۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

روز، زنده گی

اتاق گرم است. چشمم به پنجره می افتد. پوقانه های رنگارنگ را می بینم که از کوچه رد می شوند. گروه میخواند: من به تو نیازمندم. تو به من. من تو را دوست دارم. تو برای من مهم هستی. آزارت نخواهم داد. 
صدایشان در درونم می پیچد. زمان بخشایش است. بخشایش خود، بخشایش دیگران. 

هر روز صد ها ترانه جاویدانی جدید به دنیا می آید.. نقاشی ها خلق می شوند.. شعر ها.. کلمات مرهم می بخشند، کلمات معجزه می کنند. گلها در گوشه ای از جهان می رویند. مردم مهر می ورزند. می بخشند. دچار میشوند. رشد می کنند. میخندند. تجلیل می کنند.  همچنان که هر روز مرگ است، دهشت، ویرانی، نفرت.. ولی زنده گی راهی برای ادامه یافتن می یابد. مهر راهی برای زنده ماندن.

سپاسگزارم. زنده گی ام غنی بوده است. سرشار. مهر آلود. 
سپاسگزارم. هر چند دشوار است. دشوار بوده است. که گاهی آرام آرام آسانتر میشود. 

در این فصل بخشایش و عشق، در این روزهای تجلیل، دلتنگ همه دوستانی هستم که در پنج سال گذشته مرا بخشی از خانواده خود ساختند، بخشی از زنده گی خود، و شریک جشن و تجلیل خود... 
در این فرصت باز اندیشی و تجدید، در این فرصت شروعی دوباره، به توانایی می اندیشم، و جسارت، و مهر و قدرت بخشیدن. 
با من بمان. به من توانایی بده تا به بهترین وجهی شگوفا شوم. به من همت بده تا از آنچه دارم بهترین استفاده ممکن را کنم. به خاطر دیگران. به خاطر خودم. به خاطر زنده گی، که باید آن را سرشار و زیبا زیست.


۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / بعضی روزها

بیا از اینجا بیاغازیم: بعضی روزها، سردند. بعضی روزها چنان است که گویی قلبم خشکیده، ناپدید شده است. تلخی نیست. فقط سردی است. رهایی هم نیست. فقط یک نوع سردی سنگین است که تو را هزاران سال از من دور می کند. 
بعضی روزهای دیگر اما، تلخی است. تلخی زهر آگین. که کامم را، جانم را مسموم می کند. که فکر کردن به تو تلخم می کند. از خودم بیزارم می کند. که میدانم ممکن نیست و هرگز نخواهد شد. که حس می کنم حیف این همه روز. این همه نیرو. این همه دلباختگی. 
بعضی روزها، روزهای برنامه ریزی است. به این می اندیشم که چگونه ترا به زنده گی ام بیاورم. که چی بگویم و در کجا و چگونه. حتی به این می اندیشم که حسودت کنم.

بعضی روزها، بریده گی است. یا تلاش برای بریده گی. که تلاش می کنم منطقی فکر کنم که این شدنی نیست. نمیشود. که ویران خواهم شد. که تو دلت شاید جای دیگری گرم است. که باید ببرم. باید بروم با دیگران آشنا شوم. باید فهرستی بسازم از آنچه در تو نا پسندست تا به خودم کمک کنم، به رهایی خودم. 
بعضی روزها، روزهای شوریده گی است و لبخند های بی سبب، و شادی که بر پلکانم می نشیند، از لبانم جاری میشود به شکل لبخند و ترانه. روزهای که دلم، بی سبب محکم و استوار است که ممکن نیست چیزی به جز خوبی رخ دهد. که تو آنجایی و من خوشبختم که هستی. که تو و من، زنده گی های ما در هم تنیده اند، در هم خواهند تنید.
بعد، روزهای استغناء ست.. که من نیازی به تو یا هیچ کس دیگری ندارم. که خدایا تنهایی من چقدر ماه دارد. که من چقدر خوشبختم و متمرکزم و هدفمندم و مشغولم. که تو را در کجای زنده گی ام بگنجانم؟
و بعد، روزهای بیچاره گی. که خدایا! من سوختم در این درد. ناپدید خواهم شد. که جای قلب یک پاره درد خونچکان مانده است در وجود من. که تو هرگز نخواهی دانست. که بند بند وجودم را پاره کرده ای و داده ای به سگان هار و خود نمیدانی. 
و بعد، روزهای شیطنت. روزهای هوایی شدن دلم. که چشمم دنبال دیگران می گردد. که به امکان دیگری می اندیشم. که بی پروا می شوم، دلم آسان گیر، دلم بازیگوش. 

و این چنین می گذرد... به امید رهایی مطلق!

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

باز هم نقل قول

“Have you ever been in love? Horrible isn't it? It makes you so vulnerable. It opens your chest and it opens up your heart and it means that someone can get inside you and mess you up. You build up all these defenses, you build up a whole suit of armor, so that nothing can hurt you, then one stupid person, no different from any other stupid person, wanders into your stupid life...You give them a piece of you. They didn't ask for it. They did something dumb one day, like kiss you or smile at you, and then your life isn't your own anymore. Love takes hostages. It gets inside you. It eats you out and leaves you crying in the darkness, so simple a phrase like 'maybe we should be just friends' turns into a glass splinter working its way into your heart. It hurts. Not just in the imagination. Not just in the mind. It's a soul-hurt, a real gets-inside-you-and-rips-you-apart pain. I hate love.”
Neil Gaiman, The Sandman: The Kindly Ones

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چه خاصیتی است در مهر که تو را این چنین آشفته و مجنون می کند؟
 که نگاهی میتواند تو را از زمین به عرش برساند. یک کلام مهر آمیز، دلت را به رقص بیاورد. در چشمانت ستاره ها بدرخشند و لبانت مترنم گردند؟
چه چیزی است در مهر که طعم چای را گوارا تر، نور آفتاب را مهربان تر می کند؟ و همه اشیای روزمره را، اشیای ناچیز آشنا را، درخششی دیگر می دهد؟ که دیگر نان، نان، و خاک، خاک و آب، آب نیست؟ که دیگر همه چیز بیشتر از همیشه است، و بهتر از همیشه؟
این چه شور خانمان بر انداز است که اینگونه به رگ هایت می دود، پشت پلک هایت می نشیند، در دستانت جاری میشود، شور در آغوش کشیدن همه، مهر ورزیدن به همه... 
شور "هفت آسمان را بردرم، و از هفت دریا بگذرم"
شوری که پنجره را، پرده را، میز را، به رقص در می آورد؟

باید ترسید از  این خاصیت؟ از این خاصیتی که شادمانی ات را وابسته می کند به شادمانی دیگری؟ که تو را چنین "مجبور اختیار" دیگری می کند؟
و یا باید شادمان بود، حتی مدیون، که هنوز، دلت این گونه می طپد، هنوز، مهر میتواند تو را چنین افسون کند... که در میانه این شهر خاک زده، بحران زده، پر تنش، هنوز جایی برای مهر می یابی در زنده گی ات؟

چی میدانم.


۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

برگشت


عزیزی را دیدم، بعد از مدتها، بعد از شش سال. گویی پاره ای از من که گم شده بود، بر گشت. پاره ای از من که سرگردان بود.
وقتی دیدمش. در آغوش فشردمش. به خاطر آوردم چقدر دلتنگش شده بودم. چنانکه گویی فراموش کرده بودم حتی دلتنگی  او را بعد از این همه ماه و سال. دیدمش و به یاد آوردم چقدر جایش در زنده گی ام خالی بود.
و در حضورش، در کنارش، من دیگری به صحنه آمد و من کنونم را کنار زد. من شادتری، کودک تری، مهربان تری، صمیمی تری، واقعی تری، کم تصنع تری.
در حضورش، هر چه از شش سال پیش در من مانده بود، پر رنگ تر شد و حجاب و نقاب های این سالهای اخیر را کنار زد. در حضورش، با شادی حزن آلودی فهمیدم که دیگر، چنین دوست شدن، برای من کنونی ممکن نیست. این دلبستگی پرشور به یک دوست، این عریانی روح، عریانی دل در برابرش، این چنین بی توقع، بی قضاوت، بی حجاب، صمیمی شدن دیگر دشوار شده است..
که این سالها، من دیوارها ساخته ام و فلتر ها پرداخته ام. که حالا هر جا که میروم و هر کسی را می بینم، این دیوارها با منست، این فلترها...
دیدنش، به خاطرم آورد که در بعضی دوستی ها، گذر سالها، فاصله کوه ها و اقیانوس ها، تفاوتی ایجاد نمی کند. که با بعضی ها، بعد از سالها هم که بنشینی، صحبت مثل چشمه جاری می شود، شفاف، روان، راحت.
دیدنش، به خاطرم آورد که شاید، از بعضی جهات، در گذشته بشر بهتری بودم، بشر خام تری، حتما، بشر کمتر صیقل شده، شاید، اما بشر ملایم تری بودم، مهربان تر، پذیراتر، با خودم راحت تر، واقعی تر.
دیدارش، چشم و دلم را روشن کرد.

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

صبح دل انگیز

چه صبح زیبایی! چه روز با شکوهی!
آبی آسمان، آبی تر. وسعت ش، فراختر، نور آفتاب، طلایی تر، مهربان تر.
بالکن دفتر. آرامش. صدای پرنده ها. پیاله چای داغ. با عسل. با لیمو. فضا معطر. نرمی شالم نوازشگر.  پیراهنم بر تنم مهربان، زیبایی بخش، ملایم، جاری.
تمام وجودم را حس می کنم. پاهایم شادمان در کفش. چشمانم متبسم. دستانم پیاله را در آغوش گرفته اند. شادی در قلبم منبسط میشود.
خارش دردناک همه حجرات بدنم متوقف شده،  درد شکاف کننده قلبم ناپدید.
بدنم با خود آشتی کرده است. با همه اعضای خود.  با گیسوان نرم ولی طغیانگرم که سایه چشمانم میشدند، با شانه های درد آلودم.  با ناخن هایم.
شاید از اندوه خسته شده بود وجودم. از بی قراری. از تب. از شب های بیخوابی. از خود-درگیری. خود-ویرانگری.
تسلیمی خوش آیند. تسلیمی شیرین.
و در سرم، هوای آرامش. هوای زیبایی.
هوس خواندن امیلی دیکنسون. یا ویرجینیا ولف.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

ترس، رکود

در این روزها ترس مرا در آغوش سردش می فشارد. ترس رکود. ترس ماندن. پوسیدن. هیچ چیزی را آغاز نکردن. هیچ چیزی را به انجام نرسانیدن.
میترسم شش ماه بعد از خواب بیدار شوم وهیچ دست آوردی، ره توشه ای، 
میترسم شش ماه بعد هم، هیچ چیز تازه ای در مورد خودم یا جهان ندانم.
میترسم، بی اثر، بی صدا، کم کم ناپدید شوم، کمرنگ، بپوسم، از میان بروم

زنده گی واقعی همین است؟ از رفتن بازماندن. تسلیم محدودیت های خود شدن. رکود را پذیرفتن. هر روز دور خود دیوارهای تازه ای ایجاد کردن. از خود، محافظت کردن و در خود، گندیدن.
میخواهم طور دیگری زنده گی کنم.
نمیدانم چگونه؟
یا میدانم، اما شاید همتش را ندارم. شاید توانش را. 

تنبلی، باعث مرگ من خواهد شد. 
رکود، مرگ است.

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

جرگه؟

راه ها را بسته اند. رفت و آمد ساعت ها وقت می گیرد.  در سه، چهار روز آینده ادارات دولتی تعطیل خواهد بود. 
امروز وقتی آمدن از خانه به دفتر یک و نیم ساعت وقت گرفت من به حوصله راننده گان در این شهر آفرین گفتم. 
خدا کسی را در این روزها بیمار و محتاج رفتن به شفاخانه نکند.

