۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

اعترافات اکسفوردی

دقیقا هشت ماه و یک روز از صبحی می گذرد که من برای نخستین بار پایم را به خاک انگلستان گذاشتم. در این میان به جز یک سفر دو هفته ای به کابل، تمام مدت را در انگلستان و عمدتا در دانشگاه اکسفورد گذشتاندم.
زمانی که نوجوان بودم دانشگاه اکسفورد برایم یک نام جادویی بود. آن زمان از جزییات نظام تحصیلی در غرب کاملا بیخبر بودم و شاید این بی خبری به راز آلوده گی و جاذبه این دانشگاه پر آوازه می افزود. وقتی نخستین بار در کابل بعد از امتحان دلهره آور کانکور وارد پوهنتون شدم رویای اکسفورد کمرنگ شده بود. بعد از امتحانات پر اضطراب سال آخر مکتب، اعتماد به نفسم را تقریبا به طور کامل از دست داده بودم و به پوهنتون کابل راضی بودم. دوره پوهنتون از لحاظ اکادمیک تجربه وحشتناک تری بود. آنچه من در خود ستودنی می یافتم استادانم را عصبانی می کرد. مداوم کنار زده شدم و توانایی هایم نادیده گرفته میشد. من هم دانشجوی نمونه ای نبودم. از اجبار خوشم نمی آمد و به مقررات تن نمیدادم. دل به درس نداده بودم و اوقات درس را صرف فعالیت های دانشجویی و یا کار میکردم. بعد از یک و نیم سال، به ناموفق بودنم در آن محیط تسلیم شدم و از روی عصیان ترک تحصیل کردم و مشغول کار تمام وقت شدم... تا زمانی که امریکا رفتم.
در امریکا با خود دانشجویم کاملا دوست شدم. از خواندن، کشف و تحقیق لذت می بردم. هر چه بیشتر تشویقم می کردند بیشتر زحمت می کشیدم. جاه طلبی و حس رقابتم همراه با احساس مسولیت و تلاش برای سر فراز کردن خانواده و استادانم موفقیت های تحصیلی پی در پی را به ارمغان آورد. بسیار آموختم. جهانم گسترده تر و ذهنم بازتر شد. بیشتر و بیشتر از قدرت آزاد کننده دانش آگاه شدم و از ارزش خلاقیت و تفکر انتقادی. کم کم به دانشجوی ممتاز بودن خو کردم و به ستاره بودن در حلقه دوستانم از لحاظ اکادمیک. بخش هایی بود که در آنها کمتر موفق بودم چون ورزش و یا سازماندهی گردهمایی ها.. اما خوب مینوشتم. بسیار میخواندم. خوب حرف می زدم. این ها مرا در محیط سمیت بسیار موفق می ساخت. اعتماد به نفسم را باز یافتم. زن تواناتری شدم. حس کردم زیباترم. دیگر کمتر به آسانی تحت تاثیر می رفتم. اما هنوز بسیار خوشبین و ساده دل بودم و بسیار کم از ضعف انسان ها، از ناکامل بودن ذاتی همه شادی ها در این جهان، از درد می دانستم.. یا شاید آنچه را میدانستم کمی فراموش کرده بودم. کم کم این افسانه امریکایی را (که تا حدی جهانی است) باور کردم که زنده گی همیشه ترقی آهنگ است.. همیشه وضعیت بهتر خواهد شد. اعتماد به نفسم در حدی شده بود که کمی مبالغه می کردم در آسان و پیش پا افتاده بودن خیلی از امور جهان. حس خوبی بود، یادش بخیر.
