‏نمایش پست‌ها با برچسب معجزهء دوستی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب معجزهء دوستی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

"یا نخل امید بر ندارد"


میدانم دل کندن از این رویا آسان نیست. دل کندن از هیچ رویایی آسان نیست. حرکت کردن، دور رفتن، بریدن، آسان نیست. گسستن آسان نیست. ویران کردن آنچه در خیال ایجاد کرده ای، گاهی سخت تر از ویران کردن چیزهای واقعی است. زیرا خیال شیرین تر، دلنشین تر، زیباتر از واقعیت است.
اما بیا واقعیت را ببینیم گلم. واقعیت را بپذیریم. به این چند ماه گذشته بیندیش. به هفته های امید و انکار و قبول و گریز.. به همه دفعاتی که گریستی یا در مرز گریستن بودی. تو شایستگی حسی، خیالی بهتر از این را داری. نازنین.
این بار نخست نیست، هست عزیزم؟ به دانشگاه فکر کن. تو نوجوان بودی. خوب. با قلبی از طلا. پر از مهربانی. و سری پر از رویا.
او این را نمیدید. تو ندیدنش را.. و ما هم مثل تو کور، به رویای تو دل داده بودیم. آنروز را به خاطر دارم.  روی پله ها. روبروی دیپارتمنت. او کتاب را برایت امضاء می کرد. تو همه محو. مجذوب. شادمان. مغرور. تو همه نگاه. تماشا. و حجب. و تمنا. ناگهان حرفت را برید: ببخشید. دور شده بود او. دور را نگاه می کرد. تو نمیدیدی. ناگهان دیدی. پایت از پله لغزید. احساس حماقت کردی. کم شدی. کوچک شدی. او رفت. دنبال کسی رفت. دنبال کسی که نگاهش سرگردان او بود. تو ماندی. پله ها. و سرمای یک روز پاییزی.
چند سال بعد. خانه یک دوست. بعد از ظهر جمعه بود؟. کنارت نشسته بودم. حرف او شد. حرف یک دوست مشترک. قدیمی. تو نشسته بودی. متین. موقر. فصیح. شادمان. میزبانت می گفت او را دیده است. با کسی. می گفت محفلی خواهد بود. جشن. لباس. چی باید پوشید. از دختر می گفت. که نامش چیست و کارش. من با بیچاره گی میخواستم موضوع را عوض کنم. از زیر چشم دیدمت. دیدم که می فهمیدی. سالها بود که می فهمیدی شاید. اما از خود پنهان می کردی. به خود، دروغ می گفتی.اما باز هم شکستی. چیزی در دلت شکست. وقت شکستن نبود اما. جای شکستن نبود. توی پرشور احساساتی باید خوددار میبودی. و آرام. و متین.
حالا هم، خودت را می شکنی دختر. ماه هاست. و ما تماشا می کنیم. با اندوه. با درمانده گی. حالا هم به دنبال محال هستی. چنان خودت را اسیر این رویا کرده ای که نمی بینی کمبودها را. که نمی بینی که اگر واقعی شود،شاید بیچاره شوی.  سر سختی دختر. سرسخت و لجوج. متمرکز. و حالا، به نحوی از همیشه سخت تر است این وضعیت. حالا که بزرگ شده ای. که به آسانی به ما نمی گویی. به آسانی به خود هم اعتراف نمی کنی. در پنهان کردن، بهتر شده ای. باز هم، در آن چشمان سیاه گویا، ما اندوه را میخوانیم. و من از تصور یک دلشکستگی دیگر، به خود می لرزم. هنوز هم زود است دختر. به ما و خودت قول بده جلو تکرار تاریخ را بگیری. نگذار شش ماه بعد، یک سال بعد، آن درد برای چندمین بار تکرار شود. مهم تر از همه، ببین. واقعا ببین. با چشمان باز. چیزها را آنگونه که هست. نه آنگونه که می خواهی باشد. تو ارزش بیشتر از این را داری، نازنینم.
________
پ.ن: شعر از لاهوتی: یا موسم صبر ما خزان شد- یا نخل امید بر ندارد
 

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

این روزها.. که می گذرد

میخواهد مرا تا خانه ام همراهی کند.
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روزانه... شکرانه..

دیروز به یک سیمینار یک روزه رفتم در مورد جین آستین. سفر کردیم به زمان و زمانه او. از هوشش سخن گفتیم، نگاه تیز بینش، زنان و مردان اطرافش، خانه های مختلفی که در آن ها زنده گی کرد، شخصیت های نیرومند داستان هایش.. سخن گفتن از جین آستین، در میان جمعی از دوستداران و کارشناسان آثارش.. در قلب یک شهر کوچک انگلیسی با معماری قدیمی. جین تیزهوش، جین مهربان، جین تنها، جین خلاق.
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم
.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

مهر

جهان را، نمیتوان بدون مهر تصور کرد.. بدون مراقبت. بدون همراهی.
در این روزها به این فکر می کنم که چگونه مهر است که گوشه های مختلف زنده گی ام را به هم وصل کرده است.. که لابلای زنده گی ام تنیده است و پشت سر همه انگیزه هایم، همه بهانه های شادمانی ام و حتی همه جاه طلبی هایم ایستاده است..
بدون مهرورزی عزیزانم، زنده گی کامل نیست، غنی نیست.. زنده گی ام را نمی توانم تصور کنم. زنده گی ام مرده است..
بدون مراقبت، روحم دلتنگ خواهد شد.. بدون یک زنگ غافلگیرانه به یک دوست، نامه های طولانی، دست روی شانه یک دوست گذاشتن.. بدون سرپرستی، خبرگیری، کمک، حضور... من نیازمند مراقبت از دیگران هستم.
و آنها که ترانه های به یادماندنی میخوانند، مهر می ورزند.. و آنهایی که زیبایی می آفرینند، کارشان مراقبت از قلب و روح و جرقه های چشمان ماست.. حتی اگر خود ندانند.. و آنها که عیب می پوشند، گاهی تقصیر را تحمل می کنند، گاهی تو را تشویق می کنند، گاهی با عسل آلوده ترین صدای جهان سرزنشت می کنند.. گاهی از تو میخواهند کمی بهتر باشی، چون میدانند ظرفیتش را داری..به تو مهر می ورزند
هر کسی سبک مهرورزی خود را دارد.. فرانچیسکا، روزی ده بار می بوسد عزیزانش را. دیوید به شوخی ترا به مبارزه می طلبد. ویل برایت شیر، دوا و توت زمینی می خرد. پروچیستا به یادت می آورد که میتوانی.. یایل رمان های محبوبش را به تو هدیه می دهد.. و در خانه پری، که ناگهان از تو میخواهد او را به یک مهمانی همراهی کنی.. و پروانه.. و فریده.. و نورجهان که همه جا برایت اشعار عاشقانه می نویسد..
و وقتی انسان ها را میشناسی، آهسته آهسته با شیوه مهر ورزی شان آشنا می شوی.. و آهسته آهسته می فهمی وقت هایی را که مهر ورزی شان صمیمانه است.. یا سرسری است.. یا نیست.. و یاد می گیری مراقبت کنی، مداوا کنی، صبور باشی.. و گاهی فقط تو مهر بورزی..
تا عزیزت، دوباره، بعد از سرگشتگی، به جهان خودش برگردد و توان مهرورزی خود را باز یابد..
و من، مدتی بود که فکر می کردم مهر، بند است، اسارت است... نیاز به مراقبت، احتیاج است.. و احتیاج بد است.. و استقلال خوب است.. و مهر، درد است.. ولی حالا حس می کنم که مهر وسیع تر از عشق است.. وسیع تر از درد است.. وسیع تر از احتیاج است.. گاهی مهر وسیع تر از خود زنده گی است.. و جهان، نیازمند مهر است.. و نیاز همیشه بد نیست.. و بند همیشه بد نیست..."من از آن روز که در بند توام، آزادم"...
..
و من، سپاسگزارم برای همه مهری که در رگ های زنده گی ام می دود.. و همه چیز را واقعی تر و ارزشمندتر می سازد و زنده گی را زیستنی تر...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

