۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

رفتن، كار...

يك روز زيباي پاييزي است كه اگر باران بازيگوشي نمي كرد و ميباريد زيباتر ميشد. من در دفترم. چاي سبز هم هست و كلچه، شيريني و كمي كار.
امروز به بهانه هاي مختلف بارها به اطاق پهلو كه نزديك ترين همكارانم نشسته اند سر زدم تا با اين چهار بانوي نازنين و پركاري كه در اين چند ماه بسيار به دلم نزديك شده اند، حرف بزنم، شوخي كنم. تا با حضورشان اندوه رفتن و دل كندن را سبك تر كنم، نزديك شان بيايستم و حرف ها و خنده هايشان را در خاطره ام ثبت كنم تا براي مدتي با من بمانند.
در اين روزها درآستانه رفتن، فكر مي كنم كه به چند نفر از همكارانم نزديك تر شده ام. كه چيزهايي را در موردشان مي آموزم كه اگر ماندني مي بودم شايد نمي آموختم، كه حرف هاي را به آنها مي گويم و از آنها ميشنوم كه شايد اگر رفتن نميبود گفته و شنيده نمي شدند يا ديرتر.. حرف هاي ساده، شوخي هاي ساده ، اما چنان آميخته با نزديكي كه ميداني هر روز اتفاق نمي افتند.
يك از جديترين همكارانم كه مرد ميانسالي است دفعتا شوخ و صميمي شده است. طوريكه من كم كم به قضاوت هايم در موردش شك مي كنم. رئيس كل برايم نامه اي پرلطف نوشته و مهرباني اش يكبار ديگر به خاطرم مي آورد كه احترامم به تعهد او بود كه مرا علاقمند اين شغل ساخت و به يادم مي اورد كه در اين مدت خيلي چيزها از او آموخته ام.
"ص" كه امروز صبح به دفتر مي آيد، مي بينم كه ناراحت است. ازش ميخواهم برايم بگويد چرا، اما سكوت مي كند. با هم پايان ميرويم تا پرسشنامه ها را تنظيم كنيم ودر آن زيرزميني تيره و دلتنگ، وقتي اوراق پراگنده را كنار هم مي گذارم و مطابقت مي دهم، ناگهان متوجه مي شوم كه من راديكال ديوانه با شرمگين ترين و مرموزترين دختر دفترمان، از عشق و ازدواج حرف مي زنم وما با هم موافقت مي كنيم. بعد مي بينم كه پشت اين مانتوي ساده، اين چادر نارنجي كمرنگ، اين سكوت شرمگين، اين چشمان مرموز و چهره رنگباخته و آرايش نكرده، خرمني از آرزوها پنهان است. نامطمئن از زيبايي خود ولي هنوز مغرور، بي خبر از ظرفيت هاي خود ولي هنوز پرتلاش، بسته در بندهاي رسم و قوانين خانواده گي ولي هنوز آزاد انديش، اين دختر نمونه اي از هزاران دختر جوان افغان است كه هر روز زنده گي برايشان مبارزه است و باوجوديكه ميدانند آرزو كردن، خواستن و رويا ديدن برايشان حرام است باز هم اميدوار و پرتلاش به اطراف خود نور ميپاشند و ادامه ميدهند .
به ص مي گويم كه هر زن بايد حداقل سالي يكبار زيباترين و "رسواترين" لباسش را بپوشد، خودش را بيارايد و بيرون برود. ميگويم كه روزي بايد (اصلا همين جمعه) يك لباس بلند سبز با يقه اي عريان بپوشد، موهايش را قيچي كند و بيارايد، گوشواره هاي بلند سبز بياويزد و پشت شانه اش را با حنا نقاشي كند، پاشنه- بلندترين كفشش را بپوشد و به گردش برود، حتي اگر گردشش به محوطه حويلي محدود شود.. ميخندد و شعله آرزويي را در چشمان شرمگينش مي بينم. اين را هم در چشمانش مي خوانم كه آنچه براي من ساده و انجام دادني به نظر مي رسد، چقدر براي او غير قابل دسترسي و تصور نكردني است.
معصومه همكارم وقت نان چاشت، گوشت را از بشقاب خود بر ميدارد و براي من مي گذارد. بعد از نان چاشت مدتي در اتاق نان مي مانيم و او از خاطرات دوره جنگش برايم مي گويد، از شهادت كاكايش و دشواري هاي ديگر. از دوره پوهنتون و تلخي ها و شيريني هايش..
از صبح نشسته ام و همه اسنادي را كه در اين چهارماه تهيه كرده ام، همه فايل هاي مربوط به دفتر را دسته بندي مي كنم و روي سي دي مي ريزم. بعضي فايل ها خيلي خاطره با خود دارند، خاطره روزهاي پرشتاب، روزهايي كه عجله داشتم، زير فشار بودم، نگران بودم. بعضي فايل ها شور و شوق و هيجانم براي كار را به يادم مي آورد، حس خوبي كه بعد از نوشتن يك گزارش، آماده ساختن يك جدول و يا طرحريزي يك برنامه جديد داشته ام. بعضي ها، كارهاي مشترك بوده اند، افكار بعد از ساعت ها بحث و گفتگو شكل گرفته اند و تايپ شده اند. چند فايل است كه ازشان متنفرم چون يادآور درگيري هاي طولاني و ملال آور ذهني در مورد موضوعات نه چندان مورد علاقه ام بوده اند. ميبينم كه هر چند خيلي از اين ها كار "من" بوده اند اما در واقع كمتر كاريست كه نشانه اي از فكر، تجربه و دانش ديگري نداشته باشد. ميبينم كه بيشتر از جذابيت كار، لذت همكاري است كه به من انگيزه ميداد هر روز به اينجا بيايم وبا تمام وجود خودم را در اين كار غرق كنم.
دلتنگ خواهم شد.
....
پ.ن: پستي اينقدر طولاني و اينقدر بي ربط و پراگنده، قبلا هم خوانده ايد يا بار اولتان است؟

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

با خود مهربان تر ...

عيد فوق العاده بود...

امروز نخستين روز كاريم بعد از رخصتي طولاني عيد است. به شدت زنده ام. خوشم مي آيد از اين حالت. ده ها فكر تازه به ذهنم هجوم مي آورند. حس مي كنم فعال، زنده و مفيدم. خيلي كار كرده ام. روزهاي پيش از عيد به شدت احساس ملال، خسته گي و بي انگيزه گي مي كردم. حس بدي داشتم از اينكه آنقدر كه بايد فعال نبودم و از اينكه همه افكارم كهنه و تكراري بوده اند. حس مي كردم در يك صندوق حبس شده ام بي هيچ روزنه اي، بي هيچ نويد تازه گي.

امروز چند نامه طولاني به چند دوست مهم نوشته ام. برنامه ريزي كرده ام كه شب زيبايي با خانواده و مهمانان داشته باشم. دو روز به سفرم مانده است و به دوباره پر كشيدن.. ميخواهم اين دو روز سرشار باشند از مهرباني و لبخند.. ميدانم كه در آستانه رفتن درد اجتناب پذير است ولي حتي اين درد، شيرين و عزيز است چون نشان ميدهد زنده گي ام چقدر با وجود انسان هاي عزيز و روابط دوست داشتني غني است..

در اين روزها، (يا بهتر است بگويم اخيرا) خطر كرده ام، خطر ميكنم با در لحظه زيستن، با نترسيدن از شادماني و گاهي از آنچه كه شايد حماقت و يا ابتذال مي پنداشتمش، با نترسيدن از آشنا شدن، از مهر ورزيدن. بخش تازه اي از خودم را كشف كرده ام.بخش مهرورز تر خودم را. بخشي كه از دل بستن نمي ترسد. بخشي كه آسان گيرتر، بخشنده تر، مهربانتر و لطيف تر است و شايد به اين دليل بيشتر شكننده... ولي بخشي كه زنده گي ام را زنده گي تر مي كند. اين روزها با خود و با ديگران مهربان ترم. اين روزها ميخواهم بسيار شادماني ببخشم و مهر بورزم به همه اطرافيانم.

زيبايي مهمان دل و نگاهتان.

شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

سرخوشي و حرف هاي ديگر

 اگر رقص نميبود، چي مي كرديم؟.. يعني ممكن بود نباشد؟

.....

در اين چند روز به شيوه جوانان، ببخشيد "نوجوانان" زنده گي كردم. موسيقي، رقص، فلم ها و كمدي هاي رمانتيك احساساتي، شوخي ها و گفتگو ها در مورد حنا و آرايش مو و آخرين كليپ ويديويي فلان هنرمند و قد و قامت آن آوازخوان... پنج تن از دختران خويشاوندان ما براي رخصتي از خوابگاه به خانه ما آمدند و خسته از سختگيري هاي زنده گي خوابگاهي، ميخواهند اين چند روز را متفاوت زنده گي كنند.  اين پنج نفر بر علاوه رادا، زبيده، فاطمه، مادر، شبانه (دختر همسايه) و مادرش و من، فضايي كاملا زنانه را در خانه حاكم كرده ايم.

اين دختري كه در اين چند روز در خود مي بينم هر چند وقت بعد سر بر ميدارد و رو مي نمايد. شايد اينبار، اين رونمايي يك واكنش طبيعي به گفتگوهاي طولاني در مورد انتخابات و سياستزده گي (نسبتا تحميلي) اين چند ماه اخير ذهن و زنده گيم باشد.   شايد شور ديوانه وار به زنده گي است كه در ميانه انفجار و انتحار و اضطرار چنين بي پروا و كور بيدار ميشود و آهسته آهسته از اطرافيان نوجوانم و رسانه هاي افغانستان به من نيز سرايت كرده است. شايد اين تقلا براي سرخوشي تلاشي در جهت كمرنگ كردن تلخي جدايي از خانواده است كه بزودي رخ خواهد داد. شايد هم يك شيوه گذار به مرحله جديد زنده گيم (تحصيلات فوق ليسانس) است كه حالا به نظرم بسيار جدي و كمي هم ترسناك مي آيد.  شايد هم اين كاملا طبيعي است كه هر چند وقت بعد هر انساني از اين بي قيدي ها داشته باشد، نياز است داشته باشد... مگر بخشي از فلسفه وجودي عيدها و جشن ها ايجاد مجالي براي نمايش جمعي همين سرخوشي و بي قيدي نيست؟

از توجيه گري كه بگذريم حس مي كنم در اين غوطه زدن در دغدغه ها و سرگرمي هاي نوجوانان، يك قدم به دنياي خواهر سيزده ساله ام فاطمه و همسالانش نزديك تر شده ام. همدلي بيشتري با او/ آنها دارم.  از خشمم از اينكه آنها چرا اين قدر "بي تفاوت" هستند، "تلاش" نمي كنند، "آرمان " ندارند، و دغدغه هايشان از موفقيت  در مكتب و محبوبيت در  ميان همسالانشان  فراتر نمي رود،  كاسته شده است. حالا به ياد مي آورم كه من و همسالانم هم زياد از آنها متفاوت نبوديم،‌فقط دسترسي ما به اين همه موسيقي و رسانه و فيلم و لباس، محدودتر بود. شيوه دست يافتن به محبوبيت براي من متفاوت بود.  كتاب براي من، چون سينما و موسيقي براي اين ها، راهي براي فاصله گرفتن از تلخي هاي زنده گي روزمره بود، تلاشي براي فرار و متفاوت بودن بود. روزنه اي براي نگريستن به زنده گي هاي "بهتر" و "متفاوت" بود.  طبعا تنوع ديدگاه ها و پيچيده گي زنده گي به شيوه اي كه در رمان به تصوير كشيده ميشود، هرگز در موسيقي و سينماي پر طرفدار كه تصوير پر زرق و برق و كاذبي از انسان هاي درخشان و كاملا بي درد و غرقه در لذت ارائه مي كنند، انعكاس نمي يابد. از اين لحاظ، من طالعمندتر بودم چون به گستره ي وسيعتري از ارزش ها و وضعيت ها، "بايد بودن" ها و "هستن" هاي زنده گي آشنا شدم. درست است كه آنچه مرا در موسيقي و سينماي پرطرفدار به شدت آزار ميدهد اين است كه چنين به نظر مي رسد آنها فقط به يك مرحله زنده گي انساني "جواني" و يك جنبه زنده گي "عشق"، علاقمندند، و چنين به نظر مي رسد كه پيام همه اين ويديو كليپ ها  گزاره "همه انسان ها جوان و همه جوان ها عاشقند" است، اما مگر نه اينكه خودم نيز در چهارده سالگي، قسمت هاي عاشقانه رمان را با لذتي گناه آلود ده ها بار ميخواندم و با چشماني اشك آلود زمزمه مي كردم كه "یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب" 

شايد تفاوت ها در نگاه من است. شايد من تفاوت ها را بزرگنمايي ميكنم. با وجود اين بايد اعتراف كنم كه اين هجوم سيل آسا چيزهاي پرطرفدار به زنده گي ما، مرا سخت نگران مي كند. نگران اينكه براي فاطمه، هر روز فاصله ميان آنچه ميخواهد و آنچه دارد، بزرگتر شود.  نگران اينكه او در مقايسه با تصوير اين انسان هاي جوان عاشق، درخشان، خوشپوش و خوش اندام، هميشه احساس "ناکافی" بودن كند. 

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

"دل از من برد و..."

"دل از من برد و رو از من نهان كرد"
اين را ميگويم و ميدانم كه دروغ مي گويم. ميدانم كه با اين همه دربدري، دل نميتواند هيچ جا بند باشد. ميدانم كه اعتقادم را به دل بند كردن و دلبند بودن در اين شرايط، مدتيست از دست داده ام.
با وجود اين، وقتي يكي مي رود، چرا دلم،‌ جامه اي از اندوه مي پوشد؟ چرا هنوز، جزئيات شيرين رفتار بعضي ها برايم مهم است؟ چرا، گاهي ديدن يا نديدن يكي ميتواند رنگ و بي رنگي روزهايم را رقم بزند؟
چرا هنوز هم تك شعرهايي هستند كه مرا به شور مي آورند و دلم را از حسرتي بي پايان سرشار مي كنند؟
اگر با خود صادقم چرا در ميانه يك روز كاري پر جنجال، به اينجا پناه آورده ام كه با دغدغه ي بودن و نبودن او تنها باشم؟
شايد اين آخرين ته مانده همان احساساتي گري دوره نوجواني است كه بزودي، بسيار زود كمرنگ و محو خواهد شد.
بهر حال، جدي نيست.. بهر حال، گذشتني است و دو ماه بعد، با ياد آوردن اين روز و اين لحظه، نيش كوچكي در دلم خواهد خليد، براي يك لحظه. تمام.
....
بهر حال، در اين موارد هميشه براي من خواب ها زنده تر، پر رنگ تر و واقعي تر از بيداري بوده اند و خواب ها، معمولا بعد از مدتي غايب ميشوند، راحتت مي گذارند.
....
در اين روزها، بايد بسيار كرد و دوباره آماده رفتن شد و دل كندن... اين روزهاي آخر كابل بودن، برايم ارزشمندند. اين روزهاي پيش از عيد، عيد...
...
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

يادداشت هاي دهلي 2

پنكه سقفي چرخ مي خورد و هواي گرم را در اتاق جابجا مي كند. پشتم درد گرفته است. روي تخت مي نشينم و كتاب را ورق مي زنم تا ببينم چند صفحه از داستان مانده است. دلگيرم مي كند. جذابيتش را از دست داده است. بيرون هوا گرم تر از آنيست كه بتوان قدم زدن رفت. پاسپورتم همراهم نيست كه به شهرهاي ديگر سفر كنم ولي مهمتر از آن حوصله سفر را ندارم. تنهايي، خسته ام كرده است. شايد بار اوليست كسل كننده گي تنهايي را چنين از نزديك و با شدت لمس مي كنم. آيا كنجكاوي ام را از دست داده ام؟ آيا ضعيف شده ام؟ ميلم را به تماشا....؟ نميدانم
......
در كوچه هاي بيروبار قدم مي زنيم. مردي به من تنه ميزند و مي گذرد. دختران همراهم بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند.برايم سخت است كه با حرف ها و دغدغه هايشان رابطه برقرار كنم. روابط، اشاره ها و گفتگوهايشان برايم شبيه رمز است. حسشان از زنده گي در غربت برايم جالب است. حس آزادي نسبي در دهلي كه ميتوان شبانه بيرون رفت، ساعت ها گردش كرد و با ترس كمتر از ديده شدن/ قضاوت توسط ساير افغان ها زنده گي كرد را دوست دارند. ولي همچنان در لابلاي گلايه هايشان از "آلوده گي" در اين شهر، كنجكاوي شان نسبت به تغييرات در كابل، حسرت شان براي روزهاي خوب گذشته در "وطن" ميدانم كه گاه گداري سايه اي، درخشش دلخوشي هايشان را مي پوشاند.
.....
با چند نفر افغان مسيحي آشنا ميشوم. براي اين گروه هند آزادترين و قابل دسترس ترين كشور در منطقه است، به همين دليل هم در اينجا تجمع كوچكي به وجود آمده است. از سر كنجكاوي به مراسم عبادتشان مي روم. لحن موعظه كمي تند و هشدار دهنده است. حاضران را از دوزخ مي ترسانند و در مورد خطرات "دو دلي" بين دو دين هشدار مي دهند. سرودها بهترند و لحن نسبتا شادي دارند. بعضي سرودهاي با تغيير چند كلمه از تنصيف هاي عاشقانه مشهور افغاني كاپي برداري شده اند. همه آنهايي كه در مراسم حضور دارند ادعا مي كنند تغيير مذهب داده اند و از اينكه "نجات" يافته اند، خوشنودند. نوع روابطي كه ميان اعضاي اين گروه كوچك وجود دارد، مختلط بودن كليسا و مراسم عبادت (با حضور زنان و مردان به شكل همزمان)، اهميت و جايگاه موسيقي در عبادت و كارهاي جمعي، نياز به اثبات تعهد اين افراد به اين دين جديد، فضا و فرهنگ عجيبي را خلق كرده است.
واعظ (كه افغان است) به "مسيحي" بودن خيلي ها مشكوك است. با چند مسيحي غير افغان كه با افغان ها نشست و برخاست دارند، حرف مي زنم. از حرف هايشان بوي بي اعتمادي به مسيحيان افغان مي آيد. فكر مي كنند به خاطر پناهنده شدن تظاهر به مسيحيت مي كنند. برايم دشوار است انگيزه هاي واقعي را حدس بزنم و يا در موردشان قضاوت كنم. اما از اينكه يك گروه انسان ها خودشان را در برزخ بي اعتمادي، بي سرنوشتي و انتظار (براي پناهنده شدن) گرفتار كرده اند و از گذشته ، خانواده و روابط پيشين خود بريده اند، دلگير ميشوم. روابط بين افغان هاي "مسلمان" و افغان هاي "مسيحي" كشدار است. وضعيت جالبي نيست.
....
معيارها براي پاكيزه گي در اينجا متفاوت است. در كوچه اي تنگ و "آلوده"، زني در روبرويم پا برهنه راه مي رود. حتي در مناطق نه چندان فقيرنشين هم، جاده ها و كوچه ها محل گشت و گذار آزادانه سگ ها، گاو ها و موش ها هستند. غذاي "واقعي" هندي، در كنار جاده ها آماده شده و سرپايي صرف مي شود. البته وضعيت در خيلي از مناطق ثروتمند نشين و "لوكس" تفاوت دارد. اما من چندان علاقه اي به آن مناطق ندارم.
تلاش مي كنم زياد خورده گير نباشم و حالا كه اينجايم واقعا براي چند روز اينجايي زنده گي كنم.
....
ميدان هوايي كابل: تازه برگشته ام و در ترمينال به دنبال بكس خود سرگردانم. مي گويند چند لحظه بعد ميتوانيم وسايل خود را تحويل بگيريم. صداي انفجاري ديوار ها را مي لرزاند. خشكم مي زند. در اطرافم همه براي ثانيه اي متوقف ميشوند و بعد به گفتگوها و كار خود دوام ميدهند، بي هيچ كنجكاوي، حيرت، ناراحتي يا شوك... مردمم به انفجار عادت كرده اند. اين بيشتر از انفجار مرا ميترساند. ساعتي بعد خبر ميشوم كه انفجار نزديك ميدان هوايي بوده و چندين نفر در نتيجه كشته و زخمي شده اند.
....
شهرزاد

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

يادداشت هاي دهلي 1

سفر تمام شد. به كابل برگشته ام. اما دهلي.
.......
دهلي: شهر كهنه، شهر نو. شهر پير، شهر كودك.. شهر در حال رشد، پر جمعيت. شهر گاهي خستگي ناپذير، گاهي فرسوده.
يك تصادف، يك دزدي، يك سلسه آشنايي هاي عجيب.
...
هوا گرم و مرطوب است. ريكشا مي غرد و سرعت مي گيرد. شانه هايم تكان ميخورند. باد گرم موهاي كوتاهم را چون تازيانه اي به صورتم مي زند. حال يك دليل براي گيسوان بلند زنان دهلي را ميدانم.
......................................
انسان ها مصروف، انسان ها در تقلا. انسان ها در تلاشي فرساينده براي ... زنده گي. انسان ها در حال زنده گي. كودكي نيمه برهنه تقلا مي كند رهگذران را به خنده بياورد. زني تمام روز پشت ميز نشسته و ده ها مسافر خسته، خشمگين و بي حوصله را ثبت نام كرده است. مرد جوان نحيفي با تمام توان پا مي زند تا بايسكل حامل دو زن را به مقصد برساند. كار: فرساينده، تكراري.
.............
به يكي از مراكز خريد مدرن مي روم. فقط براي تماشا، چون با امكانات اندك من خريد از اينجا ممكن نيست. زنان و مردان جوان خوشپوش، شيك، درخشان، آرايش كرده.. چنانكه از فيلم هاي تازه هندي بيرون پريده باشند. بلند بلند حرف ميزنند، مي خندند، شانه بالا مي اندازند... با خود مي گويم ايا دغدغه هاي اين جوانان، فيلم ها را شكل ميدهد و يا فيلم ها، جادوي فريبنده خود را بر آنها پاشيده است؟
فيشن، حوزه خلاقيت هنري عصر ما. گاهي شكوه و غرابت اين مدها تحسين بر انگيز است.
........
سينما، افسونم مي كند مثل هميشه. به پرده چشم دوخته ام، ميخكوب شده ام. تصويرها چنان نيرومند، چنان نزديك، چنان فريبنده، كه ده ها روياي تازه را در من بر انگيزند. فراموش كرده ام تنهايي را و همه دغدغه هايي را كه در بيرون سالن منتظرم هستند. انسان هايي كه بر روي پرده هستند چنان درخشان، زيبا، ظاهرا بي نقص، جذاب.... عجيب نيست كه خيلي ها ميخواهند مثل آنها باشند، مثل آنها زنده گي كنند. عجيب نيست كه اين افسونگر بر طرز زنده گي ما، بر فرهنگ ما، بر عمق و بلنداي روياهاي ما ميتواند تاثير بگذارد.
.........
به يكي از بازارهاي بزرگ مي رويم. فراواني "گزينه" ها، تنوع خيره كننده رنگ ها، بيروبار زن و مرد و كودك در فضاي عرق آلود دكان ها، چانه زني، بازارگرمي.. شب است و دهلي راحت تر نفس مي كشد، همه چيز سريع و پرحرارت پيش ميرود. سگ ها با تنبلي پرسه مي زنند و در بعضي پس كوچه، موش هاي بزرگ با كندي و بي توجهي آشكار به اطرافشان ميان زباله ها را مي گردند.
...............
تلويزيون. حرف هاي تكراري، تحليل هاي تكراري.‌ "منافع ملي"، "سياستمدار وطن پرست"، "تصوير تازه از اسلام"، "پاكستان و تروريزم" و.....
تلويزيون و موسيقي،‌موسيقي، موسيقي... آهنگ هايي كه جنون ما را، بي قراري ما، عصيان ما را خلاصه مي كنند، قابل ارائه مي سازند و از آن ها يك پديده مصرفي مي سازند.
.......
"دروازه هند"، "مقبره همايون"، "قلعه سرخ"،... بناهاي تاريخي. سكوت، عظمت، زيبايي، اعجاب، حضور سنگين گذشتگان. "چرا گذشتگان ما اينقدر متمركز بر مقبره سازي بوده اند؟ و چرا اين حالا كمرنگ شده است؟". آرزوي قبري پر جلال با باغي سبز و دلگشا. محلي خوب براي آراميدن، براي هميشه.
.......
اين جا ريكشا رانان مثل ديوانگان مي رانند. تصادف كوچك ما محصول اين جنون سرعت و نشانه اي از بي توجهي معمول بود. ريكشا رانان كه اكثرا فقير و سخت كوش اند، با خشم و بي قراري نه چندان پنهان راننده گي مي كنند، چنانكه گويي در فضايي دشمنانه مشغول حركت باشند، يا چنانكه گويي فرصتي كوتاه براي انتقام گرفتن از زمين و فراموشي خشم خود يافته باشند. گويي راندن اين وسيله كوچك پر سر و صدا فرصتي براي تخليه روحي است.
در اكثر ريكشاها، تمثال هاي مذهبي، الله و صليب و خدايان گوناگون... گاهي اين وسيله نقليه به خانه و عبادتگاهي كوچك مي ماند. اما تفاوت تمثال ها، تفاوتي در رفتارها نمي آورد. يك فرهنگ عمومي ريكشا رانان را ميتوان حس كرد. فرهنگي كه حداقل در دهلي، كاملا مردانه است. گويي ريكشاراني زنان يك تابوي ناگفته اين شهر است.
...........
اما به جز ريكشا راني، هر جا ميروم، زنان حاضرند. زنان ورزشكار، دكاندار، نرس، كارمند دولت، كارمند سفارت، كارگر ساختماني، تاجر، آرايشگر، خبرنگار، متخصص كمپيوتر،معلم، عكاس.... اما از حضور زنان در مقامات تصميم گيرنده و مشاغل "مهم و پر در آمد" چيزي نميدانم.
....

بعدتر، بيشتر مينويسم.
شهرزاد