آکسفورد یک پله دیگر بود. وقتی برای ماستری برای آکسفورد درخواست دادم خیلی مطمین نبودم پذیرفته شوم اما کاملا نا امید هم نبودم. نمراتم خوب بود. سفارش نامه های خوبی داشتم. تجربه کاریم بد نبود. میدانستم دقیقا چی میخواهم بخوانم و چرا. از ضعف های خود آگاه بودم و شهامت اعتراف به آنها را داشتم. آکسفورد مرا پذیرفت. بورسیه گرفتم. پایان قصه خوش بود...
اما پایان قصه، آغاز قصه ای دیگر بود.. همانگونه که در زنده گی واقعی چنین است. به آکسفورد آمدم. هنوز هم دانشگاه رویاهایم بود. کمی دلهره داشتم. از اینکه همه چیز را در کشور تازه ای از صفر شروع کنم. از اینکه در یک محیط نخبه گرا زنده گی کنم. از اینکه از لحاظ اکادمیک موفق باشم. یگانه دلهره ای که نداشتم این بود که ممکن است من در اکسفورد دقیقا شادمان نباشم و یا برنامه تحصیلی ام دقیقا به پرسش هایم پاسخ ندهد و با نیازهای من هماهنگی نداشته باشد. این حس ساده لوحانه را داشتم که اگر چند دوست خوب در اکسفورد بیابم و بسیار درس بخوانم، همه چیز دقیقا شبیه سمیت خواهد بود.
و نبود... اکسفورد مرا غافلگیر کرد. برنامه ای که حالا (و سال آینده) در آن درس میخوانم کاملا تیوریک است. بسیار برج عاجی است. به هیچ صورت مرا آماده تنظیم امور یک موسسه و یا برنامه ریزی برای توسعه یک اداره یا مملکت نمی کند. در مورد آنچه میخوانم هیجانزده نیستم. اکثر لکچرها برایم خسته کن اند. وادار شدم اقتصاد بخوانم و نه، اصلا لذت نبردم و نه چیزی آموختم... صنف احمقانه ای بود که خوشحالم تمام شد. از نظام احمقانه امتحانات در اینجا بدم می آید.. همچنان از تشریفات.. همچنان از کمبود تنوع نژادی.. همچنان انسان های از خود راضی در اینجا فراوانند... هوای انگلستان را دوست ندارم... دیگر آنقدر مثل گذشته از خواندن و نوشتن لذت نمی برم.. ترجیع میدهم مشغول کار باشم.... و به شدت دلتنگ افغانستان هستم.
روزها و هفته های نخست دشوار بودند.. برنامه تحصیلی ام نا امیدم کرده بود.. رویا در امریکا بود.. اقتصاد سخت و ناخوشایند بود... من باهوش ترین دانشجوی صنف نبودم... باید به درجه دوم بودن در بعضی چیزها خو می کردم. دانشجویان افغان اکسفورد بیش از آن مصروف بودند که بخواهند فعالیت دانشجویی کنند.. هوا وحشتاک و دلگیر بود... دوستانی را که در لندن داشتم و مرا سالها قبل می شناختند باید دوباره کشف می کردم و دوباره با آنها دوست میشدم.. تنها بودم.. کشف انگلستان به اندازه کشف امریکا هیجان نداشت... رقابتجو و نامطیمن به خود بودم. زمین زیر پایم می لرزید.. درس هایم روز بروز به بدبینی ام به توسعه و امکان جهان بهتر می افزودند.. همه چیز خیلی شبیه دانشگاه کابل بود فقط به دلیل معیارهای وحشتاک آکسفورد هزار مرتبه دشوارتر... به جز یک چیز: من. من دیگر از ترک چیزهای ناخوشایند خسته بودم. میخواستم در موقعیت های ناخوشایند بمانم و تغییرشان بدهم. و یا چیزهای تازه ای بیابم که به من انگیزه ماندن میدهند.
هشت ماه گذشته و حالا حس می کنم دوباره اکسفورد همان محل جادویی است.. محل جادویی با هفت خوان رستم، با دیوهای بزرگ و بی رحم بروکراسی، گاهی با سیب های زهر آلود و سنت های نفرین شده تغییر ناپذیر.. ولی همچنان با قلعه های جادویی پر صدا و رقص و اواز.. با آدم های بی نظیر که هم هوشی بران و هم قلبی وسیع دارند.. با انسان های جاه طلب ولی بسیار عاشق. با عاقلانی بسیار دیوانه.. با نخبگان خوش لباس، خوش کلام و ظاهرا سردی که اگر مدتی حوصله کنی قلب و روح خود را با سخاوت برایت می گشایند.
در اکسفورد کمی بدبین ولی بسیار تواناتر شدم. زنده گی دشوارتر از آن چیزیست که فکر می کردم ولی من هم تواناتر از آنیم که به نظر می آیم. روزهای نخست کمی اعتماد به نفسم را باختم ولی آن دوره سخت و آن صنف های شکنجه گر اقتصاد باعث شدند تفاوت میان اعتماد به نفس و تکبر را بدانم، ضعف های خودم را بپذیرم و بیشتر فروتن و همچنان کمتر شکستنی شوم. هشت ماه گذشته و من حس می کنم دوستانی یافته ام که تا آخر عمر دوستم باقی خواهند ماند و با انسان های بی نظیری آشنا شده ام که در هیچ محل دیگری در جهان فرصت آشنایی با آنها را نداشتم. جامعه افغانستان نام اتحادیه دانشجویی نوبنیاد ماست که ۶ ماه قبل غیر ممکن به نظر می رسید. در کنار آن سه شنبه در کالجم مجلسی که من پیشنهادش را دادم و برای تنظیمش کار کردم برگزار می شود. در لندن دوستان فوق العاده ای دارم هم دوستان قدیمی و هم دوستان جدید. خیلی بیشتر در مورد فرهنگ انگلیسی و حتی اروپایی می دانم. هفته خودکشی در اکسفورد را سالم پشت سر گذاشتم. هیچ دعوای بزرگی با کسی نداشته ام. رابطه ام با نورجهان صمیمی تر از همیشه است. پروژه تحقیقی ام برای تابستان را بسیار دوست دارم. کم کم آشپزی می کنم و بایسکل رانی یاد می گیرم. و آکسفورد به زنده گی ام چیزهایی تازه ای را معرفی کرده که اصلا انتظارش را نداشتم.
سمیت برای من کامل بود.. دانشگاهی که هم مرا به چالش می کشید و هم تشویقم می کرد.. محلی که انضباط در آن کلیدی بود ولی آنقدر انعطاف پذیری داشت که قلب و روحم مجال شادمانی و شگوفایی داشته باشند. در آکسفورد شاید آنقدر که در سمیت بی وقفه کار می کردم کار نمی کنم. اکسفورد برای من کامل نیست و از خیلی جهات کاملا بر عکس دانشگاه ایده آل من است... ولی حس می کنم زنده گی در این محیط مخالف.. مرا بسیار تواناتر و (امیدوارم) انسان تر کرده است.. و به این دلیل مدیون این موسسه هستم.. هر چند قول نمیدهم که حتی سال آینده هم ازش خوشم بیاید.
بعد از تجربه ام با اکسفورد همیشه منتظر غیر منتظره هستم... و فکر می کنم تا حد زیاد آماده چالش هایی که وضعیتی غیر منتظره برایم خواهد آورد. به خودم می گویم: زنده گی ترقی آهنگ نیست.. پیچیده و طولانی و سر درگم هست.. اما در هر پیچ فرصتی برای آفرینش، مهر و بهبود خواهی یافت.. و به خاطر داشته باش.. لزومی ندارد که همیشه از وضعیتی که در آن قرار داری خوشت بیاید و یا به شکل مستمر خوشحال باشی.. اما همیشه در پی روزنه ای برای تجدید خوبی، مهربانی، زیبایی و معنا بگرد...

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

ماه بالا سر.... ماه کجاست؟

شام بهار است و من هرگز چنین احساس تنهایی نکرده بودم...
نیستانی.. میخانه ای... چاهی..  این نزدیکی ها نیست؟
دلم خانه میخواهد و یک آغوش محکم و مهربان. 

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

مفتون

در آن کافه زیبا با دیواری که سراسر آینه بود و چلچراغ های طلایی.. و انعکاس چهره های خندان، چهره های مبهوت، چهره های آرام.. دختر نشسته بود و آرام و بی هیچ احساس خاصی به صدای مرد همراهش گوش سپرده بود.. همراه بیگانه اش.. دور دستش.. عجیبش.. همراهی که دختر هنوز از فهمیدنش درمانده بود.. همراهی که گاهی دختر را عصبانی می کرد دور دست بودنش.... همراه آشنا و بیگانه. کسی که هنوز دوست محسوب نمیشد.. 
و بعد دقایقی بعد وقتی در کنار هم در آن جاده بسیار بهاری راه می رفتند. او لحظه ای مکث کرد.. و در مکث چند لحظه ای بود که دل دختر لرزید.. چنانکه هرگز نلرزیده بود. دختر با وحشت کشف کرد که اگر این عزیز بیگانه همراهش لب تر کند او همه چیز را ترک خواهد کرد و همه جا از پی او خواهد رفت.. و دختر هرگز در عمرش چنین یکسره  احساس اطمینان نکرده بود.. دختر همه عمرش برای چیزهایی جنگیده بود که حس می کرد ترکشان غیر ممکن است.. ولی برای چند لحظه، در آن جاده روشن و جادویی، زمانی که همراه قد بلند و مرموزش ایستاد و مکث کرد، دل دختر  شوری دست نیافتنی  و دیوانه کننده را تجربه کرد. شوری متفاوت از و فراتر از هوس..دختر چیزی را نمیخواست. کسی را نمیخواست. میلی نداشت.. به جز در پی این بیگانه افتادن و رفتن... و دختر بسیار ترسید.. از این سبکباری اش، از این اطمینان، از این مهر، از این میل به همراهی و بی اعتنایی کامل به برنامه، به هدف، به آینده، به گذشته، به همه چیز و همه کس..  
و دختر دانست آتش به خرمن زدن یعنی چی؟و از توان کلمات آگاه شد. از توان «با من بیا»..از میل قبول، از قدرت انکار.   یکباره در درونش بسیار فروتن شد... و آرام.. و کمی وحشتزده. 
همراهش لب گشود و زمان که متوقف شده بود دوباره جاری شد و دختر  سپاسگزار و آرامش یافته به توصیف همراهش از بهار و این شهر گوش سپرد.. نجات یافته بود. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

تابستان

هوا گرم و مرطوب و خوش آیند است. سبزی چشم نواز،  آواز پرنده ها از همیشه نزدیک تر، بلندتر، دل انگیزتر...
زیر سایه تن به خنک سبزه سپردن خوش است... چشم به آبی بیکران آسمان دوختن.. بغض و دغدغه و اندیشه فردا را کنار گذاشتن..
دل، این نقطه خونین و طوفانی، همه هوای خوش را به درون فرو می برد و بال می کشد... وسعت می یابد.. به پهنای جهان.. آرام میگیرد..
خلوتی باید یافت.. دور از چشم جهان.. دور از پرسش. پاسخ. دغدغه. تن را به زمین سپرد و به تابش مهربان آفتاب. 
پرواز پروانه ها را دنبال می کنی.. گل به گل به گل... 
حتی برای چند لحظه هم.. خالی از آرزو بودن بی هیچ اندوهی.. گواراست... رهایی بخش است.. اندیشه فردا نداشتن.. غم خود نداشتن.. غم دیگران نداشتن... فقط تن و دل و ذهن به این اقیانوس بیکران زیبایی سپردن... زیبایی نوشیدن...
کاش خود و دیگری نمیبود.. کاش تاریخ و حافظه و دل نمیبود.. کاش حسرت نمیبود و دل جای پای کسی را نداشت... کاش میشد در گل فقط گل را دید.. بویید و لذت برد..
کاش میشد بودن را فراموش کرد و خود را غرق کرد برای مدتی در این همه زیبایی.. این همه نور... این همه رحمت.. بریده از درد، خاطره، جنگ...کاش می شد آرام گرفت..
تابستان.... 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

