‏نمایش پست‌ها با برچسب این روزها..سفر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب این روزها..سفر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

دیدار و عبور

خودم را خم می کنم که در آغوش بگیرمش. موهایش مثل پخته (پنبه) سفید است. زن اردنی ارمنی کوچک اندام قوی دل. زنی بر جسته در عرصه کار اکادمیک خودش. مهربان. بخشنده. کنجکاو. دانشمند. 
آرزو هم زن شکوهمندی است. تاجیک است. سه روز است می شناسمش و مهرش به دلم نشسته است. لهجه شیرینش را دوست دارم. مهربانی توام با قاطعیتش را. این که همیشه دست روی بازویت می گذارد را. جرئتش را دوست دارم. رک گویی اش را. از آن زنانی است که میخواهی شبیه شان باشی. متین. قاطع. جسور بدون اینکه زننده باشند. مهربان. مادرانه. با ظرافت و جوانی متبلور در تمام حرکات شان.
ستیفن یک مرد قد بلند امریکایی است... از تکزاس. او و د. و س. گروه خوبی میشوند. د. مهربان و فوق العاده باهوش است. مطلع ترین فرد در گروه ما وقتی حرف تکنالوژی میشود. ازدواج کرده و سه دختر دارد. زن خود را به عنوان " کسی که وحشتناک با هوش است" توصیف می کند. می گوید چقدر سپاسگزار است از حضور او در زنده گیش. که بدون حمایت زنش، این سفر ممکن نبود. که زنش یکی از بهترین مادران است. این حرف هایش، قدرش را نزد من بالا می برد. س. شوخ است. گزنده است.  رسواست.  به همه سیگارهای هندوراسی تقسیم می کند و مدام یکی از مهمانانی را که از سعودی آمده، آزار می دهد.  از شغل خود که تدریس در یکی از دانشگاه هاست شکایت می کند و فکاهی های "نامناسب" روایت می کند. 
جورج را دوست دارم. از اولین دیدار، دوستش داشتم. از آن مردان نازنینیست که در حضورش کاملا احساس راحتی می کنی. صدایش عمیق و دوست داشتنی است. مهربان و حساس است. مثل یک برادر بزرگتر است. یا پدر. 
م. هم زن شکوهمندی است. الهه تاریخ شفاهی. قدرتمند. با هوش. با تجربه. بخشنده. 
ر. کاملا یک زن عادی به نظر می آید. با جواهرات روز مره اش. اندامی گرد. قد کوتاه. موهای کوتاه. میخواهم در آغوش بگیرمش. سالها رئیس موسسات برجسته اکادمیک بوده و همین که دهان باز می کند می دانی که از جمله تیز هوش ترین کسانی است که در عمرت دیده ای. 
سه روز. گفت و شنود. بحث. مخالفت. انتقاد. تشویق. همدلی. قایق سواری. پیاده روی. وقفه های چای. 
سه روز. بسیار کوتاه است. زود گذشته است ولی حس می کنی زنده گی ات را غنی تر کرده است. با آوردن این همه انسان های جالب. دوست داشتنی. تیز هوش. متعهد. 
در شام روز سوم است که بلاخره از ته دل می خندی. که روی شانه یکی دست میگذاری و دیگری را در آغوش می کشی. که عکس های دسته جمعی می گیرید و فکاهی می گویید. که در مورد خانواده های یکدیگر می آموزید و ویدیو آواز خوانی دختران د. را میبینی. عصر روز سوم و تازه این گروه به سوی یک قبیله شدن گام بر میدارد. 
و خداحافظی. 
تا دوباره زنده گی، در کجا، کی ها را در مسیر هم قرار دهد. 
زیبا و دردناک اند این سفرها. این کنار هم آمدن ها و جدا شدن ها.
و چنین سفرها،  به یادت می آورند که انسان ها، در سراسر جهان، چقدر آرزو ها، ترس ها، رویاهای مشترک دارند. که چی چیزها خنده می آفرینند و شور. که انسان ها، هر کدام، چگونه هزاران کتاب غناء دارند. زنده گی هایشان. دغدغه هایشان. حرکات و حرف هایشان. دلگرمی هایشان. 
این سفرها به یادت می آورند که چرا بیشترین نیرو و انگیزه را از انسان های اطرافت می گیری. که چقدر بعضی افراد، شاید بدون اینکه بدانند، الهام بخش اند.. که زنده گی را زنده گی تر می کنند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

استانبول 2

صفوف نماز به هم فشرده اند. شال های رنگارنگ اتاق کوچک نیمه تاریک را روشن و گرم می کنند. کلمات عربی را تکرار می کنم. در ذهنم. در دلم. چیزی شبیه گشایش اتفاق می افتد. سبکی. فروتنی. هم بستگی.


در کافه روبروی مسجد چای سیاه می نوشیم. در پیاله های ظریف که خطوط طلایی دارند. کلچه پنیر دارد. تازه است. گرم است.

مردی برای کبوتر ها دانه می ریزد. ... آرامشش، حوصله اش، آموخته گی اش با پرنده گان.. حسرت بر انگیز است.

پله ها را شسته اند. زمین مرمرین را شسته اند. همه جا آب است. باران هم. کفش هایم را در خریطه پلاستیکی می گذارم، تازه گی آب تا مژه هایم می دود، بیدارتر می شوم.

سرک را بسته اند نمی دانم چرا. پر از توریست است. همه عکس می گیرند. زوج های میان سال. زوج های جوان. توریست های امریکایی با لهجه غلیظ شان.


راه را گم کرده ام اما نمیخواهم به این اعتراف کنم. باران می بارد. عینک هایم... روی جاده قشنگ ولی قدیمی، کشیدن این بیک دشوار است. باران می بارد.


پیرمرد اصرار می کرد روی چوکیش بنشینم و نفس تازه کنم. می گوید: الحمدالله. از افغانستان؟ تنها آمدی؟ خوشحالم که چیزی از مرگ اسامه نمی پرسد.


مضطربم. نفسم سنگین است. رویم سرخ شده است. می دانم زیبا شده ام. زیبا، اما، کافی نیست. باید با هوش ترین نسخه خودم باشم. و فروتن. و شجاع. وارد اتاق می شوم. س. را که میبینم، خوشحال میشوم، آرام می گیرم.


معرفی ها. دست تکان دادن ها. نام به خاطر داشتن ها. گفتگوهای جالب. گفتگوهای سرسری. گفتگوهای عمیق.


زنان با هوش. زنان متعهد. مردان با هوش. مردان متعهد. مردمان الهام بخش.


قایق سواری. باد. آهنگ عاشقانه. قلبم که محکم می کوبد. س. و ن. خنده. رقص. مهتاب.


چلم. چای. فضا پر از دود است. چراغ های رنگی آویخته اند همه جا. و بیرق. بسیار بیرق.


تنهایی. در هر قدم. در همه جا. در جمع. در خلوت. در کوچه های باریک. در رستورانت های شیک. نگاه های کنجکاو دیگر توریست ها.

خود فراموشی. حال. غرق در کاشی های مسجد. غرق در آبی نوازشگر دریا. آغشته به بوی گل. شسته شده در نور خورشید. در آغوش آرامش. بی خیالی. آزاده گی.

بی هدف قدم زدن. گم شدن. ایستادن. نقشه نگاه کردن. راه رفته را برگشتن. سراسیمگی.

و تو، که در رگ رگ این سفر دویده بودی.

استانبول. امروز. لذت. شادی. آینده. برنامه. خیالپردازی. آرزوی بالون سواری.

در میدان هوایی گوشواره ای برای خودم می خرم. در کدام محفل این را به گوش خواهم آویخت؟ هدیه این سفر را...

سفر نخستین نماز مسجدی. نخستین چلم. نخستین رقص روی قایق. بعضی نخستین طعم ها.. بوها..

