۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / بعضی روزها

بیا از اینجا بیاغازیم: بعضی روزها، سردند. بعضی روزها چنان است که گویی قلبم خشکیده، ناپدید شده است. تلخی نیست. فقط سردی است. رهایی هم نیست. فقط یک نوع سردی سنگین است که تو را هزاران سال از من دور می کند. 
بعضی روزهای دیگر اما، تلخی است. تلخی زهر آگین. که کامم را، جانم را مسموم می کند. که فکر کردن به تو تلخم می کند. از خودم بیزارم می کند. که میدانم ممکن نیست و هرگز نخواهد شد. که حس می کنم حیف این همه روز. این همه نیرو. این همه دلباختگی. 
بعضی روزها، روزهای برنامه ریزی است. به این می اندیشم که چگونه ترا به زنده گی ام بیاورم. که چی بگویم و در کجا و چگونه. حتی به این می اندیشم که حسودت کنم.

بعضی روزها، بریده گی است. یا تلاش برای بریده گی. که تلاش می کنم منطقی فکر کنم که این شدنی نیست. نمیشود. که ویران خواهم شد. که تو دلت شاید جای دیگری گرم است. که باید ببرم. باید بروم با دیگران آشنا شوم. باید فهرستی بسازم از آنچه در تو نا پسندست تا به خودم کمک کنم، به رهایی خودم. 
بعضی روزها، روزهای شوریده گی است و لبخند های بی سبب، و شادی که بر پلکانم می نشیند، از لبانم جاری میشود به شکل لبخند و ترانه. روزهای که دلم، بی سبب محکم و استوار است که ممکن نیست چیزی به جز خوبی رخ دهد. که تو آنجایی و من خوشبختم که هستی. که تو و من، زنده گی های ما در هم تنیده اند، در هم خواهند تنید.
بعد، روزهای استغناء ست.. که من نیازی به تو یا هیچ کس دیگری ندارم. که خدایا تنهایی من چقدر ماه دارد. که من چقدر خوشبختم و متمرکزم و هدفمندم و مشغولم. که تو را در کجای زنده گی ام بگنجانم؟
و بعد، روزهای بیچاره گی. که خدایا! من سوختم در این درد. ناپدید خواهم شد. که جای قلب یک پاره درد خونچکان مانده است در وجود من. که تو هرگز نخواهی دانست. که بند بند وجودم را پاره کرده ای و داده ای به سگان هار و خود نمیدانی. 
و بعد، روزهای شیطنت. روزهای هوایی شدن دلم. که چشمم دنبال دیگران می گردد. که به امکان دیگری می اندیشم. که بی پروا می شوم، دلم آسان گیر، دلم بازیگوش. 

و این چنین می گذرد... به امید رهایی مطلق!

۲ نظر:

rafiqpoor گفت...

زندگی همین است دگر...

A Writer from Kabul گفت...

سلام بر دل بی قرارت