روزمره

ساعت ۹:۳۰بیدار شدم و حمام کردم. یک پیراهن چروکیده و کهنه (ولی پاکیزه و نازک) به تن کردم و به این فکر کردم که امروز مفید باشم. 
ساعت ۱۰ بود که چای آوردم و روبروی کمپیوترم نشستم و خبر خواندم. به یاد انفجار روز سه شنبه افتادم. بعد در مورد درگیری در بهسود خواندم. به تکت خریدن فکر کردم و سقوط طیاره پامیر. بغض کردم. 
با زبیده حرف زدم. جبونانه شکایت کردم از درد دور بودن. از درد ناتوانی. از درد بریده بودن و وصل بودن همزمان. از پرسش ها و گفتگوهای ترحم آمیز اطرافیانم شکایت کردم و از در بیرون بلا بودن.. گفتم میخواهم آنجا باشم و بمیرم. گفتم خسته ام از قناعت دادن. باور داشتن. امیدوار بودن. 
گفت که درس بخوانم و تمرکز کنم و کاری را کنم که از دستم بر می آید.  رفتم درس بخوانم. 
مقاله ام را خواندم و کمی اصلاح کردم و به سفر بدخشان فکر کردم. 
فورمه های تزم را تمام کردم. 
زنگ زدم تکت دبی- کابل بگیرم. گفتم باید در قندهار توقف کنم در مسیرم به کابل. 
گفتم در موردش فکر می کنم. دلم را ترس فشرد که اگر در قندهار بند بمانم چی؟ اگر طالبان طیاره را بگیرند چی؟ اگر میدان هوایی انفجار کند چی؟
خجالت کشیدم از اینکه اینقدر می ترسم. به رادا نوشتم. به گری نوشتم.  هر دو گفتند با پرواز مستقیم کابل بیایم. مشوره در این مورد را بهانه کردم. زنگ زدم. پیام گذاشتم. خبری نشد.  دلم درد  کرد. عصبانی شدم از دست خودم که اینقدر زود و بیهوده دلم درد می کند. که دلم اینقدر خام وجوان و احمق است... که یعنی چی دربه در دنبال مهربانی می گردد.. که یعنی چه زمانی بزرگ و مسول و عاقل می شود این دل خرابه ام.
بعد هم عصبانی شدم که چرا اینقدر خودخواهم و در میانه جنگ و کشتار و هزار بدبختی که از زمین و آسمان بر سر مردمم می بارد من  دلم اینگونه ضعیف و احساساتی و عشقولانه و احمق است... که یعنی چی؟ آب مرا و دلم را ببرد. 
و در این راستا چون نمیتوانستم دلم را از پنجره بیاندازم بیرون،  خودم را از اتاق انداختم بیرون و رفتم بایسکل رانی.  مدتی تمرین نکرده بودم و از ترس و هیجان دلم به دهانم آمد و ترسیدم و ترسیده کمی راندم و بعد برگشتم. روی چمن ،  زیر آفتاب ،  در گوشه ای خلوت دراز کشیدم و تمام عطر بهار را به درون بردم. کمی تازه شدم. کمی خندیدم. 
بعد برگشتم بخشی از داستان زنده گی ام را برای این برنامه در کالج بنویسم. نخواستم از جنگ بنویسم. یا زن افغان بودن. یا هیچ چیز کلیشه دیگر... ولی دیدم که این کلیشه ها.. زنده گی ام را زیر سایه خود گرفته اند. 
در مورد افسانه شعبان نژاد نوشتم و نخستین بار خط خوان شدن. 
بعد هم رفتم آشپزخانه و با ویل کمک کردم . او گذاشت گوشت را توته کنم و سیر را و کمی احساس موفقیت کنم. 
تکتم نهایی نشد. 
مقاله ام هنوز نیمه کاره است.
هنوز منتظر پاسخ آن پیامم. 
نمیدانم جنگ هرگز تمام خواهد شد یا نه؟ نمیدانم چگونه دل و ذهن و امیدم بعد از این همه حمله و ویرانی و وحشت زنده خواهند ماند. 
هنوز هم هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
شام شده است. تنهایم. و غمم بسیار غمناک است..
ولی زنده گی ادامه دارد و باید کار کنم.. باید لبخند بزنم. باید باور داشته باشم. باید قدرت ایجاد زنده گی بهتری را داشته باشم. باید دلم را به راه بیاورم. 
همین. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

Helpless

Hell breaks loose all the time where I come from.. and I am so far away, I can't even hold a hand and sympathize. It is helplessness that is all eating me up

