‏نمایش پست‌ها با برچسب زن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

زنان زنده گی من 8. فوزیه کوفی


شاید هشت سال قبل بود که من برای نخستین بار نام فوزیه کوفی را شنیدم.  آن زمان او هنوز به پارلمان راه نیافته بود. در یکی از موسسات حمایت از کودکان کار می کرد و در سفری به سریلانکا، مادرم و خواهرم نورجهان با او هم سفر بودند. مادر وقتی برگشت برایم از مهربانی و صمیمیت خانم کوفی قصه میکرد و نورجهان، از نقشش در کنفرانس حرف می زد.  تابستان سال 2010، من برای کار تحقیقی به فیض آباد، بدخشان رفتم.  آن زمان، فوزیه کوفی در سراسر افغانستان نام شناخته شده ای بود، اما  در بدخشان بود که برای نخستین بار من از میزان محبوبیت او در میان مردم آشنا شدم. طبیعی است که به عنوان یک انسان شناخته شده، فوزیه کوفی بدخواهانی نیز داشت. اما چنین به نظر می رسید که در میان زنان و مردان بسیاری، فوزیه به عنوان نماینده ای قابل اعتماد و شخصیتی ستودنی، جای خود را احراز کرده است.  از پوسترهای خوب طراحی شده و زیبا و شعارهای پر مفهوم و الهام بخشش گرفته، تا سخنرانی های تاثیر گذارش در مکاتب دخترانه و یا در مرکز شهر فیض آباد، کمپین فوزیه کوفی در میان رقبایش متمایز بود و فوزیه کوفی موفقانه به پارلمان راه یافت.
داستان زنده گی خانم کوفی  (که میتوانید از زبان خودش بخوانید) برای من الهام بخش بوده است. فوزیه کوفی، با پشت سر گذاشتن تمام موانعی که میتوان برای یک زن افغان تصور کرد، خودش را به موفقیت رساند.  مداوم کوشید از سختی ها بیاموزد و رشد کند. از هر فرصتی هوشمندانه، برای پیشرفت خود و جلب توجه به مسایل افغانستان و زنان افغانستان، استفاده کرد.  او  با وجود شایعات غرض آلود، سنگ اندازی ها و تهدیدات، مقاوم ایستاده، و برای آینده ای بهتر برای افغانستان و دخترانش، مبارزه می کند.  آنچه به نظر من فوزیه کوفی را از بسیار مبارزان، سیاستمداران و همردیفان خودش متمایز می کند، هوش سیاسی و فصاحتش، و تمرکزش بر رشد خودش است.  فوزیه کوفی، پویا، تپنده و تعالی جو بوده است و این را میتوان به روشنی در کارنامه اش دید: او از آموزگاری زبان انگلیسی خود را به نماینده پر طرفدار مردم بدخشان بودن رساند و حالا به عنوان یکی از با اعتبارترین  و شناخته شده ترین چهره های افغانستان جدید  تبارز کرده است. آن هم در سرزمینی که اکثریت ساکنانش، سیاست ورزی را خاصه برای زن، گناهی نابخشودنی میدانند.
--
پ.ن 1- سیمین دانشور در گذشت. بهت زده و اندوهگینم. یادش گرامی باد. شکوهمند بانویی بود در ادبیات ما.  جایش را هیچ کسی نخواهد توانست پر کند.
پ.ن 2-   اگر از همه زنان تاثیر گذار زنده گی ام بنویسم، شاید به هشتاد نوشته بکشد. اگر از همه زنان موفق و توانایی که می شناسم بنویسم، باید بسیار بیشتر بنویسم. فهرستی که در اینجا ارائه شد، به هیچ صورت کامل نیست. انتخاب ها، از روی ذوق و سلیقه و تا حدی یاری حافظه بوده و نه بر اساس اولویت بندی های دیگر.
پ.ن 3- در تقریبا دو هفته گذشته، در خانه برق نداشتیم و در دفتر وقت. بنا بر این سلسله، نا منظم شد. پوزشم را بپذیرید.

زنان زنده گی من 7. منیژه باختری

نام منیژه باختری را بارها قبل از اینکه نوشته هایش را بخوانم به نسبت  رفت و آمدم به محافل فرهنگی و آشنایی ام با فرهنگیان شنیده بودم.  بعدها از طریق وبلاگش بیشتر با هم آشنا شدیم. هر چند بعد از آشنایی نزدیکتر ما از طریق وبلاگ، فرصت گفتگوی در رو دو و مفصل نبوده است، حس می کنم خانم باختری را، و دخترش مریم نازنین را، بارها از نزدیک دیده و با آنها به گفتگو نشسته ام. خانم باختری بعد از یک مرحله وبلاگ خود را به نوشته های جدی و نقد ادبی فیمینستی اختصاص داد. نقد ادبی مداوم و از زاویه فیمینستی کاریست که در افغانستان او جدی تر از همه به آن پرداخته است. در کنار آن، خانم باختری، به فعالیت سیاسی خود ادامه داده و توانست در عرصه سیاسی به شخصیت مهم و تاثیر گذار مبدل شود. همه این موفقیت ها را، خانم باختری، در کنار مشغولیت دایمی اش به عنوان یک مادر به دست آورده است، و در افغانستان، که اکثرا ازدواج به معنای ختم زنده گی فعال اجتماعی برای زنان است، خانم باختری الگوی دلگرم کننده ای از متفاوت زیستن است.
با وجود آشنایی دورادورم با خانم باختری، همیشه دلم به حمایتش گرم بوده است. همیشه مطمئن بوده ام که او، در کنار من و دیگر بانوان جوان ایستاده است و هیچ گاه، از حمایت، دلگرمی و در صورت نیاز کمک، دریغ نمی کند. بارها یک پیام کوتاه از او در وبلاگ و یا ایمیلم، به انگیزه ام برای ادامه دادن افزوده است. همینجا از او و مهربانی های بی دریغش، سپاسگزاری می کنم. او الگویی برای من و دیگر زنان جوانی است که میخواهند هر روز به رشد و تکامل ادامه بدهند و هرگز از نوشتن و اندیشیدن باز نیاستند.

زنان زنده گی من 6. جین آستین/ ویرجینیا ولف


این دو بانو، جین آستین و ویرجینیا ولف نویسنده گانی قدرتمند و تاثیر گذارند و برای رمان خوانان و داستان دوستان زن و مرد عزیز. رمان های جین استین از نخستین رمان های مورد علاقه من بودند. توانایی بانو آستین در به تصویر کشیدن جامعه زنان آنزمان انگلستان مرا تحت تاثیر قرار میداد.  تیزبینی، طنازی و ظرافت او مرا مسحور خود می کرد. استعداد جین آستین در خلق شخصیت های دوست داشتنی برای زنان نسل های متفاوت، او را جاویدانی کرده است. گسستن او از سنت داستان نویسی زمانه خود که نوشتن داستان های مهیج، دراماتیک و غیر واقعی بود و پردازش واقعبینانه به امور روزمره، به جزئیات و ظرایف زنده گی زنان زمانه اش و همزمان داستان جذاب خلق کردن، تحسین بر انگیز است. او به ظریفانه ترین شکل ممکن، با نوشته هایش از ابتذال و دورویی رایج، پرده بر میداشت.  
ولف، نابغه رنجور، زنی که سراسر عمرش با بیماری و ترس از شکست مبارزه کرد، زنی که با نوشته هایش، مسیر داستان نویسی زنان را تغییر داد و تابوهای بسیاری را شکست. زنی که با بیماری و افسرده گی دست و پنجه نرم کرد و در زمانه ای نامهربان، با دلگرمی و شور نوشت، سخنرانی کرد، مهر ورزید و سرشار زیست.  ولف، به رغم بیماری، ترس ها و نا امنی های خودش و بی مهری زمانه اش، توانست به یکی از تاثیر گذارترین نویسنده گان در زبان انگلیسی مبدل شود، موفقیتی که کمتر کسی در زمانه اش باور می کرد نصیب یک زن شود.

