۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

شام بهار و هجوم خاطره ها...

تازه از بازار آمده ام. آب نارنج گلویم را تازه می کند. خریدها را جابجا می کنم. چای با طعم لیمو، چای میوه همیشگی و این چای تازه با انواع گیاهان عجیب و برای من  ناشناخته. از قوطی خوشرنگش خوشم آمد و برداشتمش. 
تا جلسه ای که باید در آن شرکت کنم نیم ساعت وقت دارم. نورجهان آنلاین نیست تا در مورد بدخشان ازش بپرسم.  از وقفه های نیم ساعتی زیاد خوشم نمی آید. نمیشود تمرکز کرد و خواند. نه میشود چیزی معنادار یافت و تماشا کرد.  
در مجموعه عجیب و غریب موسیقی پری سرگردان میشوم. بعد به سراغ عکس ها می روم. عکس های چندین سال قبل. یاد جوانی بخیر. 
عکس ها از دوره های مختلفند.. عکس ها آنچه بر ما و کابل گذشته مستند کرده اند... دوره ای که پری موهای بلند داشت و موهایش را می بافت... دوره سیتار نوازی رادا.. دوره عاشقی نورجهان... و آهسته آهسته تغییر را می بینی.. از پری خجول به پری مدیر و مدبر امروز، از نورجهان پر سر و صدا و بی حوصله به نورجهان آرام و متین این روزها، از دخترک رنگ پریده شرمگین و کوچک اندامی که پروانه آن سالها بود به بانوی نوجوان و رعنا و دلبری که امروز شده...
و نزدیک شدن ها را میبینی و دور شدن ها را..  هر چه به امسال نزدیک تر می شوی عکس های یکجایی مادر و تو  بیشتر میشوند. سرت بیشتر به شانه اش خو می کند. دستانت مهربانتر دستانش را در آغوش می گیرند. در عکس های این دو سه سال اخیر، جای فریده مسافر خالی است.. جمع سه نفری پری و تو و فریده را دسته بندی های دیگر گرفته است.. در عکس ها پری با پروانه است.. تو با مادر یا پدر.. یا هر دو.. با پری.. با نورجهان.. 
عکس ها از سفر ها می گویند. سفر زبیده به امریکا. تنهایی غریبش میان آن جمع. سالهای دشوارش در سویس. اولین سفر نورجهان ۱۴ ساله به نیپال. هیجانش. پیراهن های رنگارنگی که امروز حاضر نیست بپوشد.  پری در عکس های قدیمی ابروهای پرپشتی دارد. صورتش ساده و بی آرایش است.. دخترکی خجول و نسبتا دهاتی.  با خودت فکر می کنی که آیا پری هنوز آن دختر را به خاطر دارد؟ هنوز آن دختر را دوست دارد؟ هنوز آن دختر را در چهره دختران اطرافش می شناسد...دلتنگ آن دخترک میشوی. 
عکس هایی از روزهای اولت در امریکا. با رویا.. شهرزاد غریب. شهرزاد ترسیده. شهرزاد نامطمین. شهرزاد دلتنگ. 
به اولین عکس های نوجوانی ات نگاه می کنی. عکسی با گل لاله. عکسی با شالی که هدیه یک دوست بود.. دوستی که میخواستی بیشتر از یک دوست باشد.  به ژست هایت می نگری و خنده ات می آید به آن دختر رمانتیک و خیالپردازی که پشت سر گذاشتی.. هنوز هم خیلی دوستش داری. بسیار دلتنگش میشوی. 
رد یک انگشتر را در عکس ها دنبال می کنی. انگشتری که باز هم یک هدیه بود. میبینی که در تمام عکس های تابستان ۸۵ انگشتری روی انگشتت می درخشد. بعد برای مدتی نیست. بعد است. بعد همان انگشتر را روی انگشتان مادر میبینی و به یاد می آوری روزی را که تصمیم گرفتی دیگر هرگز، هرگز نپوشی اش.  حالا دیگر به خاطر نداری که انگشتر هنوز با مادر است یا نه؟  و آن هدیه دیگری را که مدتی با خود داشتی و در عکس هاست.. بعد نیست.. بعد با زبیده است... بعد.. و حالا شاید آرام در همان نقطه که به آب سپردیش زمین گیر شده باشد.. و یا رفته باشد.. دور دور رفته باشد. 

عکس ها از دوستان و خاطر خواهان می گویند. کسانی که ماندند و همیشه می مانند چون زکیه. چون الیاس. کسانی که سفر کرده یا نکرده از زنده گی ما رفتند چون فکرت. چون آن دوست عجیب و غریب من که یکباره پای خود را از خانه ما کشید. 
این عکس ها برای تو یک عالم قصه دارند. یک عالم تاریخ. خنده. راز. دلتنگی. دلشستگی. داستان های عاشقانه لطیف و نامحسوس. همه چیز آشکار و همه چیز پنهان است.. هر بیننده ای میتواند تغییر زبیده را از دختری با موهای بلند بافته و پیراهن گلدوزی شده به زبیده مدیر و مدبر و شیکپوش امروزی ببیند.. اما فقط چند نفر در این جهان روزی را به خاطر دارند که زبیده تصمیم گرفت موهایش را کوتاه کند.. فقط کسی که از نزدیک تو را می شناسد میتواند رد نگاه آرزومندت را بگیرد و از نبض آن دختر همیشه عاشق با خبر شود..  فقط بعضی ها میتوانند بفهمند که چرا در آن عکس دسته جمعی جای نورجهان خالی است و چرا در شب کنسرت تو در هیچ عکسی نیستی.. 
دو دقیقه به جلسه مانده. باید بدوم. دیر میشود. 

۲ نظر:

حشمت رادفر گفت...

بلي بهار خاطره زيبايي و وصف زيبايي شور و شر جواني و ...

به هر حال سبز باشي و هميشه كامگار

راستي من هم دوباره چيزك هايي مي نويسم

عاصف حسینی گفت...

هر از گاهی می آیم تا خبری گرفته باشم و نوشته هایت را خوانده باشم. نوشته هایی که در حین سادگی قصه های عمیق و دریافت های شخصی عجیبی را بازگو می کند. شادمان باشی