کودکیش را در قریه کوچک و کم آب شان، در خانواده ی بزرگ و ناخشنود گذشتاند. سه مادر داشت و پدری بد خلق و کم توجه.
چون دختر بود، کسی به فکر درس و سوادش نشد. 14-15 ساله بود که شوهر کرد. شوهرش از اقوامشان بود. جوانی مهربان، کم حرف، گوشه گیر. بعد از ازدواج، چنانکه رسم بود به حویلی شوهر کوچید و باید با زنان ایور و خشو و خانواده شوهر، خو می گرفت و در دلشان جا باز می کرد.
19 ساله بود که بیوه شد. شوهرش، که تنها تکیه گاهش در آن خانواده بزرگ و جنجالی بود، و تنها مردی که به او محبت ورزیده بود و توجه داشت، به یک بیماری مرموز مبتلا شد و جوان و ناکام از جهان رفت. خدیجه جوان، وقتی شوهرش از دنیا رفت، مادر یک پسر سه ساله شیرین سخن و شوخ بود، پسری که یگانه تسلی دلش بود، این بیوه جوان، همچنان باردار دومین فرزندش بود. مدت کوتاهی بعد از مرگ پدر، پسرک هم با یک بیماری مرموز، تب کرد و تلف شد. همه میگویند پسرک"نظر" شد از بس خوشرو و شیرین زبان و تیزهوش بود. خدیجه، بیوه و فرزند مرده و باردار، زنده گی را از همیشه ناخواستنی تر می یافت.
اما به خاطر کودک در راهش، و به خاطر روحیه مقاوم خودش، خدیجه زنده گی را زنده ماند و بعد از موعد مقرر دختری به دنیا آورد که دوباره دلش را به این دنیا گرم کرد.
دقیقا 24 سال بعد، یک ماه قبل از امروز، فریده، دختر خدیجه از دانشگاهی در کالیفرنیای امریکا در رشته بازرگانی و زراعت لیسانس گرفت و برای همیشه نزد مادرش به کابل برگشت.
عمه خدیجه، که 24 سال است بدون همسر زنده گی می کند، حداقل 20 سالش را هر روز برای آزادی خود و دخترش جنگید. نخست برای حق مجرد ماندن خودش و حق حفظ دخترش. بعد برای حق درس خواندن دخترش. وقتی دخترش به شش، هفت سالگی رسید، عرصه بیشتر از همیشه برای او تنگ شد. آرزوی او، با سواد کردن دخترش بود. آرزوی خشویش، نزدیک خود نگهداشتن یگانه "نشانی" پسر محبوبش بود. در قریه ای که خدیجه و خانواده شوهرش زنده گی می کردند، درس خواندن برای دختران، دور از ذهن بود. خدیجه که خود خواندن و نوشتن نمی دانست و در قریه ای می زیست که مکتب دخترانه نداشت، برای با سواد کردن دخترش به خانه برادر کوچید. خشویش این را بر نتافت و به همه "بزرگان" شکایت ها برد تا دوباره خدیجه و فریده را برگرداند. خدیجه بارها جنگید. دخترش را ازش گرفتند. دوباره دادند. به خانه شوهر برگشت. از خانه شوهر بیرون شد. وقتی دختر کمی قد کشید، خدیجه باید برای مجرد ماندن او هم می جنگید.. از دید مردم آن قریه، فریده 13 ساله، آماده بود همسر ومادر شود.
چون دختر بود، کسی به فکر درس و سوادش نشد. 14-15 ساله بود که شوهر کرد. شوهرش از اقوامشان بود. جوانی مهربان، کم حرف، گوشه گیر. بعد از ازدواج، چنانکه رسم بود به حویلی شوهر کوچید و باید با زنان ایور و خشو و خانواده شوهر، خو می گرفت و در دلشان جا باز می کرد.
19 ساله بود که بیوه شد. شوهرش، که تنها تکیه گاهش در آن خانواده بزرگ و جنجالی بود، و تنها مردی که به او محبت ورزیده بود و توجه داشت، به یک بیماری مرموز مبتلا شد و جوان و ناکام از جهان رفت. خدیجه جوان، وقتی شوهرش از دنیا رفت، مادر یک پسر سه ساله شیرین سخن و شوخ بود، پسری که یگانه تسلی دلش بود، این بیوه جوان، همچنان باردار دومین فرزندش بود. مدت کوتاهی بعد از مرگ پدر، پسرک هم با یک بیماری مرموز، تب کرد و تلف شد. همه میگویند پسرک"نظر" شد از بس خوشرو و شیرین زبان و تیزهوش بود. خدیجه، بیوه و فرزند مرده و باردار، زنده گی را از همیشه ناخواستنی تر می یافت.
