۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
این روزهای من
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
کابل-لحظه ها
تازه از کار برگشته ام. با پدر سلام و علیک می کنم.
پدر: راستی، امروز یکی (حالا شما تصور کنید احمد) آمده بود. خیلی سلام می گفت.
من: کدام احمد؟
پدر: احمد، اولین خواستگارت!
من: آغا!!!!!!!!!!! خجالت.
............
پروانه، خواهر پانزده ساله ام، در فیسبوکش نوشته: برای همیشه بمان.
من فکر می کنم مخاطب خاص ناشناس دارد. شام که خانه می ایم، پروانه می گوید: چرا برای همیشه نمی مانی؟
من: بلی؟
پروانه: در فیسبوک برایت نوشتم. نخواندی؟
......
صبح ها و غروب ها را دوست دارم. صبح ها و غروب ها، حداقل نیم ساعت با زبیده (پری) تنهایم. فقط هر دویمان. موسیقی. جاده. یک مسیر. صبح ها در موتر پری دفتر میروم، غروب با هم بر می گردیم. دلم از غرور پر میشود که در کابل، در کنار یکی از زیباترین و شجاعترین دختران وطنم، نشسته ام و او راننده گی می کند. با هم از بی قانونی راننده های دیگر عصبانی میشویم، با هم به اشتباهات گوینده گان رادیو می خندیم، با هم زمزمه می کنیم، با هم از دیدن یک دختر مصمم، یک زوج عاشق، یک پیرزن خوشپوش، یک افسر ترافیک وظیفه شناس، یک جاده نو و هر نشانه دیگر از زیبایی و آبادی خوشحال میشویم.
.....
وقتی دفتر می رسم، چای سبز است، نان گرم است، جلبی است. وقتی دفتر می رسم سکوت است، پاکیزه گی است، گرماست. گفتگوهای آرام صبحگاهی است، در باره آینده، کار، دوستان مشترک.
سکوت ساعات متمادی کار را دوست دارم و گفتگوهای کوتاه و پراگنده گاه گاهی را. نان چاشت را با هم صرف می کنیم، در برنده، زیر نور آفتاب. پشک به دیدار ما می آید. ا. برایش نان می اندازد. ما ا. را آزار میدهیم.
بعد از ظهر و عصرها، بچه ها تیبل تنیس می کنند. من تماشا می کنم، قضاوت می کنم، تشویق می کنم. قرار است به من هم یاد بدهند.
دیروز، تا دیر دفتر ماندم. زبیده باید خانه می رفت. من میخواستم برای سالگره ا. بمانم. در کابل حالا این شرکت های تکسی رانی فعالیت می کنند که نسبت به تکسی های شهری مطمئن ترند. چون شام شده بود، به یکی از این شرکت ها زنگ زدم. با همه خدا حافظی کردم و پایان آمدم. نشستم کتاب بخوانم. ده دقیقه گذشت. به شرکت زنگ زدم. گفتند تکسی ده دقیقه دیگر به دفتر خواهد رسید. نمیخواستم دوباره بالا بروم و بعد دوباره خدا حافظی کنم. روی حویلی رفتم. به ستاره ها چشم دوختم. به دیوار تکیه دادم. آهنگ گوش دادم. قدم زدم. در مورد زنده گی ام به تامل پرداختم. تکسی نیامد. دوباره زنگ زدم. گفتند تکسی آمده است. پشت دروازه است. به کوچه بر آمدم. در آن نزدیکی ها تکسی نبود. دوباره زنگ زدم. گفت پلیس تکسی را در برابر مانع امنیتی متوقف کرده است. تا مانع پیاده رفتم. تکسی بود. خانه آمدم.
در تمام این سرگردانی ها، به شدت خوشحال بودم.
...
شبانه با خانواده یکی از سریال ها را تماشا می کنم. هر وقت هنر پیشه محبوبم به تلویزیون می آید، رقص سر و دست و..می کنم. دوباره، دوازده ساله شده ام این روزها.
...
مهر در پهنای زنده گی ام جاری شده است. مهر، کلمه جادویی این روزهایم است. برای اینهمه مهر، سپاسگزارم.
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
نامه از کابل
راست می گفت. من این روزها بی دلیل شادم. بسیار لبخند می زنم. صبح ها احساس نیرو می کنم و شام ها هنوز امیدوارم. هر چند در اینجا شمار نشانه های امیدوار کننده و واقعیت های شادمان کننده کمتر از انگشتان یک دست است...
هوای کابل وحشتناک است. خاک آلود، دود آلود، غبار آلود، تیل آلود، کثافت آلود. من حیرانم ما چگونه نفس می کشیم در میان این همه خاک و دود و تعفن. اما هر روز صبح، آفتاب با لجاجت خاصی بر همه این خاک و تیره گی می درخشد. از پس شیشه ها می گذرد و دستان و گیسوان ما را می نوازد.
خبری از تازه گی باران نیست. خبری از ژرفای برف نیست. خشکسالی را باور کرده ایم. شب وقتی سرمای سوزنده دستانم را به دندان می گیرد، به آسمان ستاره باران چشم می دوزم و تلاش می کنم سرما را فراموش کنم.
خانه، خیر و خیریتی است. پدر خوب است پروانه از درس دلگیر است و در پی تحصیل در خارج از افغانستان است. قد بلند تر شده، شیک پوش تر شده، شاید تنها تر شده در میان دوستانش. اقبال میخواهد در آینده در مایکروسافت کار کند. جلال سودای سفر به تمام جهان را دارد. . پری هر روز موترش را در جاده های خشمگین و دیوانه کابل می راند، جمعه ها برای کودکان پرورشگاهی کار می کند، شب های رخصتی با تمیم و پروانه فیلم های خنده دار می بیند تا درد و خستگی پیکارهای روزانه و هفتگی را فراموش کند. با پری و پروانه کنسرت می روم، فیلم می بینم، خرید می رویم. اقبال و جلال را سیاست می کنم، ناز میدهم، نازم می دهند. فراموش کرده بودم لذت با خانواده بودن را.... دوباره معتاد می شوم به این لذت.. دوباره رفتن سخت می شود.
ج. را دیدم. دیدنش شادمانم کرد. شغل رویایی مرا دارد. آموزگار است. برایم از آموخته هایش می گوید. به آینده خوشبین نیست، مثل خیلی های دیگری که این جامعه را بسیار بهتر از من می شناسند. من اما، نمیخواهم بدبینی را باور کنم... یا نمیخواهم واقعگرا باشم.
دفترم را دوست دارم، به نظرم. همکارانم را دوست دارم. کم کم از بحث های سیاسی شان خوشم می آید. کم کم دوباره عادت می کنم در یک محیط مردانه کار کنم. گاهی حسودی می کنم به توانایی شان در سفر از فارسی به پشتو به انگلیسی به فارسی در یک مکالمه کوتاه. گاهی حسودی می کنم به متمرکز و هدفمند و موثر بودن شان در کار و زنده گی و این روح سرگردان نداشتن شان. گاهی هم با خودم می جنگم که چرا این همه حسودم من.
زنان خوب زنده گی ام را هم دیدم. زکیه به زودی دوباره مادر میشود. رویا کار می رود و کلان شدن رفعت را تماشا می کند. صدف سرگرم مبارزه است. تحسینم را بر می انگیزد و آرزو می کنم میتوانستم کمکش کنم. کودکانش به شادمانی ام می افزایند. سونیا، کار می کند، نیرومند، استوار، امیدوار. بودنش در اینجا، دلگرمم می کند.
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
آنه- آته (مادر -پدر)
شب است. آرام است. من پاکیزه ام. هوای بیرون سرد است. پدر در گوشه ای نشسته فال می بیند. هر دو به یک راگ از استاد سر آهنگ گوش میدهیم. خوشحالم که پدر برگشته است. خوشحالم که در آنجا نشسته و بازی می کند. به حرکات آرام و مطمین دستانش نگاه می کنم. رد نگاهش را می گیرم. هر چند دقیقه بعد بغلش می کنم.
دیشب عصبانی بودم. از دست خودم خشمگین بودم. به خاطر آینده افغانستان بیمناک بودم. از ناشدن ها خشمگین بودم. از تنهایی دل آزرده... به پدر گفتم خشمگینم. غالمغال کردم. بعد گریستم. او به من گوش داد. با منطق ملایم و مهربان خودش تسلی ام داد. امیدوارم کرد. فهمیدم که نزدیک ترین دوست من است از خیلی جهات. بیشتر از این جهت که بهتر از همه می شناسندم و آسانتر از همه میتواند آرامم کند. ما همیشه رابطه ای دوستانه ای داشته ایم ولی عمق و استحکام رابطه ما دستخوش تغییر بوده است. زمانی می پرستیدمش. کودکانه- چشم بسته- بی چون و چرا. به کمک خودش بود که این وضعیت تغییر کرد و رابطه ما به رابطه دو دوست مبدل شد. بعد مدتی منتقد و گستاخ و بی پروا شدم. هیچ گاه به این خاطر ملامتم نکرد. هیچ گاه از مهرش دریغ نورزید. اما میدانستم که دیگر از نزدیکترین دوستانش نیستم. حالا دوباره حس می کنم هستم. حس می کنم رفیقیم. و این دلم را از غرور و شادمانی پر می کند. این زنده گی ام را زنده گی تر می کند. بیشتر سزاوار زیستن. در آکسفورد دلتنگش خواهم شد. دور از او بسیار تنها خواهم بود.
.....
مادرم را از پشت سر بغل کرده ام. سرم را روی شانه اش گذاشته ام و هر دو در دهلیز قدم می زنیم. مادر از مکتب برایم قصه می کند و از کارهای که باید امشب تمام کند. کلماتش مثل عسل مرا شیرینکام می کنند. دوست دارم صدای خسته و مهربانش را. این توجه عجیبش را به جزییات. این وظیفه شناسی فوق العاده اش را. این مهری را که در صدایش می شنوم مهری که به من می گوید او هم از گفتن این حرفها به من لذت می برد.
در نوجوانی پرخاش های مادرم و من از شدیدترین پرخاش های خانواده گی ما بود. مادر لجوج است. من لجوج تر. او میخواست مرا از تمام بلایای جهان محافظت کند از بلایای واقعی و خیالی. من میخواستم به استقبال تمام بلایا بشتابم و با همه آنها روبرو شوم. خودم را در نقش یک انقلابی یا سرباز یا رهبر تصور می کردم. میخواستم ساختارهای اطرافم را بر هم بریزم و باورم این بود که عالمی از سر بباید ساخت... من در ذهن خود یک مبارز جانباز بودم و در ذهن او دخترک ظریف، نوجوان و خونگرم که هر لحظه ممکن بود اشتباه جبران ناپذیری را مرتکب شود. سالها گذشتند و درست در نخستین سال تحصیلیم در امریکا بود که فهمیدم مهر او محکمترین تکیه گاه من است.. که مهر او بی قید و شرط ترین، واقعی ترین، بخشنده ترین مهر زنده گی من است.. که بعضی ترس های او واقعی اند و بعضی از مبارزات من خیالی و عبث... فکر می کنم او هم تغییر کرد. حالا یکی از زیباترین روابط زنده گی ام رابطه ام با مادرم است.. رابطه ای که هنوز هم گاهی پرخاش در خود دارد اما مهم ترین پناه گاه زنده گی من است.. در این جهان هیچ کس به اندازه مادرم و مانند مادرم نمیتواند کودک درون مرا بشناسد.. هیچ کسی به اندازه او با کودک درون من دوست نیست.. حتی خودم. او بیش از همه با کودک درون من مدارا می کند.. این کودک گاهی خسته و خشم آگین را تحمل می کند.. این کودک گاهی بی ادب و ناسپاس را.. این کودک گاهی هراسیده و تنها را... آغوش او مطمین ترین مامن است.
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
کابل
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
شام بهار و هجوم خاطره ها...
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
برگشت به آکسفورد و نسل پدرم..
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
"الا ای گل صد برگ، گل صد برگ"
به گفتگوی شیرین نورجهان اکبر (خواهرم) با رادیو بی بی سی گوش دهید... او در مورد کار تحقیقی اش در تابستان گذشته در مورد موسیقی فولکلور زنان حرف می زند. در ضمن، در جریان گفتگو، آواز هم میخواند و بعضی از شیرین ترین دوبیتی ها را. (در آغاز برنامه یکی از شنونده گان خاطره خود را می گوید، کمی صبور باشید و گفتگوی نورجهان آغاز خواهد شد)....
