۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

نق نامه (بدون ویرایش)

عصبانیم. خسته ام. غمگینم.
نان چاشت رفتم دیدن پری. بغلم کرد. اشک ریختم.
یک روز بی دغدغه می خواهم. این رخصتی بهاری من است، از برای خدا. یک روز میخواهم که از صبح تا شام، برای 6-8 ساعت نگران هیچ چیزی نباشم، مسئول هیچ چیزی نباشم، در فکر هیچ چیزی نباشم..
باز چرا این هوا ابری شد؟ بابه غرغری گرامی، میشود کمی دیر دیر به دیدن ما بیایی؟
مقام معظم قلب، میشود شما اینقدر سرگردان و آشفته و پریشان خاطر و بی ثبات و دمدمی نباشید؟ میشود کمی هم با من بمانید و از یک چمن به چمن دیگر نپرید؟

حس می کنم مداوم باید مراقب همه چیز باشم و این خسته ام می کند. کسی در این جمع است که بخواهد من باشد، لطفا؟ برای سه روز؟ دو روز؟ حتی نیم روز کافی است.
نه، چیزی اتفاق نیافتاده است. دقیقا. همین که چیزی اتفاق نیافتاده است، عصبانیم می کند. گویی هیچ چیزی هرگز تغییر نمی کند. من یاد نمی گیرم بهتر باشم. مسئولیت ها کم نمیشوند (این را که مدتیست که می فهمم)، بلکه هر روز افزایش می یابند. من بی قرارم. من نمیتوانم احساساتم را بیان کنم. من گنگم. من بی دلیل عصبانی میشوم. من زود رنجم. حساسم. دشوارم.
من همیشه از خود ناراضی ام.
گزارش هنوز نوشته نشده است. باید برای وبسایت منجیت بنویسم و نمیدانم در این وضعیت آشفته ام چی چیزی می توانم بنویسم.

به من می گوید: ربط این چیست؟ و من میخواهم به جای عاقلانه توضیح دادن، خودم را و یا او را از پنجره به پایین بیاندازم. حوصله ندارم توضیح بدهم، ثابت کنم، قناعت بدهم... لطفا وقتی مسئولیت بزرگی را به کسی واگذار می کنید، به او اعتماد کنید. اگر اعتماد ندارید، بروید پیش کسی دیگر عذر و زاری کنید که کارتان را انجام بدهد....
بعضی ها از تجربه نمی آموزند، از نصیحت نمی آموزند، از هیچ چیز نمی آموزند.. من از همان دسته افراد هستم. کور..کور.... کور... و این فقط خودم را می آزارد.
توقع بزرگی نداشتم. یک شام زیبای بهاری، یک پیاله چای سبز، آرامش، ستاره، یک قلب شاد.
شاید من از یاد برده ام شادمان باشم.
همیشه معطل می کنم شجاعت را. یک روز باید بلاخره از خواب بیدار شوم، روی آن بایسکل بپرم و به سمت بی دغدغگی برانم. به یک جایی که در آن جا، همینگونه که هستم، کافی باشم. حداقل برای مدتی.
حالا بروم قبل از اینکه بیشتر از دست خودم عصبانی شوم، کارم را تمام کنم.

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

روزانه

تاپ- توپ- تاپ. همکارانم در پایین بازی می کنند.
از آشپزخانه صدای ظرف ها می آید.
بیرون هوا ابری است. صبح آفتابی بود. دل من هم.
چادر سبزی را که هدیه خواهرم است به سر دارم. ملایم است. به من حس زیبا بودن می بخشد.
کفش های پاشنه بلندم هم که وقتی در دهلیز راه می روم تق تق تق صدا می کنند.
ساعت پنج کنسرت می رویم. لیسه استقلال.
حس گدی (کاغذ) پرانی را دارم که آزاد شده باشد... از نخش آزاد شده باشد و در آسمان نیلگون برای خود بچرخد. سقوط کند. بوزد. با متانت نزدیک ابرها بلغزد. دلربایی کند. به همه کسانی که آن پایین نشسته اند، چشمک بزند.
مدتها باری را با خود حمل می کردم که ارزش حمل شدن را نداشت.. ارزش با خود آوردن را.
بار را زمین نهاده ام.
هنوز هم حس می کنم که بسیار و بیهوده نگرانم. همیشه نگران. "شیشه ناموس عالم در بغل...".
وقت آن است که به مرحله "گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست" کوچ کنم. سال نو، منزل نو.
مهری مادرانه قلبم را پوشانده است این روزها. نسبت به همه چیز. نسبت به شکوفه های جوان و نازک که مغرور زیبایی خود بر نسیم فخر می فروشند، نسبت به کودکان مکتبی که با هیجان و تیز تیز راه می روند، نسبت به دو بانویی که با آنها کار می کنم، نسبت به بهار، کابل، خانه، پدرم، پروانه...
بسیار میخواهم بنویسم. اما نمیتوانم. نمیتوانم به زبان، به قلم، به کیبورد بیاورم این زن نویی را که در درون من قد کشیده است. این زنی که گویا برای نخستین بار، هیچ چیز نمیخواهد..
این بهار، بهار عبور از تپش های عاشقانه قلبم* است.. شاید. سر آغاز نگاهی تازه به خود.
آرامم.

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

سال نو، فرصتی دوباره

"... ترسان مباش"
قوی تر باش.

فروتن.
پذیرا.
مهربان تر.
سخت کوش تر.

بهتر باش، بانو.
---

کابل هستم. خانه-دفتر-خانه. خوشحالم. فکر می کنم... فکر می کنم باید بسیار بهتر باشم. فکر می کنم بسیار فکر می کنم و کم عمل. فکر می کنم عمیق فکر نمی کنم. فکر می کنم فکر کردن خوب است..
عمل هم..

سال نوتان مبارک!

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

Baby it is cold outside

یک حس شیرین.. آنقدر شیرین که حس کنم عسل ریخته اند در کامم.
یک حس گرم.. آنقدر گرم که تمام سردی دلم را آب کند... شکست بدهد.
خاکی که روی مژگانت نشسته بود را، دوست دارم، محبوبم..
باربد نشسته بود. داود ایستاده بود. حرف می زد. دست هایش در هوا، نگاهش متمرکز. چشمان ما به دنبال او. ناگهان معجزه اتفاق افتاد. باربد دستش را حلقه کرد دور کمر داود. غیر مترقبه بود، شیرین بود، بی پناه بود، اعلام کننده بود.. باربد، خسته بودن از پنهان کردن.. از تظاهر، از تلاش برای همرنگ جماعت شدن.. و به زیباترین شکلی، عشق واقعی اش را بیان کرده بود. ما شوکه شدیم، خندیدیم، بعضی چشم ها مرطوب شد، دل ها نازک...
بهار که میشود این تمنای پانزده ساله گی.. آخ... کاش می شد زیر باران بدوم و بخندم و بازی کنم. یعنی میشود.. وقتی دیگر اینقدر خسته نباشم.
ملایم شده ام.. مثل آب.. جاری.. منعطف... رها...
انسان احمق است. مهر، بخش عمده اش، نوعی از حماقت است.. انسانی که احمق نیست را، سخت است دوست داشت.. میزانی از حماقت، از سر گشته گی، از دلباخته گی، انسان را واقعی می کند، نزدیک می کند، خنده دار می کند، شیرین می کند..
وقتی شادی، شادم. وقتی شوخی می کنی. میخندی. نگاهت سرگشته نیست. شانه هایت، به پشت تکیه داده اند.. سینه ات فراخ... وقتی کرتی جذابت را می پوشی..
وقتی کلاهی را می پوشیدی که تو را شبیه کارتونی می کرد.
چه سفر الهام بخشی.. سفر درونی... از ترس به شیفته گی به ترس، به شجاعت، به بازی، به شیفته گی.... و مهر، که جانانه ترین قمار است..
می خواهم آرامت کنم. میخواهم لبخندت را با خودم ببرم به همه جای دنیا.. که همیشه حس کنم شاد و امن و آرامم..
قهر نکن. با من هرگز قهر نکن. حرف بزن. کنارم بنشین. نیمه شب با من قدم بزن. قهر نکن. حرف بزن. من به صدایت خو گرفته ام.
نمی دانم کی هستی. کجا هستی. هستی یا نیستی.
"بر عشق عاشقم".. شاید..
بهر حال، چرا چنین سرگران؟ چرا "مخلصان را نه به وضع دگران می داری"؟ چرا رو بر گرفته ای...
هوا سرد است.. و تازه. تیز و برنده است.. اما خوشبو و سبک. یاد آور زمستان. پیام آور بهار.
ماه خیمه بر افراشته و زیباترین ستاره ها را مهمان کرده است..بی مناسبت. بی بهانه. فقط به خاطر خوشی دل خودش.
تو هم... مهمان باش. آسان باش. کمی به خاطر خودت، کمی به خاطر من.
"خدا را یک نفس بنشین، گره بگشا ز پیشانی"
...
بروم درس بخوانم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

از مهر

نمیدانم عشق چیست. بعد از شانزده سالگی آن اشتیاق دیوانه واری را که همیشه بخواهی با کسی باشی و بخواهی همه چیز را با او در میان بگذاری و همه چیز همیشه هیجان انگیز باشد را، تجربه نکرده ام، حداقل به صورت طولانی و واقعی.
این را میدانم اما که کسی را آنقدر دوست داشته ام که بخواهم بیشتر و بیشتر به او نزدیک باشم، که خواسته ام درد هایش را بدانم، که خواسته ام کنارش باشم، دستش را بگیرم. آنقدر دوست داشته ام که احساس آرامش کنم در کنارش و که فرستادن آهنگ های احمقانه و رمانتیک به او را از بهترین لذت های دنیا بدانم. آنقدر دوست داشته ام کسی را که فقط بخواهم تمام عمر به تماشایش بنشینم. که بخواهم آنقدر محکم در آغوش بگیرمش که در هم ناپدید شویم.
این را میدانم که گاهی آنقدر دوست داشته ام کسی را که میخواستم همیشه به او شکایت کنم و همه دردهایم را به او بگویم. در هر تجربه ای که در کنارم نبوده آن شخص اندیشیده ام که چگونه روایت کنم آن تجربه را برایش؟ هر بار که حس کردم کسی در زنده گی اش مهم تر از من است، کمی دلم شکسته. کسی بوده که هر بار فکر کردن به او تبسم بر لبانم می آورده و سرخی به رویم.
عاشق هرگز نبوده ام، فکر می کنم. یا حداقل به خاطر نمی آورم. اما کسانی بوده اند که در کنارشان، زنده گی خوب به نظر می رسیده و گفتگوها دلپذیر بوده و دلگیری ها، زود ناپدید می شدند و گفتگوها طولانی بوده. کسانی بوده که تصور اینکه هر روز در کنارشان از خواب بیدار شوی، ترسناک نبوده است.
اما آیا این ها علامت عاشق بودن به کسی است؟ و یا فقط دوست داشتن.. مثل دوست داشتن یک دوست؟ نمیدانم..
این مرزها بسیار مبهم اند.. این مرزها مرا گاهی آرزومند عشقی پرشور و دیوانه وار می کنند.. آنگونه که بدانم این آدم را دوست دارم و همیشه دوست دارم و به شیوه ای متفاوت از همه دوستان دیگرم دوست دارم.. ولی شاید آن فقط در شانزده سالگی اتفاق می افتد، نمیدانم. حالا برای من عشق، یعنی آرامش. یعنی اینکه کسی را به خاطر ضعف هایش دوست بداری. عشق یعنی با هم خرید رفتن. برای هم چای آماده کردن. شب امتحان با کسی بیدار نشستن. بار غم دیگری را بر دوش گرفتن. عشق یعنی با هم شگوفا شدن. همگام بودن. با هم از زنده گی لذت بردن. عشق یعنی در کنار کسی بودن وقتی نیازمند حضورت است...
...
نمیدانم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

زنان زنده گی من/ یک روز، یک زن 8: نورجهان

پرنده کوچک بلند پرواز من، معجزه-بانو، مبارز خستگی ناپذیر من،

چقدر بزرگ شده ای تو. چقدر بالغ، خود دار، محکم، استوار، الهام بخش. گاهی وقتی با همیم می نشینم و از دور نگاهت می کنم. با قامت افراشته راه رفتنت را، خنده هایت را، سر تکان دادنت را و آن دخترک شوخ 2 ساله را به یاد می آورم که همه خانه را بر هم می زد، همه چیز را سر چپه میکرد، نل آب را باز می گذاشت، فرش را خاکی می کرد، با گل خشت می ساخت و در تمام مدت، بلند و بی دغدغه می خندید. آن دخترک کنجکاو را به خاطر می آورم که محکم از دست مادر و یا من می گرفت، با هر پرسشی که داشت کمی دستم را می کشید و بی وقفه حرف می زد. بی وقفه می پرسید. و خیلی وقت ها، همه ما ( پدر، مادر، من) از پاسخ دادن به او در می ماندیم. شوخ، جستجو گر و همیشه در حرکت بودی، ماهی بی قرار من. جستجوگر مانده ای مهربان.

آتش پارچه، بزرگ شده ای تو. بانو شده ای تو. کورچه من، چقدر زیبا شده ای تو. چقدر دل شکسته ای. سر چرخانده ای. چقدر شهر آشوب شده ای دختر. چقدر آتش به دل ها انداخته ای زیبای من. کی تصور می کرد آن دخترک لاغری مو پریشان لجوج چنین بانویی شود؟ اینگونه بشگفد و هزاران بهار را بارور کند؟

نوجوانی ات را به یاد می آورم. لجوج بودی و حساس. زود رنج و شق. جهان باید به کام تو می چرخید. عصبانی می کردی همه ما را از بس لج می کردی. بعد ها چقدر این لجاجت را تلطیف کردی، این حساسیت را به گونه ای متفاوت متجلی کردی، چقدر خودت را صیقل دادی دختر. چقدر حالا به فکر همه هستی، مادر دل های ما شده ای دختر.

هزار نامه باید بنویسم تا اندکی شرح بدهم "سفر دانه به گل" تو را. چقدر خوشبخت بودم که کمی از این سفر را در کنارت باشم. که ببینم رشدت را، گل شدنت را، باغ شدنت را. ببینم چگونه هر روز قوی تر و داناتر میشوی، هر روز به فرزانه گی نزدیکتر. چقدر هیجان دارد زنده گی تو را دیدن دختر. چقدر زیبایی خواهی آفرید، چقدر خوبی خواهی کرد، به کجاها که خواهی رفت، بانو.

این هنوز اول راه است بانو. چند روز بعد، تو نزده ساله می شوی، ولی به اندازه چندین سی ساله کار کرده ای دختر. مسیر طولانی را بسیار زود پیموده ای. ذهنت را وسعت داده ای. دلت را وسعت داده ای. قدرت همدلی ات را. صدایت را از همیشه محکم تر کرده ای. نفوذت را محسوس تر. من وقتی به سن تو بودم، بسیار گیچ بودم بانو. بسیار کمتر از تو خود- آگاه، کمتر از تو متمرکز، کمتر از تو دانش- آموخته.

آنچه را به خصوص در تو میستایم این ترکیب شجاعت و خرد است بانو. تو نمی ترسی. هرگز نمیترسی. ولی میدانی چگونه از خود محافظت کنی. میدانی چه چیزی ارزش خطر را دارد و چه چیزی فقط نامجویی و یا سبکسری است. این دانسته گی، آسان به دست نمی آید بانو. این دانسته گی را تو، با مراقبه و تجربه یافته ای و زودتر از خیلی ها.

تو امید منی و منبع الهام من. از تو بسیار آموخته ام و خواهر تو بودن، دلم را پر از غرور می کند.

شگوفاتر شوی نور- جهان- من.

با تو این سلسله را پایان میدهم.. آغاز گر من.

روزت مبارک.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

زنان زنده گی من/ یک روز، یک زن 7: داکتر آریانا

استاد رهنمایم است برای تزم. ایرانی الاصل است و بنا بر این تا حدی با پسزمینه فرهنگی تحقیقم آشناست. یکی از زنان ایده ال من است. رسما عاشقش هستم و هر بار به دیدنش می روم شادمان تر و مطمئن تر و حتی کمی داناتر از دفترش بیرون می شوم. در دلگرمی و حمایت، بی نظیر است. برخوردش با شاگردانش توام با مهر، همدلی، انضباط و احترام است. شغلش را دوست دارد و جدی میگیرد. هیچ کاری را سرسری انجام نمی دهد. با همه وجود کار می کند، با همه قلب و روحش و من، این را میستایم، به خصوص در آکسفورد که خیلی از استادان، تحقیق شان را بیشتر از آموزش و تکامل شاگردانش اهمیت می دهند و کار تدریس را سرسری می گیرند.
سختگیر اما مهربان است. مهربانی اش بیشتر از سختگیری اش است. اما کمال طلب است. میخواهد وادارت کند از تمام امکانات وجودی ات استفاده کنی. ملایم، اما مداوم، تو را وادار می کند بیشتر بیاندیشی، عمیق تر بیندیشی. وادارت می کند مرزهای ذهنی ات را بشکنی و وارد حیطه های شگفت انگیز جدید شوی. کمکت می کند به ناتوانی هایت غالب آیی. خودت را به چالش بکشانی. نمی گذاردت که سرسری کار کنی، حتی اگر این به معنای دو چندان شدن کار خودش باشد. وقتی در می مانی، دستت را می گیرد اما زود دوباره مسئولیت را به تو انتقال می دهد.
از بس همیشه مهربان و مشوق است، در اول ها وقتی نقدت می کند متعجب میشوی. نخستین بار وقتی از یک ارائه یک ساعته بیرون شدم و احساس ملکه بودن می کردم، شیوه ارائه ام را نقد کرد. من وحشت کردم. همه همیشه به من می گفتند شیوه ارائه ام بسیار خوب است. این ارائه خوب پیش رفته بود، بهتر از حد انتظار خودم. ولی داکتر آریانا دور خورد و آرام با همان متانت همیشگی گفت: باید روی شیوه ارائه ات کار کنیم.
این برخورد سختگیرانه اش را خیلی دوست دارم. از این برخوردش، خیلی آموخته ام. خوشم می آید از این که مجبور میشوم شدید و عمیق فکر کنم. خوشم می آید از این که مرا به چالش می کشاند.
همیشه می گوید ما. همیشه می گوید بکنیم، بیاموزیم، بخوانیم، هیچ گاه تنهایت نمی گذارد.
از آن دسته کوچک انسان هایی است که در کنارشان و با حضورشان، بهترین احساس را نسبت به خود داری و تواناترین جنبه های کارت بر جسته میشود. از انسان هایی است که در کنارشان میتوان درخشید، که نه تنها از درخشش تو احساس خطر نمیکنند، بلکه همه سعی شان را می کنند که تو کارت را به بهترین وجه ممکن انجام بدهی.
گاهی با خودم فکر می کنم چگونه فرصت یافته خود را اینگونه خوب و با دقت بپروراند؟ چگونه توانسته جمع خیلی از چیزهای خوب باشد؟ چگونه با همه این دست آوردها، فروتنی و ساده گی خود را حفظ کرده است؟ چگونه میتواند به این همه آسانی، تارهای قلب انسان ها را بیابد، رنگ و شکل رویا های شان را تشخیص دهد، ارزش ها و آرزوهای شان را بداند؟ این همه اعتماد کسب کند.. مهر ورزی ایجاد کند؟ انگیزه بدهد؟ چه زمانی فرصت داشته که به جزییات رفتار خود توجه کند؟ چگونه یاد گرفته این طور مستقیم و با شکوه بیاستد؟
گاهی از خودم می پرسم: با تنبلی چی می کند؟ تنبلی اش را کجا فرستاده است؟ چگونه به خودش انگیزه میدهد؟ این همه نظم را از کجا می یابد؟
همه اینها را از خود می پرسم، برای اینکه میخواهم کمی بیشتر شبیه او باشم.
آریانا، پروسه دشوار نوشتن را برای من لذت بخش ساخت، ذهنم را گسترش داد و کمک کرد سبکم را در نوشتن، ارائه و ارتباط بر قرار کردن صیقل بدهم. اما مهمتر از همه، او تجربه من در آکسفورد را کاملا دگرگون کرد و درس خواندن در این محیط را به یک مشغله (هنوز دشوار ولی) دلپذیر مبدل کرد.
مدیونش هستم و خواهم بود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

زنان زنده گی من/یک روز، یک زن 6: پروفیسور لی

کتابش روی میزم است. زنده گی نامه ویرجینا ولف. این یکی از چندین اثر تاثیر گذار و شناخته شده اش است. بر علاوه این که اکادمیک ونویسنده برجسته ای است، رئیس یکی از 38 کالج آکسفورد است و یکی از معدود روسای زن در تاریخ کالج های این دانشگاه. در دانشکده ادبیات انگلیسی استاد است و عضو چندین کمیته مهم ادبی بوده و منتقد ادبی است.
من اما تا همین روزها فقط میدانستم رئیس یک کالج است. در سال اولم در اینجا، یک روز در وقت نان چاشت کنارش نشسته بودم. با هم حرف زدیم. معلوم شد در مورد گذشته ام می داند و تحصیلاتم. در مورد تجربه دانشجو بودن در امریکا برایش می گفتم و پیشنهاد کردم مراسمی برای دانشجویان بین المللی داشته باشیم. چند روز بعد برایم نوشت. اینطور شد که با سرپرستی او و همکاری چند نفر از دوستانم، محفل قصه های زنده گی را برگزار کردیم که بسیار خوب استقبال شد و حالا به عنعنه ای در کالج مبدل شده و قرار است هر سال برگزار شود. همکاری برای برگزاری آن رویداد، اغاز اشنایی صمیمانه تر ما بود.
پروفیسور لی، یا آنطور که ما می گویم، پرزیدنت، شخصیت بسیار نیرومندی دارد و هر چند بسیار به دقت به شما گوش میدهد، معمولا آنچه را که خودش می خواهد، عملی می کند. در دیدارهای نخست ما این شخصیت نیرومندش مرا می ترساند و کمی از او دور می کرد. آهسته آهسته، او نه تنها به یک الگو، بلکه به یک مشاور دلسوز مبدل شد که هم جزئیات کار تحقیقی ام را میداند و هم برنامه های ام را بعد از دانشگاه.
یک اکادمیک واقعی است، با هوشی برنده و فصاحتی مجذوب کردنی. متفکر و هنرمند است. عمیق می اندیشد و بعد با زیبایی و حوصله، افکارش را با کلمات مناسب و با دقت انتخاب شده می گوید/می نویسد. هم متفکر است و هم اهل عمل. هم نویسنده بسیار توانایی است و هم سخنرانی قوی و روشن بیان. بر علاوه، بر عکس اکثر اکادمیک ها/نویسنده ها که غرق تفکرات خود هستند، میزبان و مجلس آرای فوق العاده ای هم است. او تجسم یک ترکیب ناممکن است.. چند بعدی، ممتاز و کم نظیر.
در کنار همه اینها، آنچه او را در مسئولیت بزرگش که رهبری یک کالج آکسفورد است، یاری می رساند، علاقه صمیمانه اش به زنده گی، افکار و کارهای انسان های اطرافش است. فروتنی عمیق و کنجکاوی صمیمانه اش را میتوان به آسانی دید. در زنده گی کالج سهم می گیرد، دانشجویان را به نام می شناسد و تلاش می کند همه تجربه دلپذیری در کالج داشته باشند.
او یکی از کسانی است که از زنده گی خصوصی اش هیچ چیزی نمیدانم. از علاقه ها و تفریحات شخصی اش هم. تصوری از گذشته اش ندارم. خانواده اش را نمی شناسم و نمیدانم چه تصامیمی در زنده گی او را به اینجا رسانده است. اما بر اساس آنچه در زنده گی عمومی اش می بینم، سخت دوستش دارم و سخت ستایشش می کنم.
اگر حق انتخاب دیگری در کنار این زنده گی ام میداشتم و اگر مطمئن بودم از توان و حوصله او برای تحقیق بهره مندم، دوست داشتم مثل او زنده گی کنم.
در این یک و نیم سال اخیر، پرزیدنت لی، یکی از زنان تاثیر گذار زنده گی ام بوده است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

زنان زنده گی من/یک روز، یک زن 5: ستیفنی

قد بلند است. وقتی کنارش می ایستادم و خودش را کمی خم می کرد، میتوانستم سرم را روی شانه اش بگذارم. وقتی حرف می زد و سرم روی شانه اش بود، صدایش نزدیک و گرم به گوشم می رسید. در کنارش، احساس امنیت می کردم. با او همه چیز ممکن و آسان به نظر می رسید.

همه چیز را به او گفته ام. حداقل تا زمانی که در امریکا بودم. یادم است از یکی خوشم آمده بود. جوان میخواست مرا ببیند. آن زمان در خانه ما بودم، خانه ستیفنی. به مشوره ستیفنی به خانه دعوتش کردم. ستیفنی چقدر هیجانزده بود. چقدر خوشحال بود. ستیفنی و پدر خوانده ام و بن و انا، خواهر و برادرم، چقدر پرسش های چند جانبه از آن جوان بیچاره پرسیدند. کاملا ترسید طفلک! یادم است بعدا ستیفنی برایم نوشت: آیا ما با آن جوان دوستیم یا نه؟ آیا به چای دعوتش کنم یا نه؟ اگر تو دیگر خوشش نداری، ما هم دعوتش نمی کنیم!

ستیفی فرزانه است. این فرزانه گی اش را می ستایم و آرزومند آن هستم. همیشه بهتر از خودت می فهمد دردت چیست. همیشه بهترین و مناسبترین راه حل را میداند. هیچ گاه احساسات را دست کم نمی گیرد. نمی گوید: عاقل باش. می گوید: با دقت تصمیم بگیر. همیشه مراقب حال جسم و روح و روان و قلب تو است.. همه شان را مهم میداند.

دو فرزند دارد. داکتر است. در فعالیت های دیگر هم سهم می گیرد: کلیسا، شهر، مکتب. همیشه هم داوطلبانه مراقبت و خبرگیری از چند دانشجوی خارجی را به گردن می گیرد. به شکل غیر رسمی. تلاش می کند خانواده میزبان شان باشد. همیشه، درش به روی دیگران باز است. اما حتی این مهربانی را هم با دقت انجام میدهد. جدی و منضبط است ولی همیشه میدانی دوستت دارد. عجیب تواناست در نشان دادن مهر خود، بدون زیر سوال بردن اقتدار خود.

من همیشه در مانده ام که او چگونه به همه چیز می رسد. چطور از همه مراقبت می کند. نمیدانم! خستگی اش را دیده ام. گاهی خسته میشود. اما فردا دوباره، همه چیز ترمیم شده است. همه چیز ادامه می یابد. زنی با نیروهای شگرف است.

خیلی میخواستم شبیه او شوم. حالا هم. مادر بودن برایش مهم است و فرزندانش بسیار سالمند. از هر لحاظ سالمند. با اعتماد به نفس، هوشمند، مهرورز، سخت کوش. به نظرم او یک مادر نمونه می آید.

