زمان وداع زمانیست که انسان ها همه خاطرات شیرین شان با همدیگر را به خاطر می آورند و دل ها نزدیک تر می شوند.. بعضی نگفته ها به زبان می آیند و مهری حزین در فضا جاری میشود.
این روزها، بیش از خیلی وقت های دیگر، احساس دوست داشته شدن می کنم و در مهربانی عزیزانم و نزدیکانم در این کشوری که برای دو سال خانه ام بود، غوطه میخورم. به کلمات مهر آمیز می آویزم، مهربانانم را سخت در آغوش می گیرم، در شیرینی مهر آلود نگاه ها، در تبسم ها و اشک ها، در گوش دادن ها و سخن گفتن ها، عشقی مطمئن و آرامش بخش را می بینم که مرا چون لحافی می پوشاند و میخواهد تا سالیان سال از همه نا امنی ها و خطرات محافظت کند.. دوستانم هر کدام نگران سلامتم هستند و چشم براه آینده ام.. و این مهرشان قلبم را می لرزاند. کمتر زمانی در زنده گی است که مهر چنین هم متراکم و هم منبسط میشود و تو احساس به شدت دوست داشته شدن و دوست داشتن می کنی.. حس محبوب بودن. عزیز بودن. ارزشمند بودن. حسی خوب ولی دردناک چون آمیخته با حزن جدایی ست.. خودم را خوشبخت میدانم و امیدوارم سزاوار این مهر باشم و بمانم..
خودخواهانه، اما، این مهر مرا بیمناک می کند.. می ترسم از این که در آینده هرگز این سعادت را نداشته باشم که مورد مهر و لطف چنین گروهی از انسان های نازنین و خارق العاده و گرامی باشم.. از تصور تنهایی می ترسم. از تصور اینکه، آنجا، در خانه، بیش تر از همه نقاط جهان تنها باشم.. که آنجا، که همه، به درستی، درگیر دغدغه های زنده ماندن هستند، فرصتی برای مهر ورزیدن نباشد.. از این میترسم که در آنجا که بیش از همه نقاط جهان برای من عزیز است، کمتر از همه نقاط جهان که در آن زیسته ام، مهر را تجربه کنم، دوست بیابم و شادمان باشم.. یا فرصت کنم به دوستانی که دارم، چنان که باید، مهر بورزم.
میدانم خودخواهانه و احمقانه است.. و شاید تا حدی کلیشه.. اما فکر می کنم برای سلامت روح و قلبم، یکی از مهمترین عناصر، مهر ورزیدن است.. توان مهر ورزیدن.. و سعادت محبوب بودن.. و میترسم که نا امید کنم و نا امید شوم در این عرصه...
ساده بگویم از تنها ماندن می ترسم در آن گیر و دار و آشوب و دشواری.. از دشواری، از جنگ، از نا امنی آنقدر نمیترسم که از تنها بودن در رودررویی با آن.. میدانم که دوستانم در اینجا با من خواهند ماند ولی اقیانوس ها فاصله و غرور خام من در نیاشفتن خاطرشان، دوری ایجاد خواهد کرد و تنهایی، قدرتمندتر از همیشه، مرا به زمین خواهد..
نمیدانم.. عجیب است که در این روزهایی که فوران مهر در زنده گی ام شگوفاتر از معمول است اینقدر احساس تنهایی می کنم... یکی دیگر از تناقض های روح سرگشته من.... نمیدانم.
اما بزرگتر از این حس تنهایی، حس سعادتی است که مهربانی دوستانم در من ایجاد کرده است... سعادتی درخشان، گرم و شیرین.
۴ نظر:
تبریک خانم گل و استوار باشی برای ادامه راه.
تبریک می گم که دانشگاه تمام کردید. می دانی شهرزاد در خیلی از مواردی که نوشتی با شما مشترکاتی یافتم. دوستان خوب که تنهایی مان را پر می کردند و تنهایی که گفتی شما را می ترساند.
شهرزاد عزیز، هر جا که هستی سبز و مانا باشی. آینده در دستان تو و همنسلان توست پس گامهایت را استوارتر بردار.
شهرزاز عزیز، مبارک. همیشه مؤفق باشی و بدرخشی.
ارسال یک نظر