این روزهای من

این یادداشت.. همین لحظه قدیمی به نظر می رسد..
....
آنقدر شادم این روزها که خودم هراسان می شوم. می ترسم غمی بیاید و غارتی بکند و دوباره کمری بشکند و ناتوانم کند..
کار.. اندازه ندارد. فهرست هر روز طولانی تر از روز پیش است.. اما هر روز کار می کنم و هر روز کارم را تمام می کنم. و این، من همیشه ناتمام را، بسیار خوشنود می کند.
بیشترین شادمانی ام از مهری می آید که زنده گی ام را سرشار کرده است.. مهری که در خانواده، دوستان و نزدیکان خودم می بینم.. مهری که بهانه زنده گی است.. قدرت جادویی اش دلم را از شوق می لرزاند و بیشتر دوست میدارم و بیشتر شادمان می شوم.
به ترس هم می اندیشم این روزها که با بایسکلم به پیکار جاده های بیروبار می روم... این روزها که در هر گفتگویی، در هر برخوردی تلاش می کنم از خودم بودن نترسم.. مهرورز، کامل و منصف باشم.. به شجاعت می اندیشم وقتی شیوه های تازه اندیشیدن و نوشتن و کار کردن را می آزمایم.
یادداشت های سال گذشته را میخواندم دیشب. خط خطش ترس بود و درد و احساس ناتوانی.. خط خطش فشار و احساس بیچاره گی.. خط خطش گیچی و سرگشتگی... نوشته ها از زنیست که خودش را نمی شناسد، از زنیست که سخت به دنبال خویش است ولی این سفر به دنبال خویش را ترسان،تحت فشار و ناشادمانه انجام میدهد.. ملامتش نمی کنم.. به او هم مهر میورزم.. و آفرین میگویم که آن مرحله را پشت سر گذاشت..
این روزها اگر نمی نویسم از آن روست که صبح با ده ها دغدغه کاری/درسی بیدار میشوم. روزهایم پر اند با نوشتن و طرح ریزی و باز هم نوشتن.. گاهی گفتگو با همکاران. شام گاهان گاهی دیدارها، گاهی یوگا، گاهی رقص، معمولا دوباره کار.. در وقفه ها موسیقی می شنوم از شجریان گرفته تا این آهنگ سیتا قاسمی و شفیق مرید، تا آهنگ های هندی که هنر پیشه مورد علاقه ام ستاره شان است.. و گاهی از این نا همگونی های سلیقه و طبعم متحیر می شوم.
فعلا همین. بروم برای رقص سکاتلندی امشب آماده شوم.
شادمانی مهمان دل هایتان باد.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

کابل-لحظه ها

تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.

پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.

من: کدام احمد؟

پدر: احمد، اولین خواستگارت!

من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.

............

پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.

من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟

من: بلی؟

پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟

......

صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.

.....

وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.

سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.

بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.

دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.

در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.

...

شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.

...

مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چون چشمه ای که جوشد در بیشه ای شبانگاه* (یا قهر یکسال طول می کشد)

بیشتر از یکسال از شدیدترین برخورد ما گذشته بود. مدتها بود که دیگر گفتگوهای ما از عمق خالی بود، در گفتگوهای ما من همیشه حس می کردم لب گزیده حرف می زنم، زبان گرفته. پنهان می کنم، اجتناب می کنم. او کمی تلاش می کرد دوباره آن لحن صمیمی قدیم را تازه کند، بعد گمانم خسته میشد... روزمره می شد گپ های ما، کوتاه، دم بریده..
من میدانستم که حداقل از جانب خودم خیلی حرف هاست که باید بگویم.. که کمی قهر است که باید بیرون بریزم.. تا دوباره کم کم همان دوست های صمیمی سابق شویم. این بار بعد از مدتی حرف زدن گفت:
- خوب بگو. صادقانه بگو.
گفتم: - بحث می کنی. حرفم را ناشنیده بحث می کنی. از خود دفاع می کنی. بعد دشوار می شود. (راست می گفتم، بارها چنین شده بود)
گفت: نمی کنم. باور کن.
باور نمی کردم. قول داد.
و من آرام شروع کردم.. و بعد مثل اینکه جویباری بعد از مدتها جاری شده بود. بعد از مدتها، کلمات به ساده گی می آمدند و من قهرم را بیرون ریختم.. و شنیدن او، شنیدن صمیمانه و از ته دل او، به من نه تنها مجال داد که با او حرف بزنم، بلکه خودم را هم مخاطب قرار بدهم و آرام کنم.
و بعد او حرف زد. آرام، منصفانه، نه، بیشتر از منصفانه؛ با مهر، با از خود گذری..
بعد از ساعت ها گفت و شنود، من به خاطر آوردم که من مدتها بود که دلتنگ این صمیمیت شده بودم. هر دو دلتنگ..
و برای مدت طولانی از هم بریده ماندیم، فقط به این دلیل که هنوز آماده نبودیم به همدیگر گوش بدهیم.. به این دلیل که بیش از حد در رنجش خود، پیچیده بودیم. به دلیل اینکه گفتگوی واقعی نداشتیم و در گفتگوهای خیالی ما، به همدیگر مجال حرف زدن نمی دادیم. حوصله شنیدن نداشتیم..
و گاهی، شنیدن از دشوارترین کارهاست. وقتی هنوز زخم رنجشی تازه است، فقط میخواهی فریاد بزنی. مجال شنیدن نیست.
و بعد، وقتی می شنوی.. می بینی اختلاف آنقدر بزرگ نیست، رنجش آنقدر فراموش ناشدنی...
و حس می کنی دوست گمشده ای را بعد از مدتها یافته ای.
و این، آرامت می کند.. به نحوی امنیت دنیایت را بیشتر می کند.
و در دنیا کمتر چیزی به شیرینی یک گفتگوی دل-به-دل با یک دوست است.. گفتگویی که هر دو نفر به همدیگر گوش بدهند.
---
* چون چشمه ای که جوشد در بیشه ای شبانگاه- آهسته گریه کردم، هموار قصه گفتم...
مصرع اول در ذهنم می چرخید بعد از این گفتگو...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

یادش به خیر...

