۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

"کمی آهسته تر، زیبا"

آیا گاهی فکر کرده ای که همه چیز ممکن است همین لحظه تمام شود و...
این هر روز شتاب، شتاب، شتاب. لحظه ای درنگ کن. بیاندیش. یا حتی، بیهوده باش. فرصتی به بطالت بده.  کمی خلوت کن.

تمام روز ولف بخوان، اگر میخواهی. دستش را بگیر و کوچه های لندن را قدم بزن. به صدای زنگ گوش بده. گل بخر. مهمانی ترتیب کن و به یک عشق گذشته بیندیش. با حزنی سبک و جاری. و لبخند دختر خیالی ات را با مهر تماشا کن.. و به رویش بخند.. و گیسوان دختر خیالی ات را بباف. 
یا آستین. جین. مهمانی مجلل. بانوانی با چشمانی شکوهمند*

آن که بود در گرمابه ای در نیشابور... نیشابور بود؟ شوخ از تن برگرفت و...

سفر.. سفر.. در امتداد زمان. و مکان. در حدی که زمان و مکان، کمرنگ شود و حس عجیب در هم آمیختگی همه چیز، قلبت را سرشار کند. 

یا هزار کتاب را بردار. بو کن. بر جلدهای چرمی شان دست بکش. نام نویسنده را بخوان. با صدای بلند. بعد کتاب را بر زمین بگذار. ساعت ها. 

یا پشت پنجره بنشین. دانه، دانه، دانه، ریزش برف را تماشا کن. عکس فریده را بگیر، گلوله برف در دست، تبسم بر لب...

یا بلند سعدی بخوان. "چشم رضا و مرحمت، بر همه باز می کنی- چون که به دور ما رسد، این همه ناز..." یا ساعتی با سر آهنگ. " نقش پایم به وادی طلبت- دیدهء انتظار را ماند" 

به پرسش میراث ما در این جهان چی باشد، فکر کن.
در ذهنت، با م. در مورد درک او از دین گفتگو کن. برای من، راز آلوده گی دین جذاب است... معنویت اش. تا حدی پیچیده گی اش. این کاربردی دیدن دین.. 
در ذهنت با ه. در مورد سیاست گفتگو کن: تعریف من از رهبری سیاسی در این مقطع... 

کارهای روزمره با تانی انجام بده. رخت ها را به خانه بیاور. گوشواره هایت را تنظیم کن. 

سرعت ات را تغییر بده. توجه ات را برای مدتی کوتاه، به چیزهای دیگر اختصاص بده. چیزهای غیر روزمره. غیر عاجل. 

بعد این تانی، در ذهنت دانه های طرح های تازه را می کارد. شاید ناگهان حس کنی مهربان تری. شاید کمی هم به پایان فکر کنی. شاید حزن کمی در اطرافت شناور شود..

شاید با خود و دیگران مهربان تر باشی.. حداقل برای مدتی.. شاید در دل شتابزده گی، فرصتی برای مهرورزی بیابی.
شاید، شجاعتر شوی. کمی بی نقاب تر باشی، برای اندکی حداقل. 
شاید بخشنده تر شوی. با خود. با دیگران.

شاید الهام بیافرینی. برای خود. برای دیگران.

شاید، در آرامش، در تنهایی، در آهسته گی،  راهی برای تجدید بیابی.. برای تازه گی. برای اندکی بیرون خزیدن از این چهارچوب سنگینی که همه روزهای ما را به قید خود در آورده ست..

کمی آهسته تر، بانو.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

زنده گی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد...

آیا بعضی روزها با قلبی سوزان و درد آلود بیدار می شوی، سرشار از حسرتی مبهم؟ من هم. 
آیا روزهایی بوده اند که همه روز بی قرار بوده ای و پریشان خاطر و پر از نیرو ولی خالی از هدف؟ من هم. 
آیا گاهی حس می کنی که مرگ در یک قدمی است.. و بیمی نیست. چون زنده گی، هر چه بوده غنی بوده.. چون بهترین گفتگو ها را تجربه کرده ای و طلوع را به تماشا نشسته ای و طعم گل لاله را می دانی و انواع چای را آزموده ای و بارها لبخند ایجاد کرده ای؟ من هم. مرگ راستی هم ترسناک نیست. متین و اندوهگین و موقرست. مرگ اگر مرا با خود ببرد هم..خشمگین نخواهم بود.
آیا گاهی میخواهی به هر کسی که میبینی بگویی بیا تا قدر همدیگر بدانیم؟ میخواهی بی پرده به همه آنچه را حس می کنی ابراز کنی؟ و همه عزیزانت را سخت سخت سخت در آغوش بگیری؟ من هم...

آیا به درختان برف پوش نگریسته و اندیشیده ای که سرما را حس می کنند یا نه؟ من هم...

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

تماشا

زنی در درون من به تماشا نشسته است. گذشته از عینکم، از پلک هایم، از چشم هایم. زنی نشسته و این تقلاهای شدن را تماشا می کند.
زن، ناظر بی قراری هاست. لحظات شکست و اندوه. احساس ناکافی بودن.
زن گاهی زیر موج مهری که از قلب من شروع می شود و به سراپایم می دود، غرق می شود.. گم می شود.. حتی چشمان ناظر و دقیقش را گم می کنم. درونم سرشار از یک مه گرم و طلایی می شود که راه تماشای زن را می بندد. 
ولی معمولا، زن در حال تماشاست. و من معمولا حضورش را حس می کنم.
گاهی، حضورش کمرنگ می شود، مثلا در میانه یک بحث داغ، یا وقتی داستان میخوانم، یا فیلم خوب می بینم. 
باز در لحظات خلوتم می بینمش که نشسته و تماشا می کند و چشمانش با من حرف می زنند.
چشمان ملامتگرش. چشمان پر توقعش. چشمان مهربانش. چشمان قضاوتگرش. 
چشمانی که گاهی سخت مهر آمیز می شود... که وقتی میخواهم چیزی تازه بیاموزم، یا زمانی که دل به دریا می زنم، یا لحظاتی که در درون از ترس می لرزم ولی تبسمی شجاع و مغرور بر لبانم نقاشی می کنم. 
به زن حسودی می کنم. به زن که دور از نگاه قضاوتگر دیگران، در گوشه ای نشسته و حکیمانه به فراز و نشیب این سفر می نگرد.  به زن که گاهی به من می گوید: نگفته بودم..
به زن که گونه هایش در نمی گیرد، قلبش درد نمی کند، ترس در نیمه شب بیدارش نمی کند، به زن که چیزی برای به دست آوردن و چیزی برای از دست دادن ندارد... به زن که فقط ناظر تقلاهای شدن من است...
و من، تقلا می کنم. هر روز، چالشی تازه است. هر روز، ماجرایی دیگر. 
و هر روز،  بیشتر میدانم که چقدر کم آماده ام..
و چقدر بیشتر باید تلاش کنم...
و هر روز، بیشتر می دانم که چقدر کم زنده گی می کنم. که باید بر هزار مانع در ذهنم غالب آیم، ذوقم را بپالایم، سوادم را بالا ببرم، قلبم را وسیع تر کنم، حوصله ام را گسترده تر کنم، دور بین تر باشم، تا بتوانم نیم آنچه که باید باشم، باشم..
و راه طولانیست. 
 

 

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

ساده

این که ساده است. یعنی تو این را نمی دانستی؟ نمیدانستی که کار، چاره درد است؟ چارهء درد خواستن. درد تمنا. درد حسرت.
تمرکز کن. کار کن. برنامه بریز.
برنامه ای بهتر از این.
تمرکز بیشتر از این.
به کارت فکر کن. به نقشت. به همه چیزهای هیجان انگیزی که در این ماه های آینده منتظرت است.
زبان بیاموز.
در صنف پشتو، به معنای لندی فکر نکن. به دردی که در رگانت منتشر می کند فکر نکن. به شاعرانگی زبان فکر نکن.
به گرامر فکر کن. ساختار. گردان فعل. 
زه ژارم. ته ژاری. 
چه وقت می آموزی دختر؟ اگر افکارت را این گونه پریشان بگذاری، هرگز. هرگز. هرگز. 
خجالت دارد دختر.

غزلیات سعدی را بردار و پنهان کن. آهنگ های عاشقانه را از کمپیوترت حذف کن.  زنده گی نامه کاترین بزرگ را بخوان. جنگ ها. فتح ها. اصلاحات. 
ده شیوه برای مدیریت موفقانه. 
تاریخ افغانستان. عوامل جنگ داخلی کدام بود؟ فکر کن دختر. مو شکاف باش. تحلیل کن. 
ذوقزده ، احساساتی و سر بهوا نباش.

ما شاخه های سرکش سیبیم مثل هم...

نه. نه. نه.  نیازی به هیچ پیوند نیست.

کتگوری ها را به خاطر داشته باش دختر! بیگانه. آشنا. دوست. 
فاصله را به یاد داشته باش دختر. و دیوارهایی که دور قلبت کشیده ای. سگان محافظ را به خاطر داشته باش دختر. سگانی که بر دروازه قلبت ایستاده اند. سگان درنده. سگان گرسنه.  مهر به نفع هیچ کسی نیست.

این آهنگ را خاموش کن. موهایت را ببند. حزن، ضعفت را به نمایش می گذارد.  تبسم را بر لبانت نقاشی کن.

برنامه دو ماه آینده را بریز. کمی بیشتر نگران کار باش. 
جلسه بگیر. رسمی باش. جدی تر.

آیینه یادت نرود دختر. آیینه را روبروی خودت بگذار. ذهنت، شخصیتت. خلاها را نمی بینی؟ بسیار بخشنده ای. زود کوتاه می آیی. باید کمتر بخوابی. بیشتر بخوانی. آن مقاله آخر، ضعیف بود. مثال زیاد داشت. تحلیل کم.

همه اینها را اصلاح کن. همه شان را.
بعد شاید بتوانی به مهر فکر کنی.
ولی نه حالا. 
جدی باش دختر. آبرویم را نریز. قلبم را دوباره، آسیب پذیر مکن. 

ساده است.. نجات از این توهم ساده است..  این توفان هم می گذرد و تو، سر سخت و متمرکز، بر جا می مانی. 

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

نا کافی..

ن. نوشته است: خودم باعث شدم کارم عقب بیافتد. ساعت ها نقد کتاب هایی را میخواندم که هنوز کتابش به دستم نرسیده است...
لحنش بر خود خشمگین است.
خشمش آشناست. من این روزها بی قرارم. بر خود خشمگینم. از خود ناراضی ام.
این روزهاٰ ضعف هایم- خاصه ضعف های کاریم- روبرویم ایستاده اند و به من نیشخند می زنند و من در خشم و بی قراری روز تلف می کنم.
آخ. اگر می شد خود را از خود بیرون کرد. روبروی خود نشاند و اصلاح کرد. 
حس میکنم از آنچه باید بدانم خیلی کم می دانم .
و آنچه میدانم همه سطحی است.
فکر می کنم بر فراز همه چیز ایستاده ام و از دل هیچ فضایی عبور نکرده ام.
دانشم سطحی. فهمم ناقص.  عقلم کوتاه بین. تخیلم راکد.  
و بعد.. تلاش. یگانه مشخصه ای که به آن می بالیدم پیگیری در تلاش بود. 
و حالا بر آستانه تلاش مانده ام. حتی آغاز نکرده ام.
از ترس. یا تنبلی. یا سطحی گری احمقانه. یا...
آخ. خشمگینم. خشمگینم بر خود. از عجز خود. از رکود خود. از میان مایگی خود. 
از مرده گی زنده مانند خود. 
بخش عمده  خشمم از این می آید که به یک مصرف کننده محض مبدل شد ه ام. مدتهاست هیچ چیز مطلقا هیچ چیز تولید نکرده ام. 
کتاب میخوانم. خبر می خوانم. مزخرفات می خوانم.
زیاد حرف می زنم.
تکرار تکرار.
نوشته ی اکادمیک که مدتهاست نکرده ام. 
فکر تازه ای نداشته ام.
تنظیم می کنم. هماهنگی می کنم. ولی این کافی نیست.
راضی ام نمی کند.
ولی تمرکز و تلاش کافی برای نوشتن و یا اندیشیدن ندارم.
در حالتی میان کرختی و پریشان خاطری مداوم به سر می برم.
میخواهم ذهنم زنده ولی همچنان متمرکز باشد. 
آخ...
میخواهم با افکار بزرگ در آویزم. میخواهم حس کنم که دیواره های مغزم را به بیرون میفشارم. میخواهم طعم تازه گی در فکررا تجربه کنم.دوباره.
 میخواهم حس کنم با هوشم. موثرم. ذهنی چابک و هوشی بران دارم. متمرکزم. 

و فقط حس می کنم تکراری ام. تنبل ام. ناکافی ام.

چه باید کرد؟

تیری در تاریکی

بانوی تیر انداز من سوار اسبش شده،  تا مقصدش رانده، تیر از ترکش کشیده، در کمان نهاده..
و حالا مکث..
مکث و ترس. مکث و وسوسه. ترس و تعلل...

آخر در این تاریکی، تیر انداختن خطر است. حتما خطا می کنی. شاید حتی مجروح کنی. دیگری را. خودت را. 

بانوی شکارچی. بانوی تیر انداز.

قرن ها گذشت از آخرین تیر اندازی. به خاطر داری؟ به خاطر داری طعم تلخ خطا را؟

آخ از این تاریکی، تاریکی، تاریکی. بیزارم از این تاریکی. روزنه ای نیست که از آن بر بانو نور ببارد؟

اندکی نور. نشانه ای از دور. یک ستاره چشمک زن، حتی، کافیست.

ولی شاید، این احتمال خطا رفتن است که این تیر اندازی را جذاب می کند.
آخ بانوی تیر انداز، رویا-پرور، غیر منطقی من.



۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

زن بودن: در جاده


پیش نویس:شام بود.  در جاده بودم. مشغول راننده گی به سوی خانه. کرولای سرخ کنارم توقف کرد و راننده که مردی خشمگین بود، با حالتی دشمنانه به سویم نگریست و چند دشنام را فریاد زد. متوجه شدم که همین موتر بود که چند دقیقه پیش دستم را قید کرد. بعد، متوقف شد تا راهم را ببندد. اول فکر کرده بودم تصادفی است، بعد متوجه شدم در پی آزار من است. آخرین باری که مزاحمم شد، نزدیک خانه ما بود. تصادف شده بود. موتر کرولا به پایه خورده بود، محکم. دو تایرش در هوا بود. کسی هارن کرد. نگاه کردم، همان کرولای سرخ، همان مرد و مردانی که در موترش بودند، همه به من خیره شده بودند، به شمول دخترکی که در چوکی پشت سر نشسته بود. به تصادف اشاره کرد. به من اشاره کرد. فریاد زد. با خنده ای خشم آلود و ترساننده برای من آرزوی تصادف کرد. لحظه ای مبهوت ماندم: من چه ضرری به او رسانده بودم؟ به پاس کدام نامهربانی یا ظلم سزاوار چنین نفرینی بودم؟ چرا او با من چنین دشمن بود؟ بعد به یاد آوردم: من زنم و از او و امثالش بی نیازم. و راننده گی ام نشانه ی این است که نه در خانه، و نه در گور، بلکه مثل او در جاده ام. و این، او را می ترساند و این خشم، فرزند آن ترس است.
  
دختر، نفس بکش. کمربندت را ببند. به خودت باور داشته باش.
جاده های این شهر نامهربانند. توقع مراعات و مهربانی را کاملا از دل بدر کن. دل شکستگی ات کمتر می شود. آستانه تحملت بالا می رود.  
راهت را می گیرند. دستت را قید می کنند. به ناحق هارن می کنند. همه این کارها را در حق همه می کنند، اما وقتی بدانند زنی، گستاخی شان بیشتر می شود.
پسران نوجوان ممکن سنگریزه به سویت پرتاب کنند، چون می دانند که زنی، از موتر پیاده نمیشوی، لت و کوب شان نمی کنی.
کودکان اسپندی عمدا سر راهت قرار می گیرند، بعد  بلند جیغ می زنند،که وارخطا شوی.
زن و مرد، تصورشان این است که چون زنی، نمیتوانی راننده گی کنی.
بعضی ها، به ناحق، راهنمایی ات می کنند.
بعضی ها، دشنام میدهند، فریاد می زنند، ریشخندت می کنند.
چسپیده به موترت توقف می کنند تا بترسانندت.
مردان جوان مست موترت را دنبال می کنند.
مردان پیر یا جوان، مست یا هوشیار، تلاش می کنند بترسانندت. مرعوبت کنند.
جاده های شهر، آیینه ای از زنده گی است.. از زنده گی در این سرزمین. برای یک زن.
در سرزمینی که سالها خشونت، وحشت و نامهربانی سکه های رایجش بوده است.
در سرزمینی که همه یا زور می گویند، یا در آرزوی روزی هستند که بتوانند زور بگویند.
در سرزمینی که مهربانی، کمیاب ست.
در سرزمینی که بدترین کابوس خیلی ها، توانمندی زنان، استقلال زنان، خودباوری زنان است.
در سرزمینی که مردم از زنان مستقل، تحصیل کرده، شجاع، سر بلند و قوی، بیشتر از زلزله، سیل و یا جنگ می ترسند.
دختر، مرعوب نشو. کم نیاور. نترس از کسانی که از تو می ترسند. از تصور شگوفایی ات، کمالت، عروجت.
بدان تنها نیستی. دیگرانی مثل تو نیز در این مسیر هستند.  کسانی که با تو همراه و همدلند.
 سرت را بلند بگیر. مسیرت را تعیین کن و برو.
و نگذار هیچ چیزی متوقفت کند.
نگذار هیچ دشنامی تمرکزت را بر هم بزند.
نگذار تلخت کنند، مثل خودشان. برده خشمت کنند، مثل خودشان. تاریکت کنند، مثل خودشان.
هر نشانه کوچک مهربانی را که می بینی، از تشویق پولیس و ترافیک، تا مهربانی مردان استثنایی یا نگاه تحسین گر یک دختر جوان،  گرامی بدار. ذخیره کن.
تبسم به لب داشته باش. به زورگویی تن نده. حق کسی را تلف نکن. بگذار موسیقی دلخواهت در موتر طنین بیاندازد. باد با موهایت بازی کند. چشم به جاده داشته داش، دل به مقصد.
مهم تر از همه، مواظب خودت باش. تو ارزشمندی.
آق یول!

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

پرنده بی قرار درون من

دلم داپ داپ داپ می پرد.. نمی تپد. می پرد.
دلم میخواهد به حویلی بر آیم، بدوم، بجهم، آواز بخوانم.
نفس های عمیق. نفس های عمیق.
نمیدانم این بی قراری از کجا می آید. دیشب تا خوابم برد، بی قرار بودم. تبدار. مضطرب. بعد لحظاتی اندوهگین. سخت اندوهگین. بعد مست. 
باید تمرکز کنم. کار کنم. مفید باشم.
باید این نیروی سرگیچه آوری را که در درونم هست، رام کنم، جیره بندی کنم، صرف کارهای کوچک روزانه کنم...
وقت شوریده گی را ندارم. 
باید شادمانی را ذخیره کرد. امید را. نیرو را.
راه پیش رو طولانی ست. دشوارست. تاریک ست.
فرساینده ست.
باید نشست. فکر کرد. برنامه ریخت. 
این پرنده شوخ، این پرنده بازیگوش، این پرنده شاد، این پرنده غمگین، این پرنده پر شور در درونم هوش مرا می برد.. تمرکزم را می دزدد. هواییم می کند.
این پرنده، آبرویم را خواهد بود با شیطنتش.. با میل روی حویلی دویدنش.. با میل جهان را در آغوش گرفتنش، با میل ویرانگریش، با میل بخشنده گیش..
این پرنده کوچک که این قدر بی قرار کارهای بزرگ است..
که عشقی بزرگ، آرزوهای عظیم، شکست های تاریخی و بردهای شکوهمند را دوست دارد..
که به هیچ چیزی که روزمره، ساده، آرام، برنامه ریزی شده است، نمیخواهد تن دهد..
برگشته این پرنده و آرامم نمی ماند. 
چی باید کرد؟ 
آی پرنده، پرنده، پرنده.. آرام بگیر. 

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

آماده..

برگشته ام. سرشار از خاطره و صدا.. از خنده هایی که میخواستم برای روزهای سخت ذخیره کنم و بوی خزان، و بوی درختان پیر. برگشته ام سرشار از تجربه ثبات... تجربه دیدن کسانی که سالها در یک خانه می مانند، یک کوچه آرام، یک کتابفروشی قدیمی، تجربه دیدن سه نسل در یک اطاق.
برگشته ام سرشار از تجربه طراوت. تجربه سیب چیدن از باغی شبیه بهشت. از باد لای موها دویدن. از آرامش نمناک صبح گاهان و طراوت بوی کتاب ها در آغاز سال درسی.  
برگشته ام از تجربه امنیت کامل. آزادی از ترس. ترس از نگاه آزارنده. کلام دلخراش. حمله. ویرانی. برگشته ام از تجربه شبانه قدم زدن ها و روزها در کوچه، پسکوچه ها گم شدن ها. از تجربه دویدن و خندیدن و رقصیدن ها.
برگشته ام ملایم از تجربه مهر. تجربه روزها لطافت و مهربانی. کلمات ملایم. اشارات مهر آمیز. تبسم های بیگانگان خوشرو در جاده. آغوش گرم و محکم دوستان. ساعت ها گفتگوی عمیق، گفتگوی از دل برخاسته، بر گوش جان بنشسته. از تجربه یک شهر را با هم کشف کردن، یک روز طلایی را با هم قسمت کردن. از تجربه سکوتی که با مهری عمیق باردار است..
برگشته ام و روز گرم است.  انگار خزان اینجا کمی تاخیر کرده است. میزم خاک آلود است. چایی  که از سفر آورده ام در پیاله ای که هدیه این سفر است، روی میزم آماده است. طعم خوشی دارد. و بوی سبکی که سنگینی این هوا را کمتر می کند.
من؟ برای روزهای آینده آماده ام. برای روزهای شاد. برای روزهای اندوهناک. برای روزهایی به سبکی نسیم. برای روزهای سخت. روزهای دشوار.روزهای مایوسی و روزهای امید. 
تمنای خزان دارم. برگ های زرد. لباس گرم و رنگارنگ. بارش غافلگیر کننده باران. صدای نامجو.

برگشته ام.

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

چند روز پیش

این را چند روز پیش نوشته بودم. بلاگر دیوانه شده بود. نمی گذاشت پستش کنم:

در بیرون باران می بارد. نشانه های رسیدن خزان به اینجاست. من شادم.
من شادم و برای لحظه ای تصور می کنم که بلاخره آن خانه چوبی کنار دریا از من است. که امروز صبح، وقتی هوا آفتابی بود از خانه بیرون زده ام به دیدار دوستم و خانواده اش در این نزدیکی ها شتافته ام. که همه روز گفته و خندیده ایم و من با کودکان شان بازی کرده ام و بعد عزم برگشتن نموده ام. که در میانه راه بوده ام که باران رسیده است. موتر را در گوشه ای متوقف کرده و زیر باران چرخیده ام. باد با موهایم بازی کرده است. من با باد. که وقتی خانه رسیده ام، سر تا پا، مرطوب بوده ام. که لباس خشک بر تن کرده ام، چای داغ با طعم لیمو آماده کرده ام، و در کنار کلکین، روی چوکی جنبانم، یکی از رمان های محبوبم در دست، خوابم برده است.
خزان، مرا خیالپرداز می کند. خزان،زن دیگری را در من بیدار می کند. زن گوشه گیر و آرامی که بهانه های خوشبختی اش کوچک و فراوان است.

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

وسیع باش و تنها...

هزار قرن اسب رانده ام تا به اینجا برسم. به اینجایی که دلم شاد و آباد و آزاد است..از میان جنگل ها گذشته ام، با حیوانات وحشی جنگیده ام، از آب و آفتاب و سایه کمک خواسته ام.. سرگردانی کشیده ام. تا به اینجا برسم.
نمیخواهم برگردم. نمیخواهم به دوره ای برگردم که روزهایم با شعر سعدی و حافظ آغاز می شد و با درد دوام می یافت. به روزهایی که مجبور اختیار دیگری بودم. 
سخت است. این روزها همان تبسم احمقانه دوباره بر لبانم گل کرده است. دوباره "در دل شوری دارم". دوباره چهره های جدید را به دنبال نشانه ای آشنا می گردم، احمقانه درنگ می کنم، با قدمم. با دلم. با خیالاتم. در برابر کسی. 
باید به خاطر داشته باشم. شادمانی این روزهایم، آسان به دست نیامد. فراغ بالی ام. آزادیم. 
و باید درد را به خاطر داشته باشم. نگذارم بترساندم. اما نگذارم کاملا فراموش شود.
نباید فراموش شود روزهایی که آتشفشان ها در درونم، خاموش شدند. بعد شق القمر. ماه تکه تکه شد و بر زمین دلم ریخت. کوه ها از درد و حقارت فرو ریختند. گل ها پژمردند و ریشه هایشان خشکید. هزاران ابر، رخسار خورشید را پوشید. تیره گی فراگیر شد و من، در خود خزیده، در گوشه ای پنهان شدم.
درد بود. انکار درد بود و شفا، بسیار دیر آمد.
و من، در کار ایجاد خود بودم. هر روز. همانگونه که چیزی در درون من ریخت، من چیز جدیدی آباد می کردم، خود-بنیاد، مستحکم، بی هیچ روزنه ای برای نفوذ.
و حالا دوباره.. نه، من اجازه نمیدهم.

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

نخستین باران تابستان...

در میانه بحرانم. هر روز تقریبا. مشکل تازه ای پیش می آید. اما بعد از مدتها، خواب هایم آشفته نیست. خواب هایم آرام است.. شاد حتی. امید بخش.
چند شب قبل خواب دیدم که در رستورانت مورد علاقه ام، که در بالای یک تپه است، مهمان چای صبحم. دوستانم بودند. آرام بودم. شاد بودم. همه چیز جادویی بود. اندکی رمانتیک. اندکی شیرین. 
امروز صبح، خواب طلوع را دیدم، آفتاب برآمد. تاریکی آرام آرام کنار می رفت، و بعد، هزاران خورشید. اما ملایم. طلایی. مبهوت کننده. چه طلوعی!

و حالا هم، چای با طعم نارنج. نخستین باران تابستان. شوق پرواز.

نمیدانم این رویاها برای فرار از واقعیت های روزمره هستند و یا نوید بخش چیزهای بهتر. بهر حال، غنیمت اند.



۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

امریکا

انرژی این کشور را دوست دارم. خوشبینی شاید ساده لوحانه اش را. قدرت امید و رویا آفرینی اش را...
....
زیبایی نیویارک مغلوبم می کند. خوشحالم که فرصتی یافتم دوباره به اینجا سفر کنم.



۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

ماه سمنگانی.

سمنگان. در خون غوطه خورد. من فقط میخواهم به تهمینه بیاندیشم.
به ماه سمنگانی. ماه سمنگانی من. که شب در گشود و به اتاق رستم پا نهاد. که شجاعانه از او خواستگاری...
ایبک. با مادر تخت رستم رفتیم. یک روز زیبای بهار. وزش باد ملایم و معطر بود. نشستم. با پاهای آویخته. چشمانم را بستم. صلح. برای لحظاتی با همه چیز در آشتی بودم. 
آشتی را گرفتند. امروز در ایبک دکان ها بسته بود. مردم وحشت زده. دفاتر هم. 
هر روز خبرهای بد. هر روز وحشت. هر روز دوباره به خود امید دادن. از سر آغازیدن. خود را تسلی دادن. بهانه ای برای تبسم یافتن.
انفجار و وحشت هر روزست. در هر گوشه است. اما چرا امروز این چنین مرا بیش از همیشه برآشفت؟  شاید لبریز می شود پیمانه تحمل کم کم. شاید ترس کم کم به همه وجودم رخنه می کند..
گاهی همه نیرویم پایان می پذیرد. خشمم حتی. میخواهم بخوابم. تا دیر، دیر، دیر.. و در زمانه ای بیدار شوم که صلح به سمنگان برگردد. به همه جا برگردد. به هر گوشه. 

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟



دختری در درون من است که میخواهد نامه بنویسد. پیام بفرستد. آشنا شود. مشاعره کند. بخندد. زیبا شود. دل ببندد.
زنی در درون من است که با این دختر عتاب میکند. که دختر را بر حذر می دارد. که نه را برایش تکرار می کند. حتی گاهی گیسوانش را می کشد.
زن درونم همیشه بیدارست. حتی زمانی که من در خوابم. زن درونم در میانه یک رویا می آید، مداخله می کند، از من محافظت می کند، از قلبم. نمی گذارد ساده لوح و خوشبین باشم. نمی گذارد به خود خنجر بزنم نادانسته، ناخواسته.
دختر درونم گاه گاهی سر بر می دارد.  سرکش حمله می کند. روان است مثل آب. ساده است. گیسوانش را می آراید. به آسانی می خندد. به آسانی دل... که زن درونم مداخله می کند. سعی قد کشیدن دلم را در نطفه سرکوب می کند. مسیر قدم هایم را تغییر می دهد. اسب سرکش امید را لجام می زند. اعتماد را مغشوش می کند. هزار پرسش ایجاد می کند. می رود.
زن درونم را دوست دارم. دختر درونم مرا آزرد. خودش را آزرد. دختر درونم، نیاز به محافظت دارد.
زن درونم، این روزها همیشه برنده است. زن درونم، بی رقیب است. زن زخم خورده درونم.