در محیط کاری هم، همیشه سر دسته و سر گروه و رهبر است. همه به حرفش گوش میدهند. همه مشکلات شان را به او می آورند. این گاهی خسته اش می کند ولی معمولا، با وقار و متانت خاصی همه بار را به گردن می گیرد.

دلتنگش شده ام. در زنده گی ام، جای فرزانه گیش خالی است. جای محبت مادرانه اش خالی است. وقتی در آکسفورد قبول شدم، برایم گل لاله آورد و به همه شهر، کامیابی ام را اعلام کرد. روز فراغتم، محفل گرفت و همه قبیله امریکایی ام را دعوت کرد. سه سال تمام، هر روز شنبه برای چای و ساندویج آورد و مرا به اسب دوانی برد. رخصتی ها را با هم گذراندیم. از اولین دل شکسته گی بزرگم برایش گفتم. از نخستین قرارهای عاشقانه. یکی از بهترین شنونده هایی است که میشناسم. خوب گوش می کند. با دقت.. با همدلی. با مهر.

من هرگز شبیه او نخواهم شد. ولی او یکی از کسانی است که در زنده گی من الهام بخش نیکویی بوده است و خواهد بود. الهام بخش تلاش. تلاش برای فرزانه گی .

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

زنان زنده گی من/یک روز، یک زن 4: فرانچیسکا

سالروز تولدش چند روز بعد است. دهم مارچ. به گفته خودش وارد سن انجیلی خود می شود: سی و سه ساله. عمر حضرت عیسی. با خنده می گوید: او در آن زمان پیامبر خدا بود. من؟
و من همیشه می گویم: تو رسما خستین پیامبر زن خواهی بود.
شاد، مهربان، پر انرژی، بسیار با هوش و بسیار تیز بین است. اما این خصوصیاتی نیست که او را استثنایی می کنند. توانایی بی نظیرش در فرا رفتن از محدودیت جسمیش که میراث بیماری دشوارش هست، ظرفیتش برای در لحظه زیستن و شجاعتش در خیره شدن به چشمان زنده گی و آن را تا حد ممکن لذتبخش زیستن، توانش در لذت بردن از ساده ترین چیزها، از بهره بردن از انسان ها به طور کامل مرا حیرت زده می کند.
فکر می کنم قبل از آشنایی با او، کمی کمتر زنده گی می کردم. کمی بیشتر با خودداری. با ترس. فکر می کنم او تصورم را از لذت تغییر داد. از شادمانی و اهمیت شادمانی برای روح، برای مبارزه، برای زنده گی.
قبل از آشنایی با او، همیشه شتابزده و ناشکیبا بودم. همیشه حریص برای زنده گی اما همیشه ترسزده، همیشه دو دل... کمتر دل به لذت می سپردم. نمیدانستم که میشود از پیاده روی، از درخشش آفتاب، از یک گفتگوی ساده، از پختن، از خوردن، از هر چیز و همه چیز میشود لذت برد و بسیار لذت برد. نمیدانستم که میتوان هر زمانی که خواست شادمان بود. که نباید زنده گی را معطل کرد، شادمانی را برنامه ریزی کرد، لذت را دسته بندی و طبقه بندی کرد. یا میدانستم، در ذهنم همه این حرف ها را میدانستم، اما نمیدانستم چگونه این دانسته ها را زنده گی کنم.
قبل از دوستی ما، کمتر آگاه بودم از اهمیت لحظات. و مهم تر از همه، بخشنده گی را نیاموخته بودم. نیاموخته بودم که مهرم را ببخشم به انسان ها، و وقتم را ببخشم به اطرافیانم، توجه ام را ببخشم به دیگران، و خودم را، ببخشم به اطرافیانم. و از این بخشیدن لذت ببرم، بدون اینکه در چنگال توقعات بر آورده نشده از دیگران، تلخ و تنها و سرخورده باشم. یاد نداشتم بی توقع و برای لذت، ببخشم. اجازه بدهم مرا بشناسند. اجازه بدهم از هم نشینی با من بهره ببرند. من از اهمیت و لذت هم نشینی با دیگران بهره ببرم.
حس می کنم در سمیت که بودم و قبل از آن، در دوستی هایم حساب می کردم.. پول را نه، یا مهربانی ها را که به دوستانم کردم را نه، ولی همیشه درسم، وظیفه ام، کارم قبل از دوستانم می آمد، به نحوی. همیشه. میترسیدم از این که وقتم را به دیگران واگذار کنم، توجه ام را. همیشه خیلی حجاب و سد و دیوار داشتم در برابرم، که انسان ها را می رماند. میترسیدم از این که به خود و به چیزهایی که مرا شادمان lمی کنند بیاندیشم.
فرانچیسکا، کمال طلب، خوش سلیقه و سخت کوش.. از زنده گی لذت می برد. از هر روز، هر لحظه زنده گی. همچنان که هر روز برای بهتر بودن، بهتر شدن می کوشد، خودش را قبول دارد، با همه ضعف ها و کمی ها و کاستی ها. هنوز شاید برای من چند سال وقت بگیرد تا به اندازه او با خودم راحت باشم. خودم را آنچنان که هستم بپذیرم. مطمئنا برای من بسیار وقت خواهد گرفت تا توانایی او را در تسکین بخشیدن و شادمان کردن در خود بیایم. همچنان، وقت خواهد گرفت تا بتوانم به اندازه او، با خود در عین سختگیری بخشنده باشم.. و شاید هیچ وقت به اندازه او و مثل او، از زنده گی لذت نبرم. چون شاید، هیچ وقت به آن اندازه که او در کودکی و در آن بیماری، به امکان زنده نبودن اندیشیده، من نیاندیشیده ام. اما بودن با او، در کنار اینکه هر روز زنده گی را لذتبخش تر و صمیمی تر و مهربان تر می کند، هر روز آموزش است.. آموزشی در مورد چگونه زیستن.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

