باز هم از همان دوره های انتظار است. وقتی که با تمرکز بر آینده میخواهی از اعماق درد حال آرام آرام بیرون بخزی. با همه وجودم منتظرم. منتظر یک دست آورد. یک موفقیت کاری. یک سفر پربار. یک نوشتهء خوب. اما هیچ چیزی اتفاق نمی افتد و درد، میخ های خیمه اش را عمیق تر در من فرو می کند.
به شدت میخواهم شادمان باشم. از زیر دل بخندم. قلبم باز و وسیع و هوادار باشد. گوشه های چشمم از خنده چین بخورند. حرکاتم سبک و بی دغدغه باشند. قوی و آزاده و کمی بی پروا شوم.
اما هر لحظه فقط به خاطر می آورم که چقدر دلتنگم. چقدر سخت دلتنگ آکسفورد و دوستانم در آنجا هستم. کسانی که همه روز منتظر میبودم شام شود و ببینمشان و از درد سر ها و شادی های کوچک روزمره قصه کنیم. کسانی که مهر شان،چون کوهی پشت سرم بود. کسانی که میتوانستم در کنارشان، کاملا بی پرده باشم. کودک. نزدیک. ساده
و بعد، چیزهای دیگر را به یاد می آورم که نوک تیر درد را تیز تر می کند. مثلا هرگز را. و نشدن را. و آنچه میتوانست باشد را. پایان یک رویا را. تنهایی عمیقی را که در آن هیچ صدایی به من نمی رسد، و هیچ صدایی از من به دیگران نمی رسد. یک اتاق تاریک را، و دانستن اینکه جهان بیرون سراسر ویرانه است را.
تلاش می کنم فراموش کنم اما هر روز، ناگهان از گوشه ای تاریک، درد به رویم می پرد و دندان های وحشی اش را به قلبم فرو می برد. با یک جمله. یا یک کلمه. یا فرو ریختن یک تصویر در ذهنم
کاش اتفاقی بیافتد. معجزه نمی خواهم. رنگین کمان نمیخواهم. شادمانی مست کننده نمیخواهم. کار میخواهم. دست آورد. حس اینکه قلبم هر چه باشد، دستانم پر است. فرصتی برای نیکی کردن میخواهم. خودم را در زنده گی دیگران غرق کردن.
منتظرم. منتظر. هر روز. منتظر یک نشانه. یک خبر خوب. یک دیدار ناگهانی. یک روشنی غیر منتظره * . یک دلگرمی کوچک که با آن بتوانم بر درد غلبه کنم و در وجودم، جا برای شادمانی، برای مهر، برای آزادی باز شود. ابلهانه است. میدانم. اما حوصله هیچ کار دیگری را ندارم. برای نخستین بار بعد از مدتها، کمی تسلیم شده ام. کم آورده ام.