۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

برخوردها: زن بودن

خواهرم تازه از سفری به یکی از ولایات برگشته است. می گوید همه در گروه کاریش (همه آقایان بودند) مداوم در مورد زنان حرف می زندند. از ناتوانی تاریخی زنان می گفتند و از ستم زن بر زن. از "عاطفی" و "مظلوم" بودن زنان می گفتند و از نیاز به "حمایت" از زنان به عنوان موجوداتی شکستنی و دوست داشتنی. می گوید بارها بحث کردند که زنان سهمی در "آفرینش" نظام ها ندارند بلکه "پیرو و مقلد" مردان هستند. خواهرم که زیاد به این بحث ها علاقه ندارد می گوید نمیداند چرا این چنین یکباره به زنان حمله می کردند و به شدت با این مسئله در گیر بودند. می گویم: حضور تو، "مردانه گی" آنها را به خطر می انداخت. حضور زنی فعال و شجاع، به شدت آنها را نا امن ساخته بود و آنها خود را ناگزیر از آن می یافتند که موضع دفاعی بگیرند.
......
به جلسه ای مهم می رویم و چندین دوسیه سنگین در دستم است. همراهم (مرد) از چوکی پیشروی موتر پیاده میشود و با عجله تلاش می کند مرا پشت سر بگذارد. پیشاپیش من راه می رود و در مورد جلسه به من می گوید. نزدیک دروازه ورودی دفتر دور می خورد، دوسیه ها را به اصرار از نزدم می گیرد و می گوید: بتی (بده) که در دست دخترها خوب مالوم (معلوم) نمیشه. و من متعجب که چرا تا بحال این نکته مهم!!! را در نیافته بود.
وارد اتاقک امنیتی می شویم تا در زمان انتظار از گرمای سوزان در امان باشیم. در گوشه ای، یک چوکی خالی است. همراهم و یکی از آقایان مسلح اصرار می کنند که بنشینم. محکم، بلند و روشن می گویم: نی. آزرده و متعجب اند.
.....
به یکی از جلسات مهم دیگر رفته ایم. میزبانان (یک خانم و عده ای از آقایان) همه با همراهم (مرد) احوالپرسی می کنند، از آمدنش تشکر می کنند، او را به دیگران معرفی می کنند و پرسش های خود را خطاب به او مطرح می کنند. هر چند دقیقه، من گفتگو ها را قطع می کنم، ناخوانده وارد بحث میشوم و نظر می دهم و یا همراهم پرسش ها را به من راجع می کند. نمیدانم به دلیل زن بودنم است یا به دلیل جوان بودنم که مرا نادیده می گیرند و بیچاره همراهم را هم که بسیار به من احترام دارد، در وضعیت ناراحتی قرار می دهند. حدسم این است که هر دو مشخصه! مرا در وضعیت شکننده ای قرار داده اند، در وضعیتی که باید حضور خود را توضیح بدهم، ثابت کنم و قابل قبول بسازم.
........
در این موارد و خیلی موارد دیگر ( شوخی های جنسی، حمایت "مهربانانه و پدرانه" خفت آمیز از زنان، مزاحمت های خیابانی و تیلیفونی) گاهی قبل از اینکه واکنش بدهم، یک لحظه مکث و یا کاملا سکوت می کنم. این مکث و گاهی سکوت شاید برای این است که نمیدانم پیامد واکنشم/پاسخم/اعتراضم چی خواهد بود و به اصلاح و یا عقده خواهد انجامید و گاهی به این دلیل ساده که میترسم. از خشمگینانه روبرو شدن با آشنایان، همکاران و یا بیگانگانی که بیمی از تحقیر بیشتر من ندارند، میهراسم. گاهی هم به این دلیل که حوصله بحث های بی پایان و بی نتیجه را با انسان هایی که اصلا قصد ندارند به من گوش بدهند، ندارم. اما شاید بیشتر به این دلیل ساده که جرئت رویارویی مستقیم را ندارم. بهانه هم کم نیست: مودب بودن، احترام بزرگان، پاسخ احمق خاموشی است، جدا سازی و دعوا موثر نیست و......

دیدگاه ها و برخوردها: انتخابات

- ما باید از حضور فعالانه و شجاعانه شهروندان در انتخابات که پروسه ای دموکراتیک است حمایت کنیم. حضور فعال شهروندان و نهادها ضامن شفافیت انتخابات است.
- انتخابات، مطمئن نیستم که برگزار شود. فکر میکنم در آخرین روزهای قبل از انتخابات به بهانه ای برنامه را بر هم خواهند زد و باز تا چند سال دیگر همین خرک و همین درک.
- خواهرک گل، شرکت در انتخابات، شرکت در یک سیرک بین المللی است. ما خو دلقک نیستیم.
-" یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟- ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری" (بدون شرح)
- نمی فهمم عزیزم. مه هنوز تصمیم نگرفتیم. کارت گرفتم چون دیر می شد. اما مطمئن نیستم که در انتخابات شرکت می کنم یا نه؟ ایا شرکت در انتخابات برای مشروعیت دادن به رئیس جمهور تحمیلی استفاده خواهد شد؟ آیا هنور روزنه امیدی باز است؟ من از پروسه های دموکراتیک حمایت می کنم اما انتخاباتی که در فضای نا امن و با وجود اینهمه تخلف ها و بند و بست های سیاسی برگزار میشود، هنوز دموکراتیک هست؟ خلاصه، مترددم.
- مه در انتخابات نمی رم چون می فامم که کی پادشاه می شه. از اول مالوم است.
- مه چی می فامم همشیره. از مردای ما بپرس. الی اینا چند سال پیش انتخابات نداشتند؟ باز چرا ایقه سرگردانی دوباره؟
- من خودم هم رای میتم و همه دوستانم را هم تشویق کردم ثبت نام کنند و رای بدهند تا هم حضور زنان در تصمیم گیری سیاسی پر رنگ تر شود و هم زنان کاندید از بی تفاوتی خواهران شان دلزده نشوند.
- من رای میدهم چون رای وظیفه است، امانت است. رای یک مکلفیت دینی است.
- ببین شهرزاد، من در این مورد کاملا واقعبینانه می خواهم عمل کنم. تو خود باهوشی و از بازیهای پشت پرده آگاهی. (من: به خدا اگر خبر باشم). مهم این است که این انتخابات برگزار شود و "قابل قبول" باشد و باید به کاندیدی رای داد که امکان پیروزی اش بیشتر باشد.

- خوارک، حالی تو مالومات داری که چطور خواهد شد ای انتخابات؟ تو خو می گی که دمو دفترشان کار می کنی. ای انتخابات ایران واری نشه که جوانای مردم کشته شون.
- ایقه پیسه ره سر ای کمپاین و استخدام کارمند و دیگه مسخره گی ها مصرف نکنن. بین مردم غریب و بیچاره توذیع کنن. ما ره از خیر و شر انتخاباتش تیر.
- بعد از قرنها بلاخره به شهروندان این مملکت فرصت داده شده که رهبر خود را انتخاب کنند. ما باید در ای پروسه شرکت کنیم و اهمیت صدای خود را نشان بتیم.
- من ترجیع میدهم که به کسی رای بدهم که حتی اگر امکان کامیاب شدنش بسیار کم است، از اصول و افکاری نماینده گی کند که برای من مهم و ارزشمندند.
- 41 کاندید، تو ره به خدا. خدای ما یکی، پیامبر ما یکی، چرا 41 کاندید؟ بیایین اتحاد کنین، یک کاندید باشه و او هم از همی ولایت ما.. به این خاطر که قبلا به ما هیچ نوبت داده نشده.
- صرف نظر از اینکه این پروسه چقدر خوب برگزار خواهد شد، من میخواهم وظیفه شهروندی ام را انجام دهم و رفع مسئولیت کنم.

و صد ها حرف و شایعه و دیدگاه دیگر... شما هم نظرتان را بگویید، لطفا.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

بعضی ها..

بعضی ها "سایبان آرامش" اند و شاخه سبز امید..

بعضی ها بودنشان، نوشتن شان، عمل کردن شان، زنده گی را زنده گی تر می سازد.

بعضی ها، تعهد شان، حمایتشان، مهربانی شان از مهم ترین بهانه های دوام انسان در یک مکان میشود، از مهم ترین بهانه ها برای ریشه دواندن و بر میل وحشی و آواره بودن برای مدتی لگام زدن.

بعضی ها خود نمیدانند ولی دلم را روشن می کنند با بودنشان.