نور نازنینم، ببخش که خجالتت میدهم.. میدانم زیاد خوش نداری که همه دنیا را خبر کنم... اما، عید است و این هم "عیدانه" من به خواننده گان این وبلاگ..
دختر، چه بزرگ شده ای تو، چقدر شیرین سخنی تو... چقدر دلم را از شادی و غرور پر می کنی...
دوستت دارم.
...
عیدتان مبارک.
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
با خود مهربان تر ...
امروز نخستين روز كاريم بعد از رخصتي طولاني عيد است. به شدت زنده ام. خوشم مي آيد از اين حالت. ده ها فكر تازه به ذهنم هجوم مي آورند. حس مي كنم فعال، زنده و مفيدم. خيلي كار كرده ام. روزهاي پيش از عيد به شدت احساس ملال، خسته گي و بي انگيزه گي مي كردم. حس بدي داشتم از اينكه آنقدر كه بايد فعال نبودم و از اينكه همه افكارم كهنه و تكراري بوده اند. حس مي كردم در يك صندوق حبس شده ام بي هيچ روزنه اي، بي هيچ نويد تازه گي.
امروز چند نامه طولاني به چند دوست مهم نوشته ام. برنامه ريزي كرده ام كه شب زيبايي با خانواده و مهمانان داشته باشم. دو روز به سفرم مانده است و به دوباره پر كشيدن.. ميخواهم اين دو روز سرشار باشند از مهرباني و لبخند.. ميدانم كه در آستانه رفتن درد اجتناب پذير است ولي حتي اين درد، شيرين و عزيز است چون نشان ميدهد زنده گي ام چقدر با وجود انسان هاي عزيز و روابط دوست داشتني غني است..
در اين روزها، (يا بهتر است بگويم اخيرا) خطر كرده ام، خطر ميكنم با در لحظه زيستن، با نترسيدن از شادماني و گاهي از آنچه كه شايد حماقت و يا ابتذال مي پنداشتمش، با نترسيدن از آشنا شدن، از مهر ورزيدن. بخش تازه اي از خودم را كشف كرده ام.بخش مهرورز تر خودم را. بخشي كه از دل بستن نمي ترسد. بخشي كه آسان گيرتر، بخشنده تر، مهربانتر و لطيف تر است و شايد به اين دليل بيشتر شكننده... ولي بخشي كه زنده گي ام را زنده گي تر مي كند. اين روزها با خود و با ديگران مهربان ترم. اين روزها ميخواهم بسيار شادماني ببخشم و مهر بورزم به همه اطرافيانم.
زيبايي مهمان دل و نگاهتان.
شهرزاد
۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه
خانه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
از مهربانان 1: خانواده جادویی من

زمان کم بود. زمان بسیار زود گذشت. دیدارهای یکبار در هفته ما کافی نبود،رخصتی ها همیشه زودتر از آنچه باید تمام می شدند، همیشه شتابزده بودم که به اتاقم، به کارم، به درسم باز گردم. بن مکتب می بود، انا مکتب میبود، ستیفنی کار می بود، مارک (پدر خانواده) را که اصلا خیلی کم میدیدم. حالا نمیشود زمان را به عقب برگشتاند. فقط آرزو می کنم خیالپردازی های کودکانه ما به واقعیت بپیوندد، آنها برای رخصتی لندن بیایند یا همدیگر را در پاریس ببینیم. برای فراغت بن و انا بتوانم بیایم، برای مراسم ازدواج شان.. و روزی، روزی بتوانم به افغانستان دعوتشان کنم.
می گویند هیچ خانواده ای کامل نیست، بهتر است بگویند خیلی خانواده ها تلاش نمی کنند بهتر باشند. خیلی های ما تعهد لازم، حوصله لازم، عشق لازم را به اطرافیان و عزیزان خود نداریم. خیلی های ما در ملامت یکدیگر بیشتر هزینه گذاری می کنیم تا در مراقبت از یکدیگر. خیلی های ما دروغ ها را با دروغ های دیگری می پوشانیم و خود گذری های ما کم دوام و نمایشی است. اما بعضی خانواده ها تلاش می کنند، و آگاهانه تلاش می کنند که زنده گی را برای خود و اطرافیان خود دلپذیر سازند. خانواده مارک و ستیفنی یکی از نمونه های خوب این تلاش و تعهد اند. حسی که آنها به فرزندان و دوستان خود و به یکدیگر می دهند حس امنیت کامل است، شادی ملایم و محکم، مهری پردوام و متعهدانه. همیشه می توانی پیش بینی کنی که در کنارشان لحظات خوب بسیار بیشتر از لحظات دشوار خواهد بود. میدانی که هرگز، هرگز آزار نخواهی دید، تحقیر نخواهی شد و تنها نخواهی ماند.
