مادر آنروز مرا می آراست. به ناخن هایم رنگ ناخون سرخ زد و وقتی مژه هایم را سیاه می کرد، در چشمانش، دلهره، نگرانی و مهر را میدیدم. آنچه در چشمان مادر نبود، خشم بود. با آنکه، دخترش میرفت که سنت مادر را بشکند. دخترش، به دیدن کسی می رفت که مهرش را در دل داشت. دخترش، می رفت کاری را بکند که مادر در جوانی نکرده بود. که مادر هنوز هم صلاح نمیدید. مادر که همه عمر گفته بود: مهم ترین دارایی زن، غرورش... که دیگران باید دنبال تو بیایند. مادر که به نظام قدیمی خانواده گی برای تنظیم همه امورات دل باور داشت. مادر که شاید تا حدی، به دل داشتن زنان بی باور بود. به دل خواسته عمل کردن زنان.
مادر ملایم بود. زمانی که سیخک را به موهایم می زد، زمانی که کمک می کرد چشمانم را بیارایم. زمانی که میخواستم نگاهش را شکار کنم. مادر، با مراقبت، با ملایمت، با من برخورد می کرد، گویی هر لحظه خطر آن است که موهایم بریزند، یا چشمانم اشک ببارند. مادر امیدوار بود. امیدوار اینکه این دیدار، برای دخترش شادمانی بیاورد. برق چشمانش را برگرداند. خنده های فراوانش را.
مادر می ترسید. می ترسید دخترش اشتباه نکند. زخمی نشود. بد نشنود. بی مهری نبیند.
مادر هر حرکتش مثل دعا بود. وقتی در پوشاندن کرتی دختر کمک می کرد، وقتی شال را در دستان لرزان دختر می گذاشت، وقتی دختر را قبل از بر آمدن در آغوش گرفت، همه هستی مادر دعاگو بود.
دختر درگیر دلهره های خود، درگیر هیجان دیدار، شاید چیزی از حال مادر نمی فهمید اگر حرکات مادر این همه گویا نبود، اگر چشمانش آنگونه نبردگاه بیم و امید نمی بودند، اگر صدای مادر آرام تر از همیشه نمی بود.
دختر فهمید و دلش محکم شد. یرگم کوتردی آنه (دلم بلند/قوی شد، مادر). دختر فهمید که حتی بعد از بزرگترین شکست جهان، بعد از بزرگترین اشتباه، آغوش مادر پذیرا، امن و آرامش بخش خواهد بود. دختر فهمید که شادی اش، اگر شادی باشد، در چشمان مادر ده چندان خواهد شد.
دختر، دلش محکم شد. دختر، همیشه دلش به مادر محکم است. دختر دانست که هر زنی که در این زمانه بد، محکم قدم بر میدارد و جسورانه می جنگد، دلش به مهر نازنینی چون مادر گرم است.
۲ نظر:
حس خوبی داشت خواندنش...زیاد
یکسره زیبایی.
ارسال یک نظر