۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

وسیع باش و تنها...

هزار قرن اسب رانده ام تا به اینجا برسم. به اینجایی که دلم شاد و آباد و آزاد است..از میان جنگل ها گذشته ام، با حیوانات وحشی جنگیده ام، از آب و آفتاب و سایه کمک خواسته ام.. سرگردانی کشیده ام. تا به اینجا برسم.
نمیخواهم برگردم. نمیخواهم به دوره ای برگردم که روزهایم با شعر سعدی و حافظ آغاز می شد و با درد دوام می یافت. به روزهایی که مجبور اختیار دیگری بودم. 
سخت است. این روزها همان تبسم احمقانه دوباره بر لبانم گل کرده است. دوباره "در دل شوری دارم". دوباره چهره های جدید را به دنبال نشانه ای آشنا می گردم، احمقانه درنگ می کنم، با قدمم. با دلم. با خیالاتم. در برابر کسی. 
باید به خاطر داشته باشم. شادمانی این روزهایم، آسان به دست نیامد. فراغ بالی ام. آزادیم. 
و باید درد را به خاطر داشته باشم. نگذارم بترساندم. اما نگذارم کاملا فراموش شود.
نباید فراموش شود روزهایی که آتشفشان ها در درونم، خاموش شدند. بعد شق القمر. ماه تکه تکه شد و بر زمین دلم ریخت. کوه ها از درد و حقارت فرو ریختند. گل ها پژمردند و ریشه هایشان خشکید. هزاران ابر، رخسار خورشید را پوشید. تیره گی فراگیر شد و من، در خود خزیده، در گوشه ای پنهان شدم.
درد بود. انکار درد بود و شفا، بسیار دیر آمد.
و من، در کار ایجاد خود بودم. هر روز. همانگونه که چیزی در درون من ریخت، من چیز جدیدی آباد می کردم، خود-بنیاد، مستحکم، بی هیچ روزنه ای برای نفوذ.
و حالا دوباره.. نه، من اجازه نمیدهم.

۴ نظر:

hamid گفت...

چقدر آشنا بود این پستت. چقدر پر درد. هفت سال من هم چنین بودم، به دنبال چیزی که مدت ها بود پایان یافته بود. نباید وابسته زیست. آزاد زیستن بالاتر است حتی از عشق حتی از خدا...

خليل پژواك گفت...

نبايد دردهارا فراموش كرد همان طور كه نبايد گذاشت اين دردها باري ديگر سراغت رابگيرند. نبايد به گذشته برگشت و تكرار چيزي كه سالهابراي زدودنش از زتذه گي خودت تلاش كردي. اما اين نيزمسلم است كه نبايدگذشته را فراموش كرد، براي نرفتن به گذشته به ياد داشتنش الزامي است.

نگار گفت...

حمید راست می گوید چقدر آشنا بود اما یک تفاوت داشت که تو جسارت گذشتن از آن روزها را داشتی و ما این جسارت را نداریم.

ناشناس گفت...

خوشحالم که هموطنم هستی