۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

زن-واره

به دختری می اندیشم که در ویانا می شناسم. دختری که همه دوستش دارند ولی هیچ کس عاشقش نمیشود. دختری با مژه های سیاه دراز، خنده های بلند، شالهای نارنجی و گوشواره های بزرگ. دختری به ظاهر آرام، دلنشین و در درون طوفانی. دختر محبوب. دختر نه معشوق.

به زنی می اندیشم که میخواهد قاطع تر باشد. به زنِ کوچک اندام میان سالی که جرقهء چشمانش را حلقه های سیاه دزدیده اند.. به زنی که پیشانی اش میزبان هزار چین است. به زنی که صدایش را نمیشنوند. به زنی که میخواهد صدایش بلند تر باشد.

به دختری می اندیشم که هراسان است. دختری که پیراهن های کمرنگ بر تن می کند. شالهای کمرنگ. بوت های ساده. دختری که لبانش خشک و گونه هایش رنگ پریده است. دختری که میخواهد نامرئی شود. غایب شود. از میان بازارهای بیروبار به آسانی باد بگذرد، در جاده، از چشم های گستاخ پنهان شود، در اطاق، کمترین فضا را اشغال کند.. دختری که از دیده شدن، اندازه شدن، قضاوت شدن، نصحیت شنیدن، می هراسد.

زنی را می بینم که خواسته میشود، و آهسته و پنهان، لذت می برد از خواسته شدن. از چشمانِ عاشقی که بر چهره اش می لغزد، از دستانِ مهربانی که در پی دستانِ اوست، از شعرهایی که برایش نوشته میشود.. زنی که با دقت شال انتخاب می کند، رنگ چشم انتخاب می کند، پیراهن انتخاب می کند. زنی که آنسوی میز نشسته، به چهرهء مجذوب مرد نگاه می کند و زیر لب می خندد. زنی که قلبش رقصان ولی چهره اش آرام است...

زنی را می بینم که بیزار است. چشمانش، رنگ نفرت گرفته است. دستانش از در آغوش گرفتن بیزارند. ملال آرام آرام همه وجودش را می پوساند. زنِ بی اعتنا، زنِ سرد، زنِ دور، زنِ ناگزیر.

زنی را می بینم که بی پرواست. که هیچ هراسی از ویرانی ندارد. از بر انداختن. خشم انگیختن. در هم پاشیدن. زنی که تمام وجود، قلب، روح و جسم، ایستاده در برابر یک جمعیت خشمگین، یک جمعیت دشمن. زنی شهر آشوب. زنی خانمان بر انداز. با پیراهن طلایی و کفش های بلند و دامن کوتاه و لبان سرخ و گیسوان رها در باد.  زنی که خسته، خشمگین و نترس است. زنی که بخشی از فلسفه بودنش، تن ندادن است.. به هیچ چیز. هیچ کس. هیچ قانون. زنِ خود ویرانگرِ فتان. زنِ تنها. زنِ ترسناک. زنِ ترسیده. زنِ درک نشدهء مرموز.

زنی را می بینم که همه شادی هایش را بسته است به لبخند کودکی بازیگوش. زنی که دست هایش بوی شیر، نوزاد و پیاز میدهد. زنی که موهایش شانه نکرده، پیراهنش چملک (چروک) است. زنی که حرفهایش بوی لباس های تازه شسته شده، جارو و غذایِ شب مانده می دهد.

زنی را می بینم که رهبر است. مدیریت می کند، شکل می دهد، الهام می بخشد، انتقاد میشود، اصلاح می کند، خشمگین میشود، دستور می دهد، شکست می خورد. زنی که در معرض تماشا و قضاوتِ عام است هر قدمش. مثل همهِ زنان دیگر اما کمی از نزدیک تر، بی رحمانه تر. زنی که محکم راه می رود. زنخش را بالا می گیرد. از جلسه به جلسه می شتابد. هر روز اندکی می جنگد، اندکی می سازد و باید هر روز از نو، تثبیت کند صلاحیتش را، توانایی اش را، فهمش را. زن شام های تنها. زن روزهای مشغول. زنی که شانه هایش بارهای سنگین چند جمع را حمل می کند. 

زنی را می بینم که عاشق است. زنی که همه قلبش را می ریزد در نانِ شب، در یک دسته گل، در یخن قاق هایی که هر روز صبح اطو می کند، در لبخند شوهرش.

زنان از همدیگر می گذرند. در همدیگر می گذرند. دخترِ نه معشوق، دلبر می شود. زن میان سال، کمرنگ و کمرنگ تر میشود. زنِ فتانِ تنها، مادر میشود.  دخترِ کمرنگِ خجالتی، چون ببری می غرد و برق چشمانش ترا منکوب می کند.  زنِ ملول، مسافر میشود. زن مسافر، بر میگردد.

و ما همه، همهء این زنان را در خود پنهان داریم.
چه زن-نامه ها که باید نوشته شود.. هزاران هزار زن نامه.
تا گوشه ی  یکی از این هزاران زن را در یابیم.