نمیدانم با این همه جنجال، نتیجه این جرگه چی خواهد بود؟

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

"یا نخل امید بر ندارد"


میدانم دل کندن از این رویا آسان نیست. دل کندن از هیچ رویایی آسان نیست. حرکت کردن، دور رفتن، بریدن، آسان نیست. گسستن آسان نیست. ویران کردن آنچه در خیال ایجاد کرده ای، گاهی سخت تر از ویران کردن چیزهای واقعی است. زیرا خیال شیرین تر، دلنشین تر، زیباتر از واقعیت است.
اما بیا واقعیت را ببینیم گلم. واقعیت را بپذیریم. به این چند ماه گذشته بیندیش. به هفته های امید و انکار و قبول و گریز.. به همه دفعاتی که گریستی یا در مرز گریستن بودی. تو شایستگی حسی، خیالی بهتر از این را داری. نازنین.
این بار نخست نیست، هست عزیزم؟ به دانشگاه فکر کن. تو نوجوان بودی. خوب. با قلبی از طلا. پر از مهربانی. و سری پر از رویا.
او این را نمیدید. تو ندیدنش را.. و ما هم مثل تو کور، به رویای تو دل داده بودیم. آنروز را به خاطر دارم.  روی پله ها. روبروی دیپارتمنت. او کتاب را برایت امضاء می کرد. تو همه محو. مجذوب. شادمان. مغرور. تو همه نگاه. تماشا. و حجب. و تمنا. ناگهان حرفت را برید: ببخشید. دور شده بود او. دور را نگاه می کرد. تو نمیدیدی. ناگهان دیدی. پایت از پله لغزید. احساس حماقت کردی. کم شدی. کوچک شدی. او رفت. دنبال کسی رفت. دنبال کسی که نگاهش سرگردان او بود. تو ماندی. پله ها. و سرمای یک روز پاییزی.
چند سال بعد. خانه یک دوست. بعد از ظهر جمعه بود؟. کنارت نشسته بودم. حرف او شد. حرف یک دوست مشترک. قدیمی. تو نشسته بودی. متین. موقر. فصیح. شادمان. میزبانت می گفت او را دیده است. با کسی. می گفت محفلی خواهد بود. جشن. لباس. چی باید پوشید. از دختر می گفت. که نامش چیست و کارش. من با بیچاره گی میخواستم موضوع را عوض کنم. از زیر چشم دیدمت. دیدم که می فهمیدی. سالها بود که می فهمیدی شاید. اما از خود پنهان می کردی. به خود، دروغ می گفتی.اما باز هم شکستی. چیزی در دلت شکست. وقت شکستن نبود اما. جای شکستن نبود. توی پرشور احساساتی باید خوددار میبودی. و آرام. و متین.
حالا هم، خودت را می شکنی دختر. ماه هاست. و ما تماشا می کنیم. با اندوه. با درمانده گی. حالا هم به دنبال محال هستی. چنان خودت را اسیر این رویا کرده ای که نمی بینی کمبودها را. که نمی بینی که اگر واقعی شود،شاید بیچاره شوی.  سر سختی دختر. سرسخت و لجوج. متمرکز. و حالا، به نحوی از همیشه سخت تر است این وضعیت. حالا که بزرگ شده ای. که به آسانی به ما نمی گویی. به آسانی به خود هم اعتراف نمی کنی. در پنهان کردن، بهتر شده ای. باز هم، در آن چشمان سیاه گویا، ما اندوه را میخوانیم. و من از تصور یک دلشکستگی دیگر، به خود می لرزم. هنوز هم زود است دختر. به ما و خودت قول بده جلو تکرار تاریخ را بگیری. نگذار شش ماه بعد، یک سال بعد، آن درد برای چندمین بار تکرار شود. مهم تر از همه، ببین. واقعا ببین. با چشمان باز. چیزها را آنگونه که هست. نه آنگونه که می خواهی باشد. تو ارزش بیشتر از این را داری، نازنینم.
________
پ.ن: شعر از لاهوتی: یا موسم صبر ما خزان شد- یا نخل امید بر ندارد
 

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

24

معمولا، دوست ندارم در این جا نقل قول بگذارم. معمولا، نقل قول کردن را هم دوست ندارم، چون یک سری جملات را جدای متن، جدای تاریخ، سخت است فهمیدن، تعبیر کردن.. 
اما در این سالگرد روز تولدم، فکر می کنم این جملات میتوانند تا حدی سالی را که گذشت خلاصه کنند. سال درس های دشوار را. سال کشف دوباره تنهایی را، درد را..سالی که از دوستی، از خانواده، از مهر، چهره دیگری دیدم. از خود.
کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
.
این‌که عشق تکیه‌کردن نیست

و رفاقت، اطمینان‌خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند
.
و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

کم‌کم یاد می‌گیری

که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
.
بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی

به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
.
و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی

که محکم هستی

که خیلی می‌ارزی
.
و می‌آموزی و می‌آموزی

با هر خداحافظی

خورخه لوئیس بورخس

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

"کدام کوه و کمر بوی تو داره یار"

صبح یک روز آفتابی در لندن است. در اتاقی آشنا نشسته ام. با نقاشی ها و تزئینات آشنا.  اطرافم عزیزان آشنا. عزیزان مهربان. عزیزان نزدیک
خوشبختم. در این لحظه. در میان این مردم. این خنده های آشنا دلم را روشن می کنند. این نگاه ها. محبت. مهربانی. 
خوشبختم. یک پیاله چای داغ. آواز گروه دنگ شو در اتاق پیچیده است. آفتاب گیسوانم را می بوسد.  لندن در بیرون زنده، پر جنب و جوش، سبز، شکوهمند
شاید آلمان بروم. بعد برگردم. بعد مراسم رسمی فراغتم. یک دوره دیگر از زنده گی ام پایان می یابد. ولی من به این فکر می کنم که یکبار دیگر فرصت دارم دوستان خوبم را در آکسفورد ببینم. مدیونم که یکبار دیگر فرصتی داشتم این جا بیایم و عزیزانم را ببینم و با آنها بخندم و گرم شوم و روشن شوم و منبسط

ممنونم. 

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

"باید برون کشید از این ورطه رخت خویش"

این یک یادداشت نسبتا قدیمی است که حالا قدیمی تر به نظر می آید. 
گفتم به مناسبت رهایی زودرسم، به قول کابلی ها  "رست" (بالا) کنمش در وبلاگم. 
---
باید کار کنم، اما به تو فکر می کنم، آزاده. به تو که اگر اینجا می بودی، شاید دگرگونه می کردی. شاید تواناتر میبودی. شاید...

