۱۳۹۰ آبان ۱۷, سهشنبه
"یا نخل امید بر ندارد"
۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه
این روزها.. که می گذرد
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
روزانه... شکرانه..
امروز وقتی روی چوکی چوبی نشسته بودم و تابلوهای آویخته بر دیوار دهلیز را تماشا می کردم، و یا زمانی که با فوزیه و پرسیس روی علف نشسته و از گذشته و آینده و شعر و موسیقی حرف می زدیم، قلبم سرشار از سپاسگزاری بود.
چند روز پیش، در یک شام دل انگیز، زیباترین پیراهنی که تا بحال داشته ام بر تن کردم و بعد از ساعتی آرایشگری فرانچیسکا با یکی از جذاب ترین و فوق العاده ترین دوستانم به شام و مجلس رقصی در یک قصر رفتیم. آن روز، همزمان با هیجان و اضطراب آماده گی برای محفل، شادمانی آرام آرام به همه گوشه های وجودم خزیده بود و وقتی به رقصیدن برخاستم، در اطرافم جاری شد..
شب، وقتی زیر نور ستاره گان و مهتاب در میان باغ و روبروی عمارت ایستاده بودم و از دور و نزدیک صدای خنده مهمان های سرمست می آمد، حس می کردم بر فراز ماه آشیان دارم.
امروز بعد از ظهر، ساعتی را در خانه دوستی نازنین به بازی با کودک زیبای او و گفتگو با او و خانمش گذشتاندم. گفتگوها عمیق و سرشار و شاد کننده، چای خوش طعم، کودک خندان و زمانه مهربان بود..
پیاده روی از میان پارک و ایستادن برای تماشای کریکت، روی زمین دراز کشیدن و کتاب خواندن، گفتگوهای طولانی با استاد مشاورم، پیزا خوری روزهای یک شنبه، طعم انواع تازه چای، خرید با فرانچیسکا، دویدن زیر باران، غافلگیر شدن زیر باران، رقص چتری در دست باد، خنده های طولانی با نگین، نان شب در آپارتمان سوزانا، قایق رانی، روی پشت ویل راه رفتن، دعوا با کریس، مهمانی رفتن با اندی، شب ویرجینیا ولف خواندن.. حتی آماده گی برای امتحان.. همه چیز همزمان تلخ و شیرین ولی بسیار عمیق و شدید...
اتفاقات بزرگ. اتفاقات کوچک. جزئیات. چیزهای پیش پا افتاده. تجربه های فراموش نشدنی. روزمره. شکوهمند. هیجان. شادمانی. اندوه. خنده. پیاده روی های شبانه.
اکسفورد.
سپاسگزارم.
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
مهر
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
این روزهای من
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
کابل-لحظه ها
تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.
پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.
من: کدام احمد؟
پدر: احمد، اولین خواستگارت!
من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.
............
پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.
من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟
من: بلی؟
پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟
......
صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.
.....
وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.
سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.
بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.
دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.
در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.
...
شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.
...
مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
چون چشمه ای که جوشد در بیشه ای شبانگاه* (یا قهر یکسال طول می کشد)
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
یادش به خیر...
بعضی دوستی ها را، مطمئنی که همیشه در زنده گیت خواهد ماند. بعضی دوستی هاکه شاید چندان عمیق نباشند، اما پایدار، آرام، کم توقع هستند و ماندنی.
نامه را به آدرس گروه دانشجویان علاقمند جامعه افغانستان فرستاده بودم. یادم نبود که ایمیل او هم شامل این آدرس است. ایمیلم را که باز کردم در پاسخ به آن نامه دسته جمعی به من نوشته بود. لحنش صمیمی و مهربان. آرام. مثل اینکه دیروز همدیگر را دیده باشیم. از دمشق گفته بود و عربی آموختن. از اینکه در آنجا با افغان دیگری آشنا شده. از زیبایی بناها و مهربانی مردم و مزه دار بودن غذا. در آخر هم گفته بود در همه زیارت های دمشق مرا به خاطر می آورد و برایم دعا می کند.
نمیدانم دوباره کی می بینمش. آیا دوباره می بینمش؟ اما مطمئنم که هر گاه همدیگر را دیدیم، در کینیا بود یا افغانستان و یا هر کشور سوم، مثل همیشه صمیمی خواهیم بود و آرام.. و گفتگوهایمان چنان خواهد بود که گویی چند روزی بیشتر از ندیدن ما نمی گذرد. گله نخواهد بود و یا تلخی و یا بی قراری.. یا حتی هیجان.. اما یک شادی آرام و عمیق دل های ما را پر خواهد کرد.
مطمئنم روزی نامش را در کتاب ها خواهم خواند. در مورد تحقیقش خواهم شنید. مطمئنم بارها در باغی پر از شگوفه و یا در کافه ای مهجور و زیبا، در قدم زدن کنار یک دریا و یا لحظات در تنهایی شعر حافظ خواندن به یادم خواهد آمد و دلم را شادمانی شناختنش پر خواهد کرد و حس سپاس از اینکه ناشناخته از کنار هم نگذشتیم.
یادش به خیر.. همه گفتگوهای ما.. شعر خواندن های ما... برای هم آهنگ های استاد سرآهنگ، شجریان و نامجو فرستادن های ما.. به همدیگر موسیقی و فیلم و شعر معرفی کردن های ما.
یادش به خیر دوست عجیب، صوفی مسلک، کنیایی، هندی-الاصل، فارسی گوی، شعر و ادب دوست و عربی خوان من که دوستدار لهجه افغان هاست.
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
زنده گی نامه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
بی تو گل، بهار...سخت می شود..

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
سفر
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
کجایم من؟
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
Encounter
۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
رفتن، كار...
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
"دل از من برد و..."
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم، جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه
از مهربانان 2: "ای یار، ای یگانه ترین یار"
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
از مهربانان 1: خانواده جادویی من

زمان کم بود. زمان بسیار زود گذشت. دیدارهای یکبار در هفته ما کافی نبود،رخصتی ها همیشه زودتر از آنچه باید تمام می شدند، همیشه شتابزده بودم که به اتاقم، به کارم، به درسم باز گردم. بن مکتب می بود، انا مکتب میبود، ستیفنی کار می بود، مارک (پدر خانواده) را که اصلا خیلی کم میدیدم. حالا نمیشود زمان را به عقب برگشتاند. فقط آرزو می کنم خیالپردازی های کودکانه ما به واقعیت بپیوندد، آنها برای رخصتی لندن بیایند یا همدیگر را در پاریس ببینیم. برای فراغت بن و انا بتوانم بیایم، برای مراسم ازدواج شان.. و روزی، روزی بتوانم به افغانستان دعوتشان کنم.
می گویند هیچ خانواده ای کامل نیست، بهتر است بگویند خیلی خانواده ها تلاش نمی کنند بهتر باشند. خیلی های ما تعهد لازم، حوصله لازم، عشق لازم را به اطرافیان و عزیزان خود نداریم. خیلی های ما در ملامت یکدیگر بیشتر هزینه گذاری می کنیم تا در مراقبت از یکدیگر. خیلی های ما دروغ ها را با دروغ های دیگری می پوشانیم و خود گذری های ما کم دوام و نمایشی است. اما بعضی خانواده ها تلاش می کنند، و آگاهانه تلاش می کنند که زنده گی را برای خود و اطرافیان خود دلپذیر سازند. خانواده مارک و ستیفنی یکی از نمونه های خوب این تلاش و تعهد اند. حسی که آنها به فرزندان و دوستان خود و به یکدیگر می دهند حس امنیت کامل است، شادی ملایم و محکم، مهری پردوام و متعهدانه. همیشه می توانی پیش بینی کنی که در کنارشان لحظات خوب بسیار بیشتر از لحظات دشوار خواهد بود. میدانی که هرگز، هرگز آزار نخواهی دید، تحقیر نخواهی شد و تنها نخواهی ماند.
روزهای روشن و آفتابی شادمانی، هدیه های خوب مهربانی، درس های بزرگ انسان بودن و مهر ورزیدن میراث این رابطه جادویی برای زنده گی من است. توانایی بخشیدن، بی دریغ بخشیدن، توانایی گشودن درهای قلب خود به دیگران، توانایی شامل ساختن یکی در خانواده خود و به او مهر بخشیدن، شادمانی بخشیدن، در همه برخوردهای این خانواده، خانواده من، نمود یافته است.