سفر تناقض. سفر آرامش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

استانبول

مظاهره چیان. پولیس. یونیفرم های سفید.
هزاران هزار چپ کوچه. کافه ها. موسیقی. دود. بوی غذا.
مردی برای پرنده سفید ماهی می اندازد. دیگران می خندند.
کلیسا. آرام. متروک. در انتهای کوچه ای بیروبار. روی زمین سرد می نشینم. دعا. آسمان آبی.
بیرون میشوم خنده های کافه نشینان مرا در آغوش می گیرند. آرام آرام عبور می کنم.
تنها. دوباره کلیسا. با شکوه. بزرگ. بیروبار. عکاسان. شمع ها. روی چوکی چوبی می نشینم. یاد پدر.
کوچه ها رو به بالا. کوچه ها رو به پایین. مرد چاقی با خنده چیزی به من می گوید.
دریا، از دور می درخشد. کاش پدر اینجا بود. گفتگو های او، این تجربه را سرشار تر می کرد. تصور می کنم او را. جوان، تنها، مسافر، سرشار، شگفت زده.. در کوچه های استانبول. مثل امروز من، فقط داناتر، فرزانه تر، زنده دل تر شاید.
در میدانی می نشینم. بی پروای زمان. بی پروای کار. به رهگذران چشم می دوزم. آفتاب موهایم را می بوسد. پوستم گرم، پوستم شاد. طعم شیرین فراغت.
بوی سیگرت. مینه بی وقفه سگرت می کشد. دود، دود. همه جایم بوی سگرت می دهد.
دختران مستقل. انارشیست های جوان. هنرمندان مست.
چرا اینقدر به یاد کابل می افتم؟ و به یاد صلح.. که اگر صلح می بود کودکان ما هم شاید، اینگونه می خندیدند، جوانان ما بی پروا مهر می ورزیدند، هنرمندان ما.. زنان ما، با غرور زنده گی می کردند.. چرا اینقدر به یاد صلح؟ حسرت است؟ حسادت؟
غروب. پسر بچه ای بایسکل می راند. طناب ها و رخت های شسته شده. زنی همسایه اش را صدا می زند.
کوچه های بیر وبار. توت تازه. دوغ. زنده گی.
استانبول.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

آکسفورد

به اتاقم که نزدیک تر می شوم، بلندتر آواز می خوانم. کنار پارکینگ بایسکل ها می ایستم و چشمانم دنبال بایسکل خودم می گردد. نفس راحتی می کشم و در ذهن از ویل تشکر می کنم که مواظب بایسکلم بود. در دهلیز را باز می کنم و بعد در اتاق را. اتاقم خلوت و پاکیزه است. پرده های سبز جدا از هم ایستاده اند و نور ملایم بعد از ظهر اتاق را روشن کرده است.
در اولین اقدامم برای بی نظم و "عادی" ساختن اتاقم، کوله پشتی ام را روی زمین پرتاب می کنم.
بعدا بیکم را در گوشه ای می گذارم. کمپیوترم را به برق می زنم.
میخواهم در فیسبوکم بنویسم برگشته ام. اما قبل از آن باید تیلیفونی دوستان نزدیکم را خبر کنم.
نگاهی به فهرست کارهای نکرد ه ام می اندازم و می روم برای خودم چای بیارم.
زنده گی آکسفوردی ام دوباره آغاز می شود.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

روح من سرگردان است..

مشغول و سرگردانم. مثل پارسال برای یک سیمینار هشت روزه آمده ام که برنامه هایش به مشکل مجال نفس کشیدن می دهد.. وبلاگ نخوانده ام. موسیقی گوش نداده ام.. برنامه همان برنامه است فقط من فرق کرده ام و همه انسان های اطرافم.

..

شب از نیمه گذشته است. خسته ام. مرا می آزاری. مرا بسیار می آزاری. آیا درد را در چهره ام نمی بینی؟ بی قراری را؟ نمی بینی چگونه پژمرده میشوم؟ چگونه می سوزم؟

چه سودی دارد این؟ این بازی ها؟ من آدم این بازی ها نیستم. من ساده ام. خواندنی. من برای این چیزها برنامه نمی ریزم. من پنهان نمی کنم. فریب نمیدهم. من قصد آزار دادن ندارم. باور کن.

تنهایم بگذار. تنهایم بگذار و دیگر مرا چنین میازار. خدا ترا نبخشاید اگر بیشتر از این بیازاریم. خدا ترا نبخشاید اگر بر دردم، بیچاره گی ام، ساده گی ام بخندی. خدا ترا نبخشاید اگر بخواهی مرا به بازی بگیری.

..

میخواهم بروم. خانه بروم. میخواهم به کودکی ام برگردم و دلم به حنای شب عید خوش باشد. به گدی پران خوش باشد. به بولانی خوش باشد. به قصه های مادر کلان خوش باشد.

...

زن زیبا و شکوهمند است. گیسوان سفیدش روی شانه ریخته اند. از درخت ها می گوید و چشمانش جرقه ها دارند. از عشقش به درخت ها قصه می کند و از همه درختانی که به آنها دل باخته است که در جاپان، در مکزیک، در ایتالیا، در کینیا به دیدن شان رفته است. به ساقه های شان دست کشیده است. به ریشه هایشان اندیشیده است. بو کرده است درخت ها. چشیده است درخت ها.

به زن حسادت می کنم. به زن که درخت هایش را دارد. که درخت هایش منتظرش می مانند. که درخت هایش همیشه آنجایند. که درخت هایش اینقدر ساده و فهمیدنی و دیدنی هستند.

من آدم هایم را دارم. من به آدم ها عشق می ورزم و آدم هایم در سراسر جهان پراگنده اند. گاهی وقتی میروم نیستند، گاهی وقتی هستند، با من نیستند. گاهی گم میشوند. گاهی می آزارند. گاهی...

...

اینجا چقدر زیباست. این خانه بزرگ و شکوهمند و قدیمی. این نقاشی ها. این سقف های ظریف، ستون های منقش. این پیاله های سبک و گلدار انگلیسی. این قاشق و پنجه نقره.

این باغ ها به دقت مراقبت شده را ببین. این چمن ها را. دریاچه را.

همه چیز مرا به یاد رمان های جین آستین می اندازد. این هوای بارانی، این فضای با شکوه. این قصه های پی در پی. این مجالس گفتگو. این نان شب های طولانی. این شمع ها. چهره های روشن.

این دلشکستگی. این سوء تفاهم.

این انسان های اطرافم چقدر خوش پوشند. خوش سلیقه. زیبا. با هوش.

چقدر بیگانه. دور.

....

میخواهم درخت خودم را بیابم. زیر درخت خودم بیاسایم.

....

خانه، نزدیک است. به زودی در کابل خواهم بود انشاء الله. میدان هوایی، آفتاب درخشان، شال سیاهم بدور چهره خسته و خوشنودم .. خاکباد.. برگشت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

...

برگشته ام.. و در کابل خلایی است که رفتن نا بهنگام جاوید به جا گذاشته است.... و اندوهی آرام و سنگین.. و انبوه کارهای نکرده.. و حرف هایی که میخواهم بگویم و این ناتوانی عجیب در نوشتن...
سفر پر و طولانی بود. در بدخشان به مهمان بودن و میزبانی کردن اندیشیدم. در مورد بارداری و زایمان خواندم، نوشتم، مصاحبه کردم. روزها را در شفاخانه گذراندم. برای نخستین بار شاهد یک زایمان بودم.. درد بی نظیر و بیچاره کننده زن نزدیک بود مرا به گریه بیاندازد و شادمانی در آغوش گرفتن یک نوزاد..یک انسان کوچک کامل، اشک هایم را...
در تخار به عروسی یکی از آشنایانم رفتم.. به زن بودن در این مملکت اندیشیدم. به آرایش.. به حرکات ساده، شرمگین و متردد رقص زنانه، به ترک خانواده اندیشیدم و در خانه دیگری مسکن گزیدن...
در جوزجان برای پدر کمپاین کردم. به جلسات مختلف رفتم. با زنان و دختران جوان حرف زدم. بیمناک شدم. غمگین شدم. امیدوار شدم.

برگشته ام... و میخواهم "بند کفش.. به انگشت نرم فراغت" بگشایم و یک همصحبتم آرزوست که کمکم کند کم کم این سفر را بیرون بریزم، ببینم، بفهم.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

سفر

مهمان دارم. دیبره دوست برازیلی نازنینم و گری خوب.  دورشان می گردم. سرم را روی شانه دیب می گذارم. گری را آزار میدهم. پیاله پیاله چای روبروی شان می گذارم. به گفتگو هایشان گوش میدهم. خنده های شان را تماشا می کنم- نفس می کشم.. خوشحالم.  مشغول مهمانداری هستم و ده ها نامه پاسخ نداده و ایمیل هایی که باید بنویسم. تاخیر را ببخشید.. 

فردا با هم به سفر می رویم.  نوبت گشت و گذار در این جزیره بارانی است.. هیجانزده ام. 

مدتی نخواهم نوشت.  فرصتش نیست. 
این روزها را دوست دارم. این روزها زنده گی زیباتر از رویاست. 