بعضی دوستی ها را، مطمئنی که همیشه در زنده گیت خواهد ماند. بعضی دوستی هاکه شاید چندان عمیق نباشند، اما پایدار، آرام، کم توقع هستند و ماندنی.

نامه را به آدرس گروه دانشجویان علاقمند جامعه افغانستان فرستاده بودم. یادم نبود که ایمیل او هم شامل این آدرس است. ایمیلم را که باز کردم در پاسخ به آن نامه دسته جمعی به من نوشته بود. لحنش صمیمی و مهربان. آرام. مثل اینکه دیروز همدیگر را دیده باشیم. از دمشق گفته بود و عربی آموختن. از اینکه در آنجا با افغان دیگری آشنا شده. از زیبایی بناها و مهربانی مردم و مزه دار بودن غذا. در آخر هم گفته بود در همه زیارت های دمشق مرا به خاطر می آورد و برایم دعا می کند.

نمیدانم دوباره کی می بینمش. آیا دوباره می بینمش؟ اما مطمئنم که هر گاه همدیگر را دیدیم، در کینیا بود یا افغانستان و یا هر کشور سوم، مثل همیشه صمیمی خواهیم بود و آرام.. و گفتگوهایمان چنان خواهد بود که گویی چند روزی بیشتر از ندیدن ما نمی گذرد. گله نخواهد بود و یا تلخی و یا بی قراری.. یا حتی هیجان.. اما یک شادی آرام و عمیق دل های ما را پر خواهد کرد.

مطمئنم روزی نامش را در کتاب ها خواهم خواند. در مورد تحقیقش خواهم شنید. مطمئنم بارها در باغی پر از شگوفه و یا در کافه ای مهجور و زیبا، در قدم زدن کنار یک دریا و یا لحظات در تنهایی شعر حافظ خواندن به یادم خواهد آمد و دلم را شادمانی شناختنش پر خواهد کرد و حس سپاس از اینکه ناشناخته از کنار هم نگذشتیم.

یادش به خیر.. همه گفتگوهای ما.. شعر خواندن های ما... برای هم آهنگ های استاد سرآهنگ، شجریان و نامجو فرستادن های ما.. به همدیگر موسیقی و فیلم و شعر معرفی کردن های ما.

یادش به خیر دوست عجیب، صوفی مسلک، کنیایی، هندی-الاصل، فارسی گوی، شعر و ادب دوست و عربی خوان من که دوستدار لهجه افغان هاست.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

زنده گی نامه

"به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است." (شازده کوچولو)

این، داستان زنده گی من است..
امشب، شب آخرم در این اتاق است.
فردا از اکسفورد می روم. برای سه ماه دیگر. 
رفتن را دوست ندارم.. از رفتن به خانه خوشحالم.. ولی سخت منتظر آن روزی ام که برای مدتی رفت و آمد نکنم... برای مدتی پاره های قلبم در سراسر جهان سرگردان نباشند...
چرا اهلی می کنیم؟ چرا اهلی می شویم؟ بعد از ده ها بار رفتن؟....
حالا که فکر می کنم بعد از شش سالگی مداوم مسافر بوده ام..
ولی هیچ وقت یاد نگرفته ام مهر نورزم..
دلتنگ فرانچیسکا میشوم.. خواهر ایتالیایی ام..
و همه دوستان دیگرم.
داستان زنده گی ام.... این بوده است... 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

بی تو گل، بهار...سخت می شود..


همه چیز گل کرده.. همه چوب های خشک. درختان تنها. به جز شادی در دل من..
دور از تو این بهار تنهاتر از همه بهارهای غربت است.. سه بهار گذشته در کنار تو کمتر تنها بود خواهر خوانده. 
کاش اینجا میبودی و بهار اکسفورد را با هم تجلیل می کردیم. با دامن های بلند آبی رنگ، دستان حنا کرده، چوری و چای و پیاده روی های طولانی.. کاش میبودی و در این دلتنگی ها سرم تکیه گاه میداشت... 
بدون تو این مسیر بسیار طولانی تر است و بسیار دشوارتر... بی قرار دیدنتم رفیق.
بهار بی تو تاخیر می کند.. بهار دور از تو کمتر رنگ و بو دارد.. 
بهاری باشی گلم. 

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

سفر

مهمان دارم. دیبره دوست برازیلی نازنینم و گری خوب.  دورشان می گردم. سرم را روی شانه دیب می گذارم. گری را آزار میدهم. پیاله پیاله چای روبروی شان می گذارم. به گفتگو هایشان گوش میدهم. خنده های شان را تماشا می کنم- نفس می کشم.. خوشحالم.  مشغول مهمانداری هستم و ده ها نامه پاسخ نداده و ایمیل هایی که باید بنویسم. تاخیر را ببخشید.. 

فردا با هم به سفر می رویم.  نوبت گشت و گذار در این جزیره بارانی است.. هیجانزده ام. 

مدتی نخواهم نوشت.  فرصتش نیست. 
این روزها را دوست دارم. این روزها زنده گی زیباتر از رویاست. 

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

کجایم من؟

کار.. کار.. کار.. ذهنم درگیر است. روزانه ساعت ها در صنفم. مشغول گوش دادن- فکر کردن- گیچ شدن و گاهی ندرتا احساس تازه گی کردن.. آموختن.
همین که ذهنم مجالی می یابد می بینمش به سوی خانه می رود. خانه گریزگاهم است. خانه با حضور دلنشین مادرم- با مهربانی خانواده ام.. ذهنم به کابل می رود. به حس آرامشی که در آنجا دارم. به حس آرامشی که پیوند مستقیمی با آنجا دارد. بعد زمزمه کنان با مادر حرف میزنم: بلی امروز هم ابری است. نه فقط کمی خسته ام. مادر- برق چشمانش را دیدی؟ هیجانش را؟ شورش را؟ حالا میدانی چرا این مردمان اطرافم را دوست دارم؟ به خاطر اشتیاق شان به تغییر و باورشان به توانایی خودشان. به خاطر آرامش و متانتی که در حرکات شان دارند- در مهر ورزی شان- در مکالمات شان- در روابط شان. به خاطر صداقت شان. 
و گاهی شکایت می کنم.. از نخبه گرایی این دانشگاه. از انعطاف ناپذیری قوانینی که آموزش را دشوار و ناخوشایند می کنند. از سنت های پر مصرف و قدیمی که روحشان را از دست داده اند و به یک عادت و یا نشانه تجمل مبدل شده اند.. از درس های اقتصاد و آمار. از اعداد. از فراوانی پیش ذهنیت ها در اقتصاد و از خشک و ‍پیچیده بودنش.  از دوری- دلتنگی- تنهایی شکایت می کنم. 
کم کم دوباره زنده گی ام ریتم مشغولش را باز می یابد. درس خواندن آسانتر و دلپذیرتر می شود. از بحث ها لذت می برم. از درگیری های ذهنی خوشم می آید هر چند خسته و نفس بریده بر جا بگذارندم. 
از خوشی های کوچکم به مادر می گویم. از گفتگوهای الهامبخش با همصنفانم. از در دالان ایستادن و با خواهر خوانده هایم قصه و خنده کردن- از در نیمه شب به آشپزخانه خزیدن و چای آماده کردن.  از معدود سخنرانی ها و کنسرت هایی که رفته ام. از محفل رقصی که فردا برگزار میشود. از حس زیبایی ام با آن شال سرخ بر گردنم. از دوستانم که یاد دارند خوب گوش بدهند- بسیار دلگرمی بدهند و عمیقانه مهر بورزند و به تو حس یگانه و ویژه بودن اهدا کنند. از پیاده روی صبحانه در پارک می گویم و به هر کودکی لبخند زدن- دست تکان دادن. از احساس رضایتی که در پایان یک کار دست میدهد و از انتظار دلپذیر برای قصه ای که هر شب  قبل از خواب برای خودم می خوانم. از لذت تماشا می گویم لذت تماشای آنانیکه دوست شان دارم در هنگام شادمانی- تفکر- گفتگو.. از لذت تماشای بازی یک کودک با باد... از چیزهای زیبایی که در همه جای جهان انسان را به دیگران پیوند می دهد.. از حس حضور خدا- از خنده- از موسیقی- ترانه-شعر-ادبیات- و مهر که سرچشمه همه اینهاست.
...
هم اینجا- هم آنجایم.. همیشه.. ولی هر گاه فشار کار و سرگردانی بیشتر می شود- سفرهای ذهنی ام به خانه مکررتر می گردد..
..
«آدمی پرنده نیست» اما شاید بتواند در هر جا بهانه ای برای مهرورز زیستن بیابد و همچنان پلی برای پیونه به خانه اش.. اگر بخواهد.
....
پ.ن: داود سرخوش را دوست دارم.. و از این پارچه  هر چند شاید کامل نیست- فراوان لذت بردم. 

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

Encounter

گاهی یک برخورد، چند جمله، یک گفتگو کافیست تا همه چیز را در تو بیاشوبد. همه برنامه های خوب اندیشیده شده را، همه چیزهای پذیرفته شده را و این خود-خشنودی مطمئن ات را به نوسان بیاورد.
بعد دچار تردید می شوی، تردید جهنمی، در مورد روزمره گی ات می اندیشی و تلاشت برای ساده کردن زنده گی، در مورد اهدافت می اندیشی و پیش پا افتاده بودنشان، غیر مفید بودن شان، ساده لوحانه بودنشان، بر خود خشمگین میشوی .. بعد به عادت می اندیشی و به نیروی ویرانگرش که تو را مجاب کرده است همه چیز همانگونه که هست، خوب است.. به این می اندیشی که چقدر از به چالش کشیده شدن اصولت رمیده ای و خود را در لایه های مطمئن و دست نیافتنی پنهان کرده ای تا از حس اطمینانی کاذب لذت ببری.. بعد شک می کنی، آهسته آهسته به رویاهایت و برنامه هایت.. شاید آنچه را که خود به عنوان آینده ای آیده آل ترسیم کرده ای و برنامه ای موثر میدانی تن دادن به جبر است و تو همه نیرویت را به توجیه آن اختصاص داده ای، یا نه؟
چند مدت می شود که عمیق و طولانی در مورد مسایل مهمی چون هدف و دورنمای زنده گی، اخلاقمند و موثر بودن زنده گیت، در مورد شجاعانه و با چشمان باز زیستن، نیاندیشیده ای؟
بعد از شک، روشنایی می آید، روشنایی، روشنایی... چشم هایت را می بندی تا بتوانی نفس تازه کنی... مثل اینکه نور به چشمت بپاشند، بی محابا، پی در پی..
بعد دوباره حیرت است، حیرت از این سرگشتگی.. به این می اندیشی که چگونه به اینجا رسیده ای. بعد میخواهی خوره شک را در دلت بکشی و برخورد را فراموش کنی، کوچکش کنی، از ذهنت بیرونش کنی...
می شود؟ و یا مسیر افکارت دوباره برای مدتی دگر گون شده اند؟
برخورد، ضروری است.. زنده نگه میداردت.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

رفتن، كار...

