کامل بود. و نمیتوانستم دوستش بدارم.
و میدانست.
چند روز، ندیدمش. کناره می گرفت.
گله کردم. دوست بودیم ما و هم سلیقه و هم فکر و مصاحب.
با آن چشمان مهربانش، مهربانترین چشمان دنیا، با ملایم ترین لحن ممکن، مهر آمیزترین لحن ممکن، گفت باید از خود محافظت کرد. از قلب خود محافظت کرد. اگر ممکن باشد.
آن زمان، می فهمیدم چی می گفت. اما نمیتوانستم حس کنم دردش را.
کمی کودکانه آمد حرفش به نظرم. کمی از روی درمانده گی.
حالا، فکر می کنم خدا انتقام آن مهربان دل را از من می گیرد. حالا که هر روز " از کشیدن سخت تر گردد کمند"
که دلم نیازمند محافظ است.
۲ نظر:
I sadly understand you. it is so sad, so damn sad.... i hate it
Salam Hamid.
It is a sad and beautiful feeling.. but, yeah, extremely depressing
ارسال یک نظر