بعضی ها هستند که فکر کردن به آنها حتی در میانه درد، دشواری، دلتنگی، ناتوانی و تاریکی، به روحت آذوقه میدهد و ترا مست و توانا می کند. مهر من به این خانواده ام، چون ستاره ای بر همه زنده گیم نور خواهد پاشید ..
این سه سال در اینجا خیلی چیزها به من بخشیده است. در میان بهترین هدیه هایش، این رابطه جادویی است که همه عمر با من خواهد ماند.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه
این روزهای آخر.. برنامه های آینده
روزهای آخرست. مهمانی میروم. خدا حافظی می کنم. مقاله مینویسم و مقاله ای دیگر و دیگر.. شب ها کمی بیخوابم، کمی پریشانم، کمی شادمان از اینکه این سفر به پایان رسیده است.
به پایان؟ گاهی چنین به نظر می رسد که تازه آغاز یافته باشد. این دوستی ها ادامه خواهند یافت، دوستی های که با مراقبت، با ظرافت، با زحمت و با شور وزیبایی شکل گرفته اند. این اعتماد به نفس و خودباوری که نتیجه این سفر است با من خواهد ماند، رشد خواهد کرد. این پیچیده گی مسایل انسانی، پیچیده گی مشکلات، پیچیده گی "راه حل" ها که در کالج ازشان آگاه شدم، بخشی از دید و جهان بینی من گشته اند. دنیایم، بسیار دگرگون شده است، من دگرگون شده ام.
برای رفتن آماده ام. برای تجربه های تازه. اما فکر رفتن اندوهی سبک بر دلم می نشاند. فکر دل کندن، بریدن، پشت سر گذاشتن که بسیار برایم آشنا ولی هنوز هراس انگیزست.
وقتی آمدم خام بودم و بسیار هراسان. هنوز هم خامم اما بخشی از آن هراس رفته و جایش را شجاعت و احساس اعتماد گرفته است که مبارک است.
با انسان های شگفت انگیزی آشنا شدم، انسان های عجیب، "غیر معمولی"، بسیار باهوش، بسیار مهربان، بسیار متعهد.. با انسان های از هر رنگ، هر سلیقه، هرنوع.. با آنهایی که رادیکال هستند و آنهایی که نیستند و آنهایی که نمیدانی چگونه هستند، آنهایی که در هیچ تعریف و طبقه بندی نمی گنجند، با انسان های قابل پیش بینی و با انسان هایی که همیشه غافلگیرت می کنند. با آنهایی که بهشان تکیه می کنی و آنهایی که با تو تکیه می کنند و آنهایی که با تو همگام میشوند. با آنهایی که متحیرت می کنند، آنهایی که ناراحتت می کنند، آنهایی که شادی می آفرینند. با فیمینست ها و پست فیمینست ها، با دین ورزان، با هم جنس گرایان و دو جنس گرایان و گیاه خوران و..، با دموکرات ها و محافظه کارها، با هنرمندان، انجینیران، ادیبان، اقتصاد دانان.. با زنان زیبا، زنان باهوش، زنان توانمند، زنان عجیب.. زنده گی در میان این جامعه کوچک زنان در کالج عجیب و حیرت انگیز و سرشار کننده بوده است.. سرشار، "به سرشاری خوشه انگور"...
و حالا که زمان رفتن نزدیک شده است بیشتر به این سه سال گذشته فکر می کنم. پشیمانی اندک است، کار بسیار بوده است، شادمانی هم کم نبوده در این سه سال، ولی حیرت، گیچی، سرگشتگی، دلتنگی، و خشم، خشم از بی عدالتی، از ناتوانی، هم فراوان بوده است.
یک روز باید بنشینم و در مورد بعضی روزهایم در اینجا بنویسم، در مورد قدرت متحول کننده این سازمان آموزشی که می آموزاند، فکر می انگیزد، دیسپلین می کند، رهنما میشود، آزادی می بخشد... باید در یک پست، نه در چندین پست، از دوستانم بنویسم، از آموزشم، از زنده گیم در اینجا.. که به خاطر داشته باشم، همیشه.. ولی مگر نه اینکه آنچه بخشی از توست، فراموش کردن و به یاد داشتن ندارد..شاید نوشتن نوعی از خدا حافظیست، مرا برای رفتن آماده خواهد کرد.
