دقیقا هشت ماه و یک روز از صبحی می گذرد که من برای نخستین بار پایم را به خاک انگلستان گذاشتم. در این میان به جز یک سفر دو هفته ای به کابل، تمام مدت را در انگلستان و عمدتا در دانشگاه اکسفورد گذشتاندم.
زمانی که نوجوان بودم دانشگاه اکسفورد برایم یک نام جادویی بود. آن زمان از جزییات نظام تحصیلی در غرب کاملا بیخبر بودم و شاید این بی خبری به راز آلوده گی و جاذبه این دانشگاه پر آوازه می افزود. وقتی نخستین بار در کابل بعد از امتحان دلهره آور کانکور وارد پوهنتون شدم رویای اکسفورد کمرنگ شده بود. بعد از امتحانات پر اضطراب سال آخر مکتب، اعتماد به نفسم را تقریبا به طور کامل از دست داده بودم و به پوهنتون کابل راضی بودم. دوره پوهنتون از لحاظ اکادمیک تجربه وحشتناک تری بود. آنچه من در خود ستودنی می یافتم استادانم را عصبانی می کرد. مداوم کنار زده شدم و توانایی هایم نادیده گرفته میشد. من هم دانشجوی نمونه ای نبودم. از اجبار خوشم نمی آمد و به مقررات تن نمیدادم. دل به درس نداده بودم و اوقات درس را صرف فعالیت های دانشجویی و یا کار میکردم. بعد از یک و نیم سال، به ناموفق بودنم در آن محیط تسلیم شدم و از روی عصیان ترک تحصیل کردم و مشغول کار تمام وقت شدم... تا زمانی که امریکا رفتم.
در امریکا با خود دانشجویم کاملا دوست شدم. از خواندن، کشف و تحقیق لذت می بردم. هر چه بیشتر تشویقم می کردند بیشتر زحمت می کشیدم. جاه طلبی و حس رقابتم همراه با احساس مسولیت و تلاش برای سر فراز کردن خانواده و استادانم موفقیت های تحصیلی پی در پی را به ارمغان آورد. بسیار آموختم. جهانم گسترده تر و ذهنم بازتر شد. بیشتر و بیشتر از قدرت آزاد کننده دانش آگاه شدم و از ارزش خلاقیت و تفکر انتقادی. کم کم به دانشجوی ممتاز بودن خو کردم و به ستاره بودن در حلقه دوستانم از لحاظ اکادمیک. بخش هایی بود که در آنها کمتر موفق بودم چون ورزش و یا سازماندهی گردهمایی ها.. اما خوب مینوشتم. بسیار میخواندم. خوب حرف می زدم. این ها مرا در محیط سمیت بسیار موفق می ساخت. اعتماد به نفسم را باز یافتم. زن تواناتری شدم. حس کردم زیباترم. دیگر کمتر به آسانی تحت تاثیر می رفتم. اما هنوز بسیار خوشبین و ساده دل بودم و بسیار کم از ضعف انسان ها، از ناکامل بودن ذاتی همه شادی ها در این جهان، از درد می دانستم.. یا شاید آنچه را میدانستم کمی فراموش کرده بودم. کم کم این افسانه امریکایی را (که تا حدی جهانی است) باور کردم که زنده گی همیشه ترقی آهنگ است.. همیشه وضعیت بهتر خواهد شد. اعتماد به نفسم در حدی شده بود که کمی مبالغه می کردم در آسان و پیش پا افتاده بودن خیلی از امور جهان. حس خوبی بود، یادش بخیر.
آکسفورد یک پله دیگر بود. وقتی برای ماستری برای آکسفورد درخواست دادم خیلی مطمین نبودم پذیرفته شوم اما کاملا نا امید هم نبودم. نمراتم خوب بود. سفارش نامه های خوبی داشتم. تجربه کاریم بد نبود. میدانستم دقیقا چی میخواهم بخوانم و چرا. از ضعف های خود آگاه بودم و شهامت اعتراف به آنها را داشتم. آکسفورد مرا پذیرفت. بورسیه گرفتم. پایان قصه خوش بود...
اما پایان قصه، آغاز قصه ای دیگر بود.. همانگونه که در زنده گی واقعی چنین است. به آکسفورد آمدم. هنوز هم دانشگاه رویاهایم بود. کمی دلهره داشتم. از اینکه همه چیز را در کشور تازه ای از صفر شروع کنم. از اینکه در یک محیط نخبه گرا زنده گی کنم. از اینکه از لحاظ اکادمیک موفق باشم. یگانه دلهره ای که نداشتم این بود که ممکن است من در اکسفورد دقیقا شادمان نباشم و یا برنامه تحصیلی ام دقیقا به پرسش هایم پاسخ ندهد و با نیازهای من هماهنگی نداشته باشد. این حس ساده لوحانه را داشتم که اگر چند دوست خوب در اکسفورد بیابم و بسیار درس بخوانم، همه چیز دقیقا شبیه سمیت خواهد بود.
و نبود... اکسفورد مرا غافلگیر کرد. برنامه ای که حالا (و سال آینده) در آن درس میخوانم کاملا تیوریک است. بسیار برج عاجی است. به هیچ صورت مرا آماده تنظیم امور یک موسسه و یا برنامه ریزی برای توسعه یک اداره یا مملکت نمی کند. در مورد آنچه میخوانم هیجانزده نیستم. اکثر لکچرها برایم خسته کن اند. وادار شدم اقتصاد بخوانم و نه، اصلا لذت نبردم و نه چیزی آموختم... صنف احمقانه ای بود که خوشحالم تمام شد. از نظام احمقانه امتحانات در اینجا بدم می آید.. همچنان از تشریفات.. همچنان از کمبود تنوع نژادی.. همچنان انسان های از خود راضی در اینجا فراوانند... هوای انگلستان را دوست ندارم... دیگر آنقدر مثل گذشته از خواندن و نوشتن لذت نمی برم.. ترجیع میدهم مشغول کار باشم.... و به شدت دلتنگ افغانستان هستم.
روزها و هفته های نخست دشوار بودند.. برنامه تحصیلی ام نا امیدم کرده بود.. رویا در امریکا بود.. اقتصاد سخت و ناخوشایند بود... من باهوش ترین دانشجوی صنف نبودم... باید به درجه دوم بودن در بعضی چیزها خو می کردم. دانشجویان افغان اکسفورد بیش از آن مصروف بودند که بخواهند فعالیت دانشجویی کنند.. هوا وحشتاک و دلگیر بود... دوستانی را که در لندن داشتم و مرا سالها قبل می شناختند باید دوباره کشف می کردم و دوباره با آنها دوست میشدم.. تنها بودم.. کشف انگلستان به اندازه کشف امریکا هیجان نداشت... رقابتجو و نامطیمن به خود بودم. زمین زیر پایم می لرزید.. درس هایم روز بروز به بدبینی ام به توسعه و امکان جهان بهتر می افزودند.. همه چیز خیلی شبیه دانشگاه کابل بود فقط به دلیل معیارهای وحشتاک آکسفورد هزار مرتبه دشوارتر... به جز یک چیز: من. من دیگر از ترک چیزهای ناخوشایند خسته بودم. میخواستم در موقعیت های ناخوشایند بمانم و تغییرشان بدهم. و یا چیزهای تازه ای بیابم که به من انگیزه ماندن میدهند.
هشت ماه گذشته و حالا حس می کنم دوباره اکسفورد همان محل جادویی است.. محل جادویی با هفت خوان رستم، با دیوهای بزرگ و بی رحم بروکراسی، گاهی با سیب های زهر آلود و سنت های نفرین شده تغییر ناپذیر.. ولی همچنان با قلعه های جادویی پر صدا و رقص و اواز.. با آدم های بی نظیر که هم هوشی بران و هم قلبی وسیع دارند.. با انسان های جاه طلب ولی بسیار عاشق. با عاقلانی بسیار دیوانه.. با نخبگان خوش لباس، خوش کلام و ظاهرا سردی که اگر مدتی حوصله کنی قلب و روح خود را با سخاوت برایت می گشایند.
در اکسفورد کمی بدبین ولی بسیار تواناتر شدم. زنده گی دشوارتر از آن چیزیست که فکر می کردم ولی من هم تواناتر از آنیم که به نظر می آیم. روزهای نخست کمی اعتماد به نفسم را باختم ولی آن دوره سخت و آن صنف های شکنجه گر اقتصاد باعث شدند تفاوت میان اعتماد به نفس و تکبر را بدانم، ضعف های خودم را بپذیرم و بیشتر فروتن و همچنان کمتر شکستنی شوم. هشت ماه گذشته و من حس می کنم دوستانی یافته ام که تا آخر عمر دوستم باقی خواهند ماند و با انسان های بی نظیری آشنا شده ام که در هیچ محل دیگری در جهان فرصت آشنایی با آنها را نداشتم. جامعه افغانستان نام اتحادیه دانشجویی نوبنیاد ماست که ۶ ماه قبل غیر ممکن به نظر می رسید. در کنار آن سه شنبه در کالجم مجلسی که من پیشنهادش را دادم و برای تنظیمش کار کردم برگزار می شود. در لندن دوستان فوق العاده ای دارم هم دوستان قدیمی و هم دوستان جدید. خیلی بیشتر در مورد فرهنگ انگلیسی و حتی اروپایی می دانم. هفته خودکشی در اکسفورد را سالم پشت سر گذاشتم. هیچ دعوای بزرگی با کسی نداشته ام. رابطه ام با نورجهان صمیمی تر از همیشه است. پروژه تحقیقی ام برای تابستان را بسیار دوست دارم. کم کم آشپزی می کنم و بایسکل رانی یاد می گیرم. و آکسفورد به زنده گی ام چیزهایی تازه ای را معرفی کرده که اصلا انتظارش را نداشتم.
سمیت برای من کامل بود.. دانشگاهی که هم مرا به چالش می کشید و هم تشویقم می کرد.. محلی که انضباط در آن کلیدی بود ولی آنقدر انعطاف پذیری داشت که قلب و روحم مجال شادمانی و شگوفایی داشته باشند. در آکسفورد شاید آنقدر که در سمیت بی وقفه کار می کردم کار نمی کنم. اکسفورد برای من کامل نیست و از خیلی جهات کاملا بر عکس دانشگاه ایده آل من است... ولی حس می کنم زنده گی در این محیط مخالف.. مرا بسیار تواناتر و (امیدوارم) انسان تر کرده است.. و به این دلیل مدیون این موسسه هستم.. هر چند قول نمیدهم که حتی سال آینده هم ازش خوشم بیاید.
بعد از تجربه ام با اکسفورد همیشه منتظر غیر منتظره هستم... و فکر می کنم تا حد زیاد آماده چالش هایی که وضعیتی غیر منتظره برایم خواهد آورد. به خودم می گویم: زنده گی ترقی آهنگ نیست.. پیچیده و طولانی و سر درگم هست.. اما در هر پیچ فرصتی برای آفرینش، مهر و بهبود خواهی یافت.. و به خاطر داشته باش.. لزومی ندارد که همیشه از وضعیتی که در آن قرار داری خوشت بیاید و یا به شکل مستمر خوشحال باشی.. اما همیشه در پی روزنه ای برای تجدید خوبی، مهربانی، زیبایی و معنا بگرد...