۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

Geneva

Geneva is a beautiful city. The view of the lake from window. Families, colors, boats, deep, blue water.
Bright and wise fellow travelers. Endless deep conversations. I am content.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

زنده گی نامه

"به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است." (شازده کوچولو)

این، داستان زنده گی من است..
امشب، شب آخرم در این اتاق است.
فردا از اکسفورد می روم. برای سه ماه دیگر. 
رفتن را دوست ندارم.. از رفتن به خانه خوشحالم.. ولی سخت منتظر آن روزی ام که برای مدتی رفت و آمد نکنم... برای مدتی پاره های قلبم در سراسر جهان سرگردان نباشند...
چرا اهلی می کنیم؟ چرا اهلی می شویم؟ بعد از ده ها بار رفتن؟....
حالا که فکر می کنم بعد از شش سالگی مداوم مسافر بوده ام..
ولی هیچ وقت یاد نگرفته ام مهر نورزم..
دلتنگ فرانچیسکا میشوم.. خواهر ایتالیایی ام..
و همه دوستان دیگرم.
داستان زنده گی ام.... این بوده است... 

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

«بازوی ماست حلقه به بازوی آفتاب»

خورشید گیسوانم را می بوسد.. اینک شانه ام را.. اینک انگشتان بازیگوشم را...
طعم توت زمینی زیر زبانم - تازه- غنی- آب شدنی-
ساعتی روی زمین دراز می کشم و با چشمان بسته به صدای گرم نامجو گوش میدهم. بی دغدغهء هیچ بایدی.. کار ناتمامی.. دیداری.. 
آیسکریم با طعم پسته. کافه فرانسوی. کافه دار سوری. سایه. پشت شیشه مردمان شاد- مردمان خوش لباس- مردمان متبسم. 
دخترک  انگشتم را می کشد. میخواهد بازی کند. چشمانش سرشار از شگفتی و مهر اند. 
قایقرانی.. خندان به همراهانم می نگرم و به این سفر طولانی و شگفت انگیز می اندیشم که ما را به هم نزدیک کرد..
و بیش از همه.. در این هنگام تجلیل و تفریح و آرامش.. به حکمت پیچیده و شگفت انگیز خداوند می اندیشم که مرا اینجا آورد.. این نه ماه را اینقدر دشوار کرد.. که این چند روز این قدر شیرین باشد...
آنقدر درد به من داد و آزمایشم کرد که امروز حس کنم بسیار تواناترم. 
آنقدر مرا شکست که امروز با فروتنی و قناعت بتوانم این چنین ساده شادمان باشم..
به همین ساده گی... به ساده گی همه چیزهای ملموس: چون دست نوازشگر یک کودک- تبسم یک دوست- اندکی آفتاب...
و بعد این همه مایه شادمانی را در مسیر من قرار داد: انسان های شگفت انگیز- سفرهای پر هیجان- بازی های تازه- دریا- قایق- قصر- قلعه- باغ- سنت های مسخره قدیمی- موسیقی دل انگیز- آموزش- تازه گی- کنجکاوی- تخیل...
مدیون و شگفت زده ام.. مدیون و ثناگو.
به خاطر حکمتت و مهربانی ات.. به پا می ایستم. 
جهلم و بی صبری ام را... فرصت داده ای که جبران کنم..
یک سال دیگر.. که امیدوارم  آن را با  وقار و متانت بیشتر - بی صبری و شکایت کمتر- مفیدتر و زیباتر از امسال بگذرانم..
یاریم ده.


۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

....

۹:۳۰ شام است و هوا هنوز روشن. 
امروز طولانی ترین روز سال است. 
من خسته ام.  حس می کنم هنوز یک روز طولانی منتظرم است که باید پرش کنم از چیزهای خوب و مفید.. اما من خسته ام.  به خاطر روشنایی است.. 
کارم را تمام کنم میخوابم. میخواهم بخوابم و خواب های شیرین ببینم.  خواب های طعم عسل در دهانم.. 
با خود گفتم اگر شام میبود و کابل می بودم.. چی گوش می دادم؟ حالا استاد شیدا گوش میدهم که: برو ای شوخ که ترک تو ستمگر کردم. 
شانه هایم درد می کنند.  شانه های شکستنی ام. 
دو هفته تا کابل فاصله دارم. 
دعا می کنم وقتی کابل هستم پدر هم کابل بیایند- انشاء الله. 
دعا می کنم زود و بخیر برسم. 
دعا می کنم انسان بهتری شوم. دعا می کنم در این روند دشوار انسان بهتری بودن-شدن همراهان خوبی داشته باشم.. همراه خوبی..
بعد برای شادمانی همه دعا می کنم. 
میخواهم آباد کنم. میخواهم گوشه ای از خودم داشته باشم. در خانه. در جایی که می دانم دایمی است. پرده ها را بیاویزم. گل کنار پنجره بگذارم. قاب های عکس را.. می خواهم رنگ فرش را انتخاب کنم. دیوارها را رنگ کنم.  میخواهم خانه ای.. اتاقی.. 
میخواهم سهمی در زیبا کردن این جهان داشته باشم.
خودخواهم. 
میخواهم هر چند وقت سهمی در چیزی زیبا- مفید و هیجان انگیز داشته باشم. 
گفتم که خودخواهم.
میخواهم ساده باشد زنده گی. 
میخواهم برگردم.
ده بار به فیس بوک پری میروم بعد نور.. بعد پری.. عکس تازه ای از مادر؟ هوای کابل این روزها؟ جزییات شغل نورجهان؟ جلال می خندد این روزها؟ پروانه چه قصه های تازه ای دارد؟  بی رحمند خواهرانم.. مرا بی خبر گذاشته اند. 
میخواهم خبر باشم از لحظه لحظه زنده گی شان. 
نیستم. 
دورم. 
بریده ام. 
اینجا زیباست.. اینجا من شادمانم.
گیچم. 
دو هفته..
باید چند نفر از دوستانم را ببینم. بعد استاد مشاورم را. متن مصاحبه ها را امشب تمام کنم. تحفه بخرم. کامره بخرم. لباس هایم را جمع کنم. اتاقم را قفل کنم. کلیدم را تسلیم کنم. خدا حافظی کنم.
بعد لندن. بعد جینوا-سویس. بعد دوباره لندن. بعد کابل.
آنقدر هم دور نیست. 
میتوانم تاب بیاورم. 

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

صبور و فروتن

گاهی نمی فهمی. هر چه با خود فکر کنی نمی فهمی واکنش هایت را ، دلبستگی های احمقانه ات را، دلیل دلتنگی ات را، یا بی میلی ات را، یا دیوانه گی ات را..  یا در فهم یک پدیده در می مانی، یک چرخش در وضعیت سیاسی گیجت می کند و یا یک پدیده فرهنگی، اجتماعی را نمیتوانی درک کنی.. هر چه توجیه می کنی، تحلیل می کنی، ربط می دهی، بررسی می کنی،  میخوانی، با دوستانت حرف می زنی.. هر کار می کنی نمیشود
و بعد همین که خسته شدی و صبور... همین که تسلیم شدی که خیلی چیزها همیشه مرموز باقی خواهند ماند، ناگهان در میانه یک گفتگو، یا یک  شام که خسته در برابر آیینه ایستاده و  مویت را باز می کنی، همه چیز روشن میشود..
و گاهی، نمیشود..
و تو باید فقط فروتن باشی... و بدانی که خیلی چیزها را هرگز نخواهی فهمید.. که خودت هم برای خود مرموزی. چه برسد به ادعای تحلیل اطرافیانت و بعد جامعه و ملت و.... بعضی پدیده ها را نمیشود توضیح داد. 

بعد باید توانایی پذیرفتن این نادانی را داشته باشی.. و با آن کنار بیایی.. فروتن باشی و صبور. 
در جهان نا شکیبا، فزون خواه و متکبر اطرافت این پذیرش به آسانی به دست نمی آید..  اما بدون این فروتنی و صبر، بسیار و بیهوده خودت را خواهی فرسود... 

همین. 

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

غنا

زنده گی ام به یک گلیم چهل پاره می ماند.. با هزار رنگ و تار.. از هر گوشه دنیا.... با ده ها دلبستگی.. ده ها سفر... زنده گی ام پیچیده، رنگارنگ،  سرشار،  پراگنده،  چند بعدی،  دیوانه است.. ارزش هایم از سراسر جهان می آیند،  از دین،  از عشق،  از رسوم قبیله ای کوچک در گوشه ای از یاد رفته، از کالج سمیت در ماساچوستس، از قصه های مادرخوانده امریکایی ام... دلم در گوشه های مختلف جهان تقسیم شده است... سال هایم تقسیم شده اند.. ماه ها و هفته های سالم تقسیم شده اند...
گاهی می ترسم.. از نبود ثبات میترسم.. از این آزاده گی و موج های پی در پی تغییر می ترسم. گاهی زمین زیر پایم می لرزد..میترسم سخت تنها باشم در این چهل پاره گی.. میترسم هیچ جا آرام نگیرم،  هیچ کس قبولم نکند با این همه آشفتگی... 

اما همچنان سخت دوست دارم این زنده گی را... سخت شادمانم می کند این باد واره گی،  این پر پرواز داشتن ها،  این انسان های عزیز و متفاوت و دیوانه،  این قبیله های جهانی من،  این کوچ،  کوچ،  کوچ...
این غنا را دوست دارم.. سپاسگزارم به خاطر این همه رحمت. 

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

شام

شام است. از صبح نشسته ام و خوانده ام.. با وقفه های کوتاه و غیر رضایت بخش.. حالا آنقدر خسته ام که میخواهم فریاد بزنم. 
نه. میخواهم برخیزم و اتاقم را پاک کنم. پرده ها را پس بزنم. عود بسوزانم. موهایم را شانه کنم. چای دم کنم و شیرپیره باشد... پلو بپزم. بیرون صفه باشد و درختان بادام. مادر و پدر از بیرون بیایند.  از کوچه صدای کودکان بیاید. ماه نو باشد. کابل باشد. آبپاشی کنیم. تابستان باشد.. خانه باشد.. 

همه قلبم درد می کند از بس دلتنگم. هیچ سالی اینقدر از غربت خسته نشده بودم.
این زمستان طولانی بود. طولانی، سرد، تاریک، ابری، مرطوب. 
این زمستان مرا فشرد، گریاند، گاهی برای روزها مرا از خودم دزدید، شادمانی ام را بلعید..
این زمستان دشوار بود. 
این زمستان هنوز تمام نشده است.. هنوز در بیرون هوا سرد و ابریست. هنوز هر لحظه امکان باران است. هنوز شانه هایم از سرما می لرزند. هنوز در خود فشرده ام... کوچکم. ناپیدا. ناخوشنود.
میخواهم برگردم... میخواهم مادر موهایم را ببافد. میخواهم از ته دل بخندم. میخواهم سبزی پالک پاک کنم. میخواهم با اقبال چشم پتکان کنم. میخواهم امتحان نباشد. میخواهم تیوری نباشد. میخواهم بیل بزنم. میخواهم زنده گی کنم. میخواهم نگران چیزهای واقعی باشم.. میخواهم شادمان باشم. 
دلم خانه میخواهد. 

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

...

