‏نمایش پست‌ها با برچسب بودن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بودن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

بشر بودن

بشر سرگشته است و نمیداند چی میخواهد. معمولا آنچه را که درست و مناسب و قابل دسترسی است نمیخواهد.

و خودش را می آزارد. و نمیداند چرا می آزارد.

بشر کور است. آنچه را خوب است نمی بیند. و اشتباه می کند. و باز راه خود را می یابد.

بشر احمق است. به چیزهای گذرا دل می بندد. بعد می شکند. بعد دوباره... به چیزهای ناپایدار خوشحال میشود.

آنگاه که باید خوشحال باشد غم فردا را میخورد. وقتی فردا آمد، حسرت گذشته اسیرش می کند.

بشر خسته است. گاهی میخواهد به خوابی طولانی فرو رود و هرگز..

بشر همیشه در آرزوی آرامش است.

بشر خوش دارد تمجید شود. خوش دارد دوست داشته شود. خوش دارد به چالش کشانیده شود. خوش دارد پذیرفته شود.

بشر نمیتواند بی پروا باشد. نمی تواند غم نخورد. نمیتواند مسئولیت نگیرد. بشر که مسئولیت گرفت، معمولا خیلی چیزها را بد تر می کند.

بشر ناشی است.

بشر خارق العاده، جادویی و مهر ورز است. بشر شکننده، بیچاره و ابله است.

بشر حس می کند که همه چیز را اداره می کند. تصور می کند فکر همه جا را کرده. برای همه چیز برنامه دارد. و بعد با یک لغزش کوچک، همه اعتماد به نفسش را از دست می دهد و شکننده گی عجیبش را تجربه می کند.

بشر، درد است. بدنش درد می کند. قلبش درد می کند. گریه اش درد دارد. خنده اش درد دارد. گاهی حتی نفس کشیدنش دردناک است.

بشر، بدبخت است. دچار محکومیتی بیهوده، ملال آور، تکراری و بی دست آورد. بشر، هرگز راضی نیست. هرگز احساس کمال نمی کند. هرگز به آرامش تام دست نمی یابد.

بشر، خوشبخت است. بشر، توان مهر ورزیدن دارد. بشر، میتواند در نا زیباترین چیزها، زیبایی بیابد. بشر، عاشق میشود و جهان رنگ دیگری به خود می گیرد. بشر، نیکی می کند و آرامشی عمیق، وجودش را سرشار می کند. بشر، سفر می کند، میخواند، می بیند و زنده گیش را پر از غنا می کند. بشر، غنی است. بشر، جهان را با خود حمل می کند.

بشر، درمانده است. درمانده از فهم خود، درمانده از فهم جهان، درمانده از فهم خدا.

بشر، نادان است.

بشر، آنانی را که دوست دارد می آزارد. تمام عمر برای خشنود کردن دیگران تلاش می کند.

بشر گاهی سالها، در مسیر غلط قدم می زند. سرنوشت بشر، حسرت و پشیمانی است.

بشر همه عمر دنبال همکلام و همراه می گردد. بشر، گاهی خوشبخت ترین موجود زمین است چون شاید بیش از همه، لذت هم کلامی و همراهی را میداند.

بشر، همیشه تنهاست. در تنهایی بشر، اغلب، هیچ ماهی نیست (به یاد سپهری).

بشر آواره است. بشر تمام عمر، به دنبال یک آرام گاه، یک یار، یک مرکز، یک لحظه حس خوشبختی، سرگردان است.

بشر، برای فرزند/انش دنیای بهتری آرزو دارد. بشر، اغلب، در خلق این دنیای بهتر ناکام است.

بشر، امیدوار است.

ساده است.

بدبین است.

دیوانه است.

بشر، بی پناه است. بشر، در ذاتش، نقص و اندوه دارد. اندوه ناتوانی در بهتر بودن و در خلق جهانی بهتر. اندوه ناتوانی برای ایجاد صلح، لبخند. اندوه ناتوانی در مفید بودن. اندوه نامفید بودن. ناقص بودن.

بشر، در ذاتش، خنده و نور و گرما دارد.

بشر، دوست داشتنی است.



پ.ن 1: این حرف ها عمدتا به خودم بر می گردد... امیدوارم کسی/کسانی این را نشانه بی احترامی ام به آنها/همه ندانند.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

پراگنده

انسان ها فراموش می کنند. انسان ها گاهی بسیار زود فراموش می کنند.. انسان و نسیان..
انسان ها میتوانند بی رحم شوند.. من میتوانم...
یکی از احوال تو پرسید. در جمع بودیم و من از لذت گفتگوهای خوب سرمست. اندکی درنگ کردم. برای لحظه ای تو را به خاطر نیاوردم، یا نه، شاید متحیر بودم از اینکه در مورد تو از من بپرسند. میخواستم بپرسم: کدام؟ کی.. بعد گفتم: نمیدانم. و همان لحظه بود که فهمیدم که اصلا تو را، یکی از نزدیک ترین آشنایانم را، به خاطر نداشتم، که مدتی است که اصلا تو را به یاد نیاورده ام. که شاید ناخود آگاه تو را آنقدر از ذهن و ضمیرم تیله کرده ام که رفته ای. که هر چند به تو نگفته بودم و حتی به خود اعتراف نکرده بودم اما از کارت خشمگین شده بودم و قضاوت کرده بودم و در ضمیرم، آن رشته ای را که ما را به هم وصل می کرد به سبب این قضاوت بریده بودم. که با وجود همه روشنفکر نمایی، من هم خشمگین میشوم و قضاوت می کنم، بدون اینکه حتی مجال دفاع بدهم.
اما حس شرمنده گی نداشتم، ندارم. حس می کنم خوب است که گاهی کسی را، چیزی را به ذهن و خاطره ات تحمیل نکنی.. بگذاری برود..
رفته ای...
......
دانشجوی خوبی نیستم. در بعضی صنف ها، از لحظه لحظه لکچر لذت می برم. میخواهم ساعت ها بنشینم و گوش بدهم، یاد بگیرم، بحث کنم، بخوانم. برای دیدن، معاشرت، گوش دادن، خواندن و ندرتا نوشتن بسیار انرژی دارم. اما وقتی باید چیزی را بخوانم که به آن علاقمند نیستم و یا وقتی که باید همه زمان فراغتم را به کار و نوشتن اختصاص بدهم، ذهن و بدنم طغیان می کنند، بهانه گیر می شوند، خسته میشوند.... تمرکز برایم دشوار میشود، خیالم گریز پاست، دلم، مسافرت، مهربانی و کشف میخواهد... بعد احساس گناه میکنم
.....
کسی در اتاق را تق تق می کند. هم صنفی ام ویل است. داخل می آید و می بینم که هیجان زده است. هنوز ننشسته، حرف می زند.. تیز تیز و پرحرارت. فکر تازه ی در مورد مقاله اش دارد. از این متفکر جدید خیلی خوشش می آید. میخواهد طرح مقاله اش را تغییر دهد... و.... بعد میگوید نظر من چیست؟
مهمترین دلیل دلبستگی من به این محل همین فرصت تماشای این گونه جوشش ها و شرکت در این گونه گفتگوها خواهد بود، دوست دارم این هیجان اکادمیک را، این دلبستگی شور انگیز به موضوعات گاه انتزاعی و گاه بسیار واقعی را، این گفتگو های عمیق و سرشار را، این حس رفاقت و همکاری اکادمیک را، این جوشش پایان ناپذیر افکار و نظرات تازه و جالب را در اطرافم.... این انسان های با هوش متواضع و گاهی گیچ را.. این استعدادهای عجیب را... به این موسسه حسودی می کنم. کاش ما هم (در هر گوشه ی دیگر جهان) میتوانستیم این همه انسان های عجیب و با هوش و متفاوت و عزیز را کنار هم بیاوریم... شگفت زده و فروتن می کنند این انسان ها مرا..
.....
"دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد- به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد"
.....
بروم، بخوابم تا فردا در صنف اقتصاد، خواب آلودتر از همیشه نباشم..
....
ایام به کامتان

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

"سايبان آرامش"؟

در آرامشم. بدانسان كه در اين چند تابستان كمتر بوده ام..
در اطرافم اما همه چيز در غوغاست، در اطرافم صدا، در اطرافم جنجال، نگراني، اميدهاي شكسته..
در ميان اينهمه غوغا، اين آرامش چگونه؟ اين آرامش چرا؟ نميدانم.
به جستجوي چيزي نيستم. در آرزوي چيزي نيستم. با چيزي درگير نيستم.
كار بسيار است. گاهي بيش از حد است. با وجود اين آرامم.
سكوت شب هنگام را دوست دارم و آرامش صبحگاهان را قبل از آنكه بر هم بخورد.
شب در خلوت قدم مي زنم. روز با ديگران حرف مي زنم، ميشنوم. اما دلم لبخند مي زند چنان كه گوياي رازي دارد چنان پوشيده كه حتي خودش نميداند.
ميخواهم در ميانه جنگلي تنها باشم، آرام و به خود وانهاده. كه قدم بزنم، ببينم، بو كنم، فرو ببرم تازه گي جنگل را، در آغوش بگيرم آرامش اش را. ميخواهم در گوشه اي خلوت، تنها سرم را روي زمين بگذارم و به صداي قلب زمين گوش دهم. بي هدف بروم، آهسته، تنها.
اين آرامش را دوست دارم. اين احساس "خلوت در انجمن" را. اين توان گريز را.
اما ميدانم كه درون ديوانه ام خواهد آشوبيد دوباره.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

دلبستگي

هر نشانه اي از اميد كه مي بينم، ميخواهم در آن بياويزم. ميخواهم از دستش ندهم، گمش نكنم. ميخواهم همانجا بماند. دور نشوم، دور نشود. كمرنگ نشود.

گاهي با انسان ها هم همينگونه ام. با بعضي از انسان ها. ميخواهم بدانم كه هستند و نزديك هستند و اگر دستم را دراز كنم ميتوانم مژگانشان را لمس كنم،‌ اگر دل كنم.. ميخواهم بدانم كه ميتوانم دستشان را با دو دستم در آغوش بگيرم و آسوده بخوابم كه نه آنها گم شوند و نه من.. بدانم كه نه جنگي ديگر، نه سفري ديگر، مرا از آنها نخواهد گسست.
ميخواهم بنشينم و بنشينند و ساعت ها گوش بدهم، حرف بزنم. تشنه ام.
گاهي، ميخواهم اميد هاي زنده گي ام، انسان هاي زنده گي ام كمي ماندني تر باشند.
اين روز ها، ميبينم خيالم چه گريزپا و نافرمان است. ميبينم كه وقتي آن باني دل-درگيري اين روزهايم نيست (كه اين نبودن تقريبا همه وقت است) خيالم سايه وار به دنبالش مي گردد و هراس من كه پريشاني خيالم به زبانم، به نگاهم سرايت كند و " بر غم ما پرده در شود".
....
دلبستگي رنج است. و گاهي چقدر زود و بي امان به جان انسان مي افتد.....
...

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

...

برای ایران دعا می کنم. پرسشی که مرا میخورد (و در موارد دیگر خشونت هم در ذهنم چرخ زده) این است که چگونه کسی تفنگ بر میدارد و هفت نفر جوان را به خون می نشاند؟ در آن لحظه در ذهن آن کسی که فیر می کند چی می گذرد؟ امیدوارم دیگر خونریزی نشود. طعم تلخ از دست دادن را می دانم و وحشتی را که تفنگ ایجاد می کند. اینجا خیلی از هموطنانم هر روز این را تجربه می کنند. تلخ ، سوزنده و عقده آفرین است.
.....
قرار بود چند ملاقات کننده از یکی از سازمان های غربی داشته باشیم. قرار را برای بعد از ظهر گذاشته بودیم. حوالی ده صبح سه نفر از بخش امنیتی آن سازمان آمدند، دو خارجی مسلح و یک مترجم افغان. دفتر را بررسی کردند، عکس گرفتند، نقشه دفتر را بروی کاغذ کشیدند و اتاق ملاقات را ارزیابی کردند. به دلایل امنیتی. بعضی ها بیش از حد وحشت زده می شوند. فراموش کرده بودم شهروندان کشورهای غربی ارزش جانشان بسیار بیشتر از ماست. معیار جدید انسانیت پاسپورت و شهروندی است. به عقل هم جور آید چون اولا این شهروندان ظاهرا بیشتر هدف حملات قرار می گیرند و بر علاوه بیشتر رویشان سرمایه گذاری شده و از دست دادنشان، بیشتر از تلف شدن یک افغان، هزینه دارد.
.....
میخواهم روزانه بعد از کار (4:30 بعد از ظهر) در برنامهء بحثی، درسی، گفتگویی شرکت کنم. توصیه ای دارید؟

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

بهار؟؟

نوروز مبارک.. سال نو مبارک.. خدا شما را به آرزوهایتان برساند.. ببخشید که نه پیام فرستادم، نه وبلاگ را بروز کردم، نه خبر گرفتم... ببخشید که سال نو را به سکوت برگزار کردم.. اینجا خیلی نوروزی نیست... دل من هم.
یک هفته رخصتی بود.. خیلی زود گذشت. نورجهان (خواهرم) آمده بود، گفتیم، خندیدیم، با انا و بن بازی کردیم، دویدیم، پنهان شدیم، راز دل کردیم، موسیقی شنیدیم، رقصیدیم، روزها پریدند و هر روز که شام میشد، کمی دلم فشرده میشد، حسرت به دلم چنگ می زد.. نمیخواستم نورجهان به مکتبش باز گردد، نمیخواستم به اتاق کوچک و خلوتم برگردم، میخواستم چند روز دیگر را هم سرشار، خواهرانه، بازیگوش، کودکانه، آرام و بی دغدغه بگذرانم. میخواستم روزها، لحظه ها را محکم در چنگم بگیرم اما مثل ریگ از میان انگشتانم...روزها فرار کردند..
مهرورزی چقدر خوب است، ملایم است، گاهی دردناک، اما بیشتر شادی بخش است.. وقتی دوست داری و آنکه دوست داری در کنارت است، چقدر آرامی... مثل این است که به کوهی استوار تکیه داده باشی.. شانه های کوچک خواهرت عظیم می شوند.. دستان مهربانش آرامش بخش. با ستیفنی چای می نوشی و جهان، قرار می گیرد، جهان، به دل تو می چرخد، جهان، رنگ شادمانی می گیرد.. به انا قصه می گویی و دور میشوی، از این درد، بی قراری، از این جهان که چون دیوانه ای در بند خودش را به دیوار می کوبد.. فقر، تنهایی، دشواری اندک به نظر می آید و خودت استوار، محکم، روشن..
بعضی ها چقدر خوبند.. چقدر خوب است که هستند...
...
و حالا برگشته ام و خروار خروار کار.. در این چند هفته آینده احتمالا غایب خواهم بود... در این چند هفته سرنوشت ساز دشوار.. هفته های آخر سال تحصیلی است و هفته های آخر دوره لیسانس من... برایم دعا کنید. به قدرت دعا ایمان دارم.
...
اینجا هنوز سرد است.. آیا امسال بهار نمی آید؟ هنوز میتوان در بعضی گوشه ها، پشته های کوچک برف چرکین را دید.. ..
.....
"خانه ما آنقدر هم دور نیست- گر چه در چشم شما منظور نیست" به مناسبت سال نو
این آهنگ زیبای تاجیکی را به شما تقدیم می کنم. (این بانو چقدر خوشرو ، خوش سخن و شیرین حرکات است..).
...
برای مدتی، شاید اینجا نباشم..

شادی مهمان دلهایتان باد.

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

آیده آل، واقعی..

این سرمای لجوج رهایمان نمی کند.. اما بهار، جسور است، با این حملات نمی رمد.. می آید.. دیروز وقتی با رویا از کنار درخت زمستان زده می گذشتیم، بوی شگوفه می داد، مست کننده بود.. صدای پای بهار را می شنوم، با آن پای زیب های رنگارنگ، جرنگ، جرنگ....
....
دیشب نشستم که مقاله صنف مردمشناسی را بنویسم. باید نظریات درکهایم و پریچارد را با نظریات تکامل گرایان مقایسه می کردم و خلاصه.. میتوانست جالب باشد، اما خیالاتم بازیگوش شده بودند و .. ساعت ها وقت گرفت. قسمتی از فیلم "دیوار" را تماشا کردم و از بازی بسیار خوب گلشیفته فراهانی لذت بردم و از انرژی و بی پرواییش در آن نقش..بلاخره، مجبور شدم با خودم دعوا کنم و خودم را وادار کنم که قبل از سقوط در پشت کمپیوتر، مقاله را تمام کنم.
و بعد به این فکر کردم که چقدر از دانشجوی آیده آل فاصله گرفته ام در این روزها.. و ایده آل های دیگر یادم آمد و ...

دانشجوی آیده آل:
همیشه کنجکاوی، همیشه میخواهی بیشتر بیاموزی. در مورد هر چیز به دقت می اندیشی. هر روز زاویه تازه ای را کشف می کنی. از نوشتن لذت می بری. با تمام وجود دانشجو هستی. ورزش می کنی، برای دوستانت فرصت داری، از وقتت درست استفاده می کنی.
و واقعی:
خواندن را دوست داری، نوشتن را کمتر. صنف می روی، معمولا با اشتیاق ولی بعضی روزها حس می کنی که یک جسد را به دنبال خود می کشانی.. کنجکاوی ولی خیلی چیزها از نظرت می ماند.. بسیار، بسیار، بسیار تکرار می کنی. ورزش؟.. دوستان، گاهی، ولی نه آنقدر که باید..
وبلاگ نویس آیده آل:
منظم مینویسی. خوب مینویسی. نوشته هایت تازه گی دارند، ربط منطقی دارند، حرفی برای گفتن دارند. تیزبینانه و منسجم و دقیق مینویسی.
وبلاگ نویس ؟؟؟؟؟؟؟؟
هفته ای یکبار مینویسی. پراگنده، پریشان، آشفته و خیلی وقت ها از نوشته خود راضی نیستی.. مثل همین لحظه. ولی باز مینویسی، چون دوست داری بنویسی، بگذاری این کلمات بازی کنند، خشمگین شوند، خسته شوند، شاد شوند، بریزند...
زن آیده آل:
محکمی. استواری. میتوانی "نه" بگویی. شجاع هستی. در درون خود، با خود آشتی کرده ای. خوب میخوانی، دقیق حرف می زنی، با خونسردی عمل می کنی. سرسخت و بی پروا هستی.
و واقعی:
گاهی می هراسی. گاهی دچار تردید میشوی. گاهی یک کلیشه را در مورد خود یا زنان دیگر می پذیری. گاهی در "نه" گفتن مشکل داری. گاهی از این میترسی که "بی آب" بدانندت، یک فیمیست "خشمگین" و "عقده ای" بخوانندت، و ناخواسته، با وجود ناراحتی ات، بعضی رفتارها را نادیده می گیری که "روز وشب، عربده با خلق خدا نتوان کرد". و بعد، از خود دلگیر میشوی..


و گاه گاهی از فاصله میان این آیده آل ها و واقعی ها، دلگیر میشوی. کمی شرمنده میشوی. کمی خودت را ملامت می کنی..
ولی خوب است به یاد بیاوری که آیده آل ها را هم، تو تعیین کرده ای. تو ساخته ای، گاهی به میل خود، گاهی در تاثیر پذیری از دیگران.. و ایده آل ها، واقعی نیستند، هر دانشجوی واقعی، گاهی تنبلی می کند، هر وبلاگ نویس واقعی، بعضی نوشته های مزخرف دارد، بعضی نوشته های درخشان.. هر انسان واقعی، زن یا مرد، لحظات درمانده گی دارد... و ما همه واقعی هستیم.. ایده آل، نیست و به همین دلیل آیده آل است..
تلاش کن هر روز زیباتر زنده گی کنی، محکم تر، خوب تر، مهربان تر باشی.. اما تخیلت را به آیده آل های ثابت محدود نکن، آیده آل های را زنده کن، رنگ بده، بگذار واقعی شوند، به زمین بیایند، رنج ببرند، بد شوند، خوب شوند، داد بزنند، تسلیم شوند، "ساده باشند".. هر روز، با تنبلی، با ترس، با خودخواهی، مبارزه کنند...
و واقعی را دوست بدار..
...
پ. ن: شاید همه این ها توجیه باشد، اما چی فرقی می کند؟ شادمان و سبکبارم.
...
پ.ن 2: این شعر در ذهنم می چرخد و خودم هم میخواهم بچرخم و بچرخم .. "بهار من حذر از نوبهاران می کنی تا کی؟"...
..
پ.ن 3: "آرمانی" می گفتم (به جای آیده آل)، بهتر می بود؟
..
ها..یادم رفته بود.. از فردا رخصتی داریم، برای یک هفته. امروز بوستون میروم، فردا مصاحبه ای به خاطر ماستری دارم، دعا کنید.. شنبه برمیگردم تا رخصتی را در اینجا بگذرانم، با خانواده میزبانم. مهمتر از همه، خواهرم نورجهان می آید.. آمدنش، برای من بهار است..