آ مثل آرش یا شادمانی خاله بودن

پا به داخل حویلی می گذارم و نخستین پرسشم در مورد آرش است: خواب است یا بیدار؟ خوش خلق است؟ میتوانم بغلش کنم؟
این موجود کوچک اندام دو نیم ماهه چه قدرتی دارد. همهء قلبم را تسخیر کرده است. تبدیل شده به روشنی خانهء ما. به یاد ندارم جای خالیش را چه چیزی پر می کرد. آیا قبل از او هم اینقدر چشم براه خانه رسیدن بودم؟

می خندد، می گرید و با قلب های ما بازی می کند. هر روز تغییر می کند. بزرگتر می شود. دستان کوچکش را مشت می کند. با دیدن هر چیز رنگینی، چشمانش را بزرگ و بزرگتر می کند. با دقت می نگرد. 
میخواهم روی دلم بگذارمش. می خواهم به قلبم بفشارمش، محکم. می خواهم ساعت ها بنشینم و نگاهش کنم. خوابیدنش را. نفس کشیدنش را. سایهء آن مژه های سیاه را.
وقتی می گرید، جهان را فراموش می کنم. همه چیز از یاد می رود.  همه هوش و گوش ما، مشغول آرام کردن او می شود.

وقتی می خندد، گرمای نازنین آفتاب نزدیک تر می آید. جهان آرام میگیرد.  در میانهء خزان، بهار می شود. درختانی بارور با شیرین ترین عطرها. پرنده گان مست. 

آرش ما قلب یک جهان کوچک است. مادرش، پدرش، مادر کلان ها و پدر کلان هایش. ماماها، عمه ها، خاله ها و کاکایش.  همه به دور او می چرخیم. روابط همه ما با همدیگر، از برکت او دوباره تعریف میشود.

تمام وقت میخواهم مراقبش باشم. در برابر سردی ها و گرمی ها. تلخی ها. دشواری ها. 

میخواهم در سایه لبخند او، بیاسایم از جار و جنجالهای روزمره.

پناهگاه بزرگی است لبخندهای آرش کوچک ما. 

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

کانبرا- کابل

استرالیا پهناورست. گرم است. زیباست.
کانبرا آرام است. صلح آمیز. جاده های خلوت. جهیل. درختان شکوهمند. 
من میخواهم هر چه زودتر به کابل سرد، بیروبار و جنجالی برگردم. روبری عزیزی بنشینم. چای هیل دار بنوشیم و قصه کنیم.

جنون است یا اعتیاد؟

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

"سر سال از محرم آفریدند"

کربلا هر روز در درون ماست. 

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

"شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد"

از روزهایی که میخواهم این آهنگ ساربان را به تکرار بشنوم. خلاص.

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

"پادشاه فصل ها پاییز"

پاییز به کابل آمده است. عصرها، نور چون رو اندازی طلایی همه جا را می پوشاند. روی دیوارها، درخت ها، چهره های رهگذران. نور طلایی آفتاب پاییزی. پشت به شیشهء پنجره می نشینم و نور شانه هایم را در آغوش می گیرد. چای می ریزم. با طعم شفتالو. آب جوش در پیاله سفالی سفید، سرخ رنگ می شود. بوی ملایم شفتالو در هوا می پیچد. موسیقی ملایم را بلند تر می کنم. همکارانم یک یکی ساختمان را ترک می کنند. من به بهانهء کار می مانم تا در سکوت در این ساختمان بزرگ، با پنجره های رو به یک قلعه قدیمی روی یک تپه، یک غروب پاییزی را تجربه کنم. 
غروب آرام آرام می رسد. سرم را می چرخانم و بیرون پنجره شام شده است. صدا های پرنده گان و حشرات. از دور دست صدای سگ ها. حزن آرامی در دلم می پیچد. حزن تنهایی عمیقی که در تن روزهایم پیچیده است. غریبانه گی این روزهایم که گاهی زیر بار کارهای روزمره و تیلیفون های پی در پی و جلسات پنهان میشود و گاهی با خنده های جسورانه ام عقب نشینی می کند. به سهراب سپهری می اندیشم. "ماه بالا سر تنهایی ست". 
از اتاق بیرون میشوم. از پله های تاریک آهسته پایان می آیم. در چوبی دهلیز را باز می کنم و به حویلی پا می مانم. حویلی زیر نور ماه، مرموز و لطیف است. به میانهء حویلی می آیم. ماه بالای سرم است. دستانم را به دو طرف باز می کنم و چرخ می زنم. یک. دو. سه. چرخ.
چشمانم را می بندم و آرزو می کنم. آرزو می کنم فردا، دوباره، با چشمانی شاد به جهان نگاه کنم. آرزو می کنم قابلیت شگفت زده شدن را هرگز از دست ندهم. آرزو می کنم نگاهم، حرفم، عملم، مهر آلود باشد. آرزو می کنم بتوانم در همه چیزهای عادی و پیش پا افتاده، زیبایی خارق العاده زنده گی را ببینم. آرزو می کنم با همه تندی ها و دشواری ها و دلشکستگی های که فردا و همه روزهای دیگر تجربه می کنم، جرات دوباره باور یافتن را از دست ندهم. 
آرزو می کنم در لابلای قالین زنده گی ام، تا هر چند لحظه، ساعت، روز و یا هفته ای که زنده هستم، یک نخ جنون، یک نخ شگفت زده گی، یک نخ مهر، بدود... تا آن لحظه آخر. 
و برای شما هم.

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

زنان نغمه سرا 2.