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

يادداشت هاي دهلي 2

پنكه سقفي چرخ مي خورد و هواي گرم را در اتاق جابجا مي كند. پشتم درد گرفته است. روي تخت مي نشينم و كتاب را ورق مي زنم تا ببينم چند صفحه از داستان مانده است. دلگيرم مي كند. جذابيتش را از دست داده است. بيرون هوا گرم تر از آنيست كه بتوان قدم زدن رفت. پاسپورتم همراهم نيست كه به شهرهاي ديگر سفر كنم ولي مهمتر از آن حوصله سفر را ندارم. تنهايي، خسته ام كرده است. شايد بار اوليست كسل كننده گي تنهايي را چنين از نزديك و با شدت لمس مي كنم. آيا كنجكاوي ام را از دست داده ام؟ آيا ضعيف شده ام؟ ميلم را به تماشا....؟ نميدانم
......
در كوچه هاي بيروبار قدم مي زنيم. مردي به من تنه ميزند و مي گذرد. دختران همراهم بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.برايم سخت است كه با حرف ها و دغدغه هايشان رابطه برقرار كنم. روابط، اشاره ها و گفتگوهايشان برايم شبيه رمز است. حسشان از زنده گي در غربت برايم جالب است. حس آزادي نسبي در دهلي كه ميتوان شبانه بيرون رفت، ساعت ها گردش كرد و با ترس كمتر از ديده شدن/ قضاوت توسط ساير افغان ها زنده گي كرد را دوست دارند. ولي همچنان در لابلاي گلايه هايشان از "آلوده گي" در اين شهر، كنجكاوي شان نسبت به تغييرات در كابل، حسرت شان براي روزهاي خوب گذشته در "وطن" ميدانم كه گاه گداري سايه اي، درخشش دلخوشي هايشان را مي پوشاند.
.....
با چند نفر افغان مسيحي آشنا ميشوم. براي اين گروه هند آزادترين و قابل دسترس ترين كشور در منطقه است، به همين دليل هم در اينجا تجمع كوچكي به وجود آمده است. از سر كنجكاوي به مراسم عبادتشان مي روم. لحن موعظه كمي تند و هشدار دهنده است. حاضران را از دوزخ مي ترسانند و در مورد خطرات "دو دلي" بين دو دين هشدار مي دهند. سرودها بهترند و لحن نسبتا شادي دارند. بعضي سرودهاي با تغيير چند كلمه از تنصيف هاي عاشقانه مشهور افغاني كاپي برداري شده اند. همه آنهايي كه در مراسم حضور دارند ادعا مي كنند تغيير مذهب داده اند و از اينكه "نجات" يافته اند، خوشنودند. نوع روابطي كه ميان اعضاي اين گروه كوچك وجود دارد، مختلط بودن كليسا و مراسم عبادت (با حضور زنان و مردان به شكل همزمان)، اهميت و جايگاه موسيقي در عبادت و كارهاي جمعي، نياز به اثبات تعهد اين افراد به اين دين جديد، فضا و فرهنگ عجيبي را خلق كرده است.
واعظ (كه افغان است) به "مسيحي" بودن خيلي ها مشكوك است. با چند مسيحي غير افغان كه با افغان ها نشست و برخاست دارند، حرف مي زنم. از حرف هايشان بوي بي اعتمادي به مسيحيان افغان مي آيد. فكر مي كنند به خاطر پناهنده شدن تظاهر به مسيحيت مي كنند. برايم دشوار است انگيزه هاي واقعي را حدس بزنم و يا در موردشان قضاوت كنم. اما از اينكه يك گروه انسان ها خودشان را در برزخ بي اعتمادي، بي سرنوشتي و انتظار (براي پناهنده شدن) گرفتار كرده اند و از گذشته ، خانواده و روابط پيشين خود بريده اند، دلگير ميشوم. روابط بين افغان هاي "مسلمان" و افغان هاي "مسيحي" كشدار است. وضعيت جالبي نيست.
....
معيارها براي پاكيزه گي در اينجا متفاوت است. در كوچه اي تنگ و "آلوده"، زني در روبرويم پا برهنه راه مي رود. حتي در مناطق نه چندان فقيرنشين هم، جاده ها و كوچه ها محل گشت و گذار آزادانه سگ ها، گاو ها و موش ها هستند. غذاي "واقعي" هندي، در كنار جاده ها آماده شده و سرپايي صرف مي شود. البته وضعيت در خيلي از مناطق ثروتمند نشين و "لوكس" تفاوت دارد. اما من چندان علاقه اي به آن مناطق ندارم.
تلاش مي كنم زياد خورده گير نباشم و حالا كه اينجايم واقعا براي چند روز اينجايي زنده گي كنم.
....
ميدان هوايي كابل: تازه برگشته ام و در ترمينال به دنبال بكس خود سرگردانم. مي گويند چند لحظه بعد ميتوانيم وسايل خود را تحويل بگيريم. صداي انفجاري ديوار ها را مي لرزاند. خشكم مي زند. در اطرافم همه براي ثانيه اي متوقف ميشوند و بعد به گفتگوها و كار خود دوام ميدهند، بي هيچ كنجكاوي، حيرت، ناراحتي يا شوك... مردمم به انفجار عادت كرده اند. اين بيشتر از انفجار مرا ميترساند. ساعتي بعد خبر ميشوم كه انفجار نزديك ميدان هوايي بوده و چندين نفر در نتيجه كشته و زخمي شده اند.
....
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