بعضی ها پیام آور پل و پیوند اند. وصل می کنند، آشتی می دهند و مهر می ورزند.
در حضور بعضی ها شگوفا میشوی، خوب میشوی، زیبا میشوی. به خاطر می آوری آنچه در تو یگانه و با ارزش است.
این بعضی ها در خانواده، در میان دوستان، همکاران و در خیابان، در این سرزمین یا سرزمین های دیگر، در میان هر گروه و هر جا که هستند، سخت به دلم نزدیک اند.

با بعضی ها، گفتگو آنچه میشود که باید باشد، گفتگو با آنها فکر بر می انگیزد، شادمانی می آورد، انگیزه می دهد.. با بعضی ها، گفتگو مهمترین لذت زنده گی من می گردد.

از بعضی ها خواندن، در هر سطر تکان خوردن است، در هر سطر تازه شدن، در هر سطر از ته دل گریستن یا خندیدن.

و در این چند روز گذشته، همه مبارزین و معترضین ایرانی در شمار این بعضی ها بودند، همه آن چهره های نا آشنا که با آن جرقه مشترک در زبان و رفتار شان سخت نزدیک و آشنا شده بودند.. شما به من و خیلی های دیگر امید دادید. ما را تکان دادید و کمی به چهارچوب راحتی که به آن خو گرفته بودیم درز انداختید.

بعضی ها، خوب است که هستند. که اگر نمیبودند حداقل جهان من چیزی کم میداشت.

بعضی ها من مدیون شما ها هستم. همین.

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

...

برای ایران دعا می کنم. پرسشی که مرا میخورد (و در موارد دیگر خشونت هم در ذهنم چرخ زده) این است که چگونه کسی تفنگ بر میدارد و هفت نفر جوان را به خون می نشاند؟ در آن لحظه در ذهن آن کسی که فیر می کند چی می گذرد؟ امیدوارم دیگر خونریزی نشود. طعم تلخ از دست دادن را می دانم و وحشتی را که تفنگ ایجاد می کند. اینجا خیلی از هموطنانم هر روز این را تجربه می کنند. تلخ ، سوزنده و عقده آفرین است.
.....
قرار بود چند ملاقات کننده از یکی از سازمان های غربی داشته باشیم. قرار را برای بعد از ظهر گذاشته بودیم. حوالی ده صبح سه نفر از بخش امنیتی آن سازمان آمدند، دو خارجی مسلح و یک مترجم افغان. دفتر را بررسی کردند، عکس گرفتند، نقشه دفتر را بروی کاغذ کشیدند و اتاق ملاقات را ارزیابی کردند. به دلایل امنیتی. بعضی ها بیش از حد وحشت زده می شوند. فراموش کرده بودم شهروندان کشورهای غربی ارزش جانشان بسیار بیشتر از ماست. معیار جدید انسانیت پاسپورت و شهروندی است. به عقل هم جور آید چون اولا این شهروندان ظاهرا بیشتر هدف حملات قرار می گیرند و بر علاوه بیشتر رویشان سرمایه گذاری شده و از دست دادنشان، بیشتر از تلف شدن یک افغان، هزینه دارد.
.....
میخواهم روزانه بعد از کار (4:30 بعد از ظهر) در برنامهء بحثی، درسی، گفتگویی شرکت کنم. توصیه ای دارید؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