به ق. می گویم اگر گوگوش نبود....
نوجوانیم را نمیتوانم بدون گوگوش تصور کنم. یا هنگامه. یا مهوش. یا پرستو با آن تک آهنگ "جز تو تا زنده ام ای جان نشوم یار کسی" (روز و شب در نظرم چهرهء مردانه توست). 
نوجوانیم، بدون این ها، پر می بود از عاشقان مرد. نغمه ها، چکامه ها، ترانه ها و تصنیف هایی که حرف دل مردان عاشق را می گفت.
و من؟ من لال... من ناتوان... من بی صدا.... 
و هنوز هم.. هنوز هم که شاعران مرد را با لذت می خوانم، کلمات شان را برای روزها مزه می کنم، در دل نا امیدی، خشم، دلشکستگی و یا در لحظات مهر و شادمانی به تک بیت هایشان پناه می برم، هنوز هم وقتی واقعا با تمام وجود نیازمند اینم که خودم در شعری بیابم به سراغ فروغ یا سیمین بهبانی یا قره العین یا امیلی دیکنسون می روم...
فیروز یا ام کلثوم می شنوم. به وجیهه یا سیما بینا گوش می دهم.

و میبینم که یک هم جنس من ده، پنجاه یا صد سال پیش چگونه درد خود را بیرون ریخته است، به وصف معشوق خود پرداخته است، تنانه های خود را زنانه بیان کرده است، عشق، حسرت، هجر و تنهایی را تجربه کرده است..

و کمتر تنها میشوم. 

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

روزمره کابل

در آستانهء صبحیم.
شب، عادی بوده است.
فقط در نیمه شب، وزش شدید باد.
برای نیم ساعت الماسک و باران.
بعد همه چیز آرام گرفته است.
بی آنکه آرام بگیرد. 
مثلا سگ همسایه هیچ نخفت.
و از کوچه دوبار موتر پلیس گذشت. 
پدر چهار بار شوریده از خواب برخاست و در دهلیز قدم زد.
مادر در خواب لبخند می زد.
عمه، پادرد داشت. آرام نخوابید.
من، همه کوچه های شهر را گز کردم. هر چه دست دراز می کردم دستم به دست او نمی رسید. چند لحظه بر لبه یک پرتگاه بودم. چند لحظه سخنرانی میکردم.
در آستانه صحبیم و هیچ نمیدانیم امروز چگونه خواهد بود.
آرام خواهد گذشت و یا باز یک حمله، شادمانی این شهر را خواهد دزدید؟ 
صبح من مثل همیشه با یک پیاله چای سبز و یک گفتگو در دفتر آغاز خواهد شد؟
سهراب برایم نان روغنی می آورد. ماما، روی حویلی را شسته است. درختان، آرام آرام خزانی میشوند.
 ی. در اطاق پهلو آهنگ می شنود. حوالی ساعت نه، ق. از راه می رسد، با آن لبخند درخشان حسرت بر انگیزش. 11، ح. می رسد، و صدای تلویزیون در دهلیز می پیچد. 
م.  ده و نیم می رسد و در آستانهء اتاق من مکث می کند. احوالپرسی می کنیم. وارد می شود. از کمپاین ها چه خبر؟ با شعارهای تازه ساخته ام میخندانمش. 
ب. و ا. که ساعت ده رسیده اند، خواب آلود، انگار که شب همه شب کار کرده باشند. معلوم است. شب همه شب، فلم نگاه کرده اند. 

چاشت: قابلی. کوفته. ترکاری. خنده. غیبت سیاسی. بحث دینی. 

بعد از ظهر به سرعت می گذرد. با یکی دو ایمیل. دو تیلیفون. یگان دیدار.
شام خانه میرویم. یا میمانیم و در یک اتاق جمع می شویم. دود و بوی سیگار. صدای تلویزیون. بحث های سیاسی. آب لیمو. ده طعم چای. مهمانان تازه رسیده. چهره های قدیمی. چهره های تازه. معارفه ها. شوخی ها. کنایه ها. 
یا شاید امروز بعد از کار از دفتر بیرون زدم. رفتم به یکی از کافه های جدید. دوستم رسیده است. چادر سرخ رنگش چشمم را می گیرد. چای مراکشی؟ از امورات دل حرف می زنیم. از بی اعتمادی ما به سیاست پیشه ها. باز ناخواسته، از سیاست حرف می زنیم. 
شب چی؟ شاید مهمانی باشد. در خانه و باغچه ج. با جمعی آشنا. صدای احمد ظاهر در پس زمینه. کبابی در گوشه ای از حویلی به کار خود می پردازد. مهمانان غیبت می کنند. بحثی در مورد مزایای وجود نداشته چند نامزد این انتخابات؟ دو یا سه نفر زن، ده یا دوازده نفر مرد. همه جوان. همه با مدعا. همه پر شور. 
یا شاید مهمانی رسمی. با چند نفر آشنا و نا آشنا. لباس های پلوخوری بر تن. گذر از چند بررسی امنیتی. رو میزی های سفید. قاشق های نقره ای. گفتگو های سنگین و اغلب دشوار.  بعد از غذا، نوبت شیرینی است. صحبت ها نیز دوستانه تر می شوند. تلخی فضا شکسته است. 
اگر مهمانی باشد، دیر خانه می رسی. مادر خواب آلود در را باز می کند. به اتاقت می روی و بسته به میزان جذابیت گفتگوهای مهمانی، دیرتر و یا زودتر خواب به تو غلبه می کند. گاهی، سرت پر از سروصدا هاست. پر از حرف های نگفته، حرف هایی که باید می گفتی، حرف هایی که گفتند، حرف هایی که آموختی، و تا ساعت ها پس از به بستر رفتن خوابت نمی رود.
یا مهمانی نیست. چای عصر با یک دوست نیست. سر وقت به خانه می آیی. خبر می شنوی. مادر دسترخوان هموار می کند. با خانواده نان میخوری. اقبال تلاش می کند بلندت کند. دعوا می کنی.
انترنیت نیمه جان در اتاقت و تلاشت برای مرور خبرها.

به بستر میروی. با یک کتاب. 

حداکثر یک ساعت میخوانی و خواب. 
و باز، چند ساعت بعد، در آستانهء صبح دیگری هستی. 
صبحی که آبستن ده ها احتمال است.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

خزان در راه است

راه می روم و کسی در دلم چاقو می کارد... چی درو خواهم کرد؟

به درد، درد برنده، فکر نمی کنم. به چهره ام که از درد مسخ شده. چشمانی که مهمان اندوه همه جهان اند. 

به در لحظه بودن فکر می کنم. نشستن روبروی او. چشمان سیاه او. به گفتگوی ما. جهان پیش از این نبود. جهان بعد از این نخواهد بود. 
به امروز عصر فکر می کنم که با م. و ق. در موتر بودیم و خنده های ما پرنده ها را مست می کرد. 
عکس ها را نگاه می کنم. دیبره، با آن چهره خندانش. شادمان است. به شادمانی او فکر می کنم. به دوستی ما که زنده گی ام را سرشار کرد. سرشار کرده است. 

فهرست می کنم:
پشیمانی ممنوع
"از اندازه بیش خواستن" ممنوع.
"از وقت پیش خواستن" ممنوع. 
"از آن دیگری از خویش خواستن" ممنوع. 

خزان در راه هست.
تن روزها خنک خواهد شد. 
برگ های خشک، رقصان روی دامنم خواهند نشست. 
باران ها، شاخ های درختان را خواهد شست. 
خوشحال خواهم بود.
هر روز را، تجلیل خواهم کرد. 
---

پ.ن: خواجه عبدالله انصار، طبعا. 

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

گذشته

نمی گفت اما از لابلای حرف ها و نگاه هایش خواندم که هشدار میدهد: اسیر گذشته مانده ای.
گفت: فکر نمی کنی دوباره اشتباه می کنی؟
راست می گفت. دوباره اشتباه می کردم. همه صحنه ها آشنا بود. تا پشت در اتاق ده بار نفس تازه کردن. ایستادن و حساب کردن. آیت الکرسی خواندن.
اضطراب. دست پاچگی. یک ترس موهوم.
ترس؟
دوباره به گذشته بر می گردم؟
چقدر به خود بالیدم که وای، آتش فشان شد و بر خود نلرزیدم. که با اسبم از آتش گذشتم و مویی نسوخت. که چقدر با وقار، با متانت، ماندم و ادامه دادم و خندیدم. 
که آموختم و دیگر خود را اینگونه بی سپر در معرض تیرباران نخواهم ماند. 
اما چی آموختم؟
یادم رفت که در آتش فشان نلرزیدم اما چیزی در درونم فروریخت و قلبم را زیر و رو کرد. یادم رفت که در آتش نسوختم چون شعله ها را بلعیدم و هنوز در درون، ارغوانزاری از زخم ها دارم. 
و حالا دوباره. در مسیر تیر. با اسب تازه شفا یافته. بی سپر. 
بهانه ام این است که اگرروبرو نشوم، اعتماد نکنم، اگر اندکی خطر را نپذیرم، اسارت در گذشته خواهد بود.
که هر شخص، هر قضیه فرق می کند.

اما تیر همان تیر. بی سپری همان بی سپری. فاصله همان فاصله. فقط سوار آن طرف فرق می کند.
و باز هم،اسپ او تازه نفس تر. اسپ من میراث دار آتش و آتش فشان. 

از گذشته آموخته ام؟


"هوشیار کسی باید، کز عشق بپرهیزد"

دیشب کجا بودی تو، که همه کوچه ها و پس کوچه های خواب هایم را قدم زدی. 
روبرویم ایستاده بودی. حرف می زدی. 
نشسته بودی. می پرسیدی.

ماه ها، هفته ها، روزها بود که از خاطر برده بودم ترا. فکر می کردم از خاطر برده ام تو را. "از دل برود هر آنکه از دیده برفت". 

و دیشب، همین که بعد از ساعت ها کشمکش با قلب ملتهبم، چشمم گرم شد، تو بودی و تو بودی و تو بودی. 

لطفا برو. و گرنه، خوابهایم، روزهای بیداری را می دزدند...

برو که این سالها طوفانی ست. مسیر نامعلوم است. منزل دور است. 

من هنوز باید  خودم را بیابم. 

من دلتنگ زمانی هستم که همه چیز ساده بود. که هنوز خود را در این تارهای عنکبوت بی اعتمادی، دلشکستگی، سرخورده گی نپیچیده بودم. 

با تو، دوباره همه چیز ساده به نظر می آید. همه چیز، شدنی به نظر می آید. فکر می کنم حرفهایت هزار پهلو ندارند. فکر می کنم تردد در زنده گیت کم رنگ است.

اما، این "دروغ است و فریب".  من که هنوز همانم. همان نسخهء نیم کارهء آنچه که باید باشم. با همه ضعف هایم. ترس هایم. کوتاهی هایم. 

و تو.. تو نیز در جهان دیگری هستی. و هر چه بین ما پل می زند، شاید لرزان است. 

و اگر می مانی، بمان. بی "اما"، بی "اگر"، بی "شاید".

محکم. استوار. مصمم. 