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

زنان زنده گی من 5. سیمون دو بوار

در تابستان قبل از رفتنم به کالج سیمت بود، که برای نخستین بار خاطرات سیمون دوبوار را خواندم. در چهار جلد.  یکی از شیرین ترین خاطرات کتابخوانی من است ( منظورم را میدانید، یعنی نه تنها یکی از بهترین کتاب هایی ست که خواندم، بلکه هر وقت به خاطره خواندنش می اندیشم، دلم لبریز از شیرینی میشود و از مهر نسبت به کتابی که چنان لبریز از شور زیستن بود و در من نیز شور انگیخت)..  قبل از آن، با نظرات سیمون دوبوار به عنوان یکی از تاثیر گذارترین چهره ها در جنبش فیمینسم آشنا بودم، اما خواندن کتابش، بیش از پیش تحسین مرا در مورد او بر انگیخت. 
شنیدن روایت سیمون دوبوار در مورد خودش، عجیب و تکاندهنده بود. زنی که من همیشه از پایین به او نگاه می کردم (و هنوز هم می کنم) با من در گفتگو بود.  گاهی کتاب را میبستم و می گفتم: سیمون.  گفتگوهای خیالی با او داشتم. در دلهره هایش شریک می شدم و در عشقش نسبت به سارتر. در آن زمان بود که دلبسته گی جدید من شکل گرفت: علاقه ام نسبت به زنده گی نامه ها به عنوان یکی از بهترین ژانرهای ادبی-تاریخی. زنده گی نامه ها، اگر خوب نوشته شده باشند، از جمله آموزنده ترین کتاب ها در مورد کارکرد ذهن و روح انسان هستند. در خواندن زنده گی نامه خود نوشت سیمون دوبوار، برای نخستین بار، من روایت زنی را که الگویم بود، از زبان خودش می شنیدم. داستان رابعه را، مردان گفته بودند، یا ماری کوری را، یا جین آستین را، یا فاطمه را. سیمون اما، خود در مورد خود میگفت، و لحنش، زنانه، صمیمی، آشنا بود و به دل می نشست.
در خواندن خاطرات سیمون، همچنان برای نخستین بار به صورت عمیق به تغییر در فرد فکر کردم. وقتی سیمون از تغییراتی  که در عقیده و شیوه مبارزه اش راه یافته بود، می گفت و یا از اشتباهات خود روایت می کرد، فهمیدم که انسان ها، به خصوص، انسان های بزرگ، متحجر نیستند، تغییر می کنند، اشتباه می کنند، و گاهی لجوجانه، بر اشتباه خود پافشاری می کنند. و این، بخشی از زنده گی است. 
این نوشته نا تکمیل خواهد بود اگر نگویم که رابطه سیمون و سارتر در آن سن و سال چقدر مرا مجذوب کرد و در من آرزو بر انگیخت. به نظرم، الگوی کاملترین رابطه میان یک زن و مرد می آمد، همکاری فکری، عقیدتی شان برایم فوق العاده جذاب بود و اینکه آنها در کنار هم رشد کردند، بدون اینکه مانع کمال یکدیگر شوند، برایم بسیار دلکش و باور نکردنی بود.
سیمون، از جسورترین زنان نامدارست. سبک زنده گی انقلابی اش و مبارزه خستگی نا پذیرش  میتواند تا امروز هم برای تغییر طلبان و مبارزان در سراسر جهان آموزنده و الهام بخش باشد. او در پی تغییر نگرش و ذهن ما بود. او میخواست شیوه اندیشیدن در مورد جهان را به صورت بنیادی دگرگون کند و این نوع تغییر، دشوارترین است.  او، نگذاشت دیگران برای زنده گی اش مسیر تعیین کنند و تا آنجا که میتوانست، آزاد، سرشار و زیبا زیست.  یادش گرامی باد.

زنان زنده گی من 4. ماری کوری

من تا 19 ساله گی ام، یگانه زن ساینسدانی که می شناختم، ماری کوری بود. هنوز نوجوان بودم، شاید دوازده، سیزده ساله، که پدر زنده گی نامه اش را برایم آورد. روشن ترین تصویری که از زنده گی اش به خاطر دارم، فقرش در نوجوانی اش بود، و اینکه چگونه باری از شدت گرسنگی، بیخوابی و مطالعه زیاد، ضعف کرد. تصویر روشن دیگر، سفرش با شوهرش و کودکانش  برای اخذ جایزه نوبل بود. نخستین زنی که جایزه نوبل در فیزیک و بعدا کیمیا را گرفت.
تقلای ماری کوری برای کامیابی در ساینس، در زمانه ای که اکثریت دختران، حق آموزش نداشتند، برای من الهام بخش بود. فکر می کنم داستان زنده گی ماری کوری را در زمان طالبان خواندم، در دو سه ماهی که خانواده من در کابل تحت سیطره طالبان زنده گی می کرد، زنده گی دشوار و آینده تاریک بود، ما به شدت فقیر بودیم،  هیچ روزنه ای به نظر نمی آمد و زن بودن، جرم محسوب می شد. شاید به این دلایل هم بود که من اینگونه به این زن لهستانی دل باختم و در قصه اش امید یافتم. در آن زمان، من ماری کوری را، مثل خودم دخترکی نحیف و منزوی تصور می کردم، که در برابر همه زمانه ایستاده است.. و خواندن داستان موفقیتش، این تصور را ایجاد می کرد که شاید برای دختران سرزمین من  هم، در آینده ای نه چندان دور دست، امکان موفقیت باشد.

اصل و فرع

حتما از  مصوبه شورای علما و نشرش در وبسایت دفتر ریاست جمهوری خبر دارید.. لطفا این نوشته از سخیداد هاتف را بخوانید. پاسخی دندان شکن و جانانه به یکی از اساسی ترین موارد این مصوبه.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

زنان زنده گی من 2: زلیخا. رابعه

نخستین بار داستان زلیخا را در قصص الانبیا خواندم. بعد از چند منبع دیگر نیز شنیدم. در خیلی از روایت ها تاکید بیشتر روی مکاری و حیله گری و "بی شرمی" او بود و ستم او بر یوسف. در نوجوانی بود و در گفتگویی با پدرم که جنبه دیگری از شخصیت او برایم مطرح و محترم شد. پدر با اشاره به این قصه گفت، این قصه را قران کریم، احسن القصص گفته است، و این قصه، قصه عاشقی یک زن ا ست، قصه یک زن عاشق. پس عشق، مفهومی بیگانه با دین و دینداری نیست..
این اشاره پدر، مرا تشویق کرد قصهء زلیخا را دوباره بخوانم. متوجه شدم که بار نخست است که در ادبیات مکتوب دینی ما، در مورد زنی میخوانم که خودش، معشوقش را انتخاب می کند. که منتظر نمی ماند انتخاب شود. که برای انتخابش می جنگد. که به قلبش، در برابر همه فشارها، صادق می ماند.  زنی، که خوب و یا بد، خودش را به یاد ماندنی کرده است. زنی که جرئت کرده است اشتباه کند. بخواهد. عاشق شود. از این جنبه، و به عنوان یک زن عاشق، زلیخا احترام مرا بر انگیخت و بر من تاثیر گذاشت. 
زن عاشق دیگری که جای ویژه ای در قلب و در ذهن من دارد، رابعه بلخی است. به یاد ماندنی ترین نسخه داستان رابعه بلخی را در مجموعه ای که (اگر درست به خاطر بیاورم) خانم زهرا خانلری ترتیب کرده، خواندم. آنچه بر اساس روایت ها و شعرها در مورد هوش،  ظرافت نگاه و جسارت رابعه می آموزیم، تحسین بر انگیزست. زنی عاشق، شاعر، پر شور و شجاع.  ویژه گی دیگری که رابعه را برای من جذاب می کند، تازه گی و قوت صدای زنانه اش در شعرش است. همان چند قطعه که از او مانده، تقلید های کم مایه از دیگران نیست، بلکه میتوان خود رابعه و شخصیت ویژه اش را در آن شعرها خواند. مشکلی که حتی هنوز نویسنده گان و شاعران زن با آن دست و پنجه نرم می کند، مشکل تحت تاثیر صدای غالب (صدای مردانه) بودن است.. 
زلیخا و رابعه، در زمانه خودشان، جسارت این را داشتند که محبوب خود را انتخاب کنند، برای انتخاب خود بجنگند و جسورانه، احساسات و غرایز خود را، آشکارا با محبوب خود و دیگران در میان بگذارند. و برای  چیزی که هنوز برای زن در جامعه شرقی "شرم" و "ننگ" پنداشته می شود، برای عشق، بجنگند. من همیشه تلاش کرده ام با قلب خود صادق باشم، و مهر ورزیدن، و ابراز مهر را برای خود و دیگران شرم ندانم. زلیخا و رابعه، هر دو الگوی من برای جسارت در این زمینه بوده اند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

زنان زنده گی من 1. بلقیس، ملکه سبا

باز مارچ است. به زودی روز زن فرا می رسد. سنتی که سال گذشته در این وبلاگ آغاز شد، نوشتن از زنان مهم و تاثیر گذار بود، کسانی که شخصا بر من تاثیر گذاشتند. تا هم ادای دینی باشد، هر چند کوچک، به زنانی که زنده گی مرا غنا بخشیدند، و هم یادآوری باشد برای همه ما از سهمی که زنان در زنده گی تر کردن زنده گی دارند. سال پار، از زنانی نوشتم که با آنها زنده گی کردم، در کنارشان رشد کردم، و سعادت دوستی با آنها را داشتم. 
 امسال، از زنانی مینویسم که در کودکی و یا حالا، تخیل مرا مسحور کرده اند و برایم الهام آفرین بوده اند، از شخصیت های افسانه ای و اقعی. و زنانی که صدها سال قبل می زیستند، و یا حالا، در جهان امروز، برای صدها نفر الگو هستند. 
-----
بلقیس، ملکه سبا
یکی از نخستین قصه های مادرکلانم که حالا به خاطر می آورم، قصه بلقیس بود. ملکه قدرتمند، با هوش و زیبا روی سبا. ملکه ای که سلیمان عاشقش شد. قصه، قصه سلیمان بود. قصه اینکه او چگونه دیوها را زیر نگین داشت، و قصه، در مورد هدهد بود، پرنده ای که ما شانه سرک می گفتیم و روی دیوارهای باغ پدر کلان می نشست، و تخیل مرا به صدها سال قبل، به زمان سلیمان و پرنده گان سخنگو می برد. همه اجزای قصه بلقیس و سلیمان برای من جالب بود. مسحورم می کرد. شاهی با قدرت های فراوان، پرنده ای سخنگو و رازدان، ملکه ای قدرتمند و زیبا. اما بیش از همه چیز، فکر می کنم نخستین تصورم را در مورد  زنان و قدرت، قصه بلقیس شکل داد. مادر کلان قصه های بسیار می گفت که در آن، از شاهدخت ها، یاد می شد، شاهدخت های زیبا و شاهدخت های جسور. شاهدخت های با هوش. اما هیچ کدام آنها به اندازه داستان بلقیس مرا مسحور نکرد. شاید برای اینکه، قصه بلقیس را واقعی می دانستم. نامش را میدانستم. نام کشورش را. سلیمان را.
تصویر بلقیس مرا در کودکی مجذوب خود کرد و بعد، رد پایش را در تلمیحات ادبی یافتم و بعدتر، قصه کاملترش را خواندم. بلقیس، در یک مرحله، یکی از الهام بخش ترین چهره های کودکی من بود.

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

دیدار و عبور

خودم را خم می کنم که در آغوش بگیرمش. موهایش مثل پخته (پنبه) سفید است. زن اردنی ارمنی کوچک اندام قوی دل. زنی بر جسته در عرصه کار اکادمیک خودش. مهربان. بخشنده. کنجکاو. دانشمند. 
آرزو هم زن شکوهمندی است. تاجیک است. سه روز است می شناسمش و مهرش به دلم نشسته است. لهجه شیرینش را دوست دارم. مهربانی توام با قاطعیتش را. این که همیشه دست روی بازویت می گذارد را. جرئتش را دوست دارم. رک گویی اش را. از آن زنانی است که میخواهی شبیه شان باشی. متین. قاطع. جسور بدون اینکه زننده باشند. مهربان. مادرانه. با ظرافت و جوانی متبلور در تمام حرکات شان.
ستیفن یک مرد قد بلند امریکایی است... از تکزاس. او و د. و س. گروه خوبی میشوند. د. مهربان و فوق العاده باهوش است. مطلع ترین فرد در گروه ما وقتی حرف تکنالوژی میشود. ازدواج کرده و سه دختر دارد. زن خود را به عنوان " کسی که وحشتناک با هوش است" توصیف می کند. می گوید چقدر سپاسگزار است از حضور او در زنده گیش. که بدون حمایت زنش، این سفر ممکن نبود. که زنش یکی از بهترین مادران است. این حرف هایش، قدرش را نزد من بالا می برد. س. شوخ است. گزنده است.  رسواست.  به همه سیگارهای هندوراسی تقسیم می کند و مدام یکی از مهمانانی را که از سعودی آمده، آزار می دهد.  از شغل خود که تدریس در یکی از دانشگاه هاست شکایت می کند و فکاهی های "نامناسب" روایت می کند. 
جورج را دوست دارم. از اولین دیدار، دوستش داشتم. از آن مردان نازنینیست که در حضورش کاملا احساس راحتی می کنی. صدایش عمیق و دوست داشتنی است. مهربان و حساس است. مثل یک برادر بزرگتر است. یا پدر. 
م. هم زن شکوهمندی است. الهه تاریخ شفاهی. قدرتمند. با هوش. با تجربه. بخشنده. 
ر. کاملا یک زن عادی به نظر می آید. با جواهرات روز مره اش. اندامی گرد. قد کوتاه. موهای کوتاه. میخواهم در آغوش بگیرمش. سالها رئیس موسسات برجسته اکادمیک بوده و همین که دهان باز می کند می دانی که از جمله تیز هوش ترین کسانی است که در عمرت دیده ای. 
سه روز. گفت و شنود. بحث. مخالفت. انتقاد. تشویق. همدلی. قایق سواری. پیاده روی. وقفه های چای. 
سه روز. بسیار کوتاه است. زود گذشته است ولی حس می کنی زنده گی ات را غنی تر کرده است. با آوردن این همه انسان های جالب. دوست داشتنی. تیز هوش. متعهد. 
در شام روز سوم است که بلاخره از ته دل می خندی. که روی شانه یکی دست میگذاری و دیگری را در آغوش می کشی. که عکس های دسته جمعی می گیرید و فکاهی می گویید. که در مورد خانواده های یکدیگر می آموزید و ویدیو آواز خوانی دختران د. را میبینی. عصر روز سوم و تازه این گروه به سوی یک قبیله شدن گام بر میدارد. 
و خداحافظی. 
تا دوباره زنده گی، در کجا، کی ها را در مسیر هم قرار دهد. 
زیبا و دردناک اند این سفرها. این کنار هم آمدن ها و جدا شدن ها.
و چنین سفرها،  به یادت می آورند که انسان ها، در سراسر جهان، چقدر آرزو ها، ترس ها، رویاهای مشترک دارند. که چی چیزها خنده می آفرینند و شور. که انسان ها، هر کدام، چگونه هزاران کتاب غناء دارند. زنده گی هایشان. دغدغه هایشان. حرکات و حرف هایشان. دلگرمی هایشان. 
این سفرها به یادت می آورند که چرا بیشترین نیرو و انگیزه را از انسان های اطرافت می گیری. که چقدر بعضی افراد، شاید بدون اینکه بدانند، الهام بخش اند.. که زنده گی را زنده گی تر می کنند.

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

مادرانه

مادر آنروز مرا می آراست. به ناخن هایم رنگ ناخون سرخ زد و وقتی مژه هایم را سیاه می کرد، در چشمانش، دلهره، نگرانی و مهر را میدیدم. آنچه در چشمان مادر نبود، خشم بود. با آنکه، دخترش میرفت که سنت مادر را بشکند. دخترش، به دیدن کسی می رفت که مهرش را در دل داشت. دخترش، می رفت کاری را بکند که مادر در جوانی نکرده بود. که مادر هنوز هم صلاح نمیدید. مادر که همه عمر گفته بود: مهم ترین دارایی زن، غرورش... که دیگران باید دنبال تو بیایند. مادر که به نظام قدیمی خانواده گی برای تنظیم همه امورات دل باور داشت. مادر که شاید تا حدی، به دل داشتن زنان بی باور بود. به دل خواسته عمل کردن زنان. 
مادر ملایم بود. زمانی که سیخک را به موهایم می زد، زمانی که کمک می کرد چشمانم را بیارایم. زمانی که میخواستم نگاهش را شکار کنم. مادر، با مراقبت، با ملایمت، با من  برخورد می کرد، گویی هر لحظه خطر آن است که موهایم بریزند، یا چشمانم اشک ببارند. مادر امیدوار بود. امیدوار اینکه این دیدار، برای دخترش شادمانی بیاورد. برق چشمانش را برگرداند. خنده های فراوانش را. 
مادر می ترسید. می ترسید دخترش اشتباه نکند. زخمی نشود. بد نشنود. بی مهری نبیند.
مادر هر حرکتش مثل دعا بود. وقتی در پوشاندن کرتی دختر کمک می کرد، وقتی شال را در دستان لرزان دختر می گذاشت، وقتی دختر را قبل از بر آمدن در آغوش گرفت، همه هستی مادر دعاگو بود. 
دختر درگیر دلهره های خود، درگیر هیجان دیدار، شاید چیزی از حال مادر نمی فهمید اگر حرکات مادر این همه گویا نبود، اگر چشمانش آنگونه نبردگاه بیم و امید نمی بودند، اگر صدای مادر آرام تر از همیشه نمی بود. 
دختر فهمید و  دلش محکم شد. یرگم کوتردی آنه (دلم بلند/قوی شد، مادر). دختر فهمید که حتی بعد از بزرگترین شکست جهان، بعد از بزرگترین اشتباه، آغوش مادر پذیرا، امن و آرامش بخش خواهد بود. دختر فهمید که شادی اش، اگر شادی باشد، در چشمان مادر ده چندان خواهد شد. 
دختر، دلش محکم شد. دختر، همیشه دلش به مادر محکم است. دختر دانست که هر زنی که در این زمانه بد، محکم قدم بر میدارد و جسورانه می جنگد، دلش به مهر نازنینی چون مادر گرم است

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

پاسخدهی


اکثریت مردان این مملکت (افغانستان) بویی از پاسخدهی و شفافیت نبرده اند، به خصوص در برابر خانواده هایشان. در برابر همسر، دختر، خواهر یا حتی مادرشان (با وجود همه شعارهای بهشت زیر پای مادران است و غیره حرف های مفت)
مرد افغان از خانه بیرون می رود. شب بر نمی گردد. وقتی همسرش به او زنگ می زند (در این زمانه ای که صاحب تیلیفون همراه شدیم، قبلا این امکان هم نبود)و می پرسد، مرد عصبانی می شود. او را کنجکاو می خواند. به بی اعتمادی متهمش می کند. به ضعف متهمش می کند. به بی مضمونی و بیکاره گی متهمش می کند.
مردی که از خانه بیرون می رود و دیر بر می گردد، به اینکه کسی منتظرش است، فکر نمی کند. به نگرانی  خانواده اش نمی اندیشد.
مرد به خود اجازه می دهد که بدون اطلاع (اطلاع، نه اجازه) خانواده اش برنامه های خود را تغییر دهد.  هیچ شفافیتی در مورد اعمالش، حلقه دوستانش، نوع مصرف پولش، سفرهایش نداشته باشد.
زن، اما اگر لحظه ای در پاسخ دادن به تیلیفون همسرش تعلل کند (اگر تیلیفونی داشته باشد و حق بیرون رفتن از خانواده بدون همراهی شوهر) سوء ظن بر می انگیزد. اگر بدون اطلاع قبلی به جایی برود، ممکن است حتی به فساد اخلاقی متهم شود. حتی در خانواده های "روشنفکر"، زن خود را ملزم می داند که اجازه بگیرد، اطلاع بدهد... زن اگر حتی برای نیم ساعت، نگرانی و تشویش خلق کرد و مرد را و یا سایر اعضای خانواده را در تاریکی قرار داد، احساس گناه می کند.
مرد افغان، حتی مرد روشنفکر افغان، شاید بخصوص مرد روشنفکر افغان، از این عدم پاسخدهی به عنوان ابزار فشار عاطفی استفاده می کند.  پسران نوجوان از خانه قهر می کنند و وقتی برگشتند بخشیده می شوند ( چنین چیزی برای یک دخترغیر قابل تصور است)،  مردان متاهل ( و روشنفکر) وقتی خشمگین می شوند، روزها به تیلیفون همسران شان پاسخ نمیدهند،  دوست پسر ها  برای فشار آوردن به دوست دخترهایشان، در پاسخ پرسش های که و کی و کجایشان جواب های سر درگم کننده می دهند. تلاش می کنند حسادت ایجاد کنند... یا از عدم پاسخدهی به عنوان وسیله ای برای حفظ قدرت در رابطه استفاده می کنند...
این عدم پاسخدهی به زن، حتی در روابط کاری رخنه می کند.. در ادارات و مراکز تحصیلی.  کارمند مرد خود را ملزم نمی داند به رئیس خود که زن است، پاسخده باشد.  حتی  نظارت و پرس و جوی رئیس هم، اگر زن باشد،  به عنوان "نق نق زنانه" برچسب می خورد...
همه این افراد غیر پاسخ گو، به نظر من بیمارند... و فرهنگی که در آن عدم پاسخدهی یک جنس چنین ساده نادیده گرفته میشود، فرهنگی مریض.
به خاطر بخشی از این عدم پاسخ گویی مردان، ما زنان مقصریم. ما زنان در  مقام مادر، همسر، خواهر، همکار، رئیس،  باید به خاطر درخواست شفافیت احساس گناه نکنیم.  ما باید مصرانه و قاطعانه خواهان نقش در تصمیم گیری باشیم. ما باید تنها طرف پاسخده نباشیم.  ما باید عدم پاسخدهی مردان را به هیچ وجهی توجیه نکنیم.  وقتی کسی به وقت ما، به نگرانی ما، به پرسش های ما، وقعی نمی دهد، ما حق داریم خشمگین شویم. حق داریم احساساتی شویم. حق داریم ناراحت شویم. 
ما باید نگذاریم، هیچ کسی، حتی برای لحظه، ما را در  نگرانی و تاریکی نگهدارد.
ما حق داریم بدانیم.

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / بعضی روزها

بیا از اینجا بیاغازیم: بعضی روزها، سردند. بعضی روزها چنان است که گویی قلبم خشکیده، ناپدید شده است. تلخی نیست. فقط سردی است. رهایی هم نیست. فقط یک نوع سردی سنگین است که تو را هزاران سال از من دور می کند. 
بعضی روزهای دیگر اما، تلخی است. تلخی زهر آگین. که کامم را، جانم را مسموم می کند. که فکر کردن به تو تلخم می کند. از خودم بیزارم می کند. که میدانم ممکن نیست و هرگز نخواهد شد. که حس می کنم حیف این همه روز. این همه نیرو. این همه دلباختگی. 
بعضی روزها، روزهای برنامه ریزی است. به این می اندیشم که چگونه ترا به زنده گی ام بیاورم. که چی بگویم و در کجا و چگونه. حتی به این می اندیشم که حسودت کنم.

بعضی روزها، بریده گی است. یا تلاش برای بریده گی. که تلاش می کنم منطقی فکر کنم که این شدنی نیست. نمیشود. که ویران خواهم شد. که تو دلت شاید جای دیگری گرم است. که باید ببرم. باید بروم با دیگران آشنا شوم. باید فهرستی بسازم از آنچه در تو نا پسندست تا به خودم کمک کنم، به رهایی خودم. 
بعضی روزها، روزهای شوریده گی است و لبخند های بی سبب، و شادی که بر پلکانم می نشیند، از لبانم جاری میشود به شکل لبخند و ترانه. روزهای که دلم، بی سبب محکم و استوار است که ممکن نیست چیزی به جز خوبی رخ دهد. که تو آنجایی و من خوشبختم که هستی. که تو و من، زنده گی های ما در هم تنیده اند، در هم خواهند تنید.
بعد، روزهای استغناء ست.. که من نیازی به تو یا هیچ کس دیگری ندارم. که خدایا تنهایی من چقدر ماه دارد. که من چقدر خوشبختم و متمرکزم و هدفمندم و مشغولم. که تو را در کجای زنده گی ام بگنجانم؟
و بعد، روزهای بیچاره گی. که خدایا! من سوختم در این درد. ناپدید خواهم شد. که جای قلب یک پاره درد خونچکان مانده است در وجود من. که تو هرگز نخواهی دانست. که بند بند وجودم را پاره کرده ای و داده ای به سگان هار و خود نمیدانی. 
و بعد، روزهای شیطنت. روزهای هوایی شدن دلم. که چشمم دنبال دیگران می گردد. که به امکان دیگری می اندیشم. که بی پروا می شوم، دلم آسان گیر، دلم بازیگوش. 

و این چنین می گذرد... به امید رهایی مطلق!

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

"یا نخل امید بر ندارد"


میدانم دل کندن از این رویا آسان نیست. دل کندن از هیچ رویایی آسان نیست. حرکت کردن، دور رفتن، بریدن، آسان نیست. گسستن آسان نیست. ویران کردن آنچه در خیال ایجاد کرده ای، گاهی سخت تر از ویران کردن چیزهای واقعی است. زیرا خیال شیرین تر، دلنشین تر، زیباتر از واقعیت است.
اما بیا واقعیت را ببینیم گلم. واقعیت را بپذیریم. به این چند ماه گذشته بیندیش. به هفته های امید و انکار و قبول و گریز.. به همه دفعاتی که گریستی یا در مرز گریستن بودی. تو شایستگی حسی، خیالی بهتر از این را داری. نازنین.
این بار نخست نیست، هست عزیزم؟ به دانشگاه فکر کن. تو نوجوان بودی. خوب. با قلبی از طلا. پر از مهربانی. و سری پر از رویا.
او این را نمیدید. تو ندیدنش را.. و ما هم مثل تو کور، به رویای تو دل داده بودیم. آنروز را به خاطر دارم.  روی پله ها. روبروی دیپارتمنت. او کتاب را برایت امضاء می کرد. تو همه محو. مجذوب. شادمان. مغرور. تو همه نگاه. تماشا. و حجب. و تمنا. ناگهان حرفت را برید: ببخشید. دور شده بود او. دور را نگاه می کرد. تو نمیدیدی. ناگهان دیدی. پایت از پله لغزید. احساس حماقت کردی. کم شدی. کوچک شدی. او رفت. دنبال کسی رفت. دنبال کسی که نگاهش سرگردان او بود. تو ماندی. پله ها. و سرمای یک روز پاییزی.
چند سال بعد. خانه یک دوست. بعد از ظهر جمعه بود؟. کنارت نشسته بودم. حرف او شد. حرف یک دوست مشترک. قدیمی. تو نشسته بودی. متین. موقر. فصیح. شادمان. میزبانت می گفت او را دیده است. با کسی. می گفت محفلی خواهد بود. جشن. لباس. چی باید پوشید. از دختر می گفت. که نامش چیست و کارش. من با بیچاره گی میخواستم موضوع را عوض کنم. از زیر چشم دیدمت. دیدم که می فهمیدی. سالها بود که می فهمیدی شاید. اما از خود پنهان می کردی. به خود، دروغ می گفتی.اما باز هم شکستی. چیزی در دلت شکست. وقت شکستن نبود اما. جای شکستن نبود. توی پرشور احساساتی باید خوددار میبودی. و آرام. و متین.
حالا هم، خودت را می شکنی دختر. ماه هاست. و ما تماشا می کنیم. با اندوه. با درمانده گی. حالا هم به دنبال محال هستی. چنان خودت را اسیر این رویا کرده ای که نمی بینی کمبودها را. که نمی بینی که اگر واقعی شود،شاید بیچاره شوی.  سر سختی دختر. سرسخت و لجوج. متمرکز. و حالا، به نحوی از همیشه سخت تر است این وضعیت. حالا که بزرگ شده ای. که به آسانی به ما نمی گویی. به آسانی به خود هم اعتراف نمی کنی. در پنهان کردن، بهتر شده ای. باز هم، در آن چشمان سیاه گویا، ما اندوه را میخوانیم. و من از تصور یک دلشکستگی دیگر، به خود می لرزم. هنوز هم زود است دختر. به ما و خودت قول بده جلو تکرار تاریخ را بگیری. نگذار شش ماه بعد، یک سال بعد، آن درد برای چندمین بار تکرار شود. مهم تر از همه، ببین. واقعا ببین. با چشمان باز. چیزها را آنگونه که هست. نه آنگونه که می خواهی باشد. تو ارزش بیشتر از این را داری، نازنینم.
________
پ.ن: شعر از لاهوتی: یا موسم صبر ما خزان شد- یا نخل امید بر ندارد
 

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

از مهر

نمیدانم عشق چیست. بعد از شانزده سالگی آن اشتیاق دیوانه واری را که همیشه بخواهی با کسی باشی و بخواهی همه چیز را با او در میان بگذاری و همه چیز همیشه هیجان انگیز باشد را، تجربه نکرده ام، حداقل به صورت طولانی و واقعی.
این را میدانم اما که کسی را آنقدر دوست داشته ام که بخواهم بیشتر و بیشتر به او نزدیک باشم، که خواسته ام درد هایش را بدانم، که خواسته ام کنارش باشم، دستش را بگیرم. آنقدر دوست داشته ام که احساس آرامش کنم در کنارش و که فرستادن آهنگ های احمقانه و رمانتیک به او را از بهترین لذت های دنیا بدانم. آنقدر دوست داشته ام کسی را که فقط بخواهم تمام عمر به تماشایش بنشینم. که بخواهم آنقدر محکم در آغوش بگیرمش که در هم ناپدید شویم.
این را میدانم که گاهی آنقدر دوست داشته ام کسی را که میخواستم همیشه به او شکایت کنم و همه دردهایم را به او بگویم. در هر تجربه ای که در کنارم نبوده آن شخص اندیشیده ام که چگونه روایت کنم آن تجربه را برایش؟ هر بار که حس کردم کسی در زنده گی اش مهم تر از من است، کمی دلم شکسته. کسی بوده که هر بار فکر کردن به او تبسم بر لبانم می آورده و سرخی به رویم.
عاشق هرگز نبوده ام، فکر می کنم. یا حداقل به خاطر نمی آورم. اما کسانی بوده اند که در کنارشان، زنده گی خوب به نظر می رسیده و گفتگوها دلپذیر بوده و دلگیری ها، زود ناپدید می شدند و گفتگوها طولانی بوده. کسانی بوده که تصور اینکه هر روز در کنارشان از خواب بیدار شوی، ترسناک نبوده است.
اما آیا این ها علامت عاشق بودن به کسی است؟ و یا فقط دوست داشتن.. مثل دوست داشتن یک دوست؟ نمیدانم..
این مرزها بسیار مبهم اند.. این مرزها مرا گاهی آرزومند عشقی پرشور و دیوانه وار می کنند.. آنگونه که بدانم این آدم را دوست دارم و همیشه دوست دارم و به شیوه ای متفاوت از همه دوستان دیگرم دوست دارم.. ولی شاید آن فقط در شانزده سالگی اتفاق می افتد، نمیدانم. حالا برای من عشق، یعنی آرامش. یعنی اینکه کسی را به خاطر ضعف هایش دوست بداری. عشق یعنی با هم خرید رفتن. برای هم چای آماده کردن. شب امتحان با کسی بیدار نشستن. بار غم دیگری را بر دوش گرفتن. عشق یعنی با هم شگوفا شدن. همگام بودن. با هم از زنده گی لذت بردن. عشق یعنی در کنار کسی بودن وقتی نیازمند حضورت است...
...
نمیدانم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

در ستایش زن بودن

زن دستهایش را بالای سرش برد و شانه هایش تق صدا داد. زن خسته بود. زن تمام روز فرصت نکرده بود لحظه ای بنشیند و آرام بگیرد. زن خسته و تنها بود و سرخوش و آزاد... 

زن سرسری ایمیلش را چک کرد. به چند وبلاگ سر زد. فردا روز او بود. خیلی ها در این مورد نوشته بودند. از بدبختی او، بیچاره گی و مظلومیت او، از اسارت او، از زیبایی و معصومیت او... زن حس کرد سرش درد می کند و دلش گرفت . امروز نه فرصت کرده بود برای دوستانش گل و کارت تبریک بخرد و نه فردا وقت آرایش و تجلیل و با دختران رستورانت رفتن را داشت. زن یادش آمد که چقدر چند روز پیش منتظر این روز بوده تا از دوستان زنش قدردانی کند و خوش بگذراند و دلش بیشتر گرفت. 
زن قصد کرد  بنویسد. میخواست بنویسد اما دقیقا نمیدانست در مورد چی. میدانست در چه موردی نمیخواهد بنویسد. نمیخواست از حق بنویسد، یا آزادی، یا رویاهای دیگر. نمیخواست از برده گی جنسی بنویسد، یا ختنه شده گی دختران در مصر، یا دختران ناخواسته در چین و هند، یا سنگسار، یا شلاق، یا تکفیر.  نمیخواست از برزخی به نام بلوغ بنویسد که بدنش را بیدار کرد اما دست و پایش را بست.  نمیخواست از دلهره های دوست تازه عروسش، کابوس شام عروسی، حمل پرده شکننده و پر اضطراب بکارت در جهان پر وسوسه و متجاوز و یا حقارت، درد و درمانده گی «سیاه سر» بودن بنویسد. شاید بهتر است از شادی زن بودن نوشت. از درد و لذت بارداری، از لطافت نخستین بوسه، نخستین هماغوشی، از یاد آور ماهانه چرخش و نو شونده گی دایمی زنده گی... از غرور و خلاقیت و رمز آلوده گی.. از پیوند های استوار ناگسستنی چون مادر، چون خواهر.. از تجلیل، از شال هایی با هزار رنگ، سایه چشم، سرمه و حنا و عطر.. از طاقت، شجاعت و مهر.. از مدیریت، سازماندهی، رهبری..  از زن عاشق، زن شاعر، زن فیلسوف... از مهرورزی و بی پروایی زن، از آفرینشگری و رامشگری اش، از پیوند عجیبش با آسمان، کودک و زنان دیگر... 
کلمات اما از زن فرار می کردند. کلمات ناکافی بودند وقتی به شگفتی، درد، زیبایی و معجزه زن بودن می اندیشید. کلمات نه لبخند سرخوش سیما را میتوانستند تسخیر کنند نه هوش فوق العاده پروانه را..کلمات از وصف زیبایی دلفین و یا توانایی رویا ناتوان بودند. کلمات در عمق اندوه و دلشکستگی مادران جنگ زده گم شده بودند.  کلمات نمیتوانستند زنانگی را این کیفیت قدرتمند و شکننده، ستمگر و ستمکش، افسونگر و خشک، عاشق و بیزار، عادی و روزمره و فوق العاده و شگفت آفرین را بیان کنند..
زن خسته دست از نوشتن کشید و بدین اندیشید که با وجود همه موانع و فقط موانع، چقدر زن بودن، خوشبخت ترش کرده است.. حتی اگر صرفا به این دلیل که توانسته  ده ها زن نیرومند، فوق العاده، باهوش و استثنایی را در سراسر جهان از نزدیک بشناسد، بتواندآنهارابه خاطر هوش و شخصیت شان دوست بدارد و از آنها بیاموزد. 
....
روز جهانی زن به همه زنان و به خصوص زنان با شکوه زنده گی من تبریک!..  امیدوارم بتوانیم بدون هیچ حس گناهی، این روز و همه روزهای زنده گی مان را به شیوه ای که میخواهیم تجلیل کنیم... 


۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

باز هم ايران و نوشته اي از پدر

توضیح چند موضوع و مفهوم در جنبش آزادی خواهانه جاری ایران

اسماعيل اكبر
در مقاله گونه ای که به تجلیل از جنبش اعتراضی گسترده مردم ایران که با انگیزه تقلب در انتخابات اوج گرفت نوشته شده بود چند بار به بی سابقه بودن جنبش کنونی اشاره شده بود. عده ای از دوستان خواهان توضیح بیشتری در مورد آن گردیدند که طور خلاصه به آن پرداخته می شود، اما در آغاز اشاره ای به پدیدار های تازه پیرامون جنبش.
موضوع قابل توجه و نو در جریان حوادث و وقایع بروز و شدت اختلافات در میان دار و دسته های حاکم بر سر عزل و نصب هاست، البته باید متوجه بود که اختلاف ها منحصر به این عرصه نیست بلکه دو دیدگاه اساسی تر را در خود پوشیده دارد.
1. اولا این اختلاف ناشی از حساسیت به چگونگی سیر سیاست خارجی و مذاکره با غرب است. نصب مشایی نژاد گروه های دیگر محافظه کار و منجمله خامنه ای را ترساند که مبادا احمدی نژاد در این میدان مبتکر گردد و امتیازات آن را به خود اختصاص دهد.
2. احمدی نژاد می خواست با این اقدام نشان دهد که کابینه را مطابق شناخت و دید خود تشکیل می دهد و مایل نیست منتظر نظر و مشوره دیگران و منجمله رهبر باشد و معترضین او می خواهند که سهم خودشان در تشکیل کابینه منظور گردد.
3. با توجه به حساسیت ها و دشواری هایی که حلقات حاکم دارند و فشار بزرگ داخلی و خارجی که بالای آنها وارد می شود به نظر نمی آید که بتوانند در مورد این تقسیم قدرت و همچنین پیشبرد مذاکرات با خارج مخصوصا غرب و امریکا توافقی میان آنها حاصل گردد زیرا اختلاف نظر و سلیقه در بین شان زیاد است و متناقض و سری بودن موضوع نیز این جنبه را پیچیده تر می سازد، زیرا:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
- خامنه ای عناصر و شبکه های خاص پنهانی ارتباطی خود را با خارج دارد که نمی خواهد افشا شود و احمدی نژاد نیز به وسوسه افتاده است تا شبکه خاص خود را بسازد. همه اینها هم با حفظ ظاهر و شعار های کاذب مرگ بر امریکا و مرگ بر انگلیس و مرگ بر اسرائیل ستر و اخفا می گردد.
4. تحول دیگر تغییر در نحوه برخورد با مخالفین است که علی الخصوص بعد از مرگ مشکوک روح الامینی که خانواده اش بسیار به گروه های محافظه کار نزدیک است طور هشدار گونه ای مطرح گردید. افشای قساوت و سبعیت گروه های به اصطلاح امنیتی و انتظامی که به خاطر چنگ و دندان نشان دادن و ارعاب مردم طراحی شده بود بسیار زود برای شئونات رهبری و حاکمیت مخاطره آمیز گردید و نه تنها کسی از آنها نترسید بلکه بر شدت اعتراض و مقاومت افزود. در زمینه مدیریت این تغییر نیز چند دسته گی گروه حاکم افشا گردید و هر یک از خامنه ای تا رییس دادستانی و احمدی نژاد اشکشان از بیاد آوردن رافت اسلامی و عطوفت و قانونیت و تدبیر جاری شد و هر یک با اعلامیه ها و فرمان های شتاب زده خواستند نتایج این رافت را به خود اختصاص دهند که این امر خود بخود شکست سیاست سرکوب وحشیانه را نشان می دهد و بعید است آنها بتوانند بعد از این اینگونه بی محابا به سراغ بازداشت شدگان بروند.
و اما درباره اصل مطلب:
خصوصیت های این جنبش از هر لحاظ بارز است. از نظر ترکیب اشتراک کنندگان مثلا زنان که جنبش شان فراز و فرود های گسترده و پر عمق و طولی را پیموده و در آستانه انتخابات با طرح مطالبات انسجام یافته است. اگر در نظر بگیریم که در انقلاب 57 زنان از نظر امتیازات سیاسی نه تنها چیزی به دست نیاوردند که خیلی نیز موقعیت شان پایان رفت. بدیهیست که اینبار زنان حساس تر باشند و سیاسی تر شوند.
- اشتراک جوانان بسیار آگاه که نتیجه حداقل دو دهه مطالعات وسیع و گسترده علمی و مباحثات بی نهایت متنوع فکری است. کانال های آگاهی و مطالعه جوانان چند بعدیست. طی این سالها اساسی ترین اثار کلاسیک متفکرین متقدم و متاخر در عرصه سیاست در ایران ترجمه و به کرات چاپ شده است و پیرامون آنها مباحثات و تحلیل های وسیع صورت گرفته است. مطالب سنگین فکری و سیاسی که نشریات روشنفکری راه انداخته اند به گونه مثال مجله کیهان که تحولات معاصر تفکر سیاسی اسلام را به بحث می گرفت یا روزنامه شرق که با عنایت بیشتر به لبرالیزم فلسفی مباحثی به راه می انداخت استفاده از انترنت نیز سطح آگاهی اجتماعی و سیاسی را در ایران بالا برده و امروزی ساخته است. بنابراین زیربنای فکری جنبش بسیارعمیق و گسترده است و صورت علمی دارد تا ایدیولوژیک. مذهب سیاسی حاکم که به گونه تحمیلی بر جامعه عرضه می گردید علی الخصوص در میان جوانان واکنش مخالف بر می انگیخت از این نظر نیز ایران تجربه نوی را می گذراند و آن رو گردانی وسیع از مذهب سیاسی است. چنانچه در مطلب قبلی گفتیم خط مورد توافق گروه های گوناگون فکری و سیاسی درین جنبش نظریات متفکران دینی اصلاحگر است که به عرفی بودن و انتخابی بودن قوانین و نظام سیاسی اذعان دارند که پیشرفت بی سابقه ای در تفکر سیاسی دینی است. اینکه مثلا رفسنجانی به روایاتی متوسل می شود که شرط حکومت کردن را رضایت مردم می داند یکی از وجوه این پیشرفت است که البته زمینه اجتماعی قوی و گسترده ای هم دارد.
- جنبش از لحاظ تاریخی در وضعیتی به راه افتاده است که ایدیولوژی های قرن نوزدهمی بکلی در عمل ورشکست شده اند نه تنها سوسیالیزم انقلابی توتالیتر دیگر جاذبه ندارد که لیبرالیزم فلسفی هم جدا مورد مناقشه و تردید قرار گرفته است. نظام اقتصادی لیبرال دیگر پایان تاریخ تلقی نمی شود. نشنلیزم یعنی مفاهیم مربوط به استقلال، ملیت و حاکمیت ملی نیز با جهانی شدن ارزش ها، روابط و امکانات مفهوم تازه می یابد. نشنلیرم پیچیده در لفافه مذهب که در ایران حاکم بوده است یک نظریه ورشکسته است. نشنلیست های لیبرال و سکولار هم دیگر کهنه شده جلوه می کنند و طرفداران شان سهم قابل توجهی در جنبش ندارند.
- ممکن است شعار عدالت اجتماعی در جنبش کمرنگ به نظر بیاید که علت اساسی آن حدت استبداد است یعنی در لحظه کنونی تاریخ وظیفه اصلی که باید مردم ایران در انجام آن بکوشند مسئله آزادی است تا حل شدن این خواست دیگر مطالبات تجلی نمی یابند و حتی به تاریکی می روند. با حصول آزادی راه برای ایجاد احزاب- و نه تنها احزاب- بلکه اتحادیه ها و سندیکا های صنفی و طبقاتی و مبارزات عدالت طلبانه راه باز می کنند و حضور می یابند و راه قانونی و مسالمت جویانه در برابرشان باز می شود که باید یکی از اساسی ترین شروط هر حرکت انسانی در دنیای امروز باشد.
و اما در مورد پوشش های شعاری مذهبی جنبش مثلا "الله اکبر" چه گفته می توانیم؟
باید جدا با دگم های کهنه در این رابطه مبارزه کرد. نخست در اوضاع کنونی هیچ یک از شعار های نشنلیستی، لیبرالی و سکولار نمی تواند مورد توافق و اتحاد همگانی قرار گیرد و فقط فرهنگ عام و فراگیر مسلط در جامعه قادر است شعار های مورد توافق بیرون بدهد علی الخصوص اگر خواهان متحد کردن وسیع ترین اقشار اجتماعی، خلع سلاح و تجرید حلقات حاکم باشیم. این شعار ها البته برای حرکت های انقلابی و ایدیولوژیک ناپذیرفتنی است زیرا ناظر به حاکمیت گروهی خاص نیست و به مردم و حاکمیت مردم تکیه دارد.
از جانب دیگر باز هم از نظر تاریخی جامعه بشری حالا در وضعیتی قرار دارد که می تواند از تجارب جنبش های گذشته استفاده کند. اگر هم حرکت سکولار بعد از عصر رنسانس بنابر اوضاع خاص جوامع مسیحی وجه غالب جنبش ها در آن جوامع بوده است نتایج آن به سوی یک بعدی دنیوی و مادی ساختن فرهنگ جامعه و اغماض از بعد معنوی و اخلاق معنویت گرا سیر کرده است و منتج به حاکمیت اقلیت های ایدیولوژیکی می شده که فرهنگ عامه را در نظر نمی گرفته اند و خواه ناخواه از نظر فرهنگی تحمیلی بوده اند.
با در نظرداشت وضع کنونی جهان و جهانی سازی تحمیلی که توام با سلطه غیر عادلانه و فرهنگ زدایی از جوامع پیرامونی است نیز اعتنا به فرهنگ های دینی و قومی درین مرحله قابل توجه است. ما فرهنگ جهانی را می پذیریم اما برای آنکه جهانی شدن به نفع گروه های خاص مسلط بر سرنوشت بشریت نباشد و با فرهنگ زدایی پیش نرود باید داشته های انسانی فرهنگ خود را حفظ کنیم و بدانیم که تحولات اجتماعی در کشور های ما در اوضاع و شرایطی صورت می گیرد که خواسته یا ناخواسته با سلطه جویی و تحمیل فرهنگی مواجه است که نه کامل است و نه عادلانه و ضرور نیست که ما راه طی شده جوامعی را که اکنون از نتایج حرکات خود چندان راضی نیستند بپذیریم. ما باید بدانیم که حرکت ضد دینی در جوامع غربی آسیب های جدی به فرهنگ آنان علی الخصوص از منظر ایجاد جامعه و انسان متعادل وارد کرده است که ما می توانیم و باید از آن اجتناب کنیم. اما در نظر داشته باشیم که حفظ ارزش های انسانی خود وقتی سالم و درست است که ایدیولوژیک و تابع سیاست های گروهی نباشد. بلکه به صورت علمی و به مثابه فرهنگ به آن پرداخته شود. در آن صورت ما می توانیم ذخایر عظیمی را که سیر حرکت تاریخی در قالب دینی برای ما به میراث گذاشته مورد استفاده درست قرار دهیم. خود را راحت احساس کنیم. به در هم ریختگی شخصیت دچار نشویم و با تجاوزات فرهنگی غیرعادلانه و تحمیلی به صورت علمی و انسانی مقابله کنیم.
فرهنگ ما جانب دیگر هم دارد که آن فرهنگ های قومی و محلی است. از ترانه ها و سرود ها گرفته تا قصص و تمثیلات، امثال حکم، حقوق تعاملی که عمدتا بر مشوره استوار است همگی عرفی، تجربی و غیر دینی اند، اگر چه در سایه فرهنگ دینی قرار گرفته اند. اگر بخواهیم همه این ارزش ها را دچار شتاب ناهنجار سازیم فردا اجتماع علیل به وجود خواهیم آورد و مقاومت های درونی صفوف ما را پراگنده خواهد کرد. باید هر چهار جانب فرهنگ، یعنی جهانی، دینی، قومی و محلی، و فرهنگ علمی را- که می تواند و باید مورد توافق و اجماع همگانی قرار گیرد- در نظر داشته باشیم. حال اگر با این دیدگاه شعار "الله اکبر" را تحلیل کنیم می بینیم که در آن هم تجارب عظیم تاریخی متبارز گردیده و هم روان اجتماعی یک جامعه شرقی بازتاب یافته است. ما "الله اکبر" را معمولا در این موارد به کار می بریم. در برابر یک متکبر و خودنما چون خامنه ای می گوییم "الله اکبر" یعنی خدا بزرگ است نه تو. اگر دچار مشکلات عظیم و لاینحل گردیم و آینده مبهم و تیره و تار به نظر آید مایوس نمی شویم و می گوییم "خدا بزرگ است" یعنی راهی برای غلبه بر این مشکلات پدید می آید. وقتی که قهرمانی ها، رشادت ها و اقدامات عظیم و جلیل فردی و اجتماعی در پیش روی ما تجلی کند عظمت آنرا با "الله اکبر" توجیه می کنیم یعنی جلوه جلالی تاریخ را با "الله اکبر" و جلوه جمالی و شگفتی آور آنرا معمولا با "سبحان الله" پیشواز می نماییم. حتما موارد دیگری هم هست که اکنون به خاطر من نیست.
پس می بینیم که شعار "الله اکبر" در وضع کنونی جامعه همه این چیز ها را در خود متجلی می سازد یعنی ستمگران اگر هم پر قدرتند و اگر هم مشکلات عظیم و آینده آن نامعلوم است خدا بزرگ است یعنی الله اکبر! و چه شکوهی این جنبش دارد. چه شهامتی این جوانان نشان می دهند. چه خلاقیت های هنری و ادبی در این جنبش جلوه گر گردیده است. الله اکبر.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

برخوردها: زن بودن

خواهرم تازه از سفری به یکی از ولایات برگشته است. می گوید همه در گروه کاریش (همه آقایان بودند) مداوم در مورد زنان حرف می زندند. از ناتوانی تاریخی زنان می گفتند و از ستم زن بر زن. از "عاطفی" و "مظلوم" بودن زنان می گفتند و از نیاز به "حمایت" از زنان به عنوان موجوداتی شکستنی و دوست داشتنی. می گوید بارها بحث کردند که زنان سهمی در "آفرینش" نظام ها ندارند بلکه "پیرو و مقلد" مردان هستند. خواهرم که زیاد به این بحث ها علاقه ندارد می گوید نمیداند چرا این چنین یکباره به زنان حمله می کردند و به شدت با این مسئله در گیر بودند. می گویم: حضور تو، "مردانه گی" آنها را به خطر می انداخت. حضور زنی فعال و شجاع، به شدت آنها را نا امن ساخته بود و آنها خود را ناگزیر از آن می یافتند که موضع دفاعی بگیرند.
......
به جلسه ای مهم می رویم و چندین دوسیه سنگین در دستم است. همراهم (مرد) از چوکی پیشروی موتر پیاده میشود و با عجله تلاش می کند مرا پشت سر بگذارد. پیشاپیش من راه می رود و در مورد جلسه به من می گوید. نزدیک دروازه ورودی دفتر دور می خورد، دوسیه ها را به اصرار از نزدم می گیرد و می گوید: بتی (بده) که در دست دخترها خوب مالوم (معلوم) نمیشه. و من متعجب که چرا تا بحال این نکته مهم!!! را در نیافته بود.
وارد اتاقک امنیتی می شویم تا در زمان انتظار از گرمای سوزان در امان باشیم. در گوشه ای، یک چوکی خالی است. همراهم و یکی از آقایان مسلح اصرار می کنند که بنشینم. محکم، بلند و روشن می گویم: نی. آزرده و متعجب اند.
.....
به یکی از جلسات مهم دیگر رفته ایم. میزبانان (یک خانم و عده ای از آقایان) همه با همراهم (مرد) احوالپرسی می کنند، از آمدنش تشکر می کنند، او را به دیگران معرفی می کنند و پرسش های خود را خطاب به او مطرح می کنند. هر چند دقیقه، من گفتگو ها را قطع می کنم، ناخوانده وارد بحث میشوم و نظر می دهم و یا همراهم پرسش ها را به من راجع می کند. نمیدانم به دلیل زن بودنم است یا به دلیل جوان بودنم که مرا نادیده می گیرند و بیچاره همراهم را هم که بسیار به من احترام دارد، در وضعیت ناراحتی قرار می دهند. حدسم این است که هر دو مشخصه! مرا در وضعیت شکننده ای قرار داده اند، در وضعیتی که باید حضور خود را توضیح بدهم، ثابت کنم و قابل قبول بسازم.
........
در این موارد و خیلی موارد دیگر ( شوخی های جنسی، حمایت "مهربانانه و پدرانه" خفت آمیز از زنان، مزاحمت های خیابانی و تیلیفونی) گاهی قبل از اینکه واکنش بدهم، یک لحظه مکث و یا کاملا سکوت می کنم. این مکث و گاهی سکوت شاید برای این است که نمیدانم پیامد واکنشم/پاسخم/اعتراضم چی خواهد بود و به اصلاح و یا عقده خواهد انجامید و گاهی به این دلیل ساده که میترسم. از خشمگینانه روبرو شدن با آشنایان، همکاران و یا بیگانگانی که بیمی از تحقیر بیشتر من ندارند، میهراسم. گاهی هم به این دلیل که حوصله بحث های بی پایان و بی نتیجه را با انسان هایی که اصلا قصد ندارند به من گوش بدهند، ندارم. اما شاید بیشتر به این دلیل ساده که جرئت رویارویی مستقیم را ندارم. بهانه هم کم نیست: مودب بودن، احترام بزرگان، پاسخ احمق خاموشی است، جدا سازی و دعوا موثر نیست و......