يادداشت هاي دهلي 1

سفر تمام شد. به كابل برگشته ام. اما دهلي.
.......
دهلي: شهر كهنه، شهر نو. شهر پير، شهر كودك.. شهر در حال رشد، پر جمعيت. شهر گاهي خستگي ناپذير، گاهي فرسوده.
يك تصادف، يك دزدي، يك سلسه آشنايي هاي عجيب.
...
هوا گرم و مرطوب است. ريكشا مي غرد و سرعت مي گيرد. شانه هايم تكان ميخورند. باد گرم موهاي كوتاهم را چون تازيانه اي به صورتم مي زند. حال يك دليل براي گيسوان بلند زنان دهلي را ميدانم.
......................................
انسان ها مصروف، انسان ها در تقلا. انسان ها در تلاشي فرساينده براي ... زنده گي. انسان ها در حال زنده گي. كودكي نيمه برهنه تقلا مي كند رهگذران را به خنده بياورد. زني تمام روز پشت ميز نشسته و ده ها مسافر خسته، خشمگين و بي حوصله را ثبت نام كرده است. مرد جوان نحيفي با تمام توان پا مي زند تا بايسكل حامل دو زن را به مقصد برساند. كار: فرساينده، تكراري.
.............
به يكي از مراكز خريد مدرن مي روم. فقط براي تماشا، چون با امكانات اندك من خريد از اينجا ممكن نيست. زنان و مردان جوان خوشپوش، شيك، درخشان، آرايش كرده.. چنانكه از فيلم هاي تازه هندي بيرون پريده باشند. بلند بلند حرف ميزنند، مي خندند، شانه بالا مي اندازند... با خود مي گويم ايا دغدغه هاي اين جوانان، فيلم ها را شكل ميدهد و يا فيلم ها، جادوي فريبنده خود را بر آنها پاشيده است؟
فيشن، حوزه خلاقيت هنري عصر ما. گاهي شكوه و غرابت اين مدها تحسين بر انگيز است.
........
سينما، افسونم مي كند مثل هميشه. به پرده چشم دوخته ام، ميخكوب شده ام. تصويرها چنان نيرومند، چنان نزديك، چنان فريبنده، كه ده ها روياي تازه را در من بر انگيزند. فراموش كرده ام تنهايي را و همه دغدغه هايي را كه در بيرون سالن منتظرم هستند. انسان هايي كه بر روي پرده هستند چنان درخشان، زيبا، ظاهرا بي نقص، جذاب.... عجيب نيست كه خيلي ها ميخواهند مثل آنها باشند، مثل آنها زنده گي كنند. عجيب نيست كه اين افسونگر بر طرز زنده گي ما، بر فرهنگ ما، بر عمق و بلنداي روياهاي ما ميتواند تاثير بگذارد.
.........
به يكي از بازارهاي بزرگ مي رويم. فراواني "گزينه" ها، تنوع خيره كننده رنگ ها، بيروبار زن و مرد و كودك در فضاي عرق آلود دكان ها، چانه زني، بازارگرمي.. شب است و دهلي راحت تر نفس مي كشد، همه چيز سريع و پرحرارت پيش ميرود. سگ ها با تنبلي پرسه مي زنند و در بعضي پس كوچه، موش هاي بزرگ با كندي و بي توجهي آشكار به اطرافشان ميان زباله ها را مي گردند.
...............
تلويزيون. حرف هاي تكراري، تحليل هاي تكراري.‌ "منافع ملي"، "سياستمدار وطن پرست"، "تصوير تازه از اسلام"، "پاكستان و تروريزم" و.....
تلويزيون و موسيقي،‌موسيقي، موسيقي... آهنگ هايي كه جنون ما را، بي قراري ما، عصيان ما را خلاصه مي كنند، قابل ارائه مي سازند و از آن ها يك پديده مصرفي مي سازند.
.......
"دروازه هند"، "مقبره همايون"، "قلعه سرخ"،... بناهاي تاريخي. سكوت، عظمت، زيبايي، اعجاب، حضور سنگين گذشتگان. "چرا گذشتگان ما اينقدر متمركز بر مقبره سازي بوده اند؟ و چرا اين حالا كمرنگ شده است؟". آرزوي قبري پر جلال با باغي سبز و دلگشا. محلي خوب براي آراميدن، براي هميشه.
.......
اين جا ريكشا رانان مثل ديوانگان مي رانند. تصادف كوچك ما محصول اين جنون سرعت و نشانه اي از بي توجهي معمول بود. ريكشا رانان كه اكثرا فقير و سخت كوش اند، با خشم و بي قراري نه چندان پنهان راننده گي مي كنند، چنانكه گويي در فضايي دشمنانه مشغول حركت باشند، يا چنانكه گويي فرصتي كوتاه براي انتقام گرفتن از زمين و فراموشي خشم خود يافته باشند. گويي راندن اين وسيله كوچك پر سر و صدا فرصتي براي تخليه روحي است.
در اكثر ريكشاها، تمثال هاي مذهبي، الله و صليب و خدايان گوناگون... گاهي اين وسيله نقليه به خانه و عبادتگاهي كوچك مي ماند. اما تفاوت تمثال ها، تفاوتي در رفتارها نمي آورد. يك فرهنگ عمومي ريكشا رانان را ميتوان حس كرد. فرهنگي كه حداقل در دهلي، كاملا مردانه است. گويي ريكشاراني زنان يك تابوي ناگفته اين شهر است.
...........
اما به جز ريكشا راني، هر جا ميروم، زنان حاضرند. زنان ورزشكار، دكاندار، نرس، كارمند دولت، كارمند سفارت، كارگر ساختماني، تاجر، آرايشگر، خبرنگار، متخصص كمپيوتر،معلم، عكاس.... اما از حضور زنان در مقامات تصميم گيرنده و مشاغل "مهم و پر در آمد" چيزي نميدانم.
....

بعدتر، بيشتر مينويسم.
شهرزاد

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

باز هم از رفتن...

در آستانه سفرم. دو روز بعد خانه خواهم بود، انشاء الله.
شب است. نمیخواهم چای بنوشم، نمیخواهم به عکس ها نگاه کنم، نمیخواهم آهنگ بشنوم، نمیخواهم بخوابم. نمیخواهم فکر کنم. نمیخواهم عصبانی، هیجانزده و کمی غمگین باشم، اینگونه که حالا هستم. میخواهم نامه ای، یادداشتی، قصه ای برای خانواده میزبانم بنویسم که هم خداحافظی کرده باشم و هم یادگار بماند و... نمیتوانم.
از اینکه به زودی خانه خواهم بود، مادر و پدر را در آغوش خواهم گرفت، دوستانم را خواهم دید، کار خواهم کرد، سپهری خواهم خواند و هوای کابل را در سینه جا خواهم داد، خوشحالم. وقتی فکر می کنم، دلم با هیجان می تپد.
بعد، دلم کمی فشرده میشود، کمی دلتنگ، وقتی سر انا را در آغوش می گیرم، در میان درختان به دنبال بن می دوم،و یا به چشمان نمناک مادر خوانده ام می نگرم.
بعد خیلی چیزهای دیگر یادم می آید، مثل روز مسافرت الیاس، دوری چهارساله زبیده از ما..به یاد ده ها باری که به آرزوی سفری خوش در عقب مسافر آب ریختم و یا کسی برای من آب ریخت، می افتم. به یاد قران بوسیدن ها و در آغوش گرفتن ها و سرفه های ناراحتی که بغض را درست نمی پوشانند می افتم. بعد یادم می آید که الکر و فریده در کالیفرنیا خواهند ماند، رخصتی تابستانی نورجهان کوتاه خواهد بود، سفر لالا هاتف به کابل معلوم نیست، سمیه جان را بیشتر از دوسال است ندیده ام. بعد یادم می آید که تکه های از تاریخم، قصه ام، خودم، با انسان های عزیزی در سراسر دنیا مسافر است. یادم می آید که با این حسرت تلخ از کودکی آشنا شدم، از زمانی که اولین رگبارها ما را مهاجر کرد و دوستان کودکی ام را، محله کودکی ام را ، از من دزدید.. بعد از آن، بارها یا من از آشنایانم جدا شدم و یا آنها، دسته دسته مثل پرنده گان مهاجر در اسمان های دوردست ناپدید شدند. برای مدتی ایمیل بود، بعد تیلیفون های در سال-یکبار، بعد کم کم مسیرها جدا شد و...
و این هنوز آغاز است. من هنوز بیست و یک ساله ام و بزودی در آستانه سفر به یک کشور تازه خواهم بود. آیا آنجا را هم با قلب کمی زخمیتر ترک خواهم کرد؟ نه، بهتر است به سوی دیگر قصه فکر کنم، بهتر است آرزو کنم که خداوند مرا از دردهای دوست داشتن بی نصیب نگذارد و زنده گیم در هر جا، در هر نقطه دنیا چنین سرشار از مهر و شادمانی باشد.
میخواهم به کتابهایم پناه ببرم، به سکوتم، تا این سفر پایان بیابد. حرف و حدیث رفتن را دوست ندارم، خدا حافظی را هم. دوست ندارم به ترک کردن فکر کنم. حالا نه، بعدا، فردا، پس فردا، در این مورد فکر خواهم کرد.
مدتی بعد با یک پیاله چای سبز زیر نور ستارگان کابل می نشینم و آرام آرام گریه می کنم. گریه ای از شوق رسیدن و درد دل کندن. بعد آرام خواهم گرفت و مشغول خواهم شد. بزودی کار و زنده گی در کابل مرا در آغوش دشوارش خواهد فشرد و دچار درد ها و دغدغه های دشوار تر خواهم شد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

