۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

ترس، رکود

در این روزها ترس مرا در آغوش سردش می فشارد. ترس رکود. ترس ماندن. پوسیدن. هیچ چیزی را آغاز نکردن. هیچ چیزی را به انجام نرسانیدن.
میترسم شش ماه بعد از خواب بیدار شوم وهیچ دست آوردی، ره توشه ای، 
میترسم شش ماه بعد هم، هیچ چیز تازه ای در مورد خودم یا جهان ندانم.
میترسم، بی اثر، بی صدا، کم کم ناپدید شوم، کمرنگ، بپوسم، از میان بروم

زنده گی واقعی همین است؟ از رفتن بازماندن. تسلیم محدودیت های خود شدن. رکود را پذیرفتن. هر روز دور خود دیوارهای تازه ای ایجاد کردن. از خود، محافظت کردن و در خود، گندیدن.
میخواهم طور دیگری زنده گی کنم.
نمیدانم چگونه؟
یا میدانم، اما شاید همتش را ندارم. شاید توانش را. 

تنبلی، باعث مرگ من خواهد شد. 
رکود، مرگ است.

۱ نظر:

سخیداد هاتف گفت...

شهرزاد عزیز سلام ،
زیاد سخت نگیرید. سقف رضایت آن قدر بالا است که هرگز دست آدم به آن نخواهد رسید. به گونه یی دیگر زیستن هم چیزی شبیه همین زنده گی موجود خواهد بود. این نقص که می بینید در همت شما نیست. در زنده گی آدمی است. با هر میزان هوش و همت باز کمابیش در همین سطح رضایت موجود خواهیم ماند. برای تغییر بنیادین این وضع " عالمی دیگر بباید ساخت ، وز نو آدمی" که آن هم میسر نیست. شادکام باشید.