زنان زنده گی من/ یک روز، یک زن 3: رویا

کاش اینجا میبودی. کاش آنجا میبودم. خواهر خوانده.
کنارت می نشستم. می گذاشتم رفعت با مویم بازی کند. حرف می زدم. گوش میدادی. حرف می زدی. گوش میدادم.
یادت هست گاهی چقدر دل تنگ می شدیم؟ چه کارهایی می کردیم. یادت هست به دستان خود حنا می گذاشتیم. بی هیچ مناسبتی! یادت هست حوالی بهار، این وقت ها، چقدر بی قرار میشدم من.. و با هم پیاده روی می رفتیم و هوا را بو می کردیم و روزها را شمار می کردیم تا رخصتی بهاری.. تا رخصتی تابستانی.. تا خانه رفتن!
یادت هست چقدر با هم از افغانستان حرف می زدیم؟ صبح و چاشت و شام... چقدر از خواهران و برادران خود می گفتیم و آینده شان. چقدر همیشه مراقب همه بودی رویا. چقدر همیشه مراقب همه هستی. غم همه را میخوری به جز خودت.
مغازه که می رفتیم دنبال ارزانترین جنس ها می گذشتیم. پولت را ذخیره می کردی و خانه می فرستادی رویا. پولی که کار کرده بودی..
سال آخرت که باردار بودی و میرزا کابل بود، من آکسفورد بودم، تنها بودی رویا. دانشجو بودی. از خانه کوه ها و اقیانوس ها دور بودی. در میان بیگانگان. اما هیچ وقت شکایت نمی کردی. قهرمانیت برایم مسلم شده رویا.
یادت هست رنگ ناخون می زدی برایم؟ چای و بادام و آهنگ های هندی می بود.. آنروزی که روی چمن ها دراز کشیدیم یادت هست؟ هر دو دعا کردیم. چقدر از میرزا یاد می کردی آن روزها.
هیچ وقت آن نخستین عید یادم نمیرود، که پشت دروازه برایم نامه و هدیه گذاشته بودی. متعجبم کرده بودی. بعد بارها شگفت زده شدم از مهربانی ات، از هوش سرشارت، از توانایی بی نظیرت در درک و دوست داشتن آدم ها، از توانت در آرام کردن شان.
سه سال در سمیت تنها نبودم رویا.. چون تو بودی. چون در تنهاترین لحظاتم مطمئن بودم که هستی، که برای من وقت داری، که فکر نمی کنی در نیمه شب پیاده روی، دیوانگی است، که با من فیلم های رمانتیک و احمقانه هندی را تحمل می کنی، که برایم غذای افغانی می پزی.. و همه بی قراری ام را، با جمله هایت، با قصه هایت، آرام می کنی. تو از همه عشق های کوچک و بزرگ من باخبری رویا.
به تو که فکر می کنم به یاد متانت می افتم، کوهواره گی، شکوه، مهربانی محکم و آرام. هر چیزی که خودم ندارم.
تو دشواری رویا. بسیار دشوار. سرسخت. مقاوم. تسلیم ناپذیر. گاهی لجوج و کینه توز. اما همیشه صادق. همیشه بی ریا. همیشه متواضع.
تو تظاهر یاد نداری. تو خودت هستی، صریح، بی پرده، گاهی ناهموار، گاهی تیز، اما همیشه خودت.. تو آنقدر خودت هستی و آنقدر از خودت بودن نمی گریزی که من غبطه میخورم رویا.
یار دبستانی من.. خواهر بامیانی من.. تو شبیه کوه های وطن ما هستی. مغرور و بلند همت و استوار..
یادت هست آنروزی که در باغ بابر می دویدیم و بلند و کودکانه می خندیدیم. تابستان بود. ما با هم می دویدیم رویا. ما سه سال با هم دویدیم. ما حالا هم با هم..
دوستی ات رویا، برای من، صخره و پناه گاه است. امنیت و شادی است.
تو از تاثیر گذارترین انسان هایی هستی که می شناسم. از الهام بخش ترین..
دلتنگت. بسیار دلتنگت.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

زنان زنده گی من/یک روز، یک زن 2: عمه خدیجه

کودکیش را در قریه کوچک و کم آب شان، در خانواده ی بزرگ و ناخشنود گذشتاند. سه مادر داشت و پدری بد خلق و کم توجه.
چون دختر بود، کسی به فکر درس و سوادش نشد. 14-15 ساله بود که شوهر کرد. شوهرش از اقوامشان بود. جوانی مهربان، کم حرف، گوشه گیر. بعد از ازدواج، چنانکه رسم بود به حویلی شوهر کوچید و باید با زنان ایور و خشو و خانواده شوهر، خو می گرفت و در دلشان جا باز می کرد.
19 ساله بود که بیوه شد. شوهرش، که تنها تکیه گاهش در آن خانواده بزرگ و جنجالی بود، و تنها مردی که به او محبت ورزیده بود و توجه داشت، به یک بیماری مرموز مبتلا شد و جوان و ناکام از جهان رفت. خدیجه جوان، وقتی شوهرش از دنیا رفت، مادر یک پسر سه ساله شیرین سخن و شوخ بود، پسری که یگانه تسلی دلش بود، این بیوه جوان، همچنان باردار دومین فرزندش بود. مدت کوتاهی بعد از مرگ پدر، پسرک هم با یک بیماری مرموز، تب کرد و تلف شد. همه میگویند پسرک"نظر" شد از بس خوشرو و شیرین زبان و تیزهوش بود. خدیجه، بیوه و فرزند مرده و باردار، زنده گی را از همیشه ناخواستنی تر می یافت.
اما به خاطر کودک در راهش، و به خاطر روحیه مقاوم خودش، خدیجه زنده گی را زنده ماند و بعد از موعد مقرر دختری به دنیا آورد که دوباره دلش را به این دنیا گرم کرد.
دقیقا 24 سال بعد، یک ماه قبل از امروز، فریده، دختر خدیجه از دانشگاهی در کالیفرنیای امریکا در رشته بازرگانی و زراعت لیسانس گرفت و برای همیشه نزد مادرش به کابل برگشت.
عمه خدیجه، که 24 سال است بدون همسر زنده گی می کند، حداقل 20 سالش را هر روز برای آزادی خود و دخترش جنگید. نخست برای حق مجرد ماندن خودش و حق حفظ دخترش. بعد برای حق درس خواندن دخترش. وقتی دخترش به شش، هفت سالگی رسید، عرصه بیشتر از همیشه برای او تنگ شد. آرزوی او، با سواد کردن دخترش بود. آرزوی خشویش، نزدیک خود نگهداشتن یگانه "نشانی" پسر محبوبش بود. در قریه ای که خدیجه و خانواده شوهرش زنده گی می کردند، درس خواندن برای دختران، دور از ذهن بود. خدیجه که خود خواندن و نوشتن نمی دانست و در قریه ای می زیست که مکتب دخترانه نداشت، برای با سواد کردن دخترش به خانه برادر کوچید. خشویش این را بر نتافت و به همه "بزرگان" شکایت ها برد تا دوباره خدیجه و فریده را برگرداند. خدیجه بارها جنگید. دخترش را ازش گرفتند. دوباره دادند. به خانه شوهر برگشت. از خانه شوهر بیرون شد. وقتی دختر کمی قد کشید، خدیجه باید برای مجرد ماندن او هم می جنگید.. از دید مردم آن قریه، فریده 13 ساله، آماده بود همسر ومادر شود.
24 سال گذشته از زمانی که همسر خدیجه، او را تنها گذشت. یک دختر 19 ساله، باردار، فرزند مرده، در میان یک قبیله آدمی که همه زنده گی او را برایش برنامه ریزی کرده بودند. یک قبیله مردمی که حق انتخاب خدیجه را و حرمت به کرامت انسانی او را، با شوهرش به خاک سپرده بودند. مردمی که یک عمر، با یک زن تنها جنگیدند و باختند.
خدیجه، عمه من، که بر گردن من و خواهران و برادرانم حق مادری دارد، زنی ملایم و نماز خوان و مهربان و ساده است.. خدیجه، عمه من، که از زمان تولدش، تمام سرنوشتش را تسلیم و قربانی دادن تجسم کردند و تصمیم گرفتند، زنی مبارز و جنگجوست. زنی خود ساخته. زنی که فرزندش را به تنهایی و در برابر همه زمانه، آنگونه که خود میخواست بار آورد: آزاد، تحصیلکرده، خودمختار، شادمان. خدیجه، عمه من، که در 19 سالگی سرنوشت او را از مهمترین داشته هایش محروم کرد، یک روز هم تسلیم محرومیت نشد. یک روز هم، خود را مظلوم ندانست. خدیجه، عمه من که قرار بود بی سواد باشد، در سی و چند سالگی، خواندن و نوشتن آموخت. خدیجه، که قرار بود زن دوم یا سوم مردی ناشناس گردد، امروز آزاد و مغرور آنگونه که خود میخواهد، زنده گی می کند. خدیجه، که قرار بود یک قربانی دیگر زن ستیزی، یکی از میلیون ها زن تلخ و شکست خورده و رنگ باخته و بدبین و از زنده گی بیزار باشد، امروز زنی با نشاط، زنده، پر مهر، با همت و قدرتمند است. خدیجه، که می گفتند صلاحیت تصمیم گیری در مورد زنده گی خودش را ندارد، در انتخابات شرکت می کند، رای میدهد، نظرات سیاسی اش را با جرئت بیان می کند، و مهم تر از همه، در همه تصمیم های بزرگ زنده گیش خودش یگانه تصمیم گیرنده است. او مصیبت های پیش بینی شده و مصیبت های پیش بینی نا شده را شکست داد، جنگ را، مهاجرت را، تبعیض را، فقر را و به دخترش هدیه ای داد که آرزوی هزاران انسان است: آزادی و آموزش.

عمه خدیجه، یکی از قهرمانان من است. یکی از کسانی که فکر کردن به او به یادم می اندازد که هیچ از دست دادنی، مبارزه ای، شکستی نمیتواند انسان را کاملا نابود کند، اگر انسان بخواهد که بماند و بخواهد که مبارزه کند و بتواند که عشق بورزد، خواهد ماند و زیبا زنده گی خواهد کرد. فکر کردن به او به یادم می اندازد که هیچ گاه، هیچ گاه، نباید جبونانه تسلیم وضعیتی شد که توان رشد و شگوفایی را از تو بگیرد.. که دنبال رویاهای خود رفتن و برای آنها جنگیدن، خودخواهی نیست.. که خیلی وقت ها، فقط خودت می دانی که بهترین چیزها برای تو چیست.. که تا حد توان نباید گذاشت توان تصمیم گیری انسان، قربانی مصلحت ها شود. فکر کردن به او به من جرئت می دهد رویاهایم را دنبال کنم.