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

از نیمه شب گذشته. خسته ام. هزار کار نیمه تمام دارم که به فردا صبح می گذارم. 
روزهایم پر اند. مفیدم. باید شادمان باشم. مراقبت می کنم. مهر می ورزم. گوش میدهم. مینویسم. مشغولم. 
همه این چیزها باید شادمانم کنند.
اما حس می کنم که بیش از حد تلاش می کنم مشغول و شادمان باشم و این تلاش بیش از حد خسته ام می کند. 
و باز تلاش می کنم. هر صبح لبخند بر لبم می کارم. نیرو و شادمانی در صدایم می ریزم.
به خودم می گویم تنهایی ام خوب است. تنهایی ام را دوست دارم. تنهایی ام پاکیزه ، ملایم و وفادارست. تنهایی ام مرا تنها نمی گذارد.. من گاهی او را تنها می گذارم.
به خودم می گویم تنها نیستم. در این جا با بعضی از بهترین انسان ها آشنا شده ام و دوستشان دارم. و دوستم دارند.
باز به خودم می گویم آیا هیچ یک از این بهترین انسان ها را به حریمم راه داده ام؟ آیا بخشی از تنهایی ام نیست که هیچ کسی نمیتواند پر کند؟
باز می گویم: این بخشی از زنده گی است. من این را پذیرفته ام.
باز خودم را میبینم که زنی موفق و تاثیر گذارم. متمرکز. هدفمند. جاه طلب. 
باز میبینم که نه.. اصلا نیستم. که اصلا همه امور زنده گی ام را با دل انجام میدهم.. و کاری که از دل نکنم.. نمیشود.
باز می گویم: چرا در اینجا نیمه دلم؟
میگویم: به اطرافت نگاه کن. در یکی از زیباترین شهرهای جهان.. در یکی از جادویی ترین بهارها... با جمعی از باهوش ترین و با استعداد ترین جوانان.. به خودت نگاه کن.. خود جوان- زنده دل و نیرومندت
اما گاهی میدانم که فقط یک دختر بیست و ساله دور از خانه ام که شانه هایش را بسیار سنگین کرده ام.. دختری که ازخود بسیار توقع دارد نیرومند تر باشد و بنماید ...  یک دختر مسافر که بسیار دلتنگ است و گاهی سخت احساس بی همدلی و بی همزبانی می کند.. دختری که گاهی بی دلیل اندوهگین است.. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

رفعت ملک! به جهان ما خوش آمدی.


سه شنبه ۱۱ می ۲۰۱۰ - ۲۱ ثور ۱۳۸۹  مثل همه روزهای معمولی به نظر می آمد. در این سوی اقیانوس در اطاق کوچکم من ساعت ۱۰ روزم را آغاز کردم. صنف و درس و جلسه و....‌آمیزه ای از لحظات شادمانی و اندوه.  مثل هر روز. معمولی- تکراری- کمی کسل کننده. تا زمانی که پیامی گرفتم که رویا قبل از موعد مقرر به شفاخانه رفته است. میرزا شوهرش و دوست خوبم گفت مرا در جریان اوضاع خواهد گذاشت. نگران بودم. دلهره داشتم. هیجان داشتم.  دورتر از آنی بودم که بتوانم دست رویا را در دست بگیرم. که بتوانم دوره انتظار طولانی را در کنارش باشم. 
امروز که ایمیلم را باز کردم گفتند سه شنبه شام رفعت ملک رسیده است. خورد و نازک و سرخ و شیرین و شکننده... تیلیفون را که برداشتم دلم از هیجان می لرزید چون برای اولین بار با رویای مادر حرف می زدم.. میرزا و رویا هیجان زده بودند. پر از حرف. قصه. گفتنی. هیجان. 

