۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

تابستان

هوا گرم و مرطوب و خوش آیند است. سبزی چشم نواز،  آواز پرنده ها از همیشه نزدیک تر، بلندتر، دل انگیزتر...
زیر سایه تن به خنک سبزه سپردن خوش است... چشم به آبی بیکران آسمان دوختن.. بغض و دغدغه و اندیشه فردا را کنار گذاشتن..
دل، این نقطه خونین و طوفانی، همه هوای خوش را به درون فرو می برد و بال می کشد... وسعت می یابد.. به پهنای جهان.. آرام میگیرد..
خلوتی باید یافت.. دور از چشم جهان.. دور از پرسش. پاسخ. دغدغه. تن را به زمین سپرد و به تابش مهربان آفتاب. 
پرواز پروانه ها را دنبال می کنی.. گل به گل به گل... 
حتی برای چند لحظه هم.. خالی از آرزو بودن بی هیچ اندوهی.. گواراست... رهایی بخش است.. اندیشه فردا نداشتن.. غم خود نداشتن.. غم دیگران نداشتن... فقط تن و دل و ذهن به این اقیانوس بیکران زیبایی سپردن... زیبایی نوشیدن...
کاش خود و دیگری نمیبود.. کاش تاریخ و حافظه و دل نمیبود.. کاش حسرت نمیبود و دل جای پای کسی را نداشت... کاش میشد در گل فقط گل را دید.. بویید و لذت برد..
کاش میشد بودن را فراموش کرد و خود را غرق کرد برای مدتی در این همه زیبایی.. این همه نور... این همه رحمت.. بریده از درد، خاطره، جنگ...کاش می شد آرام گرفت..
تابستان.... 

هیچ نظری موجود نیست: