۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

رفتن، كار...

يك روز زيباي پاييزي است كه اگر باران بازيگوشي نمي كرد و ميباريد زيباتر ميشد. من در دفترم. چاي سبز هم هست و كلچه، شيريني و كمي كار.
امروز به بهانه هاي مختلف بارها به اطاق پهلو كه نزديك ترين همكارانم نشسته اند سر زدم تا با اين چهار بانوي نازنين و پركاري كه در اين چند ماه بسيار به دلم نزديك شده اند، حرف بزنم، شوخي كنم. تا با حضورشان اندوه رفتن و دل كندن را سبك تر كنم، نزديك شان بيايستم و حرف ها و خنده هايشان را در خاطره ام ثبت كنم تا براي مدتي با من بمانند.
در اين روزها درآستانه رفتن، فكر مي كنم كه به چند نفر از همكارانم نزديك تر شده ام. كه چيزهايي را در موردشان مي آموزم كه اگر ماندني مي بودم شايد نمي آموختم، كه حرف هاي را به آنها مي گويم و از آنها ميشنوم كه شايد اگر رفتن نميبود گفته و شنيده نمي شدند يا ديرتر.. حرف هاي ساده، شوخي هاي ساده ، اما چنان آميخته با نزديكي كه ميداني هر روز اتفاق نمي افتند.
يك از جديترين همكارانم كه مرد ميانسالي است دفعتا شوخ و صميمي شده است. طوريكه من كم كم به قضاوت هايم در موردش شك مي كنم. رئيس كل برايم نامه اي پرلطف نوشته و مهرباني اش يكبار ديگر به خاطرم مي آورد كه احترامم به تعهد او بود كه مرا علاقمند اين شغل ساخت و به يادم مي اورد كه در اين مدت خيلي چيزها از او آموخته ام.
"ص" كه امروز صبح به دفتر مي آيد، مي بينم كه ناراحت است. ازش ميخواهم برايم بگويد چرا، اما سكوت مي كند. با هم پايان ميرويم تا پرسشنامه ها را تنظيم كنيم ودر آن زيرزميني تيره و دلتنگ، وقتي اوراق پراگنده را كنار هم مي گذارم و مطابقت مي دهم، ناگهان متوجه مي شوم كه من راديكال ديوانه با شرمگين ترين و مرموزترين دختر دفترمان، از عشق و ازدواج حرف مي زنم وما با هم موافقت مي كنيم. بعد مي بينم كه پشت اين مانتوي ساده، اين چادر نارنجي كمرنگ، اين سكوت شرمگين، اين چشمان مرموز و چهره رنگباخته و آرايش نكرده، خرمني از آرزوها پنهان است. نامطمئن از زيبايي خود ولي هنوز مغرور، بي خبر از ظرفيت هاي خود ولي هنوز پرتلاش، بسته در بندهاي رسم و قوانين خانواده گي ولي هنوز آزاد انديش، اين دختر نمونه اي از هزاران دختر جوان افغان است كه هر روز زنده گي برايشان مبارزه است و باوجوديكه ميدانند آرزو كردن، خواستن و رويا ديدن برايشان حرام است باز هم اميدوار و پرتلاش به اطراف خود نور ميپاشند و ادامه ميدهند .
به ص مي گويم كه هر زن بايد حداقل سالي يكبار زيباترين و "رسواترين" لباسش را بپوشد، خودش را بيارايد و بيرون برود. ميگويم كه روزي بايد (اصلا همين جمعه) يك لباس بلند سبز با يقه اي عريان بپوشد، موهايش را قيچي كند و بيارايد، گوشواره هاي بلند سبز بياويزد و پشت شانه اش را با حنا نقاشي كند، پاشنه- بلندترين كفشش را بپوشد و به گردش برود، حتي اگر گردشش به محوطه حويلي محدود شود.. ميخندد و شعله آرزويي را در چشمان شرمگينش مي بينم. اين را هم در چشمانش مي خوانم كه آنچه براي من ساده و انجام دادني به نظر مي رسد، چقدر براي او غير قابل دسترسي و تصور نكردني است.
معصومه همكارم وقت نان چاشت، گوشت را از بشقاب خود بر ميدارد و براي من مي گذارد. بعد از نان چاشت مدتي در اتاق نان مي مانيم و او از خاطرات دوره جنگش برايم مي گويد، از شهادت كاكايش و دشواري هاي ديگر. از دوره پوهنتون و تلخي ها و شيريني هايش..
از صبح نشسته ام و همه اسنادي را كه در اين چهارماه تهيه كرده ام، همه فايل هاي مربوط به دفتر را دسته بندي مي كنم و روي سي دي مي ريزم. بعضي فايل ها خيلي خاطره با خود دارند، خاطره روزهاي پرشتاب، روزهايي كه عجله داشتم، زير فشار بودم، نگران بودم. بعضي فايل ها شور و شوق و هيجانم براي كار را به يادم مي آورد، حس خوبي كه بعد از نوشتن يك گزارش، آماده ساختن يك جدول و يا طرحريزي يك برنامه جديد داشته ام. بعضي ها، كارهاي مشترك بوده اند، افكار بعد از ساعت ها بحث و گفتگو شكل گرفته اند و تايپ شده اند. چند فايل است كه ازشان متنفرم چون يادآور درگيري هاي طولاني و ملال آور ذهني در مورد موضوعات نه چندان مورد علاقه ام بوده اند. ميبينم كه هر چند خيلي از اين ها كار "من" بوده اند اما در واقع كمتر كاريست كه نشانه اي از فكر، تجربه و دانش ديگري نداشته باشد. ميبينم كه بيشتر از جذابيت كار، لذت همكاري است كه به من انگيزه ميداد هر روز به اينجا بيايم وبا تمام وجود خودم را در اين كار غرق كنم.
دلتنگ خواهم شد.
....
پ.ن: پستي اينقدر طولاني و اينقدر بي ربط و پراگنده، قبلا هم خوانده ايد يا بار اولتان است؟

۱۰ نظر:

آ مثل کلمه گفت...

طولانی و پراکنده اش را توی وبلاگ خودم خوانده بودم. به این زیبایی را اینجا می خوانم.

جمال گفت...

باید زندگی کرد هر جا که باشیم

Shaharzad گفت...

نگار جان
تشكز از مهرباني تان. شما مرا دلگرم مي كنيد.. اماهر پستي كه در وب شما خوانده ام تازه و زيبا بوده اند.

روشنک گفت...

شهرزاد جان کنجکاویمو می‌بخشی. الان مگه کجایی و کجا داری میری؟ کمی گیج شدم

Shaharzad گفت...

روشنک عزیز همین لحظه که در میدان هوایی دوبی هستم و روانه اکسفورد انگلستان. وقتی این پست را نوشتم در کابل بودم.

روشنک گفت...

بابا مارکوپلو :) امیدوارم هر جایی هست یو خواه یرفت موفق باشی :-*

مریم شهرتاش گفت...

درود شهرزاد عزیز،
زیبا نوشته اید.
نویسا باشید.

sahraa karimi گفت...

salaam. jaleb minevisi. movafagh bashi. az man nasihate khaharane ke baa zan jamat/ yani az jense khodemoon ziad samimi nasho/ be fade ke nist taze koli zarar dard.
movafagh bashi.

Unknown گفت...

شهرزاد عزیز نوشته ات را من و طیبه خواندیم در مورد همه نوشته بودی اما در مورد من و طیبه هیچ ننوشتی..... خیر باشد

Shaharzad گفت...

نگاه جان.. دوباره بخوان، همه اش در مورد توست.. شوخی کردم.. در مورد طیبه و تو ننوشتم که دیگران از وجود نازنینانی چون شما خبر نشوند و شما را از فیفا اختطاف نکنند :)