روزهای روشن و آفتابی شادمانی، هدیه های خوب مهربانی، درس های بزرگ انسان بودن و مهر ورزیدن میراث این رابطه جادویی برای زنده گی من است. توانایی بخشیدن، بی دریغ بخشیدن، توانایی گشودن درهای قلب خود به دیگران، توانایی شامل ساختن یکی در خانواده خود و به او مهر بخشیدن، شادمانی بخشیدن، در همه برخوردهای این خانواده، خانواده من، نمود یافته است.
بعضی ها هستند که فکر کردن به آنها حتی در میانه درد، دشواری، دلتنگی، ناتوانی و تاریکی، به روحت آذوقه میدهد و ترا مست و توانا می کند. مهر من به این خانواده ام، چون ستاره ای بر همه زنده گیم نور خواهد پاشید ..
این سه سال در اینجا خیلی چیزها به من بخشیده است. در میان بهترین هدیه هایش، این رابطه جادویی است که همه عمر با من خواهد ماند.
۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه
موسم دلتنگی..
میخواهم برگردم، میخواهم همین حالا، لباس ها و کتاب هایم را جمع کنم. به دوستانم زنگ بزنم و خدا حافظی کنم و به کابل برگردم.
..
صنف ها روز دوشنبه شروع میشوند.. روز دوشنبه و من دوباره غرق خواهم شد، چیزهای تازه ای ذهنم را مشغول خواهند کرد و نیاز سوزنده به برگشت را برای مدتی به پسخانه ذهنم خواهم راند. درس خواهم خواند، بحث خواهم کرد، برنامه ریزی خواهم کرد، از وبلاگ گم خواهم شد، خواهم آموخت و هیجانزده خواهم شد.. دلتنگی را فراموش خواهم کرد.
...
مادر به حرفهایم گوش میدهد. مادر موهایم را میبافد. دستانش بوی خوبی دارند. دستانش را روی زلف هایم دوست دارم. دوست دارم آزارش بدهم.
چقدر وقت گرفت تا مادر را بشناسم. چقدر وقت گرفت تا دوست شویم. بسیار آزارش دادم، بسیار دلش را شکستم.. بارها در برابرش عصیان کردم. بارها او را هدف خشمم ساختم، به ناحق، با بی انصافی.
میخواهم با مادرم سفر کنم، ازبیکستان ببرمش.
میخواهم مثل همیشه با او برقصم. دستانش را بگیرم و بچرخانمش. شال سبز روی شانه هایش بیاندازم تا گرم بیاید. برایش چای دم کنم. میخواهم با مادرم عروسی بروم و وقتی او با دیگران حرف می زند و نور با چهره اش بازی می کند، خودم سیر او را تماشا کنم.
...
میخواهم برای پدر شعر بخوانم، همانگونه که او دوست دارد، شمرده، با احساس، بلند، آرام. ساعت ها می نشینیم و من از حضرت بیدل، از مولانا و سپهری برایش شعر میخوانم. گاهی به شور می آید و زمزمه می کند، من هم میپیوندم و دختران دیگر هم. گاهی با شعر حرفهایم خودم را برایش می گویم، دلتنگی ام را، حسرتم را، آرزوهایم را، قصه دلداده گی ام را. او بهتر از همه می فهمد و در زودن زنگ خاطرم، از همه تواناتر است.
میخواهم برگردم و از روی لجاجت با او بحث کنم در مورد سیاست، فیمینسم یا ادبیات. میخواهم بخندانمش. میخواهم برایش از چیزهایی که تازه یادگرفته ام بگویم و او ببیند که این دخترک بسیار خودش را جدی می گیرد و زیر لب بخندد.
....
میخواهم هر پنج دختر زیباترین لباس های خود را به تن کنیم و عکس بگیریم. بعد میخواهم با همه خواهرانم میله بروم، به قرغه، یا پغمان. رادا دستور میدهد، محل را بازرسی میکند، پول راننده را می پردازد. زبیده همه چیز را تنظیم می کند، توصیه میکند چگونه لباس بپوشیم، اگر خوش خلق باشد، مرا "آماده" می کند، غذا را سفارش میدهد یا می پزد، و وقتی آنجا رسیدیم ما را وادار می کند به کوهنوردی برویم، با پوشش کامل آببازی کنیم و یا توپبازی کنیم. بعد با وسواس چند قطعه عکس می گیرد. نورجهان برای ما آواز می خواند یا موسیقی را تنظیم می کند، حق و ناحق غالمغال می کند، بسیار میخندد و ده بار هر کدام ما را در آغوش می گیرد، در این جریان حتما او یا زبیده چیزی را گم خواهند کرد. همچنان من و زبیده حداقل یک بار دعوا خواهیم کرد. فاطمه با متانت به زبیده یاری میدهد و گاه گاهی نورجهان را به خاطر همه هیجانش مسخره می کند، و او و رادا تنها کسانی خواهند بود که در راه برگشت ظاهر آراسته و آبرومند خواهند داشت و مجبور نخواهند بود چادر و بوت و پیراهن قرض کنند. من.. من فقط مینشینم و عزیزترین دختران جهان را تماشا می کنم، در خنده هایشان، دعواهایشان، شوخی هایشان. به حرفهایشان گوش میدهم و لذت میبرم. به بازیگوشی هایشان تن خواهم داد و از نوازش شان بهره مند خواهم شد... چقدر خوشبختم.
....
اقبال و جلال بندرت مرا خوشخو می یابند. چقدر بدم من. همیشه دعوا، همیشه نصیحت که درس بخوانید، کارخانگی چی شد، کتاب قصه را تمام کردید؟ که چقدر گدی پران بازی، چقدر کوچه گردی؟ که اقبال، لباس هایت را تبدیل کن، جلال، دستهایت را شستی؟
کاش بیشتر برایشان قصه می گفتم، قصه هایی که دوست دارند: کل بچه، امیر حمزه، امیر ارسلان. کاش بیشتر برایشان هانس کریستن اندرسن میخواندم.
میخواهم برگردم و با آنها بازی کنم. دزد کابل شویم و قصرهای سرمایه داران را غارت کنیم و بعد پول ها را در پس کوچه های کابل و قندهار و بامیان تقسیم کنیم. میخواهم بگذارم آنها با بال تخیل شان مرا به پروازهای دور ببرند. با آنها چشم پتکان کنم، کشتی گیری کنم و بگذارم اقبال مرا شکست بدهد، هر چند اگر تقلب کند و عینکم را پنهان کند. میخواهم صبح ها با سروصدای شادمانه آنها بیدار شوم و بعد خودم را آنقدر به خواب بزنم که بی حوصله شوند و رو اندازم را بدزدند تا برخیزم و آنها را در حویلی دنبال کنم.
....
دلتنگ خانه ام، اما بزودی صنف ها شروع میشوند و مشغول خواهم شد. آخرین ترمم هیجان انگیزست و بسیار مشغول کننده..از نفس خواهم افتاد، اما چی فرقی می کند؟ درس خواندن را دوست دارم.
شهرزاد
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
اندوه ناتوانی و شادمانی عشق....

به آنانیکه که بعد از آفریننده، بودنم را مدیونشان هستم.
نمی توانم در کنارتان باشم، نمیتوانم دستتان را در دست بگیرم، نمیتوانم آرامتان کنم، از بودنم چی فایده؟
درد آورترین حس زندگی، حس ناتوانیست، بخصوص زمانی که نتوانی به یاری عزیزترین کسانت بشتابی..
از حس ناتوانی بیزارم. از فاصله ای که کوه ها و دریاها میان ما انداخته اند بیزارم. از درد که شما را می آزارد، بیزارم.
از فقر بیزارم که شما را می فرساید، که سالهای کودکی ما را فرسود، از فقر که فکرش گاهی مرا در نیمه شب با وحشت بیدار می کند و وا میدارد به آینده ای فکر کنم که شاید هرگز نیاید..
از جنگ متنفرم که هر روز، هر روز جان شما را به خطر می اندازد. که چون هیولایی روی زندگی ما، روی آینده ما سایه انداخته است. که آرزو کردن را دشوار ساخته است، امیدواری را دشوار ساخته است، که انگیزه را می میراند. از جنگ که به من می گوید شاید هرگز نتوانم در آنجا که میخواهم، در آرامش زندگی کنم. از جنگ که خبرش هر روز، هر روز آسایش خیال ما را بر هم می زند.
سهم شما از این دنیا باید بیشتر باشد.. مادر مهربانم، سهم شما باید بیشتر از لبخندهای کمرنگ و شادی های موقت باشد. روا نیست که فقط درد سهم شما باشد، سهم شما نباید تنی زود فرسوده شده، روحی هراسان و قلبی نازک باشد.. پدر نازنینم، سهم شما نباید بیماری، آوارگی و درد باشد..
این دنیا و مقتضیات آن، آینده و شرایط زندگی در آن، مرا از شما دور کرده است، مرا که میدانم اگر کنارتان باشم هم ناتوانم، ولی باز دوری فرساینده تر است...
هر هفته، زمانی که با مادرم حرف می زنم، میدانم چی چیزها را نمی گوید، میدانم که هر هفته همه زندگی هفته گذشته را می کاود تا یک خاطره روشن، یک حرف شادمان کننده بیابد و به من بگوید... هر هفته، زمانی که با پدر حرف می زنم، میدانم که تمام نیرویش را به کار می گیرد تا به گفتگوی ما در مورد وضعیت افغانستان و در مورد آینده، اندکی رنگ امید بزند.. هر هفته، بعد از هر تیلیفون، به این فکر می کنم که چگونه برایشان موثر باشم. هر هفته، یکبار دیگر به خاطر می آورم که نمیتوانم موثر باشم، حد اقل حالا نمیتوانم... هر هفته، باز گفتگو با آنها آمیزه ای از درد و شادمانی را در من می انگیزد، درد مندم از ناتوانی خودم و شادمان از اینکه آنها را دارم.. شادمان از این رابطه عمیق و جادویی میان ما.. شادمان از اینکه به یمن تلاش های آنها به اینجا رسیده ام، که در سخت ترین لحظات زندگی، یاد آنها و سایر اعضای خانواده ام به من انگیزه داده یک قدم بیشتر بردارم. شادمان از اینکه بزرگترین عشق های زنده گی ام، به من عشق می ورزند. شادمان از اینکه مهر میورزم، و مهر خام و هنوز غیر مسئولم، با مهری گسترده تر و ایثاری بینظیر پاداش می یابد.
مادر، از شما بسیار آموختم و می آموزم ولی بیشتر از همه قدرت مهر ورزیدن را آموختم، قدرتی که کودکی عاصی و لجباز و کور چون من را رام کرد.. قدرتی که ترحم را به احترام مبدل می کند، کینه را به شرمندگی و مهر... قدرتی که کوه های سوء تفاهم و بیگانگی را آب می کند...
آغا جان، اگر به تغییر متعهدم و ذوقی برای قدردانی از زیبایی در من است، هدیه شماست... توانبخشی امید و اهمیت ایثار را بیش از همه در زندگی شما دیدم و از شما آموختم.
مادر و پدرم، توان تان برای تحمل هر گونه از دشواری اعجاب آفرین است و تلاش تان برای گوارا ساختن ناگواری های پی در پی زندگی برای ما و دیگران کودکی کوتاه مرا شیرین و جادویی کرد و مهمترین منبع الهام من مانده است.
شادمانی شما رویای من است.. میدانم که همیشه تلاش کرده اید با مهر وتعهد کمی تلخی های زندگی را بر خود ودیگران شیرین کنید، تلاش های تان مداوم و پرثمر باد.. امیدوارم سهم شما بیشتر از این تلخکامی و آوارگی نباشد..
امیدوارم بتوانم در همه ناتوانیم، به خاطر خودم و به خاطر شما قوی و استوار بمانم وآنچه را که میتوانم، هر چند که محدود است و فقط به خودم میپردازد، خوب انجام بدهم. شاید روزی توان آن را بیابم که به یاری دیگران بشتابم..