و آینده.. تا خدا چه بخواهد... برای رفتن به خانه هم بی قرارم. خوشحالم که تابستان فرصت خواهم داشت با خانواده باشم و کار کنم.. فرصت خواهم داشت دوستانم را ببینم و خودم را دوباره در کابل غرق کنم، در زنده گی شتابانش، در نابسامانی وحشتناکش.. رنج خواهم برد، بسیار. اما دوباره وصل شدن شادمانم خواهم کرد.
اگر خدا بخواهد خزان در قاره ای دیگر و کشوری دیگر خواهم بود برای ماستری. دانشگاه اکسفورد لطف کرد و مرا به شاگردی پذیرفت و بورسیه هم گرفتم. خوشحالم، متحیرم، هیجانزده هستم، کمی می ترسم، بسیار سپاسگزارم، از خدا، خانواده و دوستانم و از حمایت بی دریغ شان و اعتمادشان به من.. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش برود.. این یعنی دوسال دیگر دوری از افغانستان و از کار.. ولی فکر می کنم نیاز دارم کمی بیشتر به صورت اکادمیک بیاموزم تا بهتر برای کاری که میخواهم بکنم، آماده شوم.
حالا هم میروم که بخوابم. فردا کار بسیار است، نوشتن و درس خواندن و...
شادمان باشید
۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه
این بهار سرمست شور آفرین..
این روزها، من هم به نسبت این دو ماه گذشته کمی فارغم. به جز صنف ها و چند کارخانگی، مسئولیت های دیگر ندارم. این روزها، گاهی فرصت می یابم کمی رمان بخوانم، شام ها با رویای نازنین پیاده روی بروم و شب روی بسترم دراز بکشم و کشف کنم که گاهی هیچ دغدغه ای نداشتن بسیار خوب است. دیشب برای دو ساعت، پنجره را باز کردم و در هوای معطر شب، دراز کشیدم و گذاشتم ذهنم از بیکاره گی لذت ببرد. برای خود برنامه تعیین نکردم، به درس، کارو سفر فکر نکردم و گذاشتم ذهنم را افکار پراگنده ولی روشن پر کند، افکار پراگنده دلنشین، لحظه های خوب گذشته، خاطرات کوچک شیرین، امیدهای بزرگ کودکانه...
این روزها، دوباره کشف می کنم:
1- لذت آزادانه در بهار قدم زدن را، رقصیدن را، آواز خواندن را. لذت بوسه خورشید را بر پوست برهنه گردنم، زیبایی تابش خورشید را از ورای خرمن گیسوانم، دلپذیری گرما و روشنی را در پشت پلک هایم..
2- چقدر خوب است که استاد شجریان است و چقدر طرب آفرین است به صدای او گوش دادن، صدای او را بلعیدن، زنده گی کردن "من از کجا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا" و"برخیز ای ساقی بیا.." و ساقیا، ساقیا... و در همین راستا، غزل شیرین اردو خوب است، وجود راحت فتح علی خان غنیمت است..شعر چقدر خوب است، موسیقی..
3- در این روزها، بیشتر فرصت دارم با خواهرانم نورجهان، زبیده ، فریده و الکر حرف بزنم. بانوان نازنین من، بانوان توانمند من.. بودنتان امید بخش است و شادمانی تان، پیکارتان، تلاش تان الهام آفرین.
4- اگر رویا محمدی نمی بود، بهار من کمتر بهاری می بود، اگر قدم زدن با رویا، دیدن او، حرف زدن با او، دلگرمی و حمایت او نباشد، "نشاط این بهارم" ( و دو بهار گذشته در اینجا) چندان به کار نمی آمد. بهار در کنار رویای خوبم، هم دانشگاهی، دوست و خواهر نازنینم با ترانه خوانی هایمان، با بی پروا دویدن های مان، با هم غروب تماشا کردن هایمان، از کتاب خانه گریختن هایمان، با هر بوته و درخت عکس گرفتن هایمان، دامن های همرنگ پوشیدن و آرایش "بهاری" کردنهایمان، هزار برابر دلپذیرتر می شود...