اما به خاطر کودک در راهش، و به خاطر روحیه مقاوم خودش، خدیجه زنده گی را زنده ماند و بعد از موعد مقرر دختری به دنیا آورد که دوباره دلش را به این دنیا گرم کرد.
دقیقا 24 سال بعد، یک ماه قبل از امروز، فریده، دختر خدیجه از دانشگاهی در کالیفرنیای امریکا در رشته بازرگانی و زراعت لیسانس گرفت و برای همیشه نزد مادرش به کابل برگشت.
عمه خدیجه، که 24 سال است بدون همسر زنده گی می کند، حداقل 20 سالش را هر روز برای آزادی خود و دخترش جنگید. نخست برای حق مجرد ماندن خودش و حق حفظ دخترش. بعد برای حق درس خواندن دخترش. وقتی دخترش به شش، هفت سالگی رسید، عرصه بیشتر از همیشه برای او تنگ شد. آرزوی او، با سواد کردن دخترش بود. آرزوی خشویش، نزدیک خود نگهداشتن یگانه "نشانی" پسر محبوبش بود. در قریه ای که خدیجه و خانواده شوهرش زنده گی می کردند، درس خواندن برای دختران، دور از ذهن بود. خدیجه که خود خواندن و نوشتن نمی دانست و در قریه ای می زیست که مکتب دخترانه نداشت، برای با سواد کردن دخترش به خانه برادر کوچید. خشویش این را بر نتافت و به همه "بزرگان" شکایت ها برد تا دوباره خدیجه و فریده را برگرداند. خدیجه بارها جنگید. دخترش را ازش گرفتند. دوباره دادند. به خانه شوهر برگشت. از خانه شوهر بیرون شد. وقتی دختر کمی قد کشید، خدیجه باید برای مجرد ماندن او هم می جنگید.. از دید مردم آن قریه، فریده 13 ساله، آماده بود همسر ومادر شود.
24 سال گذشته از زمانی که همسر خدیجه، او را تنها گذشت. یک دختر 19 ساله، باردار، فرزند مرده، در میان یک قبیله آدمی که همه زنده گی او را برایش برنامه ریزی کرده بودند. یک قبیله مردمی که حق انتخاب خدیجه را و حرمت به کرامت انسانی او را، با شوهرش به خاک سپرده بودند. مردمی که یک عمر، با یک زن تنها جنگیدند و باختند.
خدیجه، عمه من، که بر گردن من و خواهران و برادرانم حق مادری دارد، زنی ملایم و نماز خوان و مهربان و ساده است.. خدیجه، عمه من، که از زمان تولدش، تمام سرنوشتش را تسلیم و قربانی دادن تجسم کردند و تصمیم گرفتند، زنی مبارز و جنگجوست. زنی خود ساخته. زنی که فرزندش را به تنهایی و در برابر همه زمانه، آنگونه که خود میخواست بار آورد: آزاد، تحصیلکرده، خودمختار، شادمان. خدیجه، عمه من، که در 19 سالگی سرنوشت او را از مهمترین داشته هایش محروم کرد، یک روز هم تسلیم محرومیت نشد. یک روز هم، خود را مظلوم ندانست. خدیجه، عمه من که قرار بود بی سواد باشد، در سی و چند سالگی، خواندن و نوشتن آموخت. خدیجه، که قرار بود زن دوم یا سوم مردی ناشناس گردد، امروز آزاد و مغرور آنگونه که خود میخواهد، زنده گی می کند. خدیجه، که قرار بود یک قربانی دیگر زن ستیزی، یکی از میلیون ها زن تلخ و شکست خورده و رنگ باخته و بدبین و از زنده گی بیزار باشد، امروز زنی با نشاط، زنده، پر مهر، با همت و قدرتمند است. خدیجه، که می گفتند صلاحیت تصمیم گیری در مورد زنده گی خودش را ندارد، در انتخابات شرکت می کند، رای میدهد، نظرات سیاسی اش را با جرئت بیان می کند، و مهم تر از همه، در همه تصمیم های بزرگ زنده گیش خودش یگانه تصمیم گیرنده است. او مصیبت های پیش بینی شده و مصیبت های پیش بینی نا شده را شکست داد، جنگ را، مهاجرت را، تبعیض را، فقر را و به دخترش هدیه ای داد که آرزوی هزاران انسان است: آزادی و آموزش.