مبارزه

با انجام یک عمل خیریه، میشود وجدان خود را راحت کرد. میشود شیوه زنده گی پر مصرف خود را تغییر نداد، پیگیرانه برای یک برنامه دراز مدت کار نکرد، در جاده با بینوایان تندی کرد و هنوز هم وجدان آسوده ای داشت. میتوان در لحظات اندوه به یاد نیکوکاری های زمستان گذشته در میان کمپ نشینان افتاد و خاطر خود را آسوده کرد. میشود با آمیختن با یک گروه به حاشیه رفته و انجام بعضی کارهای داوطلبانه، کمی به زنده گی خود هیجان بخشید. این روش حداقل برای مدتی شادیبخش و آرامش آفرین است و رودررویی با اضطراب های عمیق را به تعویق می اندازد. در ضمن خیرش هم به دیگران می رسد.
تغییر اساسی اما با تغییر خود ما می آید. تغییر در شیوه زنده گی ما، در نوع نگاه ما به دنیا. مثمرترین شکل مبارزه شاید همانی باشد که زنده گی ، مبارزه شود، زنده گی، کار شود و در همه زوایایش رد مبارزه هویدا باشد. زنده گی بدینگونه مشکل میشود و شاید از بعضی لذت های کوچک خالی.. تعهد سپردن به این نوع زنده گی هم قربانی های زیاد می طلبد و به همین دلیل اکثر ما، این خطر را نمی کنیم ( به شمول خودم). در درازمدت، شاید این نوع مبارزه باشد که شادمانی عمیق به بار بیاورد و الهام بخش گروه های بزرگ مردم شود. اما این بدان معنی نیست که مبارزه های پراگنده کسانی را که مبارزه و فعالیت را یکی از دلگرمی ها ( و نه از مهمترین دلگرمی ها) میدانند ناچیز و بی فایده بخوانیم.
گروهی هم هستند که با نوعی تکبر روشنفکرانه، هر نوع مبارزه را مسخره می کنند و اعتقاد دارند که انسان باید یا به موثریت چه گوارا باشد و یا سودای عدالت طلبی را کاملا از سر بیرون کند. این گروه انسان ها، با ضعف های انسانی بیگانه و ناشکیبا هستند و بر علاوه اینکه خود هیچ تلاشی نمی کنند، تلاش های کوچک دیگران را ریاکارانه خوانده و حتی آنانی را که مبارزه را مرکز زنده گی خود قرار داده اند تا زمانیکه موفق نشده اند، مورد استهزاء قرار میدهند. این گروه انسان ها، سگرت می کشند، شب نشینی می روند و منفی بافی می کنند و از تیوری های پیچیده کمک می گیرند تا بیهوده گی تلاش انسانی را ثابت کنند. شاید، اینها تنها کسانی باشند که به حقیقت امر پی برده اند. چی میدانم؟ شاید وجود این نوع برخوردها برای کاستن از احساساتی گری و خوشبینی بی پایه مفید باشد. اما از سویی، رفتار تحقیر آمیز و استهزا گرشان، درد می آفریند و نا امیدی خلق می کند. من فکر می کنم جهان نیازمند امید، مراقبت و درمان است. شما چی فکر می کنید؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

زنده بودن

این روزها، به خصوص امروز، بسیار زنده ام.
سرشار از شور کارم. با تمام وجود خشم یا شادمانی را حس می کنم. فکر می کنم میتوانم با تمام توانایی ام با مسایل درگیر شوم. پر انرژی هستم. آسانتر میتوانم راه حل بیندیشم، پیشنهاد بدهم. دوست دارم این حس زنده بودن را... شاید وادارم کند بیش از توانم برنامه ریزی کنم و بخواهم چندین کار را همزمان انجام دهم. ولی این تمایل به کردن را، به انجام دادن را دوست دارم. این تمایل به گفت و شنود را.. این میل عجیب به وارد کردن چیزهای خوب دیگر را به زنده گیم. میخواهم مفید باشم و یاری دهم و فعالانه در مسایل در خانه و بیرون سهم بگیرم.
اینگونه زنده بودن کمک می کند با ملال مبارزه کنم. در انسان های اطرافم خوبی و تازه گی را ببینم و از همه، بسیار بیاموزم.
بخش عمده این حس زنده بودن را مدیون کارم هستم. کار به من تازه گی می بخشد. بخش دیگر آن را مدیون خانواده و دوستانم هستم. خواهران زیبا، مغرور، آزاده و متعهدم به من امید می دهند. شور پدرم و سخت کوشی مادرم الهام بخش است.
دوستانم، از بزرگترین هدیه های زنده گی من هستند. رویا محمدی با شوق از کار خود برایم می گوید. زکیه شفایی وفا چقدر سخنورتر شده است، متعهدتر، امیدوارتر. دید مثبتش به قضایا شادمانم می کند. دوستانم دیگر با مهربانی شان، بازدیدها و تماس هایشان به من نیرو می بخشند. گفتگو های ما، هر چند گاهی در مورد موضوعات تلخ و دشوار است، همواره به من کمک می کند روشنتر ببینم و خوبتر فکر کنم.
نیرو و توانایی خود را از مردم می گیرم. از کودکی که شادمان به مکتب می رود، از دختران و پسران جوان باهوش و کنجکاو، از سالخورده گانی که هنوز به یاری دیگران می شتابند، بیشتر از همه از بانوان توانمند و شجاعی که با وجود تهدیدها، محدودیت ها و فشارها به حضورفعال و مفید خود در زنده گی اجتماعی ادامه میدهند.
جنبشی که در ایران به راه افتاده هم بارقه های امید را در دلم روشن می کند. هر چند امیدوارم و سخت دعا می کنم که دیگر خونی بر زمین نریزد و از این شور و حرکت، سوء استفاده صورت نگیرد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

انتخابات

انتخابات ایران گذشت و نتایج اعلام شد. هنوز باور نمی کنم. پدر با عصبانیت طول مهمانخانه کوچک را قدم می زند. گزارش ها، چیز مهمی نمیگویند. نمی گویند چرا، چگونه؟ نمی گویند حالا در ایران چه خبر است. نگرانم. مضطربم. بهت ، ناباوری و سرخورده گی مردم را حس میکنم و این غمگینم می کند.
این را که میخوانم گلویم می گیرد.
اینجا هم از وضعیت اعتراضات گزارش میدهند.
..
پ.ن: امروز رفتم برای انتخابات ثبت نام کنم. در مرکز ثبت نام چند خانم نشسته بودند و چای و نقل و قصه. پاسپورتم را دست بدست کردند و ازم پرسیدند چرا اینقدر سفر می کنم. وقتی گفتم دانشجو بودم از رشته تحصیلی ام پرسیدند و مثل خیلی های دیگر نفهمیدند "مردمشناسی" چیست. بعد هم بدون اینکه در پاسپورت مشخصات و سال تولدم را از نزدیک و دقیق بررسی کنند برایم کارت دادند. برگشتم به دفتر...
مرحله ثبت نام امسال نسبت به دوره گذشته خیلی بهتر نشده است. انتخابات چگونه خواهد بود؟ .. حس می کنم به اندازه دوره نخست شور و شوق وجود ندارد، حداقل در کابل...

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

خانه

به کابل رسیدم. مصروف، راضی و امیدوارم. امیدوارم که این تابستان به خوبی بگذرد، که درد کمتر باشد، خشونت نباشد، ترور و انفجار روزهای ما را تلخ نکند. 
رسیدن طعم شیرینی دارد. دیدن اعضای خانواده و در نزدیکی آنها بودن، خود را در بی نظمی و شور زنده گی خانواده گی غرق کردن، کابل را، هوایش را، خاکش را، فضایش را، در سینه انباشتن، سرشار کننده است. 
هوا بهاری است. صبح ها نسیم ملایمی می وزد و شب ها هوا خنک و دلپذیر است. 
به خانه تازه ای کوچیده ایم. امسال برق دایمی داریم و این نعمتی بزرگ است که زنده گی ما را آسان کرده است.  آب هم داریم و نیازی نیست به خاطر آب آشامیدنی به چاه سر کوچه برویم.  جلال، برادر کوچکم، با هیجان شاور حمام را برایم نشان داد و با ساده گی کودکانه میخواست طرز استفاده اش را به من یاد بدهد.  به خاطر آوردم که او در مهاجرت، آواره گی و فقر بزرگ شده است و با تسهیلات زنده گی مدرن و شهری کمتر آشناست. آب اشامیدنی و برق در کابل تجمل محسوب میشود. 
در خانه با یک همسایه زنده گی می کنیم تا بار کرایه خانه سبک تر شود. جا تنگ است. شب با مادر و پدر و اقبال و جلال در یک اتاق می خوابم. تشناب  کوچک و تنگ است.  جایی برای تنها نشستن و خلوت گزیدن نیست. با وجود این شکرگزارم که هنوز توانایی زنده گی در کابل را داریم.
دعای شب و روز مادرم این است که امسال حملات انتحاری کم و یا گم شود و انتخابات صلح آمیز برگزار شود. این دعای خیلی هاست. مادرم می گوید تا زمانی که آرامی است، از قیمتی شکایت نخواهد کرد. زنده گی دشوار و فقیرانه تا زمانی که صلح باشد، قابل تحمل است. 
 کار را آغاز کرده ام. محیط کاری خوب و همکارانم صمیمی هستند. فکر می کنم در این دو روز خیلی آموخته ام.  نه ماه زنده گی در امریکا اطلاعاتم را در مورد معادلات سیاسی در اینجا و محیط کاری کمرنگ کرده بود. 
دوستانم را میبینم. زنگ می زنم. زنگ می زنند. حس خوبی است دوباره وصل شدن.  هنوز هم چند نفری هستند که امید از دست نداده اند و به اختیار خود در این کشور مانده اند و تقلا میکنند. دیدن شان الهام بخش است.
تشنه ام. تشنه بیشتر آموختن، بیشتر غرق شدن، بیشتر مفید بودن، بیشتر مهر ورزیدن و شادمان ساختن. 
میخواهم بسیار بشنوم و خیلی ها را ببینم. 
شهرزاد

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

باز هم از رفتن...

در آستانه سفرم. دو روز بعد خانه خواهم بود، انشاء الله.
شب است. نمیخواهم چای بنوشم، نمیخواهم به عکس ها نگاه کنم، نمیخواهم آهنگ بشنوم، نمیخواهم بخوابم. نمیخواهم فکر کنم. نمیخواهم عصبانی، هیجانزده و کمی غمگین باشم، اینگونه که حالا هستم. میخواهم نامه ای، یادداشتی، قصه ای برای خانواده میزبانم بنویسم که هم خداحافظی کرده باشم و هم یادگار بماند و... نمیتوانم.
از اینکه به زودی خانه خواهم بود، مادر و پدر را در آغوش خواهم گرفت، دوستانم را خواهم دید، کار خواهم کرد، سپهری خواهم خواند و هوای کابل را در سینه جا خواهم داد، خوشحالم. وقتی فکر می کنم، دلم با هیجان می تپد.
بعد، دلم کمی فشرده میشود، کمی دلتنگ، وقتی سر انا را در آغوش می گیرم، در میان درختان به دنبال بن می دوم،و یا به چشمان نمناک مادر خوانده ام می نگرم.
بعد خیلی چیزهای دیگر یادم می آید، مثل روز مسافرت الیاس، دوری چهارساله زبیده از ما..به یاد ده ها باری که به آرزوی سفری خوش در عقب مسافر آب ریختم و یا کسی برای من آب ریخت، می افتم. به یاد قران بوسیدن ها و در آغوش گرفتن ها و سرفه های ناراحتی که بغض را درست نمی پوشانند می افتم. بعد یادم می آید که الکر و فریده در کالیفرنیا خواهند ماند، رخصتی تابستانی نورجهان کوتاه خواهد بود، سفر لالا هاتف به کابل معلوم نیست، سمیه جان را بیشتر از دوسال است ندیده ام. بعد یادم می آید که تکه های از تاریخم، قصه ام، خودم، با انسان های عزیزی در سراسر دنیا مسافر است. یادم می آید که با این حسرت تلخ از کودکی آشنا شدم، از زمانی که اولین رگبارها ما را مهاجر کرد و دوستان کودکی ام را، محله کودکی ام را ، از من دزدید.. بعد از آن، بارها یا من از آشنایانم جدا شدم و یا آنها، دسته دسته مثل پرنده گان مهاجر در اسمان های دوردست ناپدید شدند. برای مدتی ایمیل بود، بعد تیلیفون های در سال-یکبار، بعد کم کم مسیرها جدا شد و...
و این هنوز آغاز است. من هنوز بیست و یک ساله ام و بزودی در آستانه سفر به یک کشور تازه خواهم بود. آیا آنجا را هم با قلب کمی زخمیتر ترک خواهم کرد؟ نه، بهتر است به سوی دیگر قصه فکر کنم، بهتر است آرزو کنم که خداوند مرا از دردهای دوست داشتن بی نصیب نگذارد و زنده گیم در هر جا، در هر نقطه دنیا چنین سرشار از مهر و شادمانی باشد.
میخواهم به کتابهایم پناه ببرم، به سکوتم، تا این سفر پایان بیابد. حرف و حدیث رفتن را دوست ندارم، خدا حافظی را هم. دوست ندارم به ترک کردن فکر کنم. حالا نه، بعدا، فردا، پس فردا، در این مورد فکر خواهم کرد.
مدتی بعد با یک پیاله چای سبز زیر نور ستارگان کابل می نشینم و آرام آرام گریه می کنم. گریه ای از شوق رسیدن و درد دل کندن. بعد آرام خواهم گرفت و مشغول خواهم شد. بزودی کار و زنده گی در کابل مرا در آغوش دشوارش خواهد فشرد و دچار درد ها و دغدغه های دشوار تر خواهم شد...