آخ، کجای این کار اینقدر سخت است آزاده؟ این آیین کدام قبیله است که من خودم را به آن پابند کرده ام؟ آیین سکوت، آیین درون کوبی، آیین دل آزاری، آیین خود-ویرانگری. 
آخ آزاده. کاش تو اینجا بودی. کاش تو از دستم می گرفتی. شاید همه چیز  آسانتر میشد. 
باید کار کنم آزاده. کار بسیار مانده است. باید تمرکز کنم. باید گیسوان پریشان افکارم را جمع کنم و بیاورم اینجا. بیاورم به دفتر. بیاورم به نوشته. به کار. به تحقیق. 

من شجاع بودم آزاده. یا این کمبود شجاعت نیست. این غرور است و ترس. غروری که مانع حرف زدنم می شود. مانع اینکه سایه تمنا را در چشمانم بخوانند. و ترس، ترس از دست دادن خودم، او، همه چیز. 

و حالا چی در دست دارم، آزاده؟ هیچ، هیچ، هیچ. غرورم را دارم، آزاده.  خودم را. دوستی را. 

نمیدانم گلم. نمیدانم چی باید کرد. ماه هاست در این کشمکش سرگردانم. بلاخره باید تصمیم گرفت. بلاخره باید به ریشه این دل نگرانی تیشه زد. بلاخره باید خود را آزاد کرد. 
اما بعدا چی خواهد شد آزاده. کاش این بعد نمیبود. کاش میدانستم جهان فردا پایان می یابد. کاش جهان فردا پایان می یافت. کاش کلمه "نه" نمیبود در جهان. 
ترسم از "نه" شنیدن است آیا؟ از رد شدن؟ از شکستن؟
چرا فکر می کنم که جهانم را در هم میریزد یک "نه"؟ چه زمانی به دیگری اینقدر قدرت دادم آزاده؟ چه زمانی مجبور اختیار دیگری شدم؟
این گرداب است. تقلا زدن غرقم می کند. تسلیم شدن غرقم می کند. باید بین دو نوع غرق شدن انتخاب کنم.
میدانی آزاده. یک روز یکی به من گفت از گفتن می ترسد. از صراحت می ترسد. گفتم: چون از رد می ترسی؟ یعنی رد اینقدر ترسناک است؟ گفت: ترسناک؟ رد پایان همه چیز است. فرو ریختگی کامل است. ویرانی مطلق. 
فکر کردم مبالغه می کند. فکر کردم بیش از حد مغرور است.
اما راست می گفت آزاده. 
راست می گفت؟
در مانده ام آزاده. دعا هم اینجا سودی نمی کند.

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

خلاء

شام یک روز پرکار در کابل است. در دفتر هستم. منتظر موتر. بیرون تاریک است. بیرون سرد است. من در اتاقم گرمم. در اتاق روشنم. موسیقی پیچیده در اطرافم. تنهایم.
خالی ام. خالی از درد کشنده این چند ماه اخیر. از درد بیچاره کننده و لذتبخشی که در رگ هایم می دوید. که پشت پلک هایم منتظر ریختن بود و در گلویم بغض می آفرید. 
یعنی تمام شده است؟ از خودم می پرسم. سرگشتگی، حداقل موقتا، تسلیم آرامش شده است. درد بلاخره تنهایم گذاشته است. حس کرختی می کنم در قلبم. در قلبی که تا دیروز بیچاره و پاره و پاره و خون چکان می دیدمش. 

شاد باشم؟ نمیدانم. حتی کمی اندوهگینم. کرختی یعنی کمی بیشتر سنگ شدن. کمی کمتر باز بودن، پذیرا بودن، ماجراجو بودن. 
بعد از ماه ها تلاش، بخش خوش باور وجودم تسلیم شده است. برای مدتی، شاید دچار کرختی بمانم.
کرختی آرام. کرختی بی درد. 
کرختی شاید توانمند کننده. 
یکبار دیگر، شاید بتوانم روی خواهش های احمقانه قلبم پا بگذارم. به خاطر غرور، به خاطر شیرینی، به خاطر خودم. 
باید ممنون نامهربانی های تو هم باشم، گمانم. 
که نماندی شود. که نشد...

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

خزان

خزان، یکی از چهار فصل مورد علاقه من است :)

پنج خزان گذشته را، مسافر بودم. سه خزان را در ماساچوستس، غرق در بازی جادویی زرد و سرخ و جگری و ...، کامل ترین خزان های ممکن را تجربه کردم. برگریزان ها را و سیب چیدن ها را و ساعت ها پیاده روی در میان رنگ را، شور را، سکوت شور انگیز را...

دو خزان را در آکسفورد بودم و باران بی پایان... صبح های ابری. بوی باران. خش خش خش برگ ها زیر پایم در پیاده روی صبحانه به سوی صنف. طعم چاکلیت داغ.  درخشش آفتاب پس از باران بر زرد و نارنجی جاده ها، بر نوک برج ها و قله ها. انگلیسی های شیک پوش با چتری هایشان، با دستمال گردن های رنگی... قهوه خانه های همیشه بیروبار و یک دو عابر سرخوش بی چتر که پشت پنجره، عاشقانه زیر باران ایستاده اند، نگاه شان سرگردان بر در و دیوارهای قصرهای قدیمی...  

این خزان را به خانه برگشته ام.  جمعه با فریده و مادر و عمه، با خرید خزانی، فصل را آغاز کردیم، با جستجوی چند ساعته در میان تپه شال ها و بالاپوش ها و جاکت ها و بالا تنه های گرم نصواری و سرخ و آبی. 
این خزان رسیده است.  خنکی صبحگاه بر تنم. پیاله چای داغ که مادر  روبرویم می گذارد. شامگاهی که زودتر می رسد و نمیدانم چرا هوس سفر را در من بر می انگیزد.
 این خزان را، باز باید خندید، مهر ورزید، دیوانه وار کار کرد، نشاط بخشید، گاهی پنهانی اشک ریخت،  باغ بالا رفت، شهر گشت رفت، موسیقی تازه یافت، زنده گی کرد.
خزان تان مبارک.


۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

حساب و کتاب

سخت بود. برای من همیشه سخت بوده است این چیزها. منی که همیشه مادری می کنم دوستی هایم را.  منی که میخواهم مسئول و اخلاقمند و صریح باشم. منی که مغرورم.
سخت بود. سخت بود همیشه در موقف پرهیز ایستادن. عشق را مسئولیت دانستن. بر دل نهیب زدن. گاهی بر قلب خود قدم گذاشتن
غرور، کارها را سخت تر می کرد. ابراز نیاز را. دلتنگی را. مهر را. 

خوب بودن سخت بود. منصف بودن. فهمیدن. فضا دادن. روشن بودن. 

تلاش کردند مرا بشکنند. غرورم شاید بعضی ها را خشمگین می کرد. لجاجتم  حس انتقام جویی شان را بیدار می کرد. 

منصف بودن سخت بود. مسئول بودن. به این معنی بوده همیشه که در هر رابطه ی -کاری، دوستانه، عاطفی- بیشترین بار را ببرم. بیشترین مسئولیت را بپذیرم. و خیلی وقت ها احساس تنهایی کنم. حس کنم هیچ کسی در کنارم ایستاده نیست. حس کنم فقط من مسئول اعمار ویرانی ها هستم. حس کنم درک نمیشوم.

و من هم آموختم. و تغییر کردم. آموختم به بعضی ها که ارزشش را ندارند مجال ندهم. آموختم در انتخاب انسان های اطرافم محتاط تر باشم. آموختم گاهی سقف توقعاتم را پایین بیاورم.
اما نه آن زمان و نه اکنون،  گناهم را به پای کسی ننوشتم.  نا روشن و دو رو نبوده ام.  منافع خودم را اولویت ندادم و همیشه همیشه تلاش کرده ام به اخلاقی ترین وجه ممکن عمل کنم. 
و همین است که حالا، هر چند شاید رهتوشه ام خاطره های لذتبخش کم داشته باشد، احساس آرامش و سبکباری می کنم.
میدانم در این معامله بعضی چیزها را از دست داده ام. میدانم تنهایی بسیار داشت این مسیر. میدانم هنوز هم بسیار تنهایی دارد. اما تلخ نیستم. راضی ام از آنچه به دست دارم و میدانم آنچه از دست داده ام اکثرا ارزش داشتن را نداشت. حد اقل برای من.
و از خودم مدیونم. از خود 18 ساله ام به خاطر حرمتی که به عشق داشت، از خود 20 ساله ام به خاطر پی گیری رویاهایش، و از خود 23 ساله ام به خاطر صداقت بی رحمانه اش با خودش و قلبش. 
---
پ.ن: اگر کسی از دوستانم شکایتی از دوستی با من دارد، این فرصت خوبی برای بیان آن شکایت هاست :)

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

"زهر باید خورد و انگارید قند"

نه رابعه. اینجا در برابرت شورش می کنم.

زهر نمیخورم. درد را نمی پذیرم.


این فصل به پایان می رسد. در من دیگر، خونی برای ریختن نمانده است

 

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

پرواز

امروز گویی اینجا نیستم. در روی زمین.
شادمانی بی دلیل. هدیه بزرگیست. و هدیه ای در این شهر و در این زمانه کمیاب. 
و من بی دلیل شادمانم.
میخندم. نگاهم می درخشد ( در نگاه های دیگران دیدم). نیرویی عجیب در خونم در گردش است. 

میتوانم روی حویلی بروم برقصم. روی بالکن بیاستم بخوانم.
حس می کنم میتوانم ساعت ها کار کنم. 
گوش بدهم.
ببخشم. 
مهر بورزم. 
حس می کنم میتوانم هزار کودک گریان را بخندانم. با کوه کشتی بگیرم. با باد، مسابقه دویدن بدهم. 
میتوانم تمام جهان را در آغوش بگیرم. 
گیسوانم را پناه همه زخم خورده گان کنم. 
سبکبارم.
ممنونم. 
پر پرواز دارم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

" زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول"

این روزها خیلی نق می زنم.  احساس بی سرنوشتی مطلق می کنم. و احساس حماقت. بسیار احساس حماقت می کنم. و احساس در گل مانده گی... و احساس ترسو بودن. 
آخ.. احساس ترسو بودن، حس بدیست.. من معمولا این حس را ندارم. 
گاهی میخواهم پل ها را بسوزانم.  بارم را جمع کنم. در به روی بعضی ها ببندم. ناپدید شوم. 
گاهی میگویم صبر. صبر. صبر.
امروز متوجه شدم که بزرگترین دشمن خویش هستم. رنجم، از خود آزاریست. 
و بعد متوجه شدم که چقدر همه چیز نسبت به روزهای نخست آسان تر شده است. چقدر آموخته ام. چگونه بعضی از علل اصلی نا آرامی ام کمرنگ شده اند در این روزها.
و من، متوجه نبوده ام. ندیده ام. نیاستاده ام تشکر کنم. نیاستاده ام قدردان باشم. نیاستاده ام لذت ببرم.
و شاید مشکلات را بیش از اندازه بزرگ می کنم.
کافی ست. چشم ها را باید شست. 
کافی ست بهانه گیری. تلخ کامی. سرگشتگی. 
باید تصمیم گرفت. حرکت کرد. تجلیل نمود. شاد بود.
دلم را گرفته این دختر نق نقی گله مند که این خونریزی درونی را متوقف نمی کند.
بس است.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

روزانه

امروز در کابل باران آمد.
زیر باران گشتم چند دقیقه.
ط. میخواست تنیس بازی کند. توپ را نیافتیم. 
صبح از پول حرف زده بودیم. 
من زیر باران تصمیمم را گرفتم.
خانه آمدم و خوابیدم. چند ساعت. خوابی بی رویا. عمیق. از روی خستگی. خوابی برای درمان زخم هایم. 

شام آرامی بود. تا زمانی که همسایه ها با هم جنگیدند و سه نفر چاقو خورد. 
مادر نگران همسایه هاست.  رنگ بچه سفید پریده، او می گوید.