يك روز زيباي پاييزي است كه اگر باران بازيگوشي نمي كرد و ميباريد زيباتر ميشد. من در دفترم. چاي سبز هم هست و كلچه، شيريني و كمي كار.
امروز به بهانه هاي مختلف بارها به اطاق پهلو كه نزديك ترين همكارانم نشسته اند سر زدم تا با اين چهار بانوي نازنين و پركاري كه در اين چند ماه بسيار به دلم نزديك شده اند، حرف بزنم، شوخي كنم. تا با حضورشان اندوه رفتن و دل كندن را سبك تر كنم، نزديك شان بيايستم و حرف ها و خنده هايشان را در خاطره ام ثبت كنم تا براي مدتي با من بمانند.
در اين روزها درآستانه رفتن، فكر مي كنم كه به چند نفر از همكارانم نزديك تر شده ام. كه چيزهايي را در موردشان مي آموزم كه اگر ماندني مي بودم شايد نمي آموختم، كه حرف هاي را به آنها مي گويم و از آنها ميشنوم كه شايد اگر رفتن نميبود گفته و شنيده نمي شدند يا ديرتر.. حرف هاي ساده، شوخي هاي ساده ، اما چنان آميخته با نزديكي كه ميداني هر روز اتفاق نمي افتند.
يك از جديترين همكارانم كه مرد ميانسالي است دفعتا شوخ و صميمي شده است. طوريكه من كم كم به قضاوت هايم در موردش شك مي كنم. رئيس كل برايم نامه اي پرلطف نوشته و مهرباني اش يكبار ديگر به خاطرم مي آورد كه احترامم به تعهد او بود كه مرا علاقمند اين شغل ساخت و به يادم مي اورد كه در اين مدت خيلي چيزها از او آموخته ام.
"ص" كه امروز صبح به دفتر مي آيد، مي بينم كه ناراحت است. ازش ميخواهم برايم بگويد چرا، اما سكوت مي كند. با هم پايان ميرويم تا پرسشنامه ها را تنظيم كنيم ودر آن زيرزميني تيره و دلتنگ، وقتي اوراق پراگنده را كنار هم مي گذارم و مطابقت مي دهم، ناگهان متوجه مي شوم كه من راديكال ديوانه با شرمگين ترين و مرموزترين دختر دفترمان، از عشق و ازدواج حرف مي زنم وما با هم موافقت مي كنيم. بعد مي بينم كه پشت اين مانتوي ساده، اين چادر نارنجي كمرنگ، اين سكوت شرمگين، اين چشمان مرموز و چهره رنگباخته و آرايش نكرده، خرمني از آرزوها پنهان است. نامطمئن از زيبايي خود ولي هنوز مغرور، بي خبر از ظرفيت هاي خود ولي هنوز پرتلاش، بسته در بندهاي رسم و قوانين خانواده گي ولي هنوز آزاد انديش، اين دختر نمونه اي از هزاران دختر جوان افغان است كه هر روز زنده گي برايشان مبارزه است و باوجوديكه ميدانند آرزو كردن، خواستن و رويا ديدن برايشان حرام است باز هم اميدوار و پرتلاش به اطراف خود نور ميپاشند و ادامه ميدهند .
به ص مي گويم كه هر زن بايد حداقل سالي يكبار زيباترين و "رسواترين" لباسش را بپوشد، خودش را بيارايد و بيرون برود. ميگويم كه روزي بايد (اصلا همين جمعه) يك لباس بلند سبز با يقه اي عريان بپوشد، موهايش را قيچي كند و بيارايد، گوشواره هاي بلند سبز بياويزد و پشت شانه اش را با حنا نقاشي كند، پاشنه- بلندترين كفشش را بپوشد و به گردش برود، حتي اگر گردشش به محوطه حويلي محدود شود.. ميخندد و شعله آرزويي را در چشمان شرمگينش مي بينم. اين را هم در چشمانش مي خوانم كه آنچه براي من ساده و انجام دادني به نظر مي رسد، چقدر براي او غير قابل دسترسي و تصور نكردني است.
معصومه همكارم وقت نان چاشت، گوشت را از بشقاب خود بر ميدارد و براي من مي گذارد. بعد از نان چاشت مدتي در اتاق نان مي مانيم و او از خاطرات دوره جنگش برايم مي گويد، از شهادت كاكايش و دشواري هاي ديگر. از دوره پوهنتون و تلخي ها و شيريني هايش..
از صبح نشسته ام و همه اسنادي را كه در اين چهارماه تهيه كرده ام، همه فايل هاي مربوط به دفتر را دسته بندي مي كنم و روي سي دي مي ريزم. بعضي فايل ها خيلي خاطره با خود دارند، خاطره روزهاي پرشتاب، روزهايي كه عجله داشتم، زير فشار بودم، نگران بودم. بعضي فايل ها شور و شوق و هيجانم براي كار را به يادم مي آورد، حس خوبي كه بعد از نوشتن يك گزارش، آماده ساختن يك جدول و يا طرحريزي يك برنامه جديد داشته ام. بعضي ها، كارهاي مشترك بوده اند، افكار بعد از ساعت ها بحث و گفتگو شكل گرفته اند و تايپ شده اند. چند فايل است كه ازشان متنفرم چون يادآور درگيري هاي طولاني و ملال آور ذهني در مورد موضوعات نه چندان مورد علاقه ام بوده اند. ميبينم كه هر چند خيلي از اين ها كار "من" بوده اند اما در واقع كمتر كاريست كه نشانه اي از فكر، تجربه و دانش ديگري نداشته باشد. ميبينم كه بيشتر از جذابيت كار، لذت همكاري است كه به من انگيزه ميداد هر روز به اينجا بيايم وبا تمام وجود خودم را در اين كار غرق كنم.
دلتنگ خواهم شد.
....
پ.ن: پستي اينقدر طولاني و اينقدر بي ربط و پراگنده، قبلا هم خوانده ايد يا بار اولتان است؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

"دل از من برد و..."

"دل از من برد و رو از من نهان كرد"
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم،‌ جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

از مهربانان 2: "ای یار، ای یگانه ترین یار"

به خواهر، دوست و دو گانه ام رویا محمدی.

از نخستین روزی که به کالج سمیت رسیدم، تا امروز، دو روز مانده به فراغت رسمی، رویا در مهمترین لحظات زنده گی دانشگاهی ام در کنارم بوده و سهمی در زیباتر کردن لحظاتم داشته است. غمگساری صمیمانه او، مهماننوازی سخاوتمندانه اش، همتش، تقلایش برای رشد و شدن، همه برای من الهام بخش و دلگرم کننده بوده اند. بودن او در کنارم، وطن را نزدیکتر کرده است. رویا افغانستان من بوده است و بسیار بیشتر از آن..
نخستین عیدم را در اینجا به خاطر می آورم. مفلس ، تنها و خسته بودم. بار درس ها بر دوشم گرانی می کرد. شام عید دعوت رویا را برای تجلیل رد کردم تا درس بخوانم. فردا صبح وقتی بیدار شدم برف زده بود و زمین پاکیزه ولی فضا دلگیر بود. میل بیرون رفتن نداشتم. در اتاقم را که باز کردم هدیه و نامه ای از رویا یافتم که روزم را عید ساخت و مرا مصمم کرد که همیشه بعد از آن تلاش کنم فرصتی را برای شادمان کردن دیگران از دست ندهم.

رویا از همان نخستین روزها هر مرزی را که دسته بندی های چون قوم و مذهب و منطقه میتوانست بین ما بکشد، کنار زد و به پل مبدل نمود. آشنایی با رویا برای من دری به شناخت جامعه اسماعیلیه در افغانستان و در اینجا بود. او با مهربانی مرا با خود به جماعت خانه برد. به همت رویا، دوستی ما مجال فرخنده ای گشت برای آشنایی با همسرش میرزا امیری وخانواده نازنین رویا که بسیار مدیون مهربانی های شان هستم.

