نان چاشت رفتم دیدن پری. بغلم کرد. اشک ریختم.
یک روز بی دغدغه می خواهم. این رخصتی بهاری من است، از برای خدا. یک روز میخواهم که از صبح تا شام، برای 6-8 ساعت نگران هیچ چیزی نباشم، مسئول هیچ چیزی نباشم، در فکر هیچ چیزی نباشم..
باز چرا این هوا ابری شد؟ بابه غرغری گرامی، میشود کمی دیر دیر به دیدن ما بیایی؟
مقام معظم قلب، میشود شما اینقدر سرگردان و آشفته و پریشان خاطر و بی ثبات و دمدمی نباشید؟ میشود کمی هم با من بمانید و از یک چمن به چمن دیگر نپرید؟
حس می کنم مداوم باید مراقب همه چیز باشم و این خسته ام می کند. کسی در این جمع است که بخواهد من باشد، لطفا؟ برای سه روز؟ دو روز؟ حتی نیم روز کافی است.
نه، چیزی اتفاق نیافتاده است. دقیقا. همین که چیزی اتفاق نیافتاده است، عصبانیم می کند. گویی هیچ چیزی هرگز تغییر نمی کند. من یاد نمی گیرم بهتر باشم. مسئولیت ها کم نمیشوند (این را که مدتیست که می فهمم)، بلکه هر روز افزایش می یابند. من بی قرارم. من نمیتوانم احساساتم را بیان کنم. من گنگم. من بی دلیل عصبانی میشوم. من زود رنجم. حساسم. دشوارم.
من همیشه از خود ناراضی ام.
گزارش هنوز نوشته نشده است. باید برای وبسایت منجیت بنویسم و نمیدانم در این وضعیت آشفته ام چی چیزی می توانم بنویسم.
به من می گوید: ربط این چیست؟ و من میخواهم به جای عاقلانه توضیح دادن، خودم را و یا او را از پنجره به پایین بیاندازم. حوصله ندارم توضیح بدهم، ثابت کنم، قناعت بدهم... لطفا وقتی مسئولیت بزرگی را به کسی واگذار می کنید، به او اعتماد کنید. اگر اعتماد ندارید، بروید پیش کسی دیگر عذر و زاری کنید که کارتان را انجام بدهد....
بعضی ها از تجربه نمی آموزند، از نصیحت نمی آموزند، از هیچ چیز نمی آموزند.. من از همان دسته افراد هستم. کور..کور.... کور... و این فقط خودم را می آزارد.
توقع بزرگی نداشتم. یک شام زیبای بهاری، یک پیاله چای سبز، آرامش، ستاره، یک قلب شاد.
شاید من از یاد برده ام شادمان باشم.
همیشه معطل می کنم شجاعت را. یک روز باید بلاخره از خواب بیدار شوم، روی آن بایسکل بپرم و به سمت بی دغدغگی برانم. به یک جایی که در آن جا، همینگونه که هستم، کافی باشم. حداقل برای مدتی.
حالا بروم قبل از اینکه بیشتر از دست خودم عصبانی شوم، کارم را تمام کنم.