این روزهای پرشتاب

مراسم فراغت گذشت. خیلی از دوستان آمدند و نورجهان بود و.. عالی بود. سرشار کننده و شادمان بود.
این روزها خانه هستم در کنارخانواده میزبانم. این روزها اکثرا می گذارم دوستان برایم برنامه ریزی کنند. این روزها اکثرا بی برنامه ریزی ساعت ها می نشینم و حرف می زنم و گوش میدهم. بعد به یاد کارهای ناتمام می افتم و کمی دچار دلهره می شوم، دلهره ای که زود پس می رانمش تا بر این لحظات شیرین سایه ای، ابری، چیزی....
هفته آینده با یک عده از دوستان به یک سفر بسیار ماجراجویانه میرویم. بعد 2 جون پروازم است و برای مدتی نامعلوم از این کشور دور خواهم شد. افکار، خاطره ها، دغدغه ها و عواطف گوناگون ذهن و دلم را مشغول کرده اند. سفر و بستن و رفتن، هیچ وقت برای من آسان نشد. حضور دوستان بسیار خوب در زنده گی ام در این گوشه دنیا، دل کندن را دشوار می کند. اما من، دل نخواهم کند. فقط...
ذهنم درگیر است و بیشتر از آن قلب و عواطفم. نمیدانم. خوشحالم، هیجانزده ام، بی قرارم که به کابل برسم. اما از دغدغه ها و تلخکامی ها هم خوب آگاهم. تابستان نخست نیست که بتوانم خودم را فریب بدهم. آیا آماده ام؟ بلی. آیا هنوز می ترسم و دغدغه دارم؟ باز هم بلی... این سفر بین دو قاره و دو فرهنگ زیبایی فراوان داشته است، آموزش، تازه گی، کشف.. ولی از درد هم خالی نیست، از حسرت، از حس در هیچ جا، جا نداشتن، از حس اینکه هیچ وقت همه آنهایی را که دوست داری با هم نمی بینی..
آیا اینقدر به خانواده میزبانم وابسته شدن، اینقدر با تمام وجود در دوستی ها غرق شدن، تصمیم درستی بود؟ آیا تصمیم بود و یا خود بخودی رخ داد؟ از دوست داشتن، دوست داشته شدن و مهر بخشیدن و مهر ورزیدن پشیمان نیستم، هر چند جدایی دشوار است.
همین... اصلا، اگر بیشتر بنویسم، بیشتر گیچ تان خواهم کرد چون افکارم پراگنده است و جدال های بسیار در درونم. بعضی از جدال ها دلنشین، بعضی دلخراش. روزها کوتاهند، روزها زود می گذرند، روزها مجال نمیدهند کمی بیشتر بشنوم، ذخیره کنم، ذهنم را با تصویر ها، صداها، بوها پر کنم. روزها اجازه نمیدهند به اندازه کافی مهر را تجربه کنم و در درون خودم ذخیره کنم. به انا می گویم کاش میشد بی ترس از مرزها، در فاصله چند ثانیه، در هر هجوم دلتنگی، در کنار عزیزان خود ظاهر شد..کاش..
کابل که رسیدم، مینویسم. بنا بر این تا مدتی خدا نگهدار شما باد و شما نگهدار جهان اطرافتان.