۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

"الا ای گل صد برگ، گل صد برگ"

سلام،

به گفتگوی شیرین نورجهان اکبر (خواهرم) با رادیو بی بی سی گوش دهید... او در مورد کار تحقیقی اش در تابستان گذشته در مورد موسیقی فولکلور زنان حرف می زند. در ضمن، در جریان گفتگو، آواز هم میخواند و بعضی از شیرین ترین دوبیتی ها را. (در آغاز برنامه یکی از شنونده گان خاطره خود را می گوید، کمی صبور باشید و گفتگوی نورجهان آغاز خواهد شد)....
نور نازنینم، ببخش که خجالتت میدهم.. میدانم زیاد خوش نداری که همه دنیا را خبر کنم... اما، عید است و این هم "عیدانه" من به خواننده گان این وبلاگ..
دختر، چه بزرگ شده ای تو، چقدر شیرین سخنی تو... چقدر دلم را از شادی و غرور پر می کنی...

دوستت دارم.
...
عیدتان مبارک.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

پراگنده

انسان ها فراموش می کنند. انسان ها گاهی بسیار زود فراموش می کنند.. انسان و نسیان..
انسان ها میتوانند بی رحم شوند.. من میتوانم...
یکی از احوال تو پرسید. در جمع بودیم و من از لذت گفتگوهای خوب سرمست. اندکی درنگ کردم. برای لحظه ای تو را به خاطر نیاوردم، یا نه، شاید متحیر بودم از اینکه در مورد تو از من بپرسند. میخواستم بپرسم: کدام؟ کی.. بعد گفتم: نمیدانم. و همان لحظه بود که فهمیدم که اصلا تو را، یکی از نزدیک ترین آشنایانم را، به خاطر نداشتم، که مدتی است که اصلا تو را به یاد نیاورده ام. که شاید ناخود آگاه تو را آنقدر از ذهن و ضمیرم تیله کرده ام که رفته ای. که هر چند به تو نگفته بودم و حتی به خود اعتراف نکرده بودم اما از کارت خشمگین شده بودم و قضاوت کرده بودم و در ضمیرم، آن رشته ای را که ما را به هم وصل می کرد به سبب این قضاوت بریده بودم. که با وجود همه روشنفکر نمایی، من هم خشمگین میشوم و قضاوت می کنم، بدون اینکه حتی مجال دفاع بدهم.
اما حس شرمنده گی نداشتم، ندارم. حس می کنم خوب است که گاهی کسی را، چیزی را به ذهن و خاطره ات تحمیل نکنی.. بگذاری برود..
رفته ای...
......
دانشجوی خوبی نیستم. در بعضی صنف ها، از لحظه لحظه لکچر لذت می برم. میخواهم ساعت ها بنشینم و گوش بدهم، یاد بگیرم، بحث کنم، بخوانم. برای دیدن، معاشرت، گوش دادن، خواندن و ندرتا نوشتن بسیار انرژی دارم. اما وقتی باید چیزی را بخوانم که به آن علاقمند نیستم و یا وقتی که باید همه زمان فراغتم را به کار و نوشتن اختصاص بدهم، ذهن و بدنم طغیان می کنند، بهانه گیر می شوند، خسته میشوند.... تمرکز برایم دشوار میشود، خیالم گریز پاست، دلم، مسافرت، مهربانی و کشف میخواهد... بعد احساس گناه میکنم
.....
کسی در اتاق را تق تق می کند. هم صنفی ام ویل است. داخل می آید و می بینم که هیجان زده است. هنوز ننشسته، حرف می زند.. تیز تیز و پرحرارت. فکر تازه ی در مورد مقاله اش دارد. از این متفکر جدید خیلی خوشش می آید. میخواهد طرح مقاله اش را تغییر دهد... و.... بعد میگوید نظر من چیست؟
مهمترین دلیل دلبستگی من به این محل همین فرصت تماشای این گونه جوشش ها و شرکت در این گونه گفتگوها خواهد بود، دوست دارم این هیجان اکادمیک را، این دلبستگی شور انگیز به موضوعات گاه انتزاعی و گاه بسیار واقعی را، این گفتگو های عمیق و سرشار را، این حس رفاقت و همکاری اکادمیک را، این جوشش پایان ناپذیر افکار و نظرات تازه و جالب را در اطرافم.... این انسان های با هوش متواضع و گاهی گیچ را.. این استعدادهای عجیب را... به این موسسه حسودی می کنم. کاش ما هم (در هر گوشه ی دیگر جهان) میتوانستیم این همه انسان های عجیب و با هوش و متفاوت و عزیز را کنار هم بیاوریم... شگفت زده و فروتن می کنند این انسان ها مرا..
.....
"دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد- به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد"
.....
بروم، بخوابم تا فردا در صنف اقتصاد، خواب آلودتر از همیشه نباشم..
....
ایام به کامتان

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

این صبح های ابری..

به آیینه می نگرم. چهره کوچک و غمگینی به من لبخند می زند.. لبخند دشواری است.. لبخندی که منظورش دلگرمی است.. لبخندی که می گوید: میتوانی، می گذرد... لبخندی که از سرگشتگی ام آگاهست.
از خودم دلگیرم. به خاطر کوتاه آمدن ها، به خاطر سکوت ها، نگفتن ها.... از خودم دلگیرم.
از خودم دلگیرم به خاطر این ابهام، این سرگشتگی، این حس پوچی که اینقدر خوب پنهانش کرده ام تا بحال...
چرا اینجایم؟ رویای چه کسی را محقق می کنم؟ چگونه مفید هستم؟ و آیا هرگز...

نه، گناه این روزهای همیشه ابریست.. تقصیر صبح هاییست که شباهتی به صبح ندارند، از بس تاریک و دلگیر.. تقصیر دردیست که بند بند بدنم را می فشارد، تقصیر کم خوابی..
کم کم به این هوا عادت خواهم کرد. کم کم دوباره انگیزه خواهم یافت..
همه این حس ها گذرانند.
دوباره به آیینه می نگرم... باز هم لبخندی که بزور لب هایم را می گشاید. چهره کوچک روبرویم پرسشگرانه به من می نگرد: باز هم توجیه می کنی؟
نمیدانم.
چگونه میتوانم بدانم وقتی هیچ حسی نمی پاید.. وقتی زنده گی مرا می گرداند، به کوچه ها می کشاند، در صنف ها می نشاند، وقتی زنده گی همه وقتم را بلعیده است، وقتی وقت برای درنگ نیست..
ولی زنده گی همینگونه است، نه؟
نمیدانم... خیلی چیزها را، فقط نمیدانم..
همین.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

احتیاج

" آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟"
"فروغ"
...................
خسته ام. گاهی انسان خسته میشود. گاهی دلت می شود نظم این دنیای اطرافت را بر هم بزنی. در میانه یک سخنرانی بیایستی و غوغا کنی. به اتاقت بیایی و بگذاری های های گریه ات را همسایه بشنود.
گاهی میخواهی مردم را نادیده بگیری. "معاشرت" نکنی، صبور نباشی، مهربان نباشی، انسان....
میخواهی برگردی. میخواهی به آن به اصطلاح "ویرانه" برگردی. به آن "کشور خاک، خون و خرابه"....
میخواهی یکی از دستت بگیرد و آرامت کند. یکی که از شکستن در برابر چشمانش نمی هراسی. یکی که می فهمد، می فهمد این تعلق وحشتناکت را به آنجا، میفهمد که هنوز بند نافت، تازه و خونین در گوشه ای افتاده و ترا به سوی آن خاک می کشاند.. ولی از محدودیت ها هم می فهمد. از ترس ها، تحقیرها، نا امیدی ها، گدایی ها، ذلت ها... یکی که می فهمد درد دل کندن را و دشواری بی ریشه زیستن را، یکی که حسرت پاهای معلقت را می داند، پاهای آواره ای که هیچ جا محکم و استوار نمی ایستند.
یکی که راکت های برادران "مجاهد" و "مجاهدتر"، و بمباران "نیروهای آزاد ی بخش" را زیسته است، که قصه های وحشت خاد را به خاطر دارد، که پلچرخی را می فهمد..
و یکی که امید را هم در آنجا دیده، چادرهای رنگین دختران بامیان را، یکی که به صدای دهل چرخیده است، انار قندهار را چشیده، از باغ بالا خاطره دارد، در روضه جان شور نخود خورده و بسیار ویرانه ها را دیده است که دوباره با امید، خشت روی خشت آباد شده اند.. یکی که میداند چرا، نمیشود دیگر خطر کرد؟ یکی که میداند چرا "جنگ بی پایان"، بسیار دل ها را می شکند، فکر شکست، بسیار دیده ها را گریان می کند..
یکی که به هزار پرسش احمقانه پاسخ داده که : "ایا کابل انترنیت کلب دارد" و "آیا شما در خانه تفنگ دارید" و......
یکی که مثل تو "تروریست" است ولی دچار هم... دچار چای خانه ها و خانقاه ها و عشقری، دچار قصه "رابعه" و ویرانه های بلخ... دچار لهجه شیرین بدخشی...
یکی که ده ها قصه "ویزه" و "میدان هوایی" دارد.. یکی که یاد گرفته به دشواری ها بخندد و بعد صبورانه برای تغییر بجنگد..
یکی که تو را آرامت کند... وقتی چنین خشمگینی..
خشمگین و بی چاره.
....
رویای خوبم، چرا اینقدر دوری تو؟

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

این روزها....زنده گی..

باید قبل از آنکه فراموش کنم، این روزها را بنویسم. سرخوشی.. نه، آرامش این روزها را و این حس رضایت عمیق را، اعتماد به نفس را. این حس در 22 سالگی، سی ساله بودن را.. این حس در اوج بودن را.. در اوج آرامش، رضایت، سلامت، قناعت...
باید از خزان بنویسم. از این فصل محبوب من در این شهر غریب ولی آشنا.. شهری که برایم تازه است ولی گویا سالها تصورش را می کردم... از برگهای رقصان در باد، از تنوع رنگ ها، از باران های ملایم، باران های تند، باران های کوتاه... از انواع باران و فرصت توجه به انواع باران...
باید از کافه ها و میکده ها بنویسم. از رنگ ها، صداها، از بوی سرشار کننده عجیب که میدانی در هیچ جای دیگر نمیشود پیدایش کرد. از چای گرم نوشیدن در میکده و کمی از عقب به دیگران نگریستن، به چهره های سرخوش ولی نه هنوز مست. باید نوشت.. از همه چیز. از طعم پنیر و سبزی تازه، از انسان ها زمانی که کم کم جدیت شان را کنار می گذارند، سرخوش و سرخوش تر می شوند، و یا اندوهگین.. از انسان ها زمانی که کم کم کنترل و مراقبت از رفتارشان را کنار می گذارند بدون اینکه آزار دهنده و یا بی ادب شوند، یا کاملا بی اختیار.. از انسان ها زمانی که کمتر شرمگین، بیشتر نزدیک می شوند...
باید از پیاده روی ها بنویسم، پیاده روی های تنها، جاده نوردی با دیگران، با همراهان کم حرف، خاموش یا پرشور. با نیاز به حرف زدن که کم کم با آشنایی بیشتر، کمتر میشود و جایش را سکوت های خوشایند می گیرد. باید از پرنده ها بنویسم، پرنده هایی که در مسیرم می بینم، که روزم را آفتابی می کنند.. و از درختان و برگ ها و تغییر مداوم رنگ ها و شکل هایشان.

و البته از تنهایی. از خلوت پاکیزه اتاقم و روزهایی که با شیر، چای داغ و شعر آغاز می شوند و شب هایی که صدای شجریان به خدا نزدیکت می کند.. و ترس از دست دادن یک بیت، یک نغمه، ترا ساعت ها از رفتن به آشپزخانه باز می دارد.
از خواندن باید بنویسم و لذت خوب آموختن... لذت پربار آموختن.. که گاهی با درد همراه است.. با درد و خشم از بی عدالتی... ولی همچنان دانستن را به ندانستن ترجیع میدهم...و آموختن را...

از انسان های اطرافم.. متفاوت، با هوش، معمولا مهربان، معمولا فروتن، معمولا شوخ و نکته دان. از اینکه چقدر سپاسگزارم که شانه هایی است که بتوانم حجم دلتنگی ام را به آنها ببرم... از دوا قرض دادن ها و گروهی غذا درست کردن ها و نیمه شب سالگرد تولد تجلیل کردن ها... از بلوغ و انسان های بالغ، انسان هایی که تو را می گذارند خودت باشی و هر روز انگیزه می دهند بهتر شوی.

از دوست یافتن ها، از انسان کشف کردن ها، دیدارهای نخست که به دیدارهای بعدی می انجامند، از نگین، مهربان ترین قلبی که در اینجا می شناسم. از رایل، از سوزانا....

ا
ز لذت های بزرگ و کوچک دیگر.. از رفتن به سخنرانی های خوب، عمیق، تازه، از دسترسی به این همه کتاب، مجله، کتابخانه، منابع. از طعم خوب چاکلت داغ بعد از رسیدن به صنف، از کار گروهی با گروهی دیوانه، خلاق، خوش برخورد، از کشف هر روزه جاهای تازه، گوشه های نو، امکانات تازه. از هیجان در صنف نشستن و الهام گرفتن..

فکر می کنم نوشتم.. حداقل تا حدی...

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

نا آرام..

رخصتی زمستان (21 دسامبر) میخواهم خانه بروم.
مادر می گوید نیا. می گوید: وضعیت نا آرام است.
می گویم: میدانم اما خدا مهربان است بهتر شود.
می گویم: حتی اگر بهتر نشد هم، می آیم. همه ساکنان کابل که نمیتوانند به خاطر نا آرامی آواره شوند. (و میدانم که شده اند، که شاید شوند، و زود زود در دل دعا می کنم که خدا نکند.. )
مادر می گوید: سه هفته.. رخصتی ات کوتاه است، چه ضرور؟
می گویم: دوستم ندارید. نمیخواهید مرا ببینید؟
می گوید: کودک نشو. خودت میدانی وضعیت خوب نیست. تا تو از میدان هوایی خانه بیایی، ممکن است هزار اتفاق بیافتد.
می گویم: همیشه ممکن است هزار اتفاق بیافتد، برای هر کدام شما.
می گوید: اختیارت. هر چه تو میخواهی. ما که به دیدنت خوشحال میشویم.. اما..
اما میگوید و مسیر گفتگو را تغییر میدهد. از دوستانم می پرسد، از آب و هوا.
چندین ساعت بعدتر و پس از ساعت ها خواندن ، نوشتن ، موسیقی ، داستان خوانی ، پیاده روی و خنده، به بستر می روم. گفتگو با مادر در ذهنم نیست. به امتحان، درس، مقاله فکر می کنم.
شب کابوس دوبار بیدارم می کند، ماین ها، راکت ها، گریه... ویرانی. انفجار. جنگ...
کی این کابوس ها رهایم خواهند کرد؟ این کابوس ها که سالهاست واقعیت زنده گی ما شده است.
......
زکام شده ام. یک دنیا درس نخوانده دارم. اتاقم سرد است. میخواهم به آهنگ "آسوده" حامد نیک پی گوش بدهم اما در یوتوب نمی یابمش.
مادرم را میخواهم. میخواهم یکی برایم چای دم کند و قصه بگوید. یک قصه از دنیایی بی جنگ، بی انفجار. میخواهم دوباره پنج ساله باشم، در کابل، در اپارتمان گرم و روشن ما، در کنار مادر که نان داغ را از داش می گیرد و روغن می زند. میخواهم یکی موهایم را ببافد. میخواهم سرم را روی شانه پدر بگذارم و او برایم غزل بیدل بخواند.
میخواهم یکی نازم بدهد.
میخواهم بخوابم.
میروم بخوابم. خوابی بی کابوس.