5- زنده گی زیباست وقتی خواهر 17 ساله ات از فیلادلفیا نامه های معطر می فرستد که "هر که ز حور پرسدت، رخ بنما که همچنین- هر که ز ماه پرسدت، بام بر آ که همچنین".. زنده گی دلنشین است وقتی این دخترک به یادت می آورد که: "از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است- دیده هر جا باز گردد، دچار رحمت است". و تو پر از غرور میشوی که چنین بزرگ شده است، چنین بسیار بزرگتر از تو. نورجهان خوبم، تشکر به خاطر مهرت و قدرت شادی آفرینی ات.. من همیشه برای مشاعره با تو وقت دارم، هر چند بارها کم بیاورم و ببازم..
6- بعضی چیزها بر نمی گردند، مثلا "نخستین تپش های عاشقانه" قلبم و آن خوشبینی عجیب، امید عجیب و مهر بی پایان و کور شانزده ساله گی. حالا پذیرفته ام که بهار به مشکلات جهان پایان نمی دهد. بهار مانع جنگ ، بددلی و دشمنی نمیتواند شود. بهار نمیتواند ساده دلی را برگرداند و آن زمانی که را هر شعری چشم را نمناک می کرد و در پشت هر درختی محبوب خیالی من پنهان بود.. اما حسرتی ندارم..بهر حال، پیام بهار این است که این رشد کردن ها، بزرگ شدن ها، اگر بخت یاری کند، "سفر دانه به گل" است.. (در مورد بهارهای زنده گی ام (آنهایی که به خاطر دارم) سال گذشته در اینجا نوشته بودم)..
شب ها و روزها، بیداری و خواب های تان بهاری باد!!
۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
بهار؟؟
یک هفته رخصتی بود.. خیلی زود گذشت. نورجهان (خواهرم) آمده بود، گفتیم، خندیدیم، با انا و بن بازی کردیم، دویدیم، پنهان شدیم، راز دل کردیم، موسیقی شنیدیم، رقصیدیم، روزها پریدند و هر روز که شام میشد، کمی دلم فشرده میشد، حسرت به دلم چنگ می زد.. نمیخواستم نورجهان به مکتبش باز گردد، نمیخواستم به اتاق کوچک و خلوتم برگردم، میخواستم چند روز دیگر را هم سرشار، خواهرانه، بازیگوش، کودکانه، آرام و بی دغدغه بگذرانم. میخواستم روزها، لحظه ها را محکم در چنگم بگیرم اما مثل ریگ از میان انگشتانم...روزها فرار کردند..
مهرورزی چقدر خوب است، ملایم است، گاهی دردناک، اما بیشتر شادی بخش است.. وقتی دوست داری و آنکه دوست داری در کنارت است، چقدر آرامی... مثل این است که به کوهی استوار تکیه داده باشی.. شانه های کوچک خواهرت عظیم می شوند.. دستان مهربانش آرامش بخش. با ستیفنی چای می نوشی و جهان، قرار می گیرد، جهان، به دل تو می چرخد، جهان، رنگ شادمانی می گیرد.. به انا قصه می گویی و دور میشوی، از این درد، بی قراری، از این جهان که چون دیوانه ای در بند خودش را به دیوار می کوبد.. فقر، تنهایی، دشواری اندک به نظر می آید و خودت استوار، محکم، روشن..
بعضی ها چقدر خوبند.. چقدر خوب است که هستند...
...
و حالا برگشته ام و خروار خروار کار.. در این چند هفته آینده احتمالا غایب خواهم بود... در این چند هفته سرنوشت ساز دشوار.. هفته های آخر سال تحصیلی است و هفته های آخر دوره لیسانس من... برایم دعا کنید. به قدرت دعا ایمان دارم.
...
اینجا هنوز سرد است.. آیا امسال بهار نمی آید؟ هنوز میتوان در بعضی گوشه ها، پشته های کوچک برف چرکین را دید.. ..
.....
"خانه ما آنقدر هم دور نیست- گر چه در چشم شما منظور نیست" به مناسبت سال نو این آهنگ زیبای تاجیکی را به شما تقدیم می کنم. (این بانو چقدر خوشرو ، خوش سخن و شیرین حرکات است..).
...
برای مدتی، شاید اینجا نباشم..
شادی مهمان دلهایتان باد.