رفعت! به جهان خوش آمدی. تو حتی قبل از آمدنت به اشتیاق ما برای زنده گی و مبارزه افزوده بودی.. کاش میتوانستیم دنیای بسیار بهتر و سرزمینی صلح آمیز را به تو هدیه بدهیم و یا وعده کنیم.. اما یک چیز مسلم است.. تلاش ما را بیشتر خواهیم کرد تا تو و همنسلانت در دنیایی عادلانه تر زنده گی کنید.... 
کاش می شد بغلت کنم. بی قرار دیدنت ام. بی قرار اینکه کلان شدنت را تماشا کنم. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

شام بهار و هجوم خاطره ها...

تازه از بازار آمده ام. آب نارنج گلویم را تازه می کند. خریدها را جابجا می کنم. چای با طعم لیمو، چای میوه همیشگی و این چای تازه با انواع گیاهان عجیب و برای من  ناشناخته. از قوطی خوشرنگش خوشم آمد و برداشتمش. 
تا جلسه ای که باید در آن شرکت کنم نیم ساعت وقت دارم. نورجهان آنلاین نیست تا در مورد بدخشان ازش بپرسم.  از وقفه های نیم ساعتی زیاد خوشم نمی آید. نمیشود تمرکز کرد و خواند. نه میشود چیزی معنادار یافت و تماشا کرد.  
در مجموعه عجیب و غریب موسیقی پری سرگردان میشوم. بعد به سراغ عکس ها می روم. عکس های چندین سال قبل. یاد جوانی بخیر. 
عکس ها از دوره های مختلفند.. عکس ها آنچه بر ما و کابل گذشته مستند کرده اند... دوره ای که پری موهای بلند داشت و موهایش را می بافت... دوره سیتار نوازی رادا.. دوره عاشقی نورجهان... و آهسته آهسته تغییر را می بینی.. از پری خجول به پری مدیر و مدبر امروز، از نورجهان پر سر و صدا و بی حوصله به نورجهان آرام و متین این روزها، از دخترک رنگ پریده شرمگین و کوچک اندامی که پروانه آن سالها بود به بانوی نوجوان و رعنا و دلبری که امروز شده...
و نزدیک شدن ها را میبینی و دور شدن ها را..  هر چه به امسال نزدیک تر می شوی عکس های یکجایی مادر و تو  بیشتر میشوند. سرت بیشتر به شانه اش خو می کند. دستانت مهربانتر دستانش را در آغوش می گیرند. در عکس های این دو سه سال اخیر، جای فریده مسافر خالی است.. جمع سه نفری پری و تو و فریده را دسته بندی های دیگر گرفته است.. در عکس ها پری با پروانه است.. تو با مادر یا پدر.. یا هر دو.. با پری.. با نورجهان.. 
عکس ها از سفر ها می گویند. سفر زبیده به امریکا. تنهایی غریبش میان آن جمع. سالهای دشوارش در سویس. اولین سفر نورجهان ۱۴ ساله به نیپال. هیجانش. پیراهن های رنگارنگی که امروز حاضر نیست بپوشد.  پری در عکس های قدیمی ابروهای پرپشتی دارد. صورتش ساده و بی آرایش است.. دخترکی خجول و نسبتا دهاتی.  با خودت فکر می کنی که آیا پری هنوز آن دختر را به خاطر دارد؟ هنوز آن دختر را دوست دارد؟ هنوز آن دختر را در چهره دختران اطرافش می شناسد...دلتنگ آن دخترک میشوی. 
عکس هایی از روزهای اولت در امریکا. با رویا.. شهرزاد غریب. شهرزاد ترسیده. شهرزاد نامطمین. شهرزاد دلتنگ. 
به اولین عکس های نوجوانی ات نگاه می کنی. عکسی با گل لاله. عکسی با شالی که هدیه یک دوست بود.. دوستی که میخواستی بیشتر از یک دوست باشد.  به ژست هایت می نگری و خنده ات می آید به آن دختر رمانتیک و خیالپردازی که پشت سر گذاشتی.. هنوز هم خیلی دوستش داری. بسیار دلتنگش میشوی. 
رد یک انگشتر را در عکس ها دنبال می کنی. انگشتری که باز هم یک هدیه بود. میبینی که در تمام عکس های تابستان ۸۵ انگشتری روی انگشتت می درخشد. بعد برای مدتی نیست. بعد است. بعد همان انگشتر را روی انگشتان مادر میبینی و به یاد می آوری روزی را که تصمیم گرفتی دیگر هرگز، هرگز نپوشی اش.  حالا دیگر به خاطر نداری که انگشتر هنوز با مادر است یا نه؟  و آن هدیه دیگری را که مدتی با خود داشتی و در عکس هاست.. بعد نیست.. بعد با زبیده است... بعد.. و حالا شاید آرام در همان نقطه که به آب سپردیش زمین گیر شده باشد.. و یا رفته باشد.. دور دور رفته باشد. 