انترنیت ضعیف است. اگر نه این آهنگ تازه رپ را می شنیدم. رپ افغانستان. میگویند پر درد است. 
نان میخورم. سریال تماشا می کنم. کار می کنم.
میخوابم. تا فردا. تکرار درد. 

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

محافظت

کامل بود. و نمیتوانستم دوستش بدارم.
و میدانست.
چند روز، ندیدمش.  کناره می گرفت.
گله کردم. دوست بودیم ما و هم سلیقه و هم فکر و مصاحب.
با آن چشمان مهربانش، مهربانترین چشمان دنیا، با ملایم ترین لحن ممکن،  مهر آمیزترین لحن ممکن، گفت باید از خود محافظت کرد. از قلب خود محافظت کرد. اگر ممکن باشد.
آن زمان، می فهمیدم چی می گفت. اما نمیتوانستم حس کنم دردش را.
کمی کودکانه آمد حرفش به نظرم. کمی از روی درمانده گی.
حالا، فکر می کنم خدا انتقام آن مهربان دل را از من می گیرد. حالا که هر روز " از کشیدن سخت تر گردد کمند"
که دلم نیازمند محافظ است.

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نامه از کابل2

مهربان
پرسیده بودی چگونه ای. و صبر کردم تا یک ماه بگذرد از آمدنم. که شاید کامم شیرین تر شود و بی قراریم کمتر و سرگردانیم گم.  که شاید صبح وقتی بر میخیزم حس نکنم در خانه خود بیگانه ام. در کشور خود مسافر. به زبان  خود، نا آشنا. 
و گذشت. و شد. کمتر بی قرارم حالا. بیشتر آشنایم. دیروز وقتی از خیاطی با فریده بر می گشتم و بوی نان داغ و خاک تر در کوچه پیچیده بود و نزدیک افطار بود و مردم شتابزده به خانه بر می گشتند و پسرکان نزدیک مسجد ایستاده بودند، قلبم از این همه آشنایی مملو شد و برای لحظاتی سخت احساس خوشبختی کردم. 
آنچه تو "بلازده گی" میخوانی اما همچنان سرجایش است. روزها با بلا مجادله می کنم. گاهی او را مرا به زمین نزدیک می کند. گاهی من او را به زمین نزدیک می کنم. هیچ کدام مغلوب نمیشویم. گاهی به فکر فرار می افتم، گاهی صبوری بر می گزینم، گاهی به امید پناه می برم. و بلا همچنان باقیست. و همچنان اندوه را در چشمانم منتشر می کند و از قلبم به رگ رگم ضعف می فرستد و گاهی مرا در آغوش دردناکش سخت می فشارد. درد. حملات درد را تاب می آورم. سرم را بلند می گیرم. نگاهم را زیر مژه پنهان می کنم. و ادامه می دهم. تا نبرد من و بلا به کجا برسد؟
تنهایی خیلی نزدیک شده است به من. بخشی از این نزدیکی به دعوت من است. روزانه با تنهایی قدم می زنم. در شعر خوانی هایم مهمانش می کنم. شب ساعت ها با هم دراز می کشیم و فکر می کنیم. در میانه روز کاریم می آید و کنارم می نشیند و حضور آرام و تاریکش را به من تحمیل می کند. در موتر میان من و دیگران می نشیند. در جمع، زبانم را می دزدد. مانع به دیگران زنگ زدنم میشود. میل دیدار دوستان را کمرنگ می کند. حصاری شده است دور من. هم محافظتم می کند و هم مرا بریده است، از جهان. 
اوضاع مملکت بی سامان است. شاید بی سامان تر از آنچه در این ده سال گذشته بود.  سفلگان رهبری می کنند و عاقلان به گوشه ای خزیده اند و یا بار سفر بسته اند. خون و دود و انتحار بخشی از برنامه روزانه ما شده است. 
همه چیز بد نیست. حتی شاید این بی سامانی ها هم. زنده گی همچنان ادامه دارد. همچنان که شاید شنیده باشی پری نامزاد شد. شعر سعدی هنوز شیرین است. اقبال و جلال برای آینده هایشان برنامه های بلند پروازانه دارند. همسایه در کنار خانه اش خانه ی دیگر آباد می کند.  پروانه برای سفرش آماده میشود. با شوق. با هیجان. با دلهره. 

تو هم از خودت بگو. میخواهم بدانم. هر چند میدانم نمی گویی..

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

یاد

به عکس ها نگاه می کنم. همه آن دوره به یک خواب می ماند. به رویا. به بودن در جهانی غیر واقعی. اینقدر از اینجا به دور. بریده. به یک سفر نیمه شبی به کوه قاف.
به خودم می نگرم. سرم که آرام روی شانه ویل یا پرسیس آرامیده است. به اطرافیان آن زمانم می نگرم. ابر انسان های مهربان. ابر انسان های مهر ورز.  به موسیقی دانانان. زبان دانان. خوبان. مهربانان. 
به یاد درس ها و بحث ها می افتم. مناظرات. آموختن. در نیمه روشن صبح زود به کتابخانه رفتن. شب خسته برگشتن. لباس امتحان بر تن کردن. هراسزده از دست همدیگر گرفتن در وقت باز کردن مکتوب نمرات.
به بازی ها می نگرم. در ساختمان های قصر مانند. با لباس های مجلل. شستشو شده در نور. خندان. سرمست. 
به قایق. به مرغابی ها. به غروب. به قایقرانان. به گیتار. 
به یاد میله ها می افتم. در کنار رودخانه. در پارک. بعد از ظهر بهار. باد. آزادی. خنده. 
شب های زمستان. چای. صحبت. رقص. گیتار. آواز. خنده. یوتوب. کیک چاکلیتی مخصوص ویل. 
به یاد خودم می افتم. محبوب. آسوده. بی خیال. سرمست. پرناز. مهربان. متبسم

تیه. اش. یایل. مهربانان. نازنینان. 

ویدیا. فرانچیسکا.

مهمانی ها. شب نشینی ها. 

آدم ها. آدم های نازنین. دوست داشتنی. با هوش. 

جای آن زنده گی را با چی پر خواهم کرد؟ جای آن خاطرات را چی خواهد گرفت؟ جای آن آدم ها در زنده گی ام؟

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

"مرمت کن مرا از نو"

کاش به همین آسانی بود. که دل شکسته، با چند حرف شیرین تسلی می یافت. که با یکبار دیدن، در آغوش گرفتن، همه چیز مثل سابق می شد. 
نمیشود.  تلاش می کنم دلم را مرمت کنم. مثل همیشه به تو نگاه کنم.  نگذارم هیچ دیواری میان ما باشد. مثل همیشه از تو مراقبت کنم. به تو گوش بدهم. بگذارم از من مراقبت کنی. اما به این آسانی نمیشود.
گفتی: نمیخواهم بشنوم. دیگر نمی خواهم بشنوم.
و چیزی آن شب در درون من شکست. 
و حالا هر چه می کوشم، مرمت نمیشود. 


انسان شکسته ی هستم عزیزم. شاید مدتی وقت بگیرد. به دل نگیر اگر در پاسخ نگاهت، لبخند نمیزنم. اگر اندوه چشمانم را نمیتوانم پنهان کنم. اگر پاسخی برای مهربانی ات ندارم به جز اجتناب. به جز دزدیدن نگاهم. یا یک پچ پچ بی ربط و زورکی زیر لبانم.
دل به این آسانی مرمت نمی شده است، بی صاحب. باور کن تلاش کرده ام.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

برزخ تردید

مدتیست که در این نبرد درونی سر گردانم..و در نبرد با تو.
گاهی می گویم بروم. بار ببندم و بروم و برای همیشه آزاد شوم از این نبرد.
گاهی می گویم بمانم، بجنگم، تواناتر شوم.
گاهی، در لحظات کمیاب صلح و آرامش، میدانم ارزش ادامه دادن را دارد این تلاش با این همه درد... با این همه مجادله دایمی برای سایه نشدن، سایه نماندن.. که تواناترم می کند و آن را باید حتی به قیمت خون جگری مداوم، به قیمت نفس های همیشه بریده، حفظ کرد

گاهی میگویم رفتن گریز است. من انسان گریز نیستم، نباید باشم.

گاهی میگویم چرا همیشه انتخاب های دشوار؟ چرا یکبار به خودم امتیاز ندهم، زنده گی ام را آسانتر و دلپذیر تر نکنم؟  چرا مسیری را انتخاب نکنم که مرا آسانتر به منزل برساند؟ که بیشتر برایم فضای نفس کشیدن بگذارد. مگر زنده گی در این ملک، به اندازه کافی سخت نیست که من خودم را اینگونه هم درگیر کرده ام؟ مگر مسئولیت های دیگرم شانه شکن نیستند...

گاهی، هر سوراخ کوچک را روزنه ای می بینم به آن سوی این دیوار عظیم و غیر قابل عبور که در برابرم است...
گاهی می گویم شاید سماجتم غیر ضروری و احمقانه است.. شاید ادامه ندادن، شجاعانه ترین تصمیم است.. شاید ماندن از روی ترس و عادت است.
گاهی میگویم چه دلیلی دارم برای ادامه دادن؟ چه نشانه ای از موثریت، از تغییر، از کلکین و نور و روشنایی و امکان؟
ولی باز هست.. روزنه است.. و باز، گاهی نیست..
همه اینها تردیدها درد آورند.. شاید در این مرحله اجتناب ناپذیرند.. و میدانم که با همه تردیدها ادامه میدهم. ولی دردناک تر از همه تردیدها، ترس این است که روزی من بسیار بیشتر از این نبرد را، در این درگیری ببازم.. که روزی باور را ببازم و  مهری را که مادر آن باور است...

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

غرق شو

ویدیا گفته بود خودت را در کار غرق کن. کار، مداواست.  محبوب است. معشوق است. تسلی است. 
حالا من، هر چه خودم را عمیق تر غرق کنم، اندوه عمیق تر به دنبالم می آید..
باید صبور باشم. باید بی پرواتر خودم را غرق کنم. تا جایی که دست هیچ خیالی به من نرسد. خالی از رویا، خالی از خیال، خالی از تمنا. 
آرام. موثر.  مفید. 
تا جایی که سرگشتگی دیگر نماند و همه تلخی کامم فراموش شود.
کار.









۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

کابل.. حافظ

برگشته ام. کابل نشینان، میخواهم ببینم تان. همین روزها یا زنگ می زنم، یا ایمیل، یا پشت دروازه تان می آیم

...

از بس که دست می گزم و آه می کشم. آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
حافظ

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

از مهر، وداع و تنهایی

زمان وداع زمانیست که انسان ها همه خاطرات شیرین شان با همدیگر را به خاطر می آورند و دل ها نزدیک تر می شوند.. بعضی نگفته ها به زبان می آیند و مهری حزین در فضا جاری میشود.
این روزها، بیش از خیلی وقت های دیگر، احساس دوست داشته شدن می کنم و در مهربانی عزیزانم و نزدیکانم در این کشوری که برای دو سال خانه ام بود، غوطه میخورم. به کلمات مهر آمیز می آویزم، مهربانانم را سخت در آغوش می گیرم، در شیرینی مهر آلود نگاه ها، در تبسم ها و اشک ها، در گوش دادن ها و سخن گفتن ها، عشقی مطمئن و آرامش بخش را می بینم که مرا چون لحافی می پوشاند و میخواهد تا سالیان سال از همه نا امنی ها و خطرات محافظت کند.. دوستانم هر کدام نگران سلامتم هستند و چشم براه آینده ام.. و این مهرشان قلبم را می لرزاند. کمتر زمانی در زنده گی است که مهر چنین هم متراکم و هم منبسط میشود و تو احساس به شدت دوست داشته شدن و دوست داشتن می کنی.. حس محبوب بودن. عزیز بودن. ارزشمند بودن. حسی خوب ولی دردناک چون آمیخته با حزن جدایی ست.. خودم را خوشبخت میدانم و امیدوارم سزاوار این مهر باشم و بمانم..
خودخواهانه، اما، این مهر مرا بیمناک می کند.. می ترسم از این که در آینده هرگز این سعادت را نداشته باشم که مورد مهر و لطف چنین گروهی از انسان های نازنین و خارق العاده و گرامی باشم.. از تصور تنهایی می ترسم. از تصور اینکه، آنجا، در خانه، بیش تر از همه نقاط جهان تنها باشم.. که آنجا، که همه، به درستی، درگیر دغدغه های زنده ماندن هستند، فرصتی برای مهر ورزیدن نباشد.. از این میترسم که در آنجا که بیش از همه نقاط جهان برای من عزیز است، کمتر از همه نقاط جهان که در آن زیسته ام، مهر را تجربه کنم، دوست بیابم و شادمان باشم.. یا فرصت کنم به دوستانی که دارم، چنان که باید، مهر بورزم.
میدانم خودخواهانه و احمقانه است.. و شاید تا حدی کلیشه.. اما فکر می کنم برای سلامت روح و قلبم، یکی از مهمترین عناصر، مهر ورزیدن است.. توان مهر ورزیدن.. و سعادت محبوب بودن.. و میترسم که نا امید کنم و نا امید شوم در این عرصه...
ساده بگویم از تنها ماندن می ترسم در آن گیر و دار و آشوب و دشواری.. از دشواری، از جنگ، از نا امنی آنقدر نمیترسم که از تنها بودن در رودررویی با آن.. میدانم که دوستانم در اینجا با من خواهند ماند ولی اقیانوس ها فاصله و غرور خام من در نیاشفتن خاطرشان، دوری ایجاد خواهد کرد و تنهایی، قدرتمندتر از همیشه، مرا به زمین خواهد..
نمیدانم.. عجیب است که در این روزهایی که فوران مهر در زنده گی ام شگوفاتر از معمول است اینقدر احساس تنهایی می کنم... یکی دیگر از تناقض های روح سرگشته من.... نمیدانم.
اما بزرگتر از این حس تنهایی، حس سعادتی است که مهربانی دوستانم در من ایجاد کرده است... سعادتی درخشان، گرم و شیرین.

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

این روزها.. که می گذرد

میخواهد مرا تا خانه ام همراهی کند.
میگویم: با من مهربان نباش. این هیچ چیزی را آسانتر نمی کند.
سکوت می کند.
میگویم: جدی می گویم. مهربانی نکن با من. بیشتر دلتنگت می شوم.
میگوید: راست گفتی. بغضش را در صدایش می شنوم.
این روزها تلاش می کند هر روز همدیگر را ببینیم. برایم چای می ریزد. کیک می آورد. در پیاده روی های ما، سیب می آورد. با مهر و دقت همیشگی اش به حرف هایم گوش میدهد. گاهی سکوت می کنیم، می ایستیم، و اندوهی که در هوا موج می زند، غیر قابل تحمل میشود. نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تابش را ندارم. از شکستن می ترسم. از گریستن. دلتنگش می شوم.
وارد آشپزخانه میشوم. ا.با مادرش نشسته است. زنی با موهای کوتاه و گوشواره های بلند جگری رنگ. ا. می گوید شب به شام رسمی خواهند رفت. دیروز با هم به کنسرت رفته اند. امروز پیاده روی می روند. مادر و پسر نشسته اند و حرف می زنند و می خندند. خوشبختی را میتوانی در فضا حس کنی. به یاد حرف ا. می افتم که یک روز، یکباره، از مادرش برایم گفت و از اینکه پدرش، از او خوب مراقبت نکرده است. "عادت نداشت با مادرم مهربان باشد و یا به خاطر شادمانی دل او بکوشد". ا. کم حرف. شرمگین. نرم خوی. ا. مرد اعداد و آمار. پروفیسور آینده. ا. موسیقی دوست. مادرش گفت: نمیدانی چقدر دلتنگت شده است از حالا. می گوید نمیخواهد به تابستان فکر کند.. زمانی که همه دوستانش از اینجا می روند. گفتم من میخواهم به تابستان فکر کنم اما نمی خواهم به جدایی فکر کنم... دیگر بس است.. باید پایان جدایی ها باشد این.. میخواستم "خطر داره جدایی" را برایشان بخوانم.. بعد دیدم نمیشود ترجمه کردش. نباید به اندوه افزود.
و فرانچیسکا و ویل. دیوید می گوید نمیداند وقتی یک اقیانوس بین ما فاصله انداخت، چه چاره کند. ازم قول گرفت قبل از 40 سالگی اش به دیدنش بروم. ویدیا می گوید اگر اوضاع بد شد، خبرش کنم. می گوید می آید کابل و مرا کشان کشان می آورد..
من به تنهایی عظیمی فکر می کنم که نبودن این انسان های خارق العاده در کنارم، در زنده گی ام ایجاد خواهد کرد.. تنهایی دلگیر. تنهایی غمگین.
می گوییم سکایپ است. می گوییم نامه های طولانی. می گوییم عروسی پرسیس. می گوییم نهایتش قرار می گذاریم و یک سال بعد در ترکیه می بینیم. می گوییم از همه چیزهای مهم زنده گی همدیگر خبر میباشم. هرمیانی می گوید این دوستی ها همه ی عمر می پایند. شصت و چند ساله است. تجربه کرده، میداند. ی. می گوید ما هنوز جوانیم. هزاران فرصت است برای باز دیدن.
اما هیچ چیزی این واقعیت را تغییر نمیدهد که یک ماه دیگر، در پایان روز وقتی به خانه بر میگردم نمیتوانم دروازه فرانچیسکا را تق تق کنم و هر دو ساعت ها حرف بزنیم. نمیتوانم سرم را روی شانه دیوید بگذارم و او آواز بخواند. هر چقدر هم بخواهم نمیتوانم با ویل مشتزنی کنم و یا با ویدیا و دیانا خرید بروم. هر کاری بکنم نمیتوانم پرسیس را به یک پیاله چای مهمان کنم و یا همه ما، یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سفر دو روزه برویم. نمیشود لمس کرد، دید، در آغوش گرفت.. نمیشود بازی نور را بر چهره ها تماشا کرد، صدای خنده ها را در حافظه اندوخت، گرمی دست ها را پیدا کرد، شیرینی آن نگاه را تجربه کرد..
نمیشود.
دلتنگ میشوم.