۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

کجایم من؟

کار.. کار.. کار.. ذهنم درگیر است. روزانه ساعت ها در صنفم. مشغول گوش دادن- فکر کردن- گیچ شدن و گاهی ندرتا احساس تازه گی کردن.. آموختن.
همین که ذهنم مجالی می یابد می بینمش به سوی خانه می رود. خانه گریزگاهم است. خانه با حضور دلنشین مادرم- با مهربانی خانواده ام.. ذهنم به کابل می رود. به حس آرامشی که در آنجا دارم. به حس آرامشی که پیوند مستقیمی با آنجا دارد. بعد زمزمه کنان با مادر حرف میزنم: بلی امروز هم ابری است. نه فقط کمی خسته ام. مادر- برق چشمانش را دیدی؟ هیجانش را؟ شورش را؟ حالا میدانی چرا این مردمان اطرافم را دوست دارم؟ به خاطر اشتیاق شان به تغییر و باورشان به توانایی خودشان. به خاطر آرامش و متانتی که در حرکات شان دارند- در مهر ورزی شان- در مکالمات شان- در روابط شان. به خاطر صداقت شان. 
و گاهی شکایت می کنم.. از نخبه گرایی این دانشگاه. از انعطاف ناپذیری قوانینی که آموزش را دشوار و ناخوشایند می کنند. از سنت های پر مصرف و قدیمی که روحشان را از دست داده اند و به یک عادت و یا نشانه تجمل مبدل شده اند.. از درس های اقتصاد و آمار. از اعداد. از فراوانی پیش ذهنیت ها در اقتصاد و از خشک و ‍پیچیده بودنش.  از دوری- دلتنگی- تنهایی شکایت می کنم. 
کم کم دوباره زنده گی ام ریتم مشغولش را باز می یابد. درس خواندن آسانتر و دلپذیرتر می شود. از بحث ها لذت می برم. از درگیری های ذهنی خوشم می آید هر چند خسته و نفس بریده بر جا بگذارندم. 
از خوشی های کوچکم به مادر می گویم. از گفتگوهای الهامبخش با همصنفانم. از در دالان ایستادن و با خواهر خوانده هایم قصه و خنده کردن- از در نیمه شب به آشپزخانه خزیدن و چای آماده کردن.  از معدود سخنرانی ها و کنسرت هایی که رفته ام. از محفل رقصی که فردا برگزار میشود. از حس زیبایی ام با آن شال سرخ بر گردنم. از دوستانم که یاد دارند خوب گوش بدهند- بسیار دلگرمی بدهند و عمیقانه مهر بورزند و به تو حس یگانه و ویژه بودن اهدا کنند. از پیاده روی صبحانه در پارک می گویم و به هر کودکی لبخند زدن- دست تکان دادن. از احساس رضایتی که در پایان یک کار دست میدهد و از انتظار دلپذیر برای قصه ای که هر شب  قبل از خواب برای خودم می خوانم. از لذت تماشا می گویم لذت تماشای آنانیکه دوست شان دارم در هنگام شادمانی- تفکر- گفتگو.. از لذت تماشای بازی یک کودک با باد... از چیزهای زیبایی که در همه جای جهان انسان را به دیگران پیوند می دهد.. از حس حضور خدا- از خنده- از موسیقی- ترانه-شعر-ادبیات- و مهر که سرچشمه همه اینهاست.
...
هم اینجا- هم آنجایم.. همیشه.. ولی هر گاه فشار کار و سرگردانی بیشتر می شود- سفرهای ذهنی ام به خانه مکررتر می گردد..
..
«آدمی پرنده نیست» اما شاید بتواند در هر جا بهانه ای برای مهرورز زیستن بیابد و همچنان پلی برای پیونه به خانه اش.. اگر بخواهد.
....
پ.ن: داود سرخوش را دوست دارم.. و از این پارچه  هر چند شاید کامل نیست- فراوان لذت بردم. 

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

دیروز در کابل

این نوشته از زبیده مرا به کابل برد...
به کابل خونین دیروز..

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

«از گریه، از تب، از هیجان می شوی شروع»

 نیاز دارم بگریم.
    عکس های حادثه کابل را نمیتوانم ببینم.. توانش نیست.
     به شدت احساس ضعف می کنم و یاس... اول که خبر را خواندم خشمگین بودم.. از دست این ویرانگران، قاتلان...
حالا فقط احساس ضعف می کنم. فکر می کنم هرگز نخواهم توانست هیچ کاری برای جلوگیری از ویرانی اجتناب ناپذیر کنم.
فکر می کنم همیشه به خودم دروغ گفته ام و بدتر اینکه مجبورم دروغ بگویم.. مجبورم خودم را به دروغ امیدوار کنم.

کاش میشد بگریم. به جای این سردرد و احساس ضعف... درد آهسته از قلبم شروع شده و حالا گلویم را هم گرفته است و شقیقه هایم را.

فکر می کنم نمیتوانم. فکر می کنم چرا درس و بحث و ... وقتی زنده گی ما اینقدر شکننده است..
ناتوانم. یکی بیاید بگذارد برایش گریه کنم.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

یک روز طولانی...

صبح وقتی بیدار شدم مدتی وقت گرفت به یاد بیاورم کجایم. بعد دیدم که در اتاقم هستم- در اکسفورد و تنها.. و بیرون هوا گرفته است..و من تنها.
....
چای سبز.. نامه ها.. نامه های کوتاه خبری. نامه های طولانی و عمیق. خیلی نامه نوشتم و نامه پاسخ دادم. حالا فقط یک نامه را به خاطر دارم. یک نامه کوتاه را که می گفت وضعیت در قندهار بدتر شده است.. که می گفت ‍نگارنده پریشان است..
.....
خرید رفتم: صابون- شامپو- کریم دندان- میوه- شیر- بیسکویت... مغازه بسیار بزرگ است و نور و جلایش آزارنده. همه انگلیسی حرف می زدند. راه برگشت طولانی بود. جاده ها خلوت.. برف می بارید.. چتری در دستم سنگینی می کرد.
....
بی اشتهایی. با غذایم بازی کردم و با دیوید حرف زدم. از افغانستان ‍پرسید. حرف می زدم اما حرف هایم منسجم نبود. نمیدانم چرا اینقدر پریشانم؟ فکر می کنم هنوز بر نگشته ام اینجا.
دوستی زنگ زد و از تز و تحقیقم پرسید.  پاسخم بی سر و پا بود. احساس حماقت کردم. میخواستم بگویم هنوز هیچ نمی دانم- هنوز همه گفتگو ها و خوانده ها در ذهنم شناورند.. ولی ترسیدم.. شاید از کم آوردن. از اعتراف به سردرگمی.  فکر می کنم خودم نیستم. خود معمولا ‍پرحرف- با هدف- پر حرارت- مجلس ارایم...
...
بعد از ظهر کند و طولانی بود. دیانا آمد و از درس ها حرف زدیم. تمام مدت احساس گناه می کردم چون آنقدر که باید از دیدنش هیجان زده نبودم و دقیق به حرفهایش گوش نمیدادم. در دنیای خود.. این پرده ها چقدر سبزند. من چرا اینجایم. آیا در مورد موضوع تحقیقم خودم را فریب داده ام؟ از زنده گی ام چی میخواهم؟ خوشحالم؟ دلتنگم؟ غمگینم؟ چرا هیچ حس زنده و توانایی در من بیدار نیست؟
....
شب با ویدیا رفتیم دیدن دیوید.  با همسایه هایش محفل قصه خوانی داشت. نیشا داستانی از کاترین منسفیلد را خواند. نثرش فوق العاده بود نثر درخشان و استوارش. من زبان انگلیسی را خیلی دوست دارم- خیلی و هر روز بیشتر... بعد از کافکا خواندند.  بحث در مورد داستان ها جالب بود. من فقط گوش دادم و به بازی نور روی چهره ها دقت کردم و به ابرو بالا انداختن ها- به دور دست خیره شدن ها- باحرارت حرف زدن ها...  همه شرکت کننده گان در این بحث لزوما اهل ادبیات نبودند. یکی در میان ما نابغه فیزیک است و دومین نابغه ای که در آکسفورد می بینم. فکر کردم شاید به خاطر این به آکسفورد آمدم- به خاطر انسان هایی که برای تفریح ادبیات عالی میخوانند و موسیقی خوب مینوازند و بحث می کنند و همیشه توان شرکت هوشمندانه در هر بحثی را دارند.. اما کجای این مهم است؟ آیا این کار زنده گی را برای کسی معنادارتر می کند؟ یا بیهوده گی- بیهوده گی است؟ 
  وقتی همه دوستان دیوید رفتند ویدیا خبر ازدواجش را به او اعلام کرد. قرار است تابستان عروسی کند. آن دو در مورد دغدغه ها و ترس ها و شادی های این تصمیم بزرگ حرف زدند و در مورد نامزد ویدیا و خانواده او... حس کردم برای این گفتگو بسیار خام و نادانم.. حس کردم ازدواج ویدیا حتی مرا می ترساند- کمی به خاطرش نگرانم.. هر چند جای نگرانی نیست  چون او فوق العاده- با هوش- فرزانه و بسیار توانمند است... او یکی از زنانی است که سخت می ستایم. 
....
وقتی به اتاقم بر می گشتم حس کردم همه بادهای سرد جهان از میان من می گذرند.  کمی احساس زنده بودن کردم زنده و غمگین بودن... حالا خسته ام. یک روز به پایان رسیده است و من هنوز در افغانستانم.. یعنی خیال افغانستان... یعنی نمیدانم کجا هستم و این ندانستن- این اینجا و آنجا بودن و نبودن- این سر درگمی آزارم میدهد و امیدوارم زود رهایم کند.. امیدوارم زود به اینجا برگردم.

این کمپیوتر کامه ندارد... عصبانیم می کند. 
..... 
به خاطر این نوشته باید معذرت بخواهم. نمیدانم چرا می گذارم شما سرگردانی ام را بخوانید..

برگشت به آکسفورد و ‍نسل پدرم..

سلام دوستان
حرف نخست اینکه برگشته ام به آکسفورد و درس و مشق.. بعد از یک سفر طولانی و مثل همیشه دلهره بار..  هنوز ذهن و قلبم در کابل  است و مدتی وقت خواهد گرفت تا کاملا به اینجا برگردم..
دوم اینکه زنده گی نامه خودنوشت ‍پدر را که روایتی زیبا و صمیمی از سرگذشت یک نسل است در چندین قسمت در اینجا بخوانید. انشاء الله همه کتاب را از این طریق پخش خواهیم کرد و انشاء الله تر در آینده ای نزدیک به شکل کتاب نشرش می کنیم...

آسوده باشید. 

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

Encounter

گاهی یک برخورد، چند جمله، یک گفتگو کافیست تا همه چیز را در تو بیاشوبد. همه برنامه های خوب اندیشیده شده را، همه چیزهای پذیرفته شده را و این خود-خشنودی مطمئن ات را به نوسان بیاورد.
بعد دچار تردید می شوی، تردید جهنمی، در مورد روزمره گی ات می اندیشی و تلاشت برای ساده کردن زنده گی، در مورد اهدافت می اندیشی و پیش پا افتاده بودنشان، غیر مفید بودن شان، ساده لوحانه بودنشان، بر خود خشمگین میشوی .. بعد به عادت می اندیشی و به نیروی ویرانگرش که تو را مجاب کرده است همه چیز همانگونه که هست، خوب است.. به این می اندیشی که چقدر از به چالش کشیده شدن اصولت رمیده ای و خود را در لایه های مطمئن و دست نیافتنی پنهان کرده ای تا از حس اطمینانی کاذب لذت ببری.. بعد شک می کنی، آهسته آهسته به رویاهایت و برنامه هایت.. شاید آنچه را که خود به عنوان آینده ای آیده آل ترسیم کرده ای و برنامه ای موثر میدانی تن دادن به جبر است و تو همه نیرویت را به توجیه آن اختصاص داده ای، یا نه؟
چند مدت می شود که عمیق و طولانی در مورد مسایل مهمی چون هدف و دورنمای زنده گی، اخلاقمند و موثر بودن زنده گیت، در مورد شجاعانه و با چشمان باز زیستن، نیاندیشیده ای؟
بعد از شک، روشنایی می آید، روشنایی، روشنایی... چشم هایت را می بندی تا بتوانی نفس تازه کنی... مثل اینکه نور به چشمت بپاشند، بی محابا، پی در پی..
بعد دوباره حیرت است، حیرت از این سرگشتگی.. به این می اندیشی که چگونه به اینجا رسیده ای. بعد میخواهی خوره شک را در دلت بکشی و برخورد را فراموش کنی، کوچکش کنی، از ذهنت بیرونش کنی...
می شود؟ و یا مسیر افکارت دوباره برای مدتی دگر گون شده اند؟
برخورد، ضروری است.. زنده نگه میداردت.
باورم نمی شود که این همه مدت طولانی ننوشته باشم، هر بار انترنیت می آیم، ساعت ها وقت می گیرد تا چند نامه بنویسم و.. وبلاگ نویسی همیشه به آخر می ماند.. در آخر کار، خسته می شوم و دلگیر و هوای نوشتن نیست..
...
کابل آمدن، مثل همیشه از بعضی لحاظ برای من یک معجزه بوده است. اینجا بودن به یادم می آورد واقعا کی هستم، در کجا ایستاده ام، از خود و زنده گی ام چی میخواهم. دورنما روشن تر میشود. کمی از خودم بیرون می شوم تا به دیگران، به آنانی که در اطرافم هستند بیاندیشم و این همیشه رهایی بخش است.. گاهی در تنهایی، دور از خانه، چنان در دغدغه های زنده گی روزمره خودم گم می شوم که یادم می رود برای خوب ماندن، مفید ماندن تلاش کنم. با دیگران زیستن را فراموش می کنم، خم و پیچ زنده گی جمعی را، نیاز به قربانی کردن خواست های خود را، نیاز به دورنما داشتن را، فراموش می کنم.. تلاشم را برای هر روز بهتر رفتار کردن و زنده گی را برای دیگران دلنشین کردن، فراموش می کنم..
کابل، به یاد آورنده خوبی است...
...
این روزها چندین بار بازار رفته ام، به خاطر نیازهای خودم، به خاطر همراهی با دیگران.. از خرید رفتن در شهر نو خوشم نمی آید، فقط برای همراهی با خواهرانم آنجا می روم. بیش از حد مجلل و کاذب به نظرم می آید.. ازدحام گدایان و حضور سنگین خارجی ها و مردان مسلح ناراحتم می کند. تجملش و زرق و برقش نمایانگر کابل تازه ای است که در این سالها سر برداشته است.. یاد آور یک شیوه زنده گی است که راست بگویم مرا ناراحت می کند.. شاید به دلیل کم مدارا بودنم باشد.. اما این شیوه زنده گی لحظه محور، تجمل محور، خرید محور و این چنین در تناقض آشکار با فقر و بیچاره گی این کشور و ساکنانش، با شکننده گی زنده گی شان، مرا می رماند، می آزارد...
مندوی را بر عکس دوست دارم. دکان های کوچک و پرش را، دکانداران معتاد به چایش را، بیر و بارش را، کودکان دستفروشش را.. دکان های کاغذ پرانش را با آن چرخه های رنگارنگ، صد ها متر تکه شرابی رنگ را، کراچی های هیل و کشمش و چهار مغزش را... در مندوی، هر چیزی را میتوان یافت، از دواهای عجیب یونانی تا حشره کش و تایر موتر و تکه مخمل و شیرپیره وطنی.. دلم فشرده میشود وقتی می بینم کسی با فروش چای یا دکمه یا چراغ دستی روزگار می گذارند. ثروت غیر متمرکزش را دوست دارم که صد ها خانواده از آن امرار معاش می کنند و هر کس، ارباب خود است.... در مندوی گم شدن را، با کودکان سبزی فروش چانه زدن را دوست دارم... دوست دارم مردم را در کار، تلاش، تکاپو، امید تماشا کنم. سخت دعا می کنم که کسی این امکان را ازما، از آنها نگیرد.
....
روزهایم را، به دیدن انسان های نازنینی میروم که وقت و دانش شان را در اختیارم می گذارند و یاری می دهند برای تحقیقم آماده شوم، دوستان قدیمی را می بینم که همیشه دیدنشان آرامش بخش است، گاهی دوستان تازه ای می یابم که اشتیاق دیدارهای دوباره را در من بر می انگیزند... شب ها رمان و کتاب های مورد علاقه ام را میخوانم، با مادر و عمه حرف می زنم، سریال مورد علاقه پدر را با او تماشا می کنم... اگر مجال داشتند با خواهرانم حرف می زنم و از شور و اشتیاق شان، و از شکایت هایشان، یاد می گیرم.
بودن در اینجا، بسیار خوب است.. هر چند باید بزودی دوباره دل بکنم و بروم.