خدیجه، عمه من، که بر گردن من و خواهران و برادرانم حق مادری دارد، زنی ملایم و نماز خوان و مهربان و ساده است.. خدیجه، عمه من، که از زمان تولدش، تمام سرنوشتش را تسلیم و قربانی دادن تجسم کردند و تصمیم گرفتند، زنی مبارز و جنگجوست. زنی خود ساخته. زنی که فرزندش را به تنهایی و در برابر همه زمانه، آنگونه که خود میخواست بار آورد: آزاد، تحصیلکرده، خودمختار، شادمان. خدیجه، عمه من، که در 19 سالگی سرنوشت او را از مهمترین داشته هایش محروم کرد، یک روز هم تسلیم محرومیت نشد. یک روز هم، خود را مظلوم ندانست. خدیجه، عمه من که قرار بود بی سواد باشد، در سی و چند سالگی، خواندن و نوشتن آموخت. خدیجه، که قرار بود زن دوم یا سوم مردی ناشناس گردد، امروز آزاد و مغرور آنگونه که خود میخواهد، زنده گی می کند. خدیجه، که قرار بود یک قربانی دیگر زن ستیزی، یکی از میلیون ها زن تلخ و شکست خورده و رنگ باخته و بدبین و از زنده گی بیزار باشد، امروز زنی با نشاط، زنده، پر مهر، با همت و قدرتمند است. خدیجه، که می گفتند صلاحیت تصمیم گیری در مورد زنده گی خودش را ندارد، در انتخابات شرکت می کند، رای میدهد، نظرات سیاسی اش را با جرئت بیان می کند، و مهم تر از همه، در همه تصمیم های بزرگ زنده گیش خودش یگانه تصمیم گیرنده است. او مصیبت های پیش بینی شده و مصیبت های پیش بینی نا شده را شکست داد، جنگ را، مهاجرت را، تبعیض را، فقر را و به دخترش هدیه ای داد که آرزوی هزاران انسان است: آزادی و آموزش.
عمه خدیجه، یکی از قهرمانان من است. یکی از کسانی که فکر کردن به او به یادم می اندازد که هیچ از دست دادنی، مبارزه ای، شکستی نمیتواند انسان را کاملا نابود کند، اگر انسان بخواهد که بماند و بخواهد که مبارزه کند و بتواند که عشق بورزد، خواهد ماند و زیبا زنده گی خواهد کرد. فکر کردن به او به یادم می اندازد که هیچ گاه، هیچ گاه، نباید جبونانه تسلیم وضعیتی شد که توان رشد و شگوفایی را از تو بگیرد.. که دنبال رویاهای خود رفتن و برای آنها جنگیدن، خودخواهی نیست.. که خیلی وقت ها، فقط خودت می دانی که بهترین چیزها برای تو چیست.. که تا حد توان نباید گذاشت توان تصمیم گیری انسان، قربانی مصلحت ها شود. فکر کردن به او به من جرئت می دهد رویاهایم را دنبال کنم.
۴ نظر:
تو الگوی چند نفر خواهی شد؟
اصلآ خواهی شد؟ شاید هستی؟ یا بودی؟آرزو میکنم بشی.
بعد از مدتها با خوندن یه نوشته ای تمام تنم مور مور شد... ای کاش میشد دستهای خدیجه خانم این حکایت رو بوسید
خیلی دیر بود دنبال اشک هایم میگشتم. گویی چشمانم خشکیده اند...این مطلب کمکم کرد اشکهایم را بیابم.
سلام به خدیجه قهرمان و به برادر زادهَ توانمندش که درک فهمیدن ندیده ها و نه گفته ها را دارد و صدای خفته خدیجه را آواز میدهد و از شهامت وی قدر دانی میکند.
روز جهانی زن برایت مبارک عزیزم!
سونیا
دوستان خوبم سلام..
ایلناز عزیز، پیامت را به عمه خدیجه می رسانم. سونیا جان، پیام شما را هم.
روز جهانی زن به همه شما عزیزان مبارک. تشکر که میخوانید و دلگرم می کنید مرا.
ارسال یک نظر