عکس ها از دوستان و خاطر خواهان می گویند. کسانی که ماندند و همیشه می مانند چون زکیه. چون الیاس. کسانی که سفر کرده یا نکرده از زنده گی ما رفتند چون فکرت. چون آن دوست عجیب و غریب من که یکباره پای خود را از خانه ما کشید. 
این عکس ها برای تو یک عالم قصه دارند. یک عالم تاریخ. خنده. راز. دلتنگی. دلشستگی. داستان های عاشقانه لطیف و نامحسوس. همه چیز آشکار و همه چیز پنهان است.. هر بیننده ای میتواند تغییر زبیده را از دختری با موهای بلند بافته و پیراهن گلدوزی شده به زبیده مدیر و مدبر و شیکپوش امروزی ببیند.. اما فقط چند نفر در این جهان روزی را به خاطر دارند که زبیده تصمیم گرفت موهایش را کوتاه کند.. فقط کسی که از نزدیک تو را می شناسد میتواند رد نگاه آرزومندت را بگیرد و از نبض آن دختر همیشه عاشق با خبر شود..  فقط بعضی ها میتوانند بفهمند که چرا در آن عکس دسته جمعی جای نورجهان خالی است و چرا در شب کنسرت تو در هیچ عکسی نیستی.. 
دو دقیقه به جلسه مانده. باید بدوم. دیر میشود. 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

مرنجان دلم را..

گاهی وقتی از همیشه شکننده تری، میخواهی توانایی هایت را به یادت بیاورند.  گاهی وقتی ضعیفی، میخواهی یک گام نزدیک تر برداری،  برای لحظه ای تکیه کنی.. کمی دلت را می گشایی. کمی خودت را کامل تر نشان میدهی. 
و اگر در این لحظات، در این روزها، کسی بد بازی کرد، کسی تو را بیشتر شکستاند، با حرفی، کلمه ای، ناخواسته تو را رنجاند.. دورتر ازهمیشه می رمی..
و باز دوران ناتوانی می گذرد. روی پاهای خودت می ایستی. زیبا، بی پروا و توانا میشوی. دوباره ساده ترین چیزها تو را میخندانند، دوباره وقت آشپزی آواز می خوانی، برای خودت گل می چینی. با خواهرت با زبان کودکانه مخصوصتان حرف می زنی. در مورد جذابیت مردان شوخی می کنی. کارت را خوب و به موقع انجام میدهی. شب تا دیر مینشینی و بدون خستگی مینویسی، میخوانی.  به بستر پناه نمی بری. پرده ها را پس می زنی. گوشواره هایت را.... دوباره میخواهی ببینی و ببینندت.. از زیر زمینی دلت بیرون می آیی.
تو خوب میشوی. مثل خیلی های دیگر.. که می افتند، زخمی میشوند، روی زمین سرد تشناب نشسته و می گریند. رو از خلق نهان می کنند. بعد زخم خود را آهسته آهسته می لیسند. دوباره قد راست می کنند. ادامه میدهند.
تو خوب میشوی و اما در این فاصله، بعضی ها برای همیشه تو را از دست داده اند.. تو بعضی ها را برای همیشه از خود کاملت محروم می کنی. درد می کند... 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

نیایش

اراده کرده ام بهتر باشم. بسیار خسته ام. این مسیر دشوارتر از آنیست که فکر می کردم. تنهایی نمیتوانم. یاری خواهی کرد؟  با من بمان. بگذار در تو چنگ بزنم و استوارتر باشم. دلم را روشن کن. گام هایم را استوار.... 

با من بمان.