شجاعت رویا، مثال زدنی و کم نظیر است و مرا در سخت ترین لحظات الهام بخشیده است. رویا پنج سال پیش تنها، جوان و کم تجربه به یکی از دور افتاده ترین ایالات امریکا آمد تا رویایش را برای آموزش تحقق بخشد و میدانم که در آینده، بارها با شجاعت کم نظیرش زنده گی خود و اطرافیانش را دگرگون خواهد کرد.
رویا با من، ضعف ها و نادانی هایم بسیار صبور بوده است. اگر تلاش پیگیر او نمیبود، این رابطه چنین پربار، شادیبخش و مستحکم نمیبود. رابطه دوستانه، نزدیک و صمیمانه ما حاصل تلاش، مراقبت دلسوزانه و گاهی نادیده گرفتن و بخشیدن است. مجال دادن، بی شایبه مهر ورزیدن، به تفاوت ها فضا دادن و از آنها آموختن، این رابطه را به کم تنش ترین و محکمترین دوستی این سالهای من مبدل کرده است. دوستی ای که میدانم با ما رشد خواهد کرد و بال خواهد گرفت.
رویا از باهوش ترین، قوی ترین و برجسته ترین انسان هایی است که میشناسم. او سروبانویی زیبا، شگوفا، استوار و نازنین است و غنیمتی بزرگ برای امروز و فردای سرزمینی که محتاج زنان تحصیل کرده و مستقل است.

رویای خوبم، میدانم که در این روزها هر وقت حرف رفتن و فراغت می رسد هر دو سکوت می کنیم، رو بر میگردانیم و اجتناب می کنیم. میدانم که سال آینده برای هر دوی ما دشوار خواهد بود. تو اینجا خواهی ماند و من.... میدانم که نگرانی و نگرانم که سرگردانی ها مجال ندهد به همدیگر برسیم و آنقدر که میخواهیم در تماس باشیم. اما این را هم میدانم که هدیه تو به زنده گی من چنان بزرگ و عمیق و متحول کننده است که هرگز نخواهد گذاشت میان دل های ما فاصله بیافتد. کاش میشد دوباره دانشگاه برویم، دوباره همدیگر را در روز نخست دانشگاه ببینم، دوباره (و این بار چهار سال) در کنار هم درس بخوانیم. با هم برای امتحان آماده شویم، با هم به مهمانی برویم، با هم اشتباه کنیم، با هم تکت بخریم، با هم دلتنگ شویم، با هم اتن کنیم، هر شام با هم نان شب بخوریم، هر روز حرف بزنیم، بسیار بیاموزیم و آموخته های خود را با همدیگر تقسیم کنیم.

این شاید نشود اما دلم به من میگوید که در آینده، تو و من در کنار هم کار خواهیم کرد، باز بارها پرشور در مورد افغانستان حرف خواهیم زد، بحث های فیمینستی خواهیم کرد، رشد خواهیم کرد. ما برای سالیان آینده بسیار با هم خواهیم خندید و گاهی خواهیم گریست. و روزی هر دو، سالخورده ولی در آرامش، خواهیم نشست و پیاله پیاله چای خواهیم نوشید و خاطرات این روزها را تازه خواهیم کرد.
آشنایی و دوستی با تو از مهمترین معجزه های زنده گی من است، دوگانه.برای حضورت دراین دنیا و در زنده گی من عمیقا سپاسگزارم.
----
پ.ن: دوگانه: خواهر خوانده به ازبیکی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

از مهربانان 1: خانواده جادویی من

گردنبندم را در آیینه نگاه می کنم. آهسته دستم را روی مهره های آبی اش می گذارم، هنوز گرمای دست مهربان ستیفنی (مادر خوانده ام) آنجاست.. به یاد شوخی های بن (برادرم) در مورد خاصیت جادویی گردنبند می افتم، همه هدیه هایی که آنها به من داده اند، جادویی بوده است. لبخند میزنم. لبخندی که کمی اندوه، کمی حسرت، کمی دلتنگی در خود دارد. دلتنگ شان خواهم شد.
زمان کم بود. زمان بسیار زود گذشت. دیدارهای یکبار در هفته ما کافی نبود،رخصتی ها همیشه زودتر از آنچه باید تمام می شدند، همیشه شتابزده بودم که به اتاقم، به کارم، به درسم باز گردم. بن مکتب می بود، انا مکتب میبود، ستیفنی کار می بود، مارک (پدر خانواده) را که اصلا خیلی کم میدیدم. حالا نمیشود زمان را به عقب برگشتاند. فقط آرزو می کنم خیالپردازی های کودکانه ما به واقعیت بپیوندد، آنها برای رخصتی لندن بیایند یا همدیگر را در پاریس ببینیم. برای فراغت بن و انا بتوانم بیایم، برای مراسم ازدواج شان.. و روزی، روزی بتوانم به افغانستان دعوتشان کنم.
می گویند هیچ خانواده ای کامل نیست، بهتر است بگویند خیلی خانواده ها تلاش نمی کنند بهتر باشند. خیلی های ما تعهد لازم، حوصله لازم، عشق لازم را به اطرافیان و عزیزان خود نداریم. خیلی های ما در ملامت یکدیگر بیشتر هزینه گذاری می کنیم تا در مراقبت از یکدیگر. خیلی های ما دروغ ها را با دروغ های دیگری می پوشانیم و خود گذری های ما کم دوام و نمایشی است. اما بعضی خانواده ها تلاش می کنند، و آگاهانه تلاش می کنند که زنده گی را برای خود و اطرافیان خود دلپذیر سازند. خانواده مارک و ستیفنی یکی از نمونه های خوب این تلاش و تعهد اند. حسی که آنها به فرزندان و دوستان خود و به یکدیگر می دهند حس امنیت کامل است، شادی ملایم و محکم، مهری پردوام و متعهدانه. همیشه می توانی پیش بینی کنی که در کنارشان لحظات خوب بسیار بیشتر از لحظات دشوار خواهد بود. میدانی که هرگز، هرگز آزار نخواهی دید، تحقیر نخواهی شد و تنها نخواهی ماند.
روزهای روشن و آفتابی شادمانی، هدیه های خوب مهربانی، درس های بزرگ انسان بودن و مهر ورزیدن میراث این رابطه جادویی برای زنده گی من است. توانایی بخشیدن، بی دریغ بخشیدن، توانایی گشودن درهای قلب خود به دیگران، توانایی شامل ساختن یکی در خانواده خود و به او مهر بخشیدن، شادمانی بخشیدن، در همه برخوردهای این خانواده، خانواده من، نمود یافته است.
بعضی ها هستند که فکر کردن به آنها حتی در میانه درد، دشواری، دلتنگی، ناتوانی و تاریکی، به روحت آذوقه میدهد و ترا مست و توانا می کند. مهر من به این خانواده ام، چون ستاره ای بر همه زنده گیم نور خواهد پاشید ..
این سه سال در اینجا خیلی چیزها به من بخشیده است. در میان بهترین هدیه هایش، این رابطه جادویی است که همه عمر با من خواهد ماند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

