رخصتي طولاني عيد است. به شدت زنده ام. خوشم مي آيد از اين حالت. ده ها فكر تازه به ذهنم هجوم مي آورند. حس مي كنم فعال، زنده و مفيدم. خيلي كار كرده ام. روزهاي پيش از عيد به شدت احساس ملال، خسته گي و بي انگيزه گي مي كردم. حس بدي داشتم از اينكه آنقدر كه بايد فعال نبودم و از اينكه همه افكارم كهنه و تكراري بوده اند. حس مي كردم در يك صندوق حبس شده ام بي هيچ روزنه اي، بي هيچ نويد تازه گي.

امروز چند نامه طولاني به چند دوست مهم نوشته ام. برنامه ريزي كرده ام كه شب زيبايي با خانواده و مهمانان داشته باشم. دو روز به سفرم مانده است و به دوباره پر كشيدن.. ميخواهم اين دو روز سرشار باشند از مهرباني و لبخند.. ميدانم كه در آستانه رفتن درد اجتناب پذير است ولي حتي اين درد، شيرين و عزيز است چون نشان ميدهد زنده گي ام چقدر با وجود انسان هاي عزيز و روابط دوست داشتني غني است..

در اين روزها، (يا بهتر است بگويم اخيرا) خطر كرده ام، خطر ميكنم با در لحظه زيستن، با نترسيدن از شادماني و گاهي از آنچه كه شايد حماقت و يا ابتذال مي پنداشتمش، با نترسيدن از آشنا شدن، از مهر ورزيدن. بخش تازه اي از خودم را كشف كرده ام.بخش مهرورز تر خودم را. بخشي كه از دل بستن نمي ترسد. بخشي كه آسان گيرتر، بخشنده تر، مهربانتر و لطيف تر است و شايد به اين دليل بيشتر شكننده... ولي بخشي كه زنده گي ام را زنده گي تر مي كند. اين روزها با خود و با ديگران مهربان ترم. اين روزها ميخواهم بسيار شادماني ببخشم و مهر بورزم به همه اطرافيانم.

زيبايي مهمان دل و نگاهتان.

شهرزاد

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

رها...

رهايي. رها از خواست توانمند دوست داشتن، دوست داشته شدن.. رها از سوداي رابطه ها و ضابطه ها.. رها از حسرتي كه گاهي شامگاهان دلت را تسخير مي كرد.
شايد اين حس رهايي هديه درگيري عميقت با كار است... شايد به دليل احساس خوشبختي ات از ساده گي زنده گي اين روزهاست.. به دليل رضايتت از حضور ملايم و شادمان كننده خانواده ات، دوستانت.. به دليل اين نزديكي خوشايندت به خاك، به زمين، به خودت.
اين رهايي را دوست داري، بسيار. اين رهايي را كه دليلش نه قهر است، نه رنجش، نه دلشكستگي، نه آنطوري كه بعضي ها مي انديشند بدبيني و زياده خواهي. اين رهايي را كه آنقدر سبكبار است كه گاهي حضورش را حس نمي كني ولي آنجاست.
اين رهايي، از بي قراريت كاسته است، از ميلت به غرق شدن، گم شدن در كار. شايد به اين دليل كه مغروقي، كه كار بخش عمده زنده گيت را به خود اختصاص داده است. اين رهايي مجالت ميدهد كه آنگونه باشي كه ميخواهي ، گاهي درخشان و با شكوه، گاهي خسته و خشنود با ظاهري پريشان، گاهي درگير يك گفتگوي عميق با خودت، گاهي آزاده، بي پروا و بي خيال. نيازي نيست كه خودت را رنگ كني، رنج ببري، روزت را چنان برنامه ريزي كني كه حسرت را به ياد نياوري، از تنهايي بگريزي، از خودت بگريزي.
اين رهايي مجال مي دهد كه مزه چاي سبز را عميق تر بچشي، گاهي ساعت ها تنها(يا دست در دست شادماني ات)‌قدم بزني، بي پرواي قضاوت ها شوي. اين تنهايي فرصتي را فراهم كرده است كه انسان ها را از دور به تماشا بنشيني، بدون درگير شدن و سمت گرفتن و از پيچيده گي و ساده گي همزمان رفتارهاي روزمره شان متحير شوي. از اين در نقش ناظر بودن لذت مي بري. اين رهايي، تو را از ضرورت شركت در خيلي چيزها و حضور در زنده گي بعضي ها آزاد كرده است. اين رهايي، به تو حس بلوغ ميدهد كه دوستش داري، گاهي هم كمي حس پيري.. ولي آن را هم را دوست داري.

رهايي...
رها و سبز بمان.

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

اين روزها.. چه سرشار

كار، كار، كار. گاهي خشم، گاهي درمانده گي، گاهي شادماني ناشي از خستگي خوب و مفيد.

خانه: مادرم را سايه وار دنبال مي كنم. كنارش مي نشينم و چاي مينوشم. وقتي كتاب ميخوانم خواهش مي كنم كنارم بنشيند تا دستش را در دست گيرم، حضورش را حس كنم، عطر ملايمش را... چون كودكي گمشده كه تازه به خانه برگشته باشد.

پدر برايم كتاب آورده است. براي خواندن شان بي قرارم. ورق مي زنم، بو مي كنم، لذت مي برم.

شام برادر كوچكم اقبال با من به كوچه مي آيد، تمرين بايسكل راني.. از دستم مي گيرد، كنارم مي ايستد، تشويقم مي كند. حالا ميتوانم تا آخر كوچه خودم بروم، سرعتم بهتر شده است، احساس آزادي مي كنم، شور، شادماني.. قلبم بلند بلند مي طپد.

دوستانم را ميبينم. در خانه، بيرون. در حياط زيبا و دلنشين كافه ها. شامگاه خسته ولي سرشار از گفتگوها، از نكته ها، از خنده ها، به خانه بر مي گردم. بعضي گفتگوها خاطره ميشوند. بعضي گفتگوها تا هميشه با تو مي مانند و به ياد آوردنشان حس شيريني را در تو زنده مي كند.

شب هاي كابل، زيباست.. اگر بي حادثه باشد.. ماه كامل بود ديشب، باد ملايم و معطر، خلوت دل انگيز، دل من ترانه خوان.

شادم اما مشغول.. هميشه درگيرم. بايد گوشه خلوتي بيابم، بنشينم و كمي با خودم حرف بزنم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

خانه

به کابل رسیدم. مصروف، راضی و امیدوارم. امیدوارم که این تابستان به خوبی بگذرد، که درد کمتر باشد، خشونت نباشد، ترور و انفجار روزهای ما را تلخ نکند. 
رسیدن طعم شیرینی دارد. دیدن اعضای خانواده و در نزدیکی آنها بودن، خود را در بی نظمی و شور زنده گی خانواده گی غرق کردن، کابل را، هوایش را، خاکش را، فضایش را، در سینه انباشتن، سرشار کننده است. 
هوا بهاری است. صبح ها نسیم ملایمی می وزد و شب ها هوا خنک و دلپذیر است. 
به خانه تازه ای کوچیده ایم. امسال برق دایمی داریم و این نعمتی بزرگ است که زنده گی ما را آسان کرده است.  آب هم داریم و نیازی نیست به خاطر آب آشامیدنی به چاه سر کوچه برویم.  جلال، برادر کوچکم، با هیجان شاور حمام را برایم نشان داد و با ساده گی کودکانه میخواست طرز استفاده اش را به من یاد بدهد.  به خاطر آوردم که او در مهاجرت، آواره گی و فقر بزرگ شده است و با تسهیلات زنده گی مدرن و شهری کمتر آشناست. آب اشامیدنی و برق در کابل تجمل محسوب میشود. 
در خانه با یک همسایه زنده گی می کنیم تا بار کرایه خانه سبک تر شود. جا تنگ است. شب با مادر و پدر و اقبال و جلال در یک اتاق می خوابم. تشناب  کوچک و تنگ است.  جایی برای تنها نشستن و خلوت گزیدن نیست. با وجود این شکرگزارم که هنوز توانایی زنده گی در کابل را داریم.
دعای شب و روز مادرم این است که امسال حملات انتحاری کم و یا گم شود و انتخابات صلح آمیز برگزار شود. این دعای خیلی هاست. مادرم می گوید تا زمانی که آرامی است، از قیمتی شکایت نخواهد کرد. زنده گی دشوار و فقیرانه تا زمانی که صلح باشد، قابل تحمل است. 
 کار را آغاز کرده ام. محیط کاری خوب و همکارانم صمیمی هستند. فکر می کنم در این دو روز خیلی آموخته ام.  نه ماه زنده گی در امریکا اطلاعاتم را در مورد معادلات سیاسی در اینجا و محیط کاری کمرنگ کرده بود. 
دوستانم را میبینم. زنگ می زنم. زنگ می زنند. حس خوبی است دوباره وصل شدن.  هنوز هم چند نفری هستند که امید از دست نداده اند و به اختیار خود در این کشور مانده اند و تقلا میکنند. دیدن شان الهام بخش است.
تشنه ام. تشنه بیشتر آموختن، بیشتر غرق شدن، بیشتر مفید بودن، بیشتر مهر ورزیدن و شادمان ساختن. 
میخواهم بسیار بشنوم و خیلی ها را ببینم. 
شهرزاد