دیگر حوصلهء آدم های نیمه دل را ندارم.  دیگر دلی نمانده که خرچ تزلزل کنم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

جنون جلال (مهتری، بزرگی)

دوستم گری شبیه هیچ کسی که میشناسم نیست. آدم ویژه ای است. کمی قدیمی فکر می کند. همه مثال هایش یا از اسطوره های یونان است، یا کتاب های آسمانی.  گفتگو با او کمی شبیه  تنفس در هوای تازه است، شبیه سفر به سرزمین های جدید. با هم در زمان سفر می کنیم، از نخستین روزهای بشر بر روی زمین می گوید، یا از یک راهب قرن ششم، عالمی در قرن شانزده، در گوشه ای از سکاتلند،در بازاری در بغداد، یا شهرکی در روسیه. 
به گفتهء گری، یکی از چند عامل سرنگونی یک انسان/ انسان ها، تلاش برای عظمت است، عظمت به جای مهر، به جای قربانی، به جای تغییر. 
او می گوید این خاصیت را در سیاستمداران زیاد می بیند. اما همچنان در بعضی ازتاجران. برخی از موسیقی دانان. و دیگر کسانی که جویای نام اند. 
به گفته او این تمرکز بر عظمت، و نه مبارزه با باطل و یا تلاش برای تغییر و یا تمرکز بر تزکیه،  به جنگ ها و ویرانی های بسیار انجامیده است.  از منازعهء هابیل و قابیل، تا داستان گوسالهء سامری، تا تلاش ناپلیون و اسکندر و هیلتر برای جهانگشایی.  کسی که چشمان و دل خویش را، بر جلوهء طلایی و دور از دست عظمت دوخته است، آرام آرام حریص میشود، همه را به چشم رقبا می بیند، هر روز نارضایتی اش بیشتر میشود و در شتابزده گی اش برای رسیدن به منزل موعود بخش های از خود والاترش را پشت سر می گذارد. به گفتهء گری این جنون جلال، حتی بر روابط عاطفی ما تاثیر می گذارد. هرگز از خود نمی پرسیم: من چگونه میتوانم او را خوشحال کنم؟ من چه چیزی برای دادن به او دارم؟  بلکه به این می اندیشیم که بودن با این انسان خوشتیپ، یا جذاب، یا پولدار، یا باهوش و خوش ذوق، چگونه ما را در رده ای بالاتر از سایر هم قطاران ما قرار خواهد داد.
البته همه اینطور نیستند.  بعضی ها تصویر پیچیده تر و غنی تری از زنده گی دارند. خیلی ها، عظمت را در بخشنده گی می بینند. و حتی شاید بشر امروز، مدیون بعضی تلاش ها برای عظمت است. مثلا از نویسندگان نامدارو هنرمندان تاثیر گذاری که شیفتهء شهرت بوده اند، میراث های عظیمی به جا مانده است که دنیا ما را غنی تر، راز آلوده تر، بهم پیوسته تر ساخته است... 

اما چرا این روزها به یاد حرف های گری افتاده ام؟ حس می کنم در یک کشتی روانه ایم که مسیر کنونی اش فقط میتواند آن را به ویرانی بیشتر رهنمون شود، اما آنهایی از میان ما که در جایگاه سمتدهی این سفر قرار دارند  و یا میتوانند قرار داشته باشند، چنان مصروف تثبیت عظمت خود در چشم دیگر مسافران هستند، که هدف و منزل و مسیر، همه را از یاد برده اند. مسافران نیز چشم به رقابت های این چند نفر دوخته اند و هیچ کسی، فراتر از نوک بینی و پیش پای خود نمی اندیشد. همه با شتابزده گی در پی تثبیت توان مشتزنی خود هستند و ما محتاج کشتی رانیم.  این کشتی، نیاز به مسافرانی هوشیار و کشتی رانان دریا دیده دارد.  مسیر پیش رو، مسیر چند سال آیندهء این وطن، طوفانی است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

"بخواب آرام"...

دقایق طولانی روی بام زیر نور مهتاب می نشیند زن. در هوای دم کردهء تابستان کابل.
این سکوت، این تنهایی، این شمالک ملایم گاه بگاه، آرامشی عجیب دارد.
شهر روشن است. چراغان است. زن به رفتن می اندیشد. به این که آهسته از زینه ها پایان برود. در حویلی را باز کند. کلید موتر را بگیرد و براند. 
نه خیلی دور. تا همین قصر دار الامان. دار الامان، امن است. آرام است. اندکی فراموش شده ولی زیباست. شکوهی عجیب دارد ویرانی اش. حزن ملایمی در دهلیزهای مرمی خورده اش جاری است.

میتوان روی بام قصر رفت و زیر نور ماه نشست. نزدیکتر به آسمان.  دقیقه ها، ساعت ها، شاید حتی تا طلوع آفتاب.

مراقبه. آرامش.

بریده از همه جا و همه کس. غرق شکوه آسمان شب کابل و جلال تاریخی این قصر.

میتوان به ملکه ثریا اندیشید. او، وقتی اندوهگین بود، چی می کرد؟  به کدام ترانه ها گوش میداد؟ آیا زیر نور مهتاب آرام می گرفت؟

میتوان به جملهء "آزادی مسئولیت است" اندیشید. به جبر و اختیار. به اراده. به مفهوم وظیفه و عشق. میتوان به ناتاشای تولستوی اندیشید و شادمانی کودکانهء نامیرایش. 

و برای ساعاتی از همه چیز و همه کس دور شد. از فهرست کارهای روزانه. از درخواستی که باید تکمیل شود، ایمیل هایی که باید فرستاده شوند، ضمیمه ای که باید ترتیب شود، اصلاح شود. مقاله ای که آن دوست برای اصلاح فرستاده است. 
میتوان در پشت آن بام، به عزیزان نیاندیشید. به آنانی که دوست داری و آزرده ای. به آنانی که دوستت دارند و آزردندت. میتوان به آینده نیایندیشید. به برنامه های پنج ساله. به گرگانی که قلبت را دریده اند. حتی به درخت کوچک فروغ و باد. 

میتوان آرام بود. بریده از جهان. از این جمعیت پریشان. از کتاب ها و فیلم ها و دیگر مسکن های موقتی گاهی بی تاثیر.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

"مومن به اینکه رویش گل کار ساده نیست"

درد...
چشمانم را می بندم و تلاش می کنم فکر نکنم.

شام، مهتابی بود. در حویلی باز شد و دیدم اتاق روشن است. پله ها را شتابزده بالا آمدم. نفسم سوخته بود. ایستادم و نفس راست کردم. موهایم را.... در اتاق نیمه باز بود. اتاق خالی. طعم تلخ سرخورده گی. 

همیشه دیر می رسم. یا نمی رسم.. همیشه قصه یا شروع نمیشود، یا ناتمام می ماند.

باید، باید، به تیری که در دلم نشسته فکر نکنم. به هزارمین تیر. به فردا فکر کنم. فردا که چشمانم دوباره برق خواهد زد، لبخندم بر خواهد گشت. فردا که روز آغاز شفای این زخم است.

باید به روزی فکر کنم که این تیر را بیرون کرده و به آب می سپارم.

 به بیست سال از این روز می اندیشم. بزرگ خواهم شد. آرام خواهم گرفت. عینک قاب نارنجی خواهم پوشید و شبانه رمان های محبوبم را خواهم خواند. و این سرخورده گی، حتی در حد خاطرهء کمرنگ نیز نخواهد ماند.

خانه ام را با خطاطی ها خواهم آراست. اشعار سعدی، مولانا، صایب، تک بیت محبوبم از باری جهانی.

حس رسیدن خواهم داشت. حس زنی که پایان قصه های خودش را مینویسد/نوشته است.

روزهای سخت خواهم داشت. درد خواهم داشت. "ارغوانزاری  از زخم های درون" خواهم داشت و صدها قصهء شکست.

ولی زنی که آنجا زیر تاک نشسته و چای مینوشد، آرام تر خواهد بود. درونش، غنی تر خواهد بود. چشمش، تیزبین تر. قلبش بخشنده تر. تعریفش از شکست و پیروزی فرق خواهد کرد.  آن زن، قدردان زنده گی اش خواهد بود، همه تلخی ها و شیرینی ها، شرمنده گی ها و لحظات افتخار آفرین، آنچه از دست رفته و آنچه هرگز به دست نیامد، حتی قدردان ارغوانزار درونش. که هر زخمش، یادگار پر شور دوست داشتن است، نه فضاحت شکست، نه درد از دست دادن.

مسئولیت من، ادامه دادن است، ادامه دادن با چشمانی که هر روز از نو می درخشند، و دلی که همیشه خودش را ترمیم می کند. مسئولیت من، باور داشتن است  حتی وقتی همه بی باورند.

آزمایش من این است که تلخ نشوم.  تیره نشوم. بی باور نشوم.

که همیشه، فراتر از پیش پای خود را ببینم.

و به هیچ قیمتی جسارت این را از دست ندهم که حتی در دل تاریکی  صدمین شکست پی در پی، امکان پیروزی را باور کنم. 


هر روز، فرصت دیگری است.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

"شب مهتاب امشب، دلم بی تاب امشب"

ماه ها از حکومت مجاهدین و دوره طالبان را ما با شعر و موسیقی قابل تحمل ساختیم. به خاطر دارم که با پدر ساعت ها به استاد نتو، استاد صابر، استاد شیدا، کبوتر، پرانات و دیگر هنرمندان آن دوره گوش میدادم. نغمه پردازی استادان خرابات مرا مست می کرد. شاه بیت ها را حریصانه بارها میشنیدم و تکرار می کردم. آن دورهء سیاه، به همت ذوق بلند و روحیهء مقاوم پدر، برای ما به دورهء آشنایی با موسیقی خرابات افغانستان مبدل شد. با "سلسلهء موی دوست" استاد یعقوب، دلم پر می کشید و " بدین تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد" به صدای روحبخش استاد رحیم بخش مشام جانم را تازه می کرد. 
معمولا عصرها در مهمانخانه ما در شبرغان به غزل شنیدن می نشستیم و در دل شب، با قوالی نصرت فتح علی خان و رحیم غفاری بزم را به پایان می بردیم. مهمان خانه خنک و نیمه تاریک بود. بعد از ظهرها، بوته های خاری را که پشت پنجره بود آب می زدیم تا گرما اندکی بشکند.  عصر ها در و پنجره ها را می گشودیم و نسیم با پرده ها بازی می کرد. در مهمانخانهء خنک ما در تابستان داغ شبرغان بود که عشقری را شناختم. غزلیات شایق را از حنجرهء استاد شیدا شنیدم و برای نخستین بار با نام ندیم کابلی آشنا شدم. پدر برای ما "لندی" میخواند و ترجمه می کرد و نازک خیالی زنان پشتون را می ستود.غزل " نفس از تو صبح خرمن" بیدل میخواندیم و "چشم یار بیمار است.." عشقری را بیت بیت می چشیدیم. آنجا بود که غنای  میراث قدیم و معاصر ما مرا برای همیشه شیفته ساخت. 
در سرزمین من آن دوره، تاریکی حاکم بود. در سالهای جنگ داخلی همه وحشت های ممکن را تجربه کرده و شنیده بودیم. از زهر ریختن "مجاهدین" در منابع آب آشامیدنی، میوه و سبزیجات تا سینه بریدن زنان و قتل کودکان. بعد طالبان آمدند که کمر به قتل شعر، موسیقی، هنر، مجسمه و زیبایی افغانستان بسته بودند. در آن دوره های دشوار، پدر برای ما شعر می خواند و از موسیقی می گفت. از تاریخ. از غنای این خطهء قدیمی. از ظرافت های شعر فارسی، پشتو و ازبیکی/ترکی. ساعت ها با ما ناشناس می شنید و از زنده گی ظاهر هویدا قصه ها می گفت.  روایت می کرد از استاد نتو و مسابقه غزل با موضوع زلف. ما را از وحشت دنیای اطراف ما به دربار امان الله خان می برد، به کنسرت رحیم بخش در مزار و نکته سنجی های هماهنگ در تالاری در کابل.  اوقاتی که غزل نمیخواندیم و شعر نمی شنیدیم، به خواندن آثار کلاسیک داستان نویسی جهان می گذشت. کتاب هایی که پدر بعد از ساعت ها پیاده روی در یک کتابفروشی دور افتاده یافته بود و یا از کتابخانهء یک رفیق قرض کرده بود. شاهکارهای ادبیات جهان و بنا بر این، با منطق طالبانی، کتاب های ممنوع. کتاب های خطرناک.
پدر ناجی ما شد، ناجی حس امید و شور زنده گی در ما. ناجی وطن دوستی و وطن پرستی در ما. این روزها هم که پای صحبت پدر می نشینم، حافظهء سرشارش شگفت زده ام می کند. اشعار پروین،  بیدل، صائب، سعدی، شایق، عشقری و معیری را از بر می خواند و صد ها شاه بیت ذخیره دارد. قصه ها می گوید از مزاح های شاعرانه و کمشکش های دوستانهء خراباتیان و ادیبان، از افغانستانی که مهمان نواز، سخی و بخشنده بود. از افغانستانی که در دورهء ما، دیگر نمانده بود.
پدر اما-و من نیز- چشم بسته گذشته را نمی ستاید و یکسره منتقد حال نیست. پدر به امروز و آینده باور دارد و به توان از خاک و خاکستر برخاستن این سرزمین. 
امشب بعد از مدتها با پدر از موسیقی گفتم و به استاد شیدا گوش دادم. همهء خاطرات آن دوره زنده شد و فکر فراموش شدن آن میراث، دلم را به درد آورد. اگر فرصت دست داد، میخواهم ماه ها و سالها را صرف تحقیق در موسیقی افغانستان کنم. دو بیتی های شاعران گمنام را ذخیره کنم و مطمئن شوم که پنجاه سال بعد هم، میتوان به نغمه سرایی استاد نتو و کبوتر گوش داد..

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

کابل

یک جویبار غزل در من جاری است.
شوخی نمی کنم. از لحظه ای که رسیده ام شعر پشت شعر.. بیت ها خود بخود در ذهنم ردیف می شوند، بر زبانم جاری.
یکی باید شانه هایم را تکان بدهد تا از این خواب-در-بیداری، برخیزم
آرام بگیر بانو.

اما آرامشم رخت بسته است و یک موج بی قراری که از ریشه های موهایم آغاز می شود.. تا انگشتان پاهایم.
یک موج شادمانی. شادمانی بی دلیل.
و هیجان.

این هوای پس از باران کابل. صدای گنجشک ها.  پنجرهء نیمه باز. اتاق تازه رنگ شده. آبی آبی. صدای آرام بخش س. در تیلیفون.  فردا آ. را می بینم. بعد از دو هفته؟..

من زنده گی ام این جاست. در این شهر مضطرب، شادمان، پر هیاهو، ترسیده، محکم، اندوهگین، شکوهمند، مقاوم. 
و هر جای دیگری که می روم، هر قدر زیبایی، هر قدر شعر، هر قدر آزادی، هر قدر کتاب،.. 
نسخه رنگ پریده ای از زنده گی است.
و بنا بر این، با شوری که در این جا دارم،  قابل مقایسه نیست. 

قلبم تندتر می تپد. شب ها، بی قرار منتظر صبحم. صبح ها، نیرویی رقصان در من میجوشد، تا شام.. و باز صبحی دیگر در کابل.  روزی دیگر. تلاشی دیگر. 

دوستش دارم این شهر را.

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

جگر گوشه

کاش می شد فردا مستقیم از دفتر دیدن پدر می رفتم.
میدانم که چند روز بعد می آید، اما دلتنگش شده ام.
اما فردا.. فردا روز پرکاریست... گزارش نیمه تمام. جلسه. و هزار نوع دیگر خاک که باید بر سرم بریزم.
مثل هر روز دیگر.
و ناگزیر، دیدن پدر دوباره معطل می شود. 
ناجوان که بودم، بی رحمانه می آزردمش. می آزردم شان. مادر و پدر را.
نمی دانستم. نمیدانستم که راستی دیدن هر قطره اشکم برای آنها، حجمی به اندازه ی یک فاجعه دارد.
نمیدانستم که با هر بار به زمین خوردنم، چگونه رگ رگ قلب شان می لرزد.
نمیدانستم که همانگونه که می گفتند از دید آنها، هیچ کس نمی بایست لبخند مرا حتی برای لحظه ای بدزد.
عشق کامل. عشق بی قید و شرط. عشق ویرانگر.
عشق والدین.
خواهرم به زودی ها مادر می شود. هر بار می بینمش، دست روی شکمش می گذارم  و دلم می لرزد. دلم از هیجان معجزه ای که در راهست، می لرزد. به خواهرم می نگرم که چگونه در این چند ماه، آرام آرام آن شیوه های کودکانه اش را کنار گذاشته است. به این می اندیشم که چگونه زنده گی او و همسرش برای همیشه دگرگونه خواهد شد. که چند ماه دیگر، گوشه ای از جگرشان یکی از ساکنین این زمین خواهد بود.
جگر گوشه ای در این زمین نامهربان. زمین دشوار. زمین دوست داشتنی. زمین شگفت انگیز.
که جگر گوشه شان گیچ خواهد شد در نخستین هفته ها و ماه هایش در این جهان جدید.  که جگر گوشه شان، بر زمین خواهد افتاد و خاکی خواهد شد و بعد بر خواهد خاست. که جگر گوشه شان روزی طغیان خواهد کرد. شاید قهر کند. شاید مدتی به کشوری دیگر سفر کند. شاید دل ببازد، رنگش زرد شود، شب ها بیداری بکشد.
شاید خطر کند.
شاید در نوجوانیش مثل مادرش باشد. بی باک. ماجراجو.  مبارزی تنها، ایستاده در برابر جهان.
و مادرش، شب ها نگران او باشد... همانگونه که مادرم نگران او بود، نگران من بود، نگران ماست.
جگر گوشه... چه ترکیب غریبی. چه ترکیب غمگنانه ای. چه ترکیب میخکوب کننده ای.  چه ترکیب بی نظیری.
ما همه جگر گوشهء کسانی هستیم.
قدرشان را بدانیم و قلب شان را نیازاریم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

"روز اول که دیدمش گفتم...."


نخستین باری که دیدمش در یک محفل رسمی بود. گذرا با هم معرفی شدیم. آنروز من روحیه ای گوشه گیر داشتم و حس درجه دوم بودن می کردم. در دلم ترسیدم که مرا جدی نگرفته باشد. که برایش به یاد ماندنی نباشم. نمیدانم چرا برایم مهم بود به یادش بمانم.
بار دوم هم در جمع دیدیم. چند ماه گذشته بود از دیدار نخست. در چند ماه گذشته گاه گاهی فکرم را مشغول کرده بود. این بار دنبال نشانه ای می گشتم که به کنجکاوی ام در مورد او پاسخ دهد و یا بیخ این کنجکاوی را بکند.  در جریان جلسه،  با تیلیفون خود مصروف شد. خودخواه و بی ادب است، با خود گفتم. از حرفهایش، بوی پیش پا افتاده گی می آید. پیش پا افتاده گی فکرش، نظراتش. آنقدر که میگویند ویژه نیست، با خود گفتم. با اویی که در من منزل کرده بود، "خیمه زده بود"، در جنگ بودم. جنگی ناموفق؟
در هر دو بار، به خاطر دارم خودم چی پوشیده بودم. به یاد ندارم او چی پوشیده بود.  یعنی ظاهر خودم اینقدر برایم اهمیت دارد؟ در بار نخست، حس می کردم مثل کارمندان دولتی لباس پوشیده ام، و بنا بر این، بنا بر تصور احمقانه ای و برتر بینانه ای که دارم، حس می کردم جدی گرفته نمیشوم. بار دوم، رسمی تر لباس پوشیده بودم و جسورتر بودم، تا حدی به عمد.
نخستین باری که با هم دیدیم در یک مهمانی غیر رسمی بود. در فاصله خزان و زمستان.  او بیشتر از من مهمانی را به یاد دارد. من با چندین نفر جدید تازه آشنا می شدم. باز هم بالاپوش گوشه گیری خود را پوشیده بودم، از دید خودم.  او حس نکرده بود من شرمگین یا گوشه گیرم.
در این مورد، اهمیتی ندادم به این که او مرا به خاطر خواهد داشت یا نه؟ تا ملاقات بعدی ما حتی یک بار هم به او فکر نکردم. نمی دانستم که آرام آرام چه جایگاهی در زنده گی ام خواهد یافت. که چقدر مایه تسلی و دلخوشی خواهد شد دوستی ما.
در نخستین دیدار ما، از همدیگر خوشمان آمد. میخواستم بیشتر بشنماسمش. بیشتر بیاموزم از او. بارها ببینمش. او هم مایل بود دوباره ببینیم. به همین دلیل، بعد از یک وقفه ناخواسته، دیدارها را دوباره آغاز کردیم و دوام دادیم و فکر می کنم با شناختن او، زنده گی من کمی زنده گی تر شده است.
نخستین دیدار، میتواند فریبنده باشد. دومین دیدار می تواند فریبنده باشد. و تصور اینکه کسی را حتی بعد از دیدارها و سالها میتوانیم بشناسیم، شاید در مورد همه افرادیکه می شناسیم و دوست می گیریم، صادق نباشد.
گاهی، پر از حس اینی که با شناختن کسی زنده گی ات عوض خواهد شد. که شاید او جایگاهی در میان  چند نفر اول زنده گیت را بیابد، در رده خواهرت، بهترین دوستت، و یا محبوبت.  گاهی میشناسی اش و چنین نمیشود. گاهی نمی گذارد بشناسی اش و شاید تا مدتها، حداقل تا وقتی که افراد تازه ای به زنده گی ات بیایند، کنجکاوی ات دوام کند. زیباترین مورد آن است اما که آن کسی را که هیچ تصور نمی کردی حتی برای دومین بار ببینی، به یکی از افراد ویژه زنده گی ات مبدل شود و تو در زنده گی او.
این به یک معجزه می ماند. معجزه ای که  با  دیوارهایی که ما دور خود بنا می کنیم، هر روز نادرتر می شود...