دوباره مینویسم همه چیز را. تو را حذف می کنم. کاملا. مثل اینکه هرگز از کنار هم عبور نکردیم و نگاه من، بعد از آن مسافر نماند.
یا قصه را دوباره روایت می کنم. جاهای ما را تغییر می دهم. نام های ما را. شغل های ما را. خصوصیات ما را. من، یکی از زیباترین زنان جهان، نشسته بر فراز تپه ای سبز در بدخشان، یا قندهار، یا هرات، گیسوانم پریشان در باد، لاله ها شرمگین از رخسارم، تو، چابکسواری تنها، در پایین تپه. تو، عاشق، دلشکسته. من مستغنی.
اصلا نباشی. من، آموزگاری در قریه ای دوردست. صاحب یک اسب سفید. یک دل استوار. سرشار از مهر. بی هیچ خیالی از بودن تو.
یا نه. تو باشی. اما من در برابرت بی تفاوت. تو هم مثل همه. یا شاید هم ما دوست. دوست. همین. صمیمی. همدل. با آن دیوار نا مرئی در میان ما. دیواری که محافظ قلب من است. بی اینکه یاد آور هیچ درد بزرگی باشی.
می نویسم. و با نوشتن، برای من، رهایی می آید. آرامش می آید. دلگرمی می آید. مخاطبی صبور و آسان گیر رو برویم می نشیند و با مهر، با حوصله، با همدردی به حرف هایم گوش می دهد. من سبک می شوم.
یا نویسم. و آتش می زنم. مینویسم و به آب می سپارم. چنان که دیگر آن قسمت از زنده گی ام پاک شود.
من شانزده ساله بودم. شاد. ساده. احساساتی. از زنده گی ام، نیامده رفتی. یکی از ده ها دلبستگی کوتاه مدت نوجوانی. این بهتر است. با این روایت راحت ترم.
یا پشیمان شدی. سخت پشیمان. و تا پایان عمر، ناگفته در پشیمانی رنجاندن من سوختی.
یا همه چیز یک رویا بود. رویای سنگین و تلخ یک عصر داغ و خاک آلود تابستان کابل. با مگس های مزاحم. در اتاقی خفه و بی پنجره. بعد بیداری آمد، شام، شمالک، ضیافت ستاره گان، بوی خوب خاک نم زده، یک کاسه دوغ. همه چیز یک کابوس بود.
کابوس ها که درد ندارند، دارند؟ کابوس ها، تمام میشوند و تو سپاسگزار از واقعی نبودن شان، چند لحظه بعد فراموش شان می کنی.
می بینی؟ بدترین خاطره را، میتوان در نوشتن تلطیف کرد، عمیق ترین زخم را، مرهم نهاد..آرام آرام. من مینویسم. بنا بر این، من تصمیم می گیرم این قصه باشد، یا نباشد. یا چگونه باشد.
۱ نظر:
رابعه یی بود - مدرن اش. عالی بود.
ارسال یک نظر