این روزهای آخر.. برنامه های آینده

هوا ملایم، بهاری و خوشبوست.. هوا، هوای پس از باران است. هوایی که حریصانه میخواهی فرو ببریش و از گلو تا رگهایت را معطر کند. هوای آرامش است.
روزهای آخرست. مهمانی میروم. خدا حافظی می کنم. مقاله مینویسم و مقاله ای دیگر و دیگر.. شب ها کمی بیخوابم، کمی پریشانم، کمی شادمان از اینکه این سفر به پایان رسیده است.
به پایان؟ گاهی چنین به نظر می رسد که تازه آغاز یافته باشد. این دوستی ها ادامه خواهند یافت، دوستی های که با مراقبت، با ظرافت، با زحمت و با شور وزیبایی شکل گرفته اند. این اعتماد به نفس و خودباوری که نتیجه این سفر است با من خواهد ماند، رشد خواهد کرد. این پیچیده گی مسایل انسانی، پیچیده گی مشکلات، پیچیده گی "راه حل" ها که در کالج ازشان آگاه شدم، بخشی از دید و جهان بینی من گشته اند. دنیایم، بسیار دگرگون شده است، من دگرگون شده ام.
برای رفتن آماده ام. برای تجربه های تازه. اما فکر رفتن اندوهی سبک بر دلم می نشاند. فکر دل کندن، بریدن، پشت سر گذاشتن که بسیار برایم آشنا ولی هنوز هراس انگیزست.
وقتی آمدم خام بودم و بسیار هراسان. هنوز هم خامم اما بخشی از آن هراس رفته و جایش را شجاعت و احساس اعتماد گرفته است که مبارک است.
با انسان های شگفت انگیزی آشنا شدم، انسان های عجیب، "غیر معمولی"، بسیار باهوش، بسیار مهربان، بسیار متعهد.. با انسان های از هر رنگ، هر سلیقه، هرنوع.. با آنهایی که رادیکال هستند و آنهایی که نیستند و آنهایی که نمیدانی چگونه هستند، آنهایی که در هیچ تعریف و طبقه بندی نمی گنجند، با انسان های قابل پیش بینی و با انسان هایی که همیشه غافلگیرت می کنند. با آنهایی که بهشان تکیه می کنی و آنهایی که با تو تکیه می کنند و آنهایی که با تو همگام میشوند. با آنهایی که متحیرت می کنند، آنهایی که ناراحتت می کنند، آنهایی که شادی می آفرینند. با فیمینست ها و پست فیمینست ها، با دین ورزان، با هم جنس گرایان و دو جنس گرایان و گیاه خوران و..، با دموکرات ها و محافظه کارها، با هنرمندان، انجینیران، ادیبان، اقتصاد دانان.. با زنان زیبا، زنان باهوش، زنان توانمند، زنان عجیب.. زنده گی در میان این جامعه کوچک زنان در کالج عجیب و حیرت انگیز و سرشار کننده بوده است.. سرشار، "به سرشاری خوشه انگور"...
و حالا که زمان رفتن نزدیک شده است بیشتر به این سه سال گذشته فکر می کنم. پشیمانی اندک است، کار بسیار بوده است، شادمانی هم کم نبوده در این سه سال، ولی حیرت، گیچی، سرگشتگی، دلتنگی، و خشم، خشم از بی عدالتی، از ناتوانی، هم فراوان بوده است.
یک روز باید بنشینم و در مورد بعضی روزهایم در اینجا بنویسم، در مورد قدرت متحول کننده این سازمان آموزشی که می آموزاند، فکر می انگیزد، دیسپلین می کند، رهنما میشود، آزادی می بخشد... باید در یک پست، نه در چندین پست، از دوستانم بنویسم، از آموزشم، از زنده گیم در اینجا.. که به خاطر داشته باشم، همیشه.. ولی مگر نه اینکه آنچه بخشی از توست، فراموش کردن و به یاد داشتن ندارد..شاید نوشتن نوعی از خدا حافظیست، مرا برای رفتن آماده خواهد کرد.
و آینده.. تا خدا چه بخواهد... برای رفتن به خانه هم بی قرارم. خوشحالم که تابستان فرصت خواهم داشت با خانواده باشم و کار کنم.. فرصت خواهم داشت دوستانم را ببینم و خودم را دوباره در کابل غرق کنم، در زنده گی شتابانش، در نابسامانی وحشتناکش.. رنج خواهم برد، بسیار. اما دوباره وصل شدن شادمانم خواهم کرد.
اگر خدا بخواهد خزان در قاره ای دیگر و کشوری دیگر خواهم بود برای ماستری. دانشگاه اکسفورد لطف کرد و مرا به شاگردی پذیرفت و بورسیه هم گرفتم. خوشحالم، متحیرم، هیجانزده هستم، کمی می ترسم، بسیار سپاسگزارم، از خدا، خانواده و دوستانم و از حمایت بی دریغ شان و اعتمادشان به من.. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش برود.. این یعنی دوسال دیگر دوری از افغانستان و از کار.. ولی فکر می کنم نیاز دارم کمی بیشتر به صورت اکادمیک بیاموزم تا بهتر برای کاری که میخواهم بکنم، آماده شوم.
حالا هم میروم که بخوابم. فردا کار بسیار است، نوشتن و درس خواندن و...
شادمان باشید

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

این بهار سرمست شور آفرین..

بلاخره، هوا بهاری شد... بلاخره وقتی دیروز و امروز از اتاقم ( که حالا در مقایسه با بیرون فوق العاده تاریک و غم انگیز به نظر می رسد) بیرون شدم، دلم به شیوه ای طپید که ماه ها نطیپده بود، نشاط به گونه ای همه وجودم را فرا گرفت که حس کردم در رگ هایم شادی می دود. بلاخره این زمستان بسیار طولانی، به پایان رسید. زمین، سبزپوش و تازه و زنده شده است و هوا، درختان، برگ ها به گفتگو آمده اند..
این روزها، من هم به نسبت این دو ماه گذشته کمی فارغم. به جز صنف ها و چند کارخانگی، مسئولیت های دیگر ندارم. این روزها، گاهی فرصت می یابم کمی رمان بخوانم، شام ها با رویای نازنین پیاده روی بروم و شب روی بسترم دراز بکشم و کشف کنم که گاهی هیچ دغدغه ای نداشتن بسیار خوب است. دیشب برای دو ساعت، پنجره را باز کردم و در هوای معطر شب، دراز کشیدم و گذاشتم ذهنم از بیکاره گی لذت ببرد. برای خود برنامه تعیین نکردم، به درس، کارو سفر فکر نکردم و گذاشتم ذهنم را افکار پراگنده ولی روشن پر کند، افکار پراگنده دلنشین، لحظه های خوب گذشته، خاطرات کوچک شیرین، امیدهای بزرگ کودکانه...
این روزها، دوباره کشف می کنم:
1- لذت آزادانه در بهار قدم زدن را، رقصیدن را، آواز خواندن را. لذت بوسه خورشید را بر پوست برهنه گردنم، زیبایی تابش خورشید را از ورای خرمن گیسوانم، دلپذیری گرما و روشنی را در پشت پلک هایم..
2- چقدر خوب است که استاد شجریان است و چقدر طرب آفرین است به صدای او گوش دادن، صدای او را بلعیدن، زنده گی کردن "من از کجا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا" و"برخیز ای ساقی بیا.." و ساقیا، ساقیا... و در همین راستا، غزل شیرین اردو خوب است، وجود راحت فتح علی خان غنیمت است..شعر چقدر خوب است، موسیقی..
3- در این روزها، بیشتر فرصت دارم با خواهرانم نورجهان، زبیده ، فریده و الکر حرف بزنم. بانوان نازنین من، بانوان توانمند من.. بودنتان امید بخش است و شادمانی تان، پیکارتان، تلاش تان الهام آفرین.
4- اگر رویا محمدی نمی بود، بهار من کمتر بهاری می بود، اگر قدم زدن با رویا، دیدن او، حرف زدن با او، دلگرمی و حمایت او نباشد، "نشاط این بهارم" ( و دو بهار گذشته در اینجا) چندان به کار نمی آمد. بهار در کنار رویای خوبم، هم دانشگاهی، دوست و خواهر نازنینم با ترانه خوانی هایمان، با بی پروا دویدن های مان، با هم غروب تماشا کردن هایمان، از کتاب خانه گریختن هایمان، با هر بوته و درخت عکس گرفتن هایمان، دامن های همرنگ پوشیدن و آرایش "بهاری" کردنهایمان، هزار برابر دلپذیرتر می شود...
5- زنده گی زیباست وقتی خواهر 17 ساله ات از فیلادلفیا نامه های معطر می فرستد که "هر که ز حور پرسدت، رخ بنما که همچنین- هر که ز ماه پرسدت، بام بر آ که همچنین".. زنده گی دلنشین است وقتی این دخترک به یادت می آورد که: "از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است- دیده هر جا باز گردد، دچار رحمت است". و تو پر از غرور میشوی که چنین بزرگ شده است، چنین بسیار بزرگتر از تو. نورجهان خوبم، تشکر به خاطر مهرت و قدرت شادی آفرینی ات.. من همیشه برای مشاعره با تو وقت دارم، هر چند بارها کم بیاورم و ببازم..
6- بعضی چیزها بر نمی گردند، مثلا "نخستین تپش های عاشقانه" قلبم و آن خوشبینی عجیب، امید عجیب و مهر بی پایان و کور شانزده ساله گی. حالا پذیرفته ام که بهار به مشکلات جهان پایان نمی دهد. بهار مانع جنگ ، بددلی و دشمنی نمیتواند شود. بهار نمیتواند ساده دلی را برگرداند و آن زمانی که را هر شعری چشم را نمناک می کرد و در پشت هر درختی محبوب خیالی من پنهان بود.. اما حسرتی ندارم..بهر حال، پیام بهار این است که این رشد کردن ها، بزرگ شدن ها، اگر بخت یاری کند، "سفر دانه به گل" است.. (در مورد بهارهای زنده گی ام (آنهایی که به خاطر دارم) سال گذشته در
اینجا نوشته بودم)..
حالا باید بروم و قبل از این که از اینجا اخراجم کنند، کمی درس بخوانم.. در بهار تمرکز دشوار میشود...

شب ها و روزها، بیداری و خواب های تان بهاری باد!!

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

بهار؟؟

نوروز مبارک.. سال نو مبارک.. خدا شما را به آرزوهایتان برساند.. ببخشید که نه پیام فرستادم، نه وبلاگ را بروز کردم، نه خبر گرفتم... ببخشید که سال نو را به سکوت برگزار کردم.. اینجا خیلی نوروزی نیست... دل من هم.
یک هفته رخصتی بود.. خیلی زود گذشت. نورجهان (خواهرم) آمده بود، گفتیم، خندیدیم، با انا و بن بازی کردیم، دویدیم، پنهان شدیم، راز دل کردیم، موسیقی شنیدیم، رقصیدیم، روزها پریدند و هر روز که شام میشد، کمی دلم فشرده میشد، حسرت به دلم چنگ می زد.. نمیخواستم نورجهان به مکتبش باز گردد، نمیخواستم به اتاق کوچک و خلوتم برگردم، میخواستم چند روز دیگر را هم سرشار، خواهرانه، بازیگوش، کودکانه، آرام و بی دغدغه بگذرانم. میخواستم روزها، لحظه ها را محکم در چنگم بگیرم اما مثل ریگ از میان انگشتانم...روزها فرار کردند..
مهرورزی چقدر خوب است، ملایم است، گاهی دردناک، اما بیشتر شادی بخش است.. وقتی دوست داری و آنکه دوست داری در کنارت است، چقدر آرامی... مثل این است که به کوهی استوار تکیه داده باشی.. شانه های کوچک خواهرت عظیم می شوند.. دستان مهربانش آرامش بخش. با ستیفنی چای می نوشی و جهان، قرار می گیرد، جهان، به دل تو می چرخد، جهان، رنگ شادمانی می گیرد.. به انا قصه می گویی و دور میشوی، از این درد، بی قراری، از این جهان که چون دیوانه ای در بند خودش را به دیوار می کوبد.. فقر، تنهایی، دشواری اندک به نظر می آید و خودت استوار، محکم، روشن..
بعضی ها چقدر خوبند.. چقدر خوب است که هستند...
...
و حالا برگشته ام و خروار خروار کار.. در این چند هفته آینده احتمالا غایب خواهم بود... در این چند هفته سرنوشت ساز دشوار.. هفته های آخر سال تحصیلی است و هفته های آخر دوره لیسانس من... برایم دعا کنید. به قدرت دعا ایمان دارم.
...
اینجا هنوز سرد است.. آیا امسال بهار نمی آید؟ هنوز میتوان در بعضی گوشه ها، پشته های کوچک برف چرکین را دید.. ..
.....
"خانه ما آنقدر هم دور نیست- گر چه در چشم شما منظور نیست" به مناسبت سال نو
این آهنگ زیبای تاجیکی را به شما تقدیم می کنم. (این بانو چقدر خوشرو ، خوش سخن و شیرین حرکات است..).
...
برای مدتی، شاید اینجا نباشم..

شادی مهمان دلهایتان باد.