۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

...

برگشته ام.. و در کابل خلایی است که رفتن نا بهنگام جاوید به جا گذاشته است.... و اندوهی آرام و سنگین.. و انبوه کارهای نکرده.. و حرف هایی که میخواهم بگویم و این ناتوانی عجیب در نوشتن...
سفر پر و طولانی بود. در بدخشان به مهمان بودن و میزبانی کردن اندیشیدم. در مورد بارداری و زایمان خواندم، نوشتم، مصاحبه کردم. روزها را در شفاخانه گذراندم. برای نخستین بار شاهد یک زایمان بودم.. درد بی نظیر و بیچاره کننده زن نزدیک بود مرا به گریه بیاندازد و شادمانی در آغوش گرفتن یک نوزاد..یک انسان کوچک کامل، اشک هایم را...
در تخار به عروسی یکی از آشنایانم رفتم.. به زن بودن در این مملکت اندیشیدم. به آرایش.. به حرکات ساده، شرمگین و متردد رقص زنانه، به ترک خانواده اندیشیدم و در خانه دیگری مسکن گزیدن...
در جوزجان برای پدر کمپاین کردم. به جلسات مختلف رفتم. با زنان و دختران جوان حرف زدم. بیمناک شدم. غمگین شدم. امیدوار شدم.

برگشته ام... و میخواهم "بند کفش.. به انگشت نرم فراغت" بگشایم و یک همصحبتم آرزوست که کمکم کند کم کم این سفر را بیرون بریزم، ببینم، بفهم.

۲ نظر:

eqbalms3 گفت...

Shahrazad jan,
Welcome back - seems like you had a great time.
I would love to hear about it and have some to share.
I still can't get myself to go out. But you are most welcome to come by whenever suits you.
Best
Sonia

زهرا دختر افغان از قم گفت...

خیلی قشنگ مینویسید. از امروز همیشه شما را دنبال خواهم کرد.