شام است. از صبح نشسته ام و خوانده ام.. با وقفه های کوتