۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه
پرواز
میتوانم روی حویلی بروم برقصم. روی بالکن بیاستم بخوانم.
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
روزانه... شکرانه..
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه
استانبول 2
مردی برای کبوتر ها دانه می ریزد. ... آرامشش، حوصله اش، آموخته گی اش با پرنده گان.. حسرت بر انگیز است.
پله ها را شسته اند. زمین مرمرین را شسته اند. همه جا آب است. باران هم. کفش هایم را در خریطه پلاستیکی می گذارم، تازه گی آب تا مژه هایم می دود، بیدارتر می شوم.
زنان با هوش. زنان متعهد. مردان با هوش. مردان متعهد. مردمان الهام بخش.
قایق سواری. باد. آهنگ عاشقانه. قلبم که محکم می کوبد. س. و ن. خنده. رقص. مهتاب.
چلم. چای. فضا پر از دود است. چراغ های رنگی آویخته اند همه جا. و بیرق. بسیار بیرق.
تنهایی. در هر قدم. در همه جا. در جمع. در خلوت. در کوچه های باریک. در رستورانت های شیک. نگاه های کنجکاو دیگر توریست ها.
خود فراموشی. حال. غرق در کاشی های مسجد. غرق در آبی نوازشگر دریا. آغشته به بوی گل. شسته شده در نور خورشید. در آغوش آرامش. بی خیالی. آزاده گی.
بی هدف قدم زدن. گم شدن. ایستادن. نقشه نگاه کردن. راه رفته را برگشتن. سراسیمگی.
و تو، که در رگ رگ این سفر دویده بودی.
استانبول. امروز. لذت. شادی. آینده. برنامه. خیالپردازی. آرزوی بالون سواری.
در میدان هوایی گوشواره ای برای خودم می خرم. در کدام محفل این را به گوش خواهم آویخت؟ هدیه این سفر را...
سفر نخستین نماز مسجدی. نخستین چلم. نخستین رقص روی قایق. بعضی نخستین طعم ها.. بوها..
سفر تناقض. سفر آرامش.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سهشنبه
استانبول
هزاران هزار چپ کوچه. کافه ها. موسیقی. دود. بوی غذا.
مردی برای پرنده سفید ماهی می اندازد. دیگران می خندند.
کلیسا. آرام. متروک. در انتهای کوچه ای بیروبار. روی زمین سرد می نشینم. دعا. آسمان آبی.
بیرون میشوم خنده های کافه نشینان مرا در آغوش می گیرند. آرام آرام عبور می کنم.
تنها. دوباره کلیسا. با شکوه. بزرگ. بیروبار. عکاسان. شمع ها. روی چوکی چوبی می نشینم. یاد پدر.
کوچه ها رو به بالا. کوچه ها رو به پایین. مرد چاقی با خنده چیزی به من می گوید.
دریا، از دور می درخشد. کاش پدر اینجا بود. گفتگو های او، این تجربه را سرشار تر می کرد. تصور می کنم او را. جوان، تنها، مسافر، سرشار، شگفت زده.. در کوچه های استانبول. مثل امروز من، فقط داناتر، فرزانه تر، زنده دل تر شاید.
در میدانی می نشینم. بی پروای زمان. بی پروای کار. به رهگذران چشم می دوزم. آفتاب موهایم را می بوسد. پوستم گرم، پوستم شاد. طعم شیرین فراغت.
بوی سیگرت. مینه بی وقفه سگرت می کشد. دود، دود. همه جایم بوی سگرت می دهد.
دختران مستقل. انارشیست های جوان. هنرمندان مست.
چرا اینقدر به یاد کابل می افتم؟ و به یاد صلح.. که اگر صلح می بود کودکان ما هم شاید، اینگونه می خندیدند، جوانان ما بی پروا مهر می ورزیدند، هنرمندان ما.. زنان ما، با غرور زنده گی می کردند.. چرا اینقدر به یاد صلح؟ حسرت است؟ حسادت؟
غروب. پسر بچه ای بایسکل می راند. طناب ها و رخت های شسته شده. زنی همسایه اش را صدا می زند.
کوچه های بیر وبار. توت تازه. دوغ. زنده گی.
استانبول.
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
مهر
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
این روزهای من
۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه
آکسفورد
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
کابل-لحظه ها
تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.
پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.
من: کدام احمد؟
پدر: احمد، اولین خواستگارت!
من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.
............
پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.
من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟
من: بلی؟
پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟
......
صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.
.....
وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.
سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.
بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.
دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.
در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.
...
شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.
...
مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
دوست دارم ها 1
محسن نامجو را دوست دارم. کوچه های نیمه روشن را. کافه هایی را که دیوارهای سرخ و نارنجی دارند.
خواب را دوست دارم. آب تازه را دوست دارم در گرمای تابستان. دوغ را.
پاییز را دوست دارم. زرد و سرخ و نارنجی را.
دستمال گردن های سبز را.
انسان های قابل اعتماد را.
انسان های شوخ و حساس و قوی و نازنین را.
عکسی را که با مادر گرفته ام و روی میزم هست دوست دارم.
آن مجسمه فرشته ای که دست هایش را زیر زنخ گذاشته و به آسمان نگاه می کند را دوست دارم.
ماه نو را، باران نرم را، خش خش برگ ها را زیر کفش هایم.
پیراهن سبز گلدوزی و آیینه دوزی شده ام را که بوی وطن می دهد.
آب میوه را که او درست کرده بود، در یک صبح آرام تابستان
رقصیدن را دوست دارم.
شعرهای بسیار غمناکی که تارهای دلم را به صدا می آورند را..
آخرین پیاله چای قبل از آنکه به خواب می روم را.
شب های زمستان رمان خواندن را.
ایستادن روی زینه های طیاره قبل از پایان رفتن را.. و به اطراف چشم دوختن را.
رسیدن را دوست دارم.
صبح های تنبل شنبه را.. یا جمعه را.. که دیر بیدار میشوم..
فیلم های قدیمی رمانتیک را...
صلح را دوست دارم.
مفهوم "خانه" را. آرام گرفتن را. نهال کاشتن را. مهمان کردن را. پرده خریدن را. گلدان گرفتن را. مهمانی گرفتن را. دیوار تزیین کردن را. در آشپزخانه کنار مادر نشستن. با پدر بی بی سی فارسی دیدن را. صبح با صدای اقبال از خواب بیدار شدن را.
چیزهایی هم هست که دوست دارم اما تجربه نکرده ام: دیوار رنگ کردن را، بالون سواری را، از روی آتش پریدن را، راننده گی را.
آباد کردن را دوست دارم.
نوشتن را.
وبلاگ خواندن را دوست دارم. وبلاگ یافتن را، کشف کردن را. دیگران را کشف کردن و خود را در دیگران کشف کردن را.
تماشا کردن را دوست دارم. تماشای مسافران در میدان هوایی، تماشای رهگذران از پشت شیشه یک کافه. تماشای آنانیکه که دوست دارم در نور شمع. در حال خنده. در حال تمرکز.
گفتگوهای طولانی خوب را دوست دارم.
سکوت های طولانی سبک با هم را دوست دارم.
گاز خوردن را دوست دارم.
با هوش بودن را، مبارزه را، مقتدر به نظر آمدن را..
مهر را دوست دارم.
گلهای ارغوانی را.
نامه های طولانی را دوست دارم.
شعر را.
نوشته های خوب را دوست دارم. توت زمینی را. آش را. غروب کابل را. کوه ها را. کار را. گدی پران های رنگارنگ را. لباس های هندی را. گوشواره را. دوستان خوب را. یک آغوش محکم را.
زنده گی نامه ها را دوست دارم.
خود پرکارم را دوست دارم. گاهی جنب و جوش را. محافل بزرگ و بهم ریخته ولی شاد را. کودکان را دوست دارم. چشمان گویای شان را. کمال شان را. لباس های کوچک شان را. کلاه های کودکانه را دوست دارم. در آغوش که می گیرمشان دلم آرام میشود. جهان آرام می شود و من حس می کنم کاملم.
کارتون را دوست دارم.
آرایش را دوست دارم گاهی. رنگ ناخون سرخ را برای ناخن های پایم. سایه چشم را. شال های هر رنگ را.
گاهی شب زنده داری را دوست دارم.
مهمان بودن را دوست دارم. محبت دیدن را. فارغ البال بودن را.
سینما را دوست دارم. پرده های بزرگ را.
دوست دارم در چشمانم ستاره ها بدرخشند وقتی میخندم. انسان های که پاکیزه حرف می زنند، را دوست دارم. و انسان های دیوانه را.
خواهرانم را.
اقبال و جلال و شیطنت هایشان را.
بحث های سیاسی را دوست دارم. شب تا دیر کار کردن را. گاهی دلهره را دوست دارم.
گاهی بی دلیل گریستن را.
آنانیکه مرا از ته دل میخندانند را..
این حس "من آنجا که باید باشم، هستم" را.
و آیه "فبای آلاء ربکما تکذبان" را. رمضان را. وضو گرفتن را. جاینماز عمه ام را.
استانبول را دوست دارم. برلین را. و خانه هایی را که پشت پنجره شان گلدان می گذارند.
زنان و مردان کهن سال شیک پوش و دل زنده را.
بدخشان را. دریای کوکچه را.
اسم های قشنگ را دوست دارم.
سخی جان را. شب های مهتابی را. گاهی آهنگ های احمد ظاهر را.
انسان های چند زبانه را. انسان های ادبیات فهم را. انسان هایی که زیر لب زمزمه می کنند را.
وطن را. امید را. احساس تعلق را. ریشه ها را. گل لاله را. اسب را. آبی آسمان را. حس خوب غرور را. اتن را. بامیان را.
بچه های چوپان را.
نی را. نینوازان را. شب های پرستاره را.
اتاقی که روی دیوارش عکس یک فیل باشد با خرطوم پر گل..
"شاهزاده کوچولو" را.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
رفعت ملک! به جهان ما خوش آمدی.
.jpg)
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
این نوروز دیوانه عزیز....
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
"الا ای گل صد برگ، گل صد برگ"
به گفتگوی شیرین نورجهان اکبر (خواهرم) با رادیو بی بی سی گوش دهید... او در مورد کار تحقیقی اش در تابستان گذشته در مورد موسیقی فولکلور زنان حرف می زند. در ضمن، در جریان گفتگو، آواز هم میخواند و بعضی از شیرین ترین دوبیتی ها را. (در آغاز برنامه یکی از شنونده گان خاطره خود را می گوید، کمی صبور باشید و گفتگوی نورجهان آغاز خواهد شد)....
نور نازنینم، ببخش که خجالتت میدهم.. میدانم زیاد خوش نداری که همه دنیا را خبر کنم... اما، عید است و این هم "عیدانه" من به خواننده گان این وبلاگ..
دختر، چه بزرگ شده ای تو، چقدر شیرین سخنی تو... چقدر دلم را از شادی و غرور پر می کنی...
دوستت دارم.
...
عیدتان مبارک.
۱۳۸۸ آبان ۵, سهشنبه
آرام و دل انگیز
یک پیاله چای داغ. بیسکویت های انگلیسی. دو دانه سیب سرخ تازه. یکی برای خوردن، یکی برای بردن.
کتابچه ها. کتاب. قلم و توش نارنجی و تخته ای پوشیده ای از یادداشت ها و اعلان ها و کارت ها.
آغاز یک روز خوب دیگر. روزی که به آموختن، گفتگوهای عمیق و لذتبخش و پیاده روی در یکی از زیباترین شهرها اختصاص یافته است.
رفتن به مرکز شهر روح مرا تازه می کند. معماری بی نظیر، رستورانت ها، کافه ها و دکان های دلنشین. مهم تر از همه گروه های بزرگ و پر جنب و جوش انسان ها از نقاط مختلف جهان.. گفتگو ها، خنده ها، نگاه های حیرت زده و پر از شگفتی، حرکاتی از روی مهربانی ومراقبت، دستان نوازشگر، بدنهای عاشق، دل های جوان و سرمست.
از پس کوچه ها می روم. گوشه های تازه را کشف می کنم. کتابخانه های کوچک و مهجور که خواندنی ترین کتاب ها را دارند. کافه های خلوتی را که روح خودشان را دارند، راه های کم گذر را که آواز را در گلوی تو بیدار می کنند.
اینجا محل خوبی برای تحقیق و مطالعه و آموزش است. اما همچنان اینجا شهر خوبی برای جوان بودن است. برای کشف و تجربه و دیوانگی.
از اینجا خوشم می آید.
....
امروز، از آن صبح هاییست که احساس رضایت عمیقی دلم را پر کرده است. از صبح های شجریان شنیدن. آرام آرام روز را آغاز کردن. به هیچ دغدغه ای. از آن صبح های در همین لحظه بودن، حال را تجربه کردن.
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
با خود مهربان تر ...
امروز نخستين روز كاريم بعد از رخصتي طولاني عيد است. به شدت زنده ام. خوشم مي آيد از اين حالت. ده ها فكر تازه به ذهنم هجوم مي آورند. حس مي كنم فعال، زنده و مفيدم. خيلي كار كرده ام. روزهاي پيش از عيد به شدت احساس ملال، خسته گي و بي انگيزه گي مي كردم. حس بدي داشتم از اينكه آنقدر كه بايد فعال نبودم و از اينكه همه افكارم كهنه و تكراري بوده اند. حس مي كردم در يك صندوق حبس شده ام بي هيچ روزنه اي، بي هيچ نويد تازه گي.
امروز چند نامه طولاني به چند دوست مهم نوشته ام. برنامه ريزي كرده ام كه شب زيبايي با خانواده و مهمانان داشته باشم. دو روز به سفرم مانده است و به دوباره پر كشيدن.. ميخواهم اين دو روز سرشار باشند از مهرباني و لبخند.. ميدانم كه در آستانه رفتن درد اجتناب پذير است ولي حتي اين درد، شيرين و عزيز است چون نشان ميدهد زنده گي ام چقدر با وجود انسان هاي عزيز و روابط دوست داشتني غني است..
در اين روزها، (يا بهتر است بگويم اخيرا) خطر كرده ام، خطر ميكنم با در لحظه زيستن، با نترسيدن از شادماني و گاهي از آنچه كه شايد حماقت و يا ابتذال مي پنداشتمش، با نترسيدن از آشنا شدن، از مهر ورزيدن. بخش تازه اي از خودم را كشف كرده ام.بخش مهرورز تر خودم را. بخشي كه از دل بستن نمي ترسد. بخشي كه آسان گيرتر، بخشنده تر، مهربانتر و لطيف تر است و شايد به اين دليل بيشتر شكننده... ولي بخشي كه زنده گي ام را زنده گي تر مي كند. اين روزها با خود و با ديگران مهربان ترم. اين روزها ميخواهم بسيار شادماني ببخشم و مهر بورزم به همه اطرافيانم.
زيبايي مهمان دل و نگاهتان.
شهرزاد
۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
رها...
شايد اين حس رهايي هديه درگيري عميقت با كار است... شايد به دليل احساس خوشبختي ات از ساده گي زنده گي اين روزهاست.. به دليل رضايتت از حضور ملايم و شادمان كننده خانواده ات، دوستانت.. به دليل اين نزديكي خوشايندت به خاك، به زمين، به خودت.
اين رهايي را دوست داري، بسيار. اين رهايي را كه دليلش نه قهر است، نه رنجش، نه دلشكستگي، نه آنطوري كه بعضي ها مي انديشند بدبيني و زياده خواهي. اين رهايي را كه آنقدر سبكبار است كه گاهي حضورش را حس نمي كني ولي آنجاست.
اين رهايي، از بي قراريت كاسته است، از ميلت به غرق شدن، گم شدن در كار. شايد به اين دليل كه مغروقي، كه كار بخش عمده زنده گيت را به خود اختصاص داده است. اين رهايي مجالت ميدهد كه آنگونه باشي كه ميخواهي ، گاهي درخشان و با شكوه، گاهي خسته و خشنود با ظاهري پريشان، گاهي درگير يك گفتگوي عميق با خودت، گاهي آزاده، بي پروا و بي خيال. نيازي نيست كه خودت را رنگ كني، رنج ببري، روزت را چنان برنامه ريزي كني كه حسرت را به ياد نياوري، از تنهايي بگريزي، از خودت بگريزي.
اين رهايي مجال مي دهد كه مزه چاي سبز را عميق تر بچشي، گاهي ساعت ها تنها(يا دست در دست شادماني ات)قدم بزني، بي پرواي قضاوت ها شوي. اين تنهايي فرصتي را فراهم كرده است كه انسان ها را از دور به تماشا بنشيني، بدون درگير شدن و سمت گرفتن و از پيچيده گي و ساده گي همزمان رفتارهاي روزمره شان متحير شوي. از اين در نقش ناظر بودن لذت مي بري. اين رهايي، تو را از ضرورت شركت در خيلي چيزها و حضور در زنده گي بعضي ها آزاد كرده است. اين رهايي، به تو حس بلوغ ميدهد كه دوستش داري، گاهي هم كمي حس پيري.. ولي آن را هم را دوست داري.
رهايي...
رها و سبز بمان.
۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه
اين روزها.. چه سرشار
كار، كار، كار. گاهي خشم، گاهي درمانده گي، گاهي شادماني ناشي از خستگي خوب و مفيد.
خانه: مادرم را سايه وار دنبال مي كنم. كنارش مي نشينم و چاي مينوشم. وقتي كتاب ميخوانم خواهش مي كنم كنارم بنشيند تا دستش را در دست گيرم، حضورش را حس كنم، عطر ملايمش را... چون كودكي گمشده كه تازه به خانه برگشته باشد.
پدر برايم كتاب آورده است. براي خواندن شان بي قرارم. ورق مي زنم، بو مي كنم، لذت مي برم.
شام برادر كوچكم اقبال با من به كوچه مي آيد، تمرين بايسكل راني.. از دستم مي گيرد، كنارم مي ايستد، تشويقم مي كند. حالا ميتوانم تا آخر كوچه خودم بروم، سرعتم بهتر شده است، احساس آزادي مي كنم، شور، شادماني.. قلبم بلند بلند مي طپد.
دوستانم را ميبينم. در خانه، بيرون. در حياط زيبا و دلنشين كافه ها. شامگاه خسته ولي سرشار از گفتگوها، از نكته ها، از خنده ها، به خانه بر مي گردم. بعضي گفتگوها خاطره ميشوند. بعضي گفتگوها تا هميشه با تو مي مانند و به ياد آوردنشان حس شيريني را در تو زنده مي كند.
شب هاي كابل، زيباست.. اگر بي حادثه باشد.. ماه كامل بود ديشب، باد ملايم و معطر، خلوت دل انگيز، دل من ترانه خوان.