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

زنده بودن

این روزها، به خصوص امروز، بسیار زنده ام.
سرشار از شور کارم. با تمام وجود خشم یا شادمانی را حس می کنم. فکر می کنم میتوانم با تمام توانایی ام با مسایل درگیر شوم. پر انرژی هستم. آسانتر میتوانم راه حل بیندیشم، پیشنهاد بدهم. دوست دارم این حس زنده بودن را... شاید وادارم کند بیش از توانم برنامه ریزی کنم و بخواهم چندین کار را همزمان انجام دهم. ولی این تمایل به کردن را، به انجام دادن را دوست دارم. این تمایل به گفت و شنود را.. این میل عجیب به وارد کردن چیزهای خوب دیگر را به زنده گیم. میخواهم مفید باشم و یاری دهم و فعالانه در مسایل در خانه و بیرون سهم بگیرم.
اینگونه زنده بودن کمک می کند با ملال مبارزه کنم. در انسان های اطرافم خوبی و تازه گی را ببینم و از همه، بسیار بیاموزم.
بخش عمده این حس زنده بودن را مدیون کارم هستم. کار به من تازه گی می بخشد. بخش دیگر آن را مدیون خانواده و دوستانم هستم. خواهران زیبا، مغرور، آزاده و متعهدم به من امید می دهند. شور پدرم و سخت کوشی مادرم الهام بخش است.
دوستانم، از بزرگترین هدیه های زنده گی من هستند. رویا محمدی با شوق از کار خود برایم می گوید. زکیه شفایی وفا چقدر سخنورتر شده است، متعهدتر، امیدوارتر. دید مثبتش به قضایا شادمانم می کند. دوستانم دیگر با مهربانی شان، بازدیدها و تماس هایشان به من نیرو می بخشند. گفتگو های ما، هر چند گاهی در مورد موضوعات تلخ و دشوار است، همواره به من کمک می کند روشنتر ببینم و خوبتر فکر کنم.
نیرو و توانایی خود را از مردم می گیرم. از کودکی که شادمان به مکتب می رود، از دختران و پسران جوان باهوش و کنجکاو، از سالخورده گانی که هنوز به یاری دیگران می شتابند، بیشتر از همه از بانوان توانمند و شجاعی که با وجود تهدیدها، محدودیت ها و فشارها به حضورفعال و مفید خود در زنده گی اجتماعی ادامه میدهند.
جنبشی که در ایران به راه افتاده هم بارقه های امید را در دلم روشن می کند. هر چند امیدوارم و سخت دعا می کنم که دیگر خونی بر زمین نریزد و از این شور و حرکت، سوء استفاده صورت نگیرد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

از مهربانان 2: "ای یار، ای یگانه ترین یار"

به خواهر، دوست و دو گانه ام رویا محمدی.

از نخستین روزی که به کالج سمیت رسیدم، تا امروز، دو روز مانده به فراغت رسمی، رویا در مهمترین لحظات زنده گی دانشگاهی ام در کنارم بوده و سهمی در زیباتر کردن لحظاتم داشته است. غمگساری صمیمانه او، مهماننوازی سخاوتمندانه اش، همتش، تقلایش برای رشد و شدن، همه برای من الهام بخش و دلگرم کننده بوده اند. بودن او در کنارم، وطن را نزدیکتر کرده است. رویا افغانستان من بوده است و بسیار بیشتر از آن..
نخستین عیدم را در اینجا به خاطر می آورم. مفلس ، تنها و خسته بودم. بار درس ها بر دوشم گرانی می کرد. شام عید دعوت رویا را برای تجلیل رد کردم تا درس بخوانم. فردا صبح وقتی بیدار شدم برف زده بود و زمین پاکیزه ولی فضا دلگیر بود. میل بیرون رفتن نداشتم. در اتاقم را که باز کردم هدیه و نامه ای از رویا یافتم که روزم را عید ساخت و مرا مصمم کرد که همیشه بعد از آن تلاش کنم فرصتی را برای شادمان کردن دیگران از دست ندهم.

رویا از همان نخستین روزها هر مرزی را که دسته بندی های چون قوم و مذهب و منطقه میتوانست بین ما بکشد، کنار زد و به پل مبدل نمود. آشنایی با رویا برای من دری به شناخت جامعه اسماعیلیه در افغانستان و در اینجا بود. او با مهربانی مرا با خود به جماعت خانه برد. به همت رویا، دوستی ما مجال فرخنده ای گشت برای آشنایی با همسرش میرزا امیری وخانواده نازنین رویا که بسیار مدیون مهربانی های شان هستم.

شجاعت رویا، مثال زدنی و کم نظیر است و مرا در سخت ترین لحظات الهام بخشیده است. رویا پنج سال پیش تنها، جوان و کم تجربه به یکی از دور افتاده ترین ایالات امریکا آمد تا رویایش را برای آموزش تحقق بخشد و میدانم که در آینده، بارها با شجاعت کم نظیرش زنده گی خود و اطرافیانش را دگرگون خواهد کرد.
رویا با من، ضعف ها و نادانی هایم بسیار صبور بوده است. اگر تلاش پیگیر او نمیبود، این رابطه چنین پربار، شادیبخش و مستحکم نمیبود. رابطه دوستانه، نزدیک و صمیمانه ما حاصل تلاش، مراقبت دلسوزانه و گاهی نادیده گرفتن و بخشیدن است. مجال دادن، بی شایبه مهر ورزیدن، به تفاوت ها فضا دادن و از آنها آموختن، این رابطه را به کم تنش ترین و محکمترین دوستی این سالهای من مبدل کرده است. دوستی ای که میدانم با ما رشد خواهد کرد و بال خواهد گرفت.
رویا از باهوش ترین، قوی ترین و برجسته ترین انسان هایی است که میشناسم. او سروبانویی زیبا، شگوفا، استوار و نازنین است و غنیمتی بزرگ برای امروز و فردای سرزمینی که محتاج زنان تحصیل کرده و مستقل است.

رویای خوبم، میدانم که در این روزها هر وقت حرف رفتن و فراغت می رسد هر دو سکوت می کنیم، رو بر میگردانیم و اجتناب می کنیم. میدانم که سال آینده برای هر دوی ما دشوار خواهد بود. تو اینجا خواهی ماند و من.... میدانم که نگرانی و نگرانم که سرگردانی ها مجال ندهد به همدیگر برسیم و آنقدر که میخواهیم در تماس باشیم. اما این را هم میدانم که هدیه تو به زنده گی من چنان بزرگ و عمیق و متحول کننده است که هرگز نخواهد گذاشت میان دل های ما فاصله بیافتد. کاش میشد دوباره دانشگاه برویم، دوباره همدیگر را در روز نخست دانشگاه ببینم، دوباره (و این بار چهار سال) در کنار هم درس بخوانیم. با هم برای امتحان آماده شویم، با هم به مهمانی برویم، با هم اشتباه کنیم، با هم تکت بخریم، با هم دلتنگ شویم، با هم اتن کنیم، هر شام با هم نان شب بخوریم، هر روز حرف بزنیم، بسیار بیاموزیم و آموخته های خود را با همدیگر تقسیم کنیم.

این شاید نشود اما دلم به من میگوید که در آینده، تو و من در کنار هم کار خواهیم کرد، باز بارها پرشور در مورد افغانستان حرف خواهیم زد، بحث های فیمینستی خواهیم کرد، رشد خواهیم کرد. ما برای سالیان آینده بسیار با هم خواهیم خندید و گاهی خواهیم گریست. و روزی هر دو، سالخورده ولی در آرامش، خواهیم نشست و پیاله پیاله چای خواهیم نوشید و خاطرات این روزها را تازه خواهیم کرد.
آشنایی و دوستی با تو از مهمترین معجزه های زنده گی من است، دوگانه.برای حضورت دراین دنیا و در زنده گی من عمیقا سپاسگزارم.
----
پ.ن: دوگانه: خواهر خوانده به ازبیکی.