انسان ها فراموش می کنند. انسان ها گاهی بسیار زود فراموش می کنند.. انسان و نسیان..
انسان ها میتوانند بی رحم شوند.. من میتوانم...
یکی از احوال تو پرسید. در جمع بودیم و من از لذت گفتگوهای خوب سرمست. اندکی درنگ کردم. برای لحظه ای تو را به خاطر نیاوردم، یا نه، شاید متحیر بودم از اینکه در مورد تو از من بپرسند. میخواستم بپرسم: کدام؟ کی.. بعد گفتم: نمیدانم. و همان لحظه بود که فهمیدم که اصلا تو را، یکی از نزدیک ترین آشنایانم را، به خاطر نداشتم، که مدتی است که اصلا تو را به یاد نیاورده ام. که شاید ناخود آگاه تو را آنقدر از ذهن و ضمیرم تیله کرده ام که رفته ای. که هر چند به تو نگفته بودم و حتی به خود اعتراف نکرده بودم اما از کارت خشمگین شده بودم و قضاوت کرده بودم و در ضمیرم، آن رشته ای را که ما را به هم وصل می کرد به سبب این قضاوت بریده بودم. که با وجود همه روشنفکر نمایی، من هم خشمگین میشوم و قضاوت می کنم، بدون اینکه حتی مجال دفاع بدهم.
اما حس شرمنده گی نداشتم، ندارم. حس می کنم خوب است که گاهی کسی را، چیزی را به ذهن و خاطره ات تحمیل نکنی.. بگذاری برود..
رفته ای...
......
دانشجوی خوبی نیستم. در بعضی صنف ها، از لحظه لحظه لکچر لذت می برم. میخواهم ساعت ها بنشینم و گوش بدهم، یاد بگیرم، بحث کنم، بخوانم. برای دیدن، معاشرت، گوش دادن، خواندن و ندرتا نوشتن بسیار انرژی دارم. اما وقتی باید چیزی را بخوانم که به آن علاقمند نیستم و یا وقتی که باید همه زمان فراغتم را به کار و نوشتن اختصاص بدهم، ذهن و بدنم طغیان می کنند، بهانه گیر می شوند، خسته میشوند.... تمرکز برایم دشوار میشود، خیالم گریز پاست، دلم، مسافرت، مهربانی و کشف میخواهد... بعد احساس گناه میکنم
.....
کسی در اتاق را تق تق می کند. هم صنفی ام ویل است. داخل می آید و می بینم که هیجان زده است. هنوز ننشسته، حرف می زند.. تیز تیز و پرحرارت. فکر تازه ی در مورد مقاله اش دارد. از این متفکر جدید خیلی خوشش می آید. میخواهد طرح مقاله اش را تغییر دهد... و.... بعد میگوید نظر من چیست؟
مهمترین دلیل دلبستگی من به این محل همین فرصت تماشای این گونه جوشش ها و شرکت در این گونه گفتگوها خواهد بود، دوست دارم این هیجان اکادمیک را، این دلبستگی شور انگیز به موضوعات گاه انتزاعی و گاه بسیار واقعی را، این گفتگو های عمیق و سرشار را، این حس رفاقت و همکاری اکادمیک را، این جوشش پایان ناپذیر افکار و نظرات تازه و جالب را در اطرافم.... این انسان های با هوش متواضع و گاهی گیچ را.. این استعدادهای عجیب را... به این موسسه حسودی می کنم. کاش ما هم (در هر گوشه ی دیگر جهان) میتوانستیم این همه انسان های عجیب و با هوش و متفاوت و عزیز را کنار هم بیاوریم... شگفت زده و فروتن می کنند این انسان ها مرا..
.....
"دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد- به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد"
.....
بروم، بخوابم تا فردا در صنف اقتصاد، خواب آلودتر از همیشه نباشم..
....
ایام به کامتان