با د. روی چوکی نیمه مرطوب نشستم. منظره روبروی ما فوق العاده بود. دریاچه. مرغابی ها. یک جهان سرسبزی. قایقی در نزدیکی با سرنشینان خندان. زمانه خوب بود. آرام بود.
مدتی بود که د. مثل خودش نمی نمود. آواز نمیخواند. گیتار نمی زد. گوشه گیر شده بود. شوخی نمی کرد. همه نگرانش بودیم. چند بار از حالش پرسیده بودم. به جواب های کوتاه بسنده می کرد. فکر می کنم هنوز آماده نبود حرف بزند. تصمیم گرفتم صبور باشم.
امروز بعد از نان شب منتظر مانده بود تا مناظره طولانی ام با استاد مشاورم در مورد افغانستان تمام شود. بعد هم ازم پرسید وقت دارم با هم برویم چای بگیریم؟ حس کردم میخواهد حرف بزند. آمدیم و حالا در گوشه خلوتی از بالکن نشسته بودیم و از درس ها حرف می زدیم. از آینده من..
لحظه ای سکوت بین ما حاکم شد. خطر کردم و از احوال دوست دخترش پرسیدم. مکث کرد. با بغض گفت: جدا شدیم.
چی وقت؟ چطور؟
گفت یک و نیم هفته میشود. گفت مدتها این قصد را داشتند. گفت میخواهد سفر کند. دنیا را ببیند. برود برای یک روزنامه بین المللی کار کند. یک سال در حبشه بماند. گیتار بزند. کتاب بنویسد. گفت نمیتواند دنبال دوست دخترش برود و خودش را در تورنتو اسیر کند. گفت هنوز هر دو جوان اند و جاه طلب. و خیلی کارهاست که اگر نکند پشیمان خواهد شد. گفت ۴ و نیم سال مدت بسیار طولانی است. گفت این تنها رابطه جدی زنده گی اش بوده و او هنوز جوان است... جزییات را برایم گفت. از مجلس رقص گفت. از خمار فردایش گفت. از حس نزدیکیش به خیانت گفت. گفت می ترسد این بزرگترین اشتباه زنده گی اش باشد. گفت عاشق دوست دخترش است. گفت نمیتواند ماه آینده را تصور کند.. چون قرار بود ماه آینده با هم باشند. گفت درد دارد که عشق زنده گی اش را آزرده است. گفت عشقی چنین ویژه هر روز اتفاق نمی افتد. اما نمیخواهد سایه باشد و نمیخواهد دوست دخترش سایه او باشد. هر کس باید زنده گی خود را کند. گفت اگر سی ساله میبود شاید.. اما هنوز بسیار جوان است.. و میخواهد رویاهایش را زنده گی کند...حرف هایش مرا به یاد خودم انداخت. به یاد حسرتم برای یک عشق بزرگ و ترسم از اسارت... و نبرد حسرت و ترس... و آرزو و جاه طلبی.
نمیدانستم چگونه آرامش کنم. فهمیدم که بار نخستم است که با پسری که عشقش را از دست داده حرف میزنم و نمیدانم چه بگویم. با دخترها آسانتر است.. دلداری دادن آسانتر است... فهمیدن.. میدانم د. بسیار دوست داشت و بسیار دل شکسته است.. اما مردان دل شکسته جامعه من در مورد دلشکستگی حرف نمی زنند و من هرگز یاد نگرفته ام تسلی بدهم یک مرد دل شکسته را... فقط گوش دادم و با تمام وجود برای او و دوست دخترش دعا کردم. فقط از حالش پرسیدم.
میدانم د. فوق العاده است. دوست دخترش هم. هر دو انسان های با استعداد نازنین و ویژه ای هستند و هرگز تنها نخواهند ماند. شاید دوباره با هم روبرو شوند و این بار همه چیز درست شود. اما میدانم که این روزها د. و او فقط به درد فکر می کنند.. به درد از دست دادن.. و هیچ کس یا چیزی به اندازه زمان التیام بخش نیست.

بخشش، رحمت و زیبایی

آرامم. 
دغدغه های همیشگی -زنده گی ام آنطور که باید باشد نیست، خدایا من زنده گی ام را سرشار زنده گی نمی کنم، چرا مفید نیستم- و غیره را ندارم. آرامم و این آرامش برایم به طور عجیبی حس فرزانه گی می دهد. 
اتاقم پاکیزه است. کتاب های مورد نیازم را با خود دارم. چای است. موسیقی است.  زنده گی نیازی نیست کامل باشد...
برای دو روز لندن رفتم. خوب بود. دوستان نازنین قدیمی را دیدم (طوبی نازنینم) و دوست جدید.. کودکان، خنده و شوخی.
 تا حدی مدیون دوست خوبم فرانچیسکا هستم این آرامش را.. که گفت: با حست نجنگ.. و من نجنگیدم با حس شیرینی که حضورش برایم می آورد.. نجنگیدم با میل کمی بیشتر در کنار مایه شادمانی ام بودن...  نجنگیدم با خواهش نیرومند آنجا نشستن و لبخند او را تماشا کردن... نجنگیدم با دلم که میل دیدار داشت... و گذاشتم دلم قهر شود با او. و بعد دوباره ببخشدش. بعد دوباره میل رم کند. بعد دوباره اسیر شود. و این همه اتفاق بیافتد بدون اینکه او بو ببرد. 
به خود نگفتم نه، این هیچ ممکن نیست... به امکان و اینده و برنامه نیاندیشیدم. نترسیدم از پاره پاره بودن... نگفتم یک دل و هزار سودا خوب نیست... کاری هم نکردم که اندوه و پریشانی بیاورد.. فقط خودم را با احساسم تنها گذاشتم و از احساسم لذت بردم..
و حالا حس می کنم بسیار خوبم.... حس می کنم گاهی فقط زنده گی کردن خوب است.. حالا فقط حس می کنم از زنده گی سپاسگزارم برای اینکه هنوز هم به من مجال دیوانه بودن میدهد.. حس می کنم مدیونم که هنوز هم میتوانم اینقدر پاک و شیرین و ساده مهر بورزم. اینقدر صادقانه و کامل اعتماد کنم... که هنوز هم با همین شادم که خنده های او را از دور تماشا کنم. بیدار شدنش را ببینم و به خواب رفتنش را. تماشا کردنش را تماشا کنم.
خوشحالم که هنوز حداقل در درونم- با خودم صادق هستم... و گاهی می گذارم که «احساس هوایی بخورد»
این نشانه ای از رحمت است.. و بخشش و زیبایی.
و من سپاسگزارم. 

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

رفتنی

یک گوشه کوچک - بسیار کوچک دلم را با خود می بری... اگر میدانستم رفتنی بودی... 
اینقدر نیرو وقف مبارزه با تو کردم که آهسته آهسته مهرت به دلم نشست..
یک گوشه بسیار کوچک.. و چرا اینقدر درد می کند؟ نگو دیگر شاید نبینیم.. کابل بیا شور نخود بخوریم.. قدم بزنیم.. شهرم را به تو نشان بدهم..
یک گوشه کوچک... قلب بزرگ و کوچک ندارد.. همیشه خو می کند.. همیشه درد می کند... قلب دیر آشنایم که اینقدر با خیال الفت با هر آشنایی می جنگد.. چون میداند مسافر است.. چون میداند همه رفتنی اند.. 

جنگنده کوچک مهروز دلتنگ من.... جنگنده تسلیم من..جنگنده اسیر... 

خوشحالم با تو آشنا شدم دوستم.. خوشحالم دوست شدیم... ولی نه امروز.. امروز فقط به دردی فکر می کنم که با رفتنت به من هدیه می کنی.. امروز آرزو می کنم دیر آشناتر باشم.. جنگنده تر باشم. 


۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

رها. رها. رها من..

 کمپیوترت در برابرت است و پیاله چایت را سر می کشی و شب آرام است و فیلم به پایان رسیده و همه چیز مثل همیشه است. میبینی یک چیزی مثل همیشه نیست... می بینی بعد از تماشای یکی از عاشقانه ترین فیلم های جهان هیچ حس خاصی نداری. به یاد نداری چرا میخواستی این فیلم را ببینی. می بینی روزهاست از جهاتی آرام بوده ای. می بینی روزهاست حسرتی تلخ و شوری بی قرار نداشته ای. روزهاست با خود بوده ای و با خود آرام بوده ای. راضی بوده ای. خوشحال بوده ای. به یاد می آوری که هر بار این حس را خالی بودن می خواندی. حس می کردی قلبت خشکیده است و خالی.. مثل خرمای آفتاب زده. چروکیده. از یاد رفته. 
اما حالا که می بینی دلت آرام است ولی همچنان پر از رویاست. رویای مهر بیشتر. انسانیت بیشتر. روزهای طولانی با عزیزانت. در خانه ات. انسان های جدید. راه های ناپیموده. دوستانی بسیار ارزشمند. امیدی بزرگ و شکوهمند.. آینده ای هیجان انگیز. رمان های که میخواهی بخوانی. میبینی دلت زنده و گرم و پر از مهر است برای همه جاهاییکه دوست داری و همه کسانی که دوستت داشته اند... میبینی دلت خشک نیست.. هیچ وقت نبوده است.  میبینی دلت آزاد است.. و خودت سخت آزادی.. و بسیار دوست داری این آزادی را.. و تعجب می کنی از اینکه گاهی میخواسته ای چیز دیگری را جانشین این آزادی کنی. و آهسته با خود می خندی..
و لذت می بری از اینکه فردا و همه روزهای دیگر فقط از توست.. و از این رهایی.. آسوده گی.. و احساس قدرت می کنی و غرور.. و مهر نسبت به خودت...و خیالپردازی می کنی در مورد سفرهایت. شغلت. نبردهایت. شادی های بزرگ و کوچکت... رها و شادمانی. 
برو بخواب. فردا روز تمام کردن کارهای ناتمام است و آموختن چیزهای تازه.