پرنده کوچک بلند پرواز من، معجزه-بانو، مبارز خستگی ناپذیر من،
چقدر بزرگ شده ای تو. چقدر بالغ، خود دار، محکم، استوار، الهام بخش. گاهی وقتی با همیم می نشینم و از دور نگاهت می کنم. با قامت افراشته راه رفتنت را، خنده هایت را، سر تکان دادنت را و آن دخترک شوخ 2 ساله را به یاد می آورم که همه خانه را بر هم می زد، همه چیز را سر چپه میکرد، نل آب را باز می گذاشت، فرش را خاکی می کرد، با گل خشت می ساخت و در تمام مدت، بلند و بی دغدغه می خندید. آن دخترک کنجکاو را به خاطر می آورم که محکم از دست مادر و یا من می گرفت، با هر پرسشی که داشت کمی دستم را می کشید و بی وقفه حرف می زد. بی وقفه می پرسید. و خیلی وقت ها، همه ما ( پدر، مادر، من) از پاسخ دادن به او در می ماندیم. شوخ، جستجو گر و همیشه در حرکت بودی، ماهی بی قرار من. جستجوگر مانده ای مهربان.
آتش پارچه، بزرگ شده ای تو. بانو شده ای تو. کورچه من، چقدر زیبا شده ای تو. چقدر دل شکسته ای. سر چرخانده ای. چقدر شهر آشوب شده ای دختر. چقدر آتش به دل ها انداخته ای زیبای من. کی تصور می کرد آن دخترک لاغری مو پریشان لجوج چنین بانویی شود؟ اینگونه بشگفد و هزاران بهار را بارور کند؟
نوجوانی ات را به یاد می آورم. لجوج بودی و حساس. زود رنج و شق. جهان باید به کام تو می چرخید. عصبانی می کردی همه ما را از بس لج می کردی. بعد ها چقدر این لجاجت را تلطیف کردی، این حساسیت را به گونه ای متفاوت متجلی کردی، چقدر خودت را صیقل دادی دختر. چقدر حالا به فکر همه هستی، مادر دل های ما شده ای دختر.
هزار نامه باید بنویسم تا اندکی شرح بدهم "سفر دانه به گل" تو را. چقدر خوشبخت بودم که کمی از این سفر را در کنارت باشم. که ببینم رشدت را، گل شدنت را، باغ شدنت را. ببینم چگونه هر روز قوی تر و داناتر میشوی، هر روز به فرزانه گی نزدیکتر. چقدر هیجان دارد زنده گی تو را دیدن دختر. چقدر زیبایی خواهی آفرید، چقدر خوبی خواهی کرد، به کجاها که خواهی رفت، بانو.
این هنوز اول راه است بانو. چند روز بعد، تو نزده ساله می شوی، ولی به اندازه چندین سی ساله کار کرده ای دختر. مسیر طولانی را بسیار زود پیموده ای. ذهنت را وسعت داده ای. دلت را وسعت داده ای. قدرت همدلی ات را. صدایت را از همیشه محکم تر کرده ای. نفوذت را محسوس تر. من وقتی به سن تو بودم، بسیار گیچ بودم بانو. بسیار کمتر از تو خود- آگاه، کمتر از تو متمرکز، کمتر از تو دانش- آموخته.
آنچه را به خصوص در تو میستایم این ترکیب شجاعت و خرد است بانو. تو نمی ترسی. هرگز نمیترسی. ولی میدانی چگونه از خود محافظت کنی. میدانی چه چیزی ارزش خطر را دارد و چه چیزی فقط نامجویی و یا سبکسری است. این دانسته گی، آسان به دست نمی آید بانو. این دانسته گی را تو، با مراقبه و تجربه یافته ای و زودتر از خیلی ها.
تو امید منی و منبع الهام من. از تو بسیار آموخته ام و خواهر تو بودن، دلم را پر از غرور می کند.
شگوفاتر شوی نور- جهان- من.
با تو این سلسله را پایان میدهم.. آغاز گر من.
روزت مبارک.
۳ نظر:
هشتگانه شما را تماما دنبال کردم
و با باید اعتراف کنم که از انتخاب آخرتان حض اعلی بردم.
خیلی ساده و صمیمی بود.
روزت مبارک!
سلام
شهرزاد چه خبر
دیگه نوشتن خوب شده و خیلی عالی نمی نویسی
حالا شدی یک نوسنده خو
بجای توسعه باید ادیبات می خواندی
we wait you
in web
ارسال یک نظر