این روزها خیلی نق می زنم. احساس بی سرنوشتی مطلق می کنم. و احساس حماقت. بسیار احساس حماقت می کنم. و احساس در گل مانده گی... و احساس ترسو بودن.
آخ.. احساس ترسو بودن، حس بدیست.. من معمولا این حس را ندارم.
گاهی میخواهم پل ها را بسوزانم. بارم را جمع کنم. در به روی بعضی ها ببندم. ناپدید شوم.
گاهی میگویم صبر. صبر. صبر.
امروز متوجه شدم که بزرگترین دشمن خویش هستم. رنجم، از خود آزاریست.
و بعد متوجه شدم که چقدر همه چیز نسبت به روزهای نخست آسان تر شده است. چقدر آموخته ام. چگونه بعضی از علل اصلی نا آرامی ام کمرنگ شده اند در این روزها.
و من، متوجه نبوده ام. ندیده ام. نیاستاده ام تشکر کنم. نیاستاده ام قدردان باشم. نیاستاده ام لذت ببرم.
و شاید مشکلات را بیش از اندازه بزرگ می کنم.
کافی ست. چشم ها را باید شست.
کافی ست بهانه گیری. تلخ کامی. سرگشتگی.
باید تصمیم گرفت. حرکت کرد. تجلیل نمود. شاد بود.
دلم را گرفته این دختر نق نقی گله مند که این خونریزی درونی را متوقف نمی کند.
بس است.
۱ نظر:
خودآزاری عادت قدیمی ام شده،حالا هر وقت که خودآگاه میشود برای ام که ساعتها دارم خودم را به باد نک و نال، شکایت و بی عرضه گی و حماقت می گیرم،خیال ام راحت میشود که خبو شاید این قدرها هم همه چیز به گردن من نیست که من خودم روحیه ی خود آزاری ام را زیاد بزک کرده ا...همه ی اینها اما باعث نمی شود که کم اش کنم یا نفی اش کنم یا مبارزه ای کنم با دلخوشی خودآزاری ام
ارسال یک نظر