مدتی بود که از زنده گی روزانه ام احساس رضایت می کردم. روزهایم مفید و پر بودند. شب ها قبل از خواب فرصت می شد رمان بخوانم. کارهای عقب افتاده ام از همیشه کمتر بود. پر انرژی، شادمان، موثر بودم.
بعد امروز بود که متوجه شدم در تمام آن زمان، نا مهربان، به دوستانم کم توجه و خود محور بوده ام.
حالا حس می کنم هیچ دوره ای در زنده گی ام نبوده که تعادل را در آن حفظ کرده باشم. اگر بسیار به خود عاطفی ام نزدیک شوم، زنده گیم غنا می یابد، درگیر افکار عمیق در مورد مسایل "جاودانی" میشوم، گفتگوهای عمیق و متحول کننده را تجربه می کنم، شنونده ی فوق العاده ای میشوم و مثل اینکه معجزه ای اتفاق افتاده باشد همه میخواهند نزد من بیایند و درد دل کنند، با جهان با مهر روبرو میشوم.. ولی این غنای عاطفی همچنان مرا شکننده می کند. اشک زودتر از همیشه به چشمم راه می یابد. بهانه گیر می شوم. تمام بدنم منفذی برای جذب درد می شود... هر حسی را با تمام وجود تجربه می کنم، شادمانی را، درد را.. همه تجربه های پیش پا افتاده، بار عاطفی خاصی می یابند... در این زمان ها، کم کارتر از همیشه ام. روحیه بی ثباتم، سلطان زنده گی ام می شود.
بعد هم دوره هایی مثل این چند هفته گذشته دارم که سراپا نیرو هستم. همه کارها را تمام می کنم. مفید می باشم. حتی کار دیگران را انجام میدهم. میدانم چگونه تفریح کنم. ثبات عاطفی دارم و خونسردم. در این روزها اما، نامهربان می شوم، یا کمتر به دیگران توجه می کنم. نادیده از کنار مردم می گذرم. برای گوش دادن وقت ندارم. همیشه میخواهم از خودم بگویم و از پایان ناپذیری کارهایم.. وقت ندارم به چیزی بیشتر از زنده گی روزمره فکر کنم.. نه درست به انسان های اطرافم در زمین می پردازم و نه راهی به آسمان... موثر اما خشک.. شادمان اما سطحی..
آیا دوره های کمال هم وجود دارند؟ دوره های کامل بودن؟ دوره هایی که به همه چیز می رسی.. که کاملا در تعادلی.. و همه چیز، زمین و اسمان، در هماهنگی شگفت انگیز با هم قرار دارند؟ چنین لحظاتی را تجربه کرده ام ولی بسیار ناپایدار و سریع بوده اند... ولی آیا میشود همیشه هر دو سو را در نظر داشت؟ و یا فقط باید سپاسگزار باشیم که کاملا یکسویه نیستیم؟ و یا باید یک طرف را انتخاب کرد و آنجا ماند؟ آیا آهسته آهسته فقط مفیدیت ارزش می شود؟ آیا آرام آرام همه چیزهای اسرار آمیز و شگفت و نیرومند زنده گی ته می کشند و زنده گی از جادو و عمق خالی می شود؟
شما چی فکر می کنید؟ چی تجربه کرده اید؟
۱ نظر:
شاید راز خلقت همین باشد که تو بی حوصله باشی و برندا آرام و متین،شاید هم پشت آن ظاهر متین غوغای بزرگی نهفته باشد که درک اش برای شما سخت است.
ارسال یک نظر