حس می کنم میخواهم پوست خود را بکنم.. بی دلیل.میخواهم این صدای کوچک، آزار دهنده را در ذهنم خاموش کنم.
در ذهنم یک سلسله آهنگ های سطحی تکرار می شوند.. نمیتوانم از دستشان رها شوم.
در درونم، حفره بزرگ سیاهی است که چشم بستن را، آرام گرفتن را ترسناک می کند. چشمم را که می بندم حس می کنم در یک فضای سرد، غم انگیز و ترسناک غرق می شوم.
دویدن، دویدن، همیشه خود را درگیر نگهداشتن، شاید راه نجات از این حفره باشد..
آدم های بی دغدغه می ترسانندم. آدم های بی مسئله. آدم های آهنین. آدم هایی که پشت نگاه شان را نمیتوان خواند. آدم های چشم سرد. چشم کدر.
قضاوت می کنم و بدم می آید از این قضاوت کردنم. کار میخواهم بکنم و باید بکنم، اما این آهنگ ها نمی گذارند، این حس آزار دهنده ی که نمیدانم از کجا می آید..
یک روزی، در همین نزدیکی ها، برای مدتی، از همه چیز کناره خواهم گرفت.. از همه این غوغا، این چرخش بی توقف در این دایره های پی در پی، از این چشمان خسته، از این همه توقع..
و آنروز، آن زمان، فرصت خواهم داشت برای گیچ بودن. برای فکر نکردن. برای آرامش.
۳ نظر:
توقع دارم به روزهای برگردی که از کلامت شادی و امید میبارد.جاه طلبی میبارد. این حس مقطعی است میدانم.
تشکر.. امیدوارم چنین باشد.
گیج شدن دنیای دشواریست... سیر سلوک باید کرد تا گنگ و گیج شد... آیا هنوز از خود کناره گرفته ای؟ آیا هنوز خودت را دور انداخته ای؟ و شده روزی به اینه بنگری و انس بگیری با ان موجودی که پنهان است پشت چشمانت؟
ارسال یک نظر