دقایق طولانی روی بام زیر نور مهتاب می نشیند زن. در هوای دم کردهء تابستان کابل.
این سکوت، این تنهایی، این شمالک ملایم گاه بگاه، آرامشی عجیب دارد.
شهر روشن است. چراغان است. زن به رفتن می اندیشد. به این که آهسته از زینه ها پایان برود. در حویلی را باز کند. کلید موتر را بگیرد و براند.
نه خیلی دور. تا همین قصر دار الامان. دار الامان، امن است. آرام است. اندکی فراموش شده ولی زیباست. شکوهی عجیب دارد ویرانی اش. حزن ملایمی در دهلیزهای مرمی خورده اش جاری است.
میتوان روی بام قصر رفت و زیر نور ماه نشست. نزدیکتر به آسمان. دقیقه ها، ساعت ها، شاید حتی تا طلوع آفتاب.
مراقبه. آرامش.
بریده از همه جا و همه کس. غرق شکوه آسمان شب کابل و جلال تاریخی این قصر.
میتوان به ملکه ثریا اندیشید. او، وقتی اندوهگین بود، چی می کرد؟ به کدام ترانه ها گوش میداد؟ آیا زیر نور مهتاب آرام می گرفت؟
میتوان به جملهء "آزادی مسئولیت است" اندیشید. به جبر و اختیار. به اراده. به مفهوم وظیفه و عشق. میتوان به ناتاشای تولستوی اندیشید و شادمانی کودکانهء نامیرایش.
و برای ساعاتی از همه چیز و همه کس دور شد. از فهرست کارهای روزانه. از درخواستی که باید تکمیل شود، ایمیل هایی که باید فرستاده شوند، ضمیمه ای که باید ترتیب شود، اصلاح شود. مقاله ای که آن دوست برای اصلاح فرستاده است.
میتوان در پشت آن بام، به عزیزان نیاندیشید. به آنانی که دوست داری و آزرده ای. به آنانی که دوستت دارند و آزردندت. میتوان به آینده نیایندیشید. به برنامه های پنج ساله. به گرگانی که قلبت را دریده اند. حتی به درخت کوچک فروغ و باد.
میتوان آرام بود. بریده از جهان. از این جمعیت پریشان. از کتاب ها و فیلم ها و دیگر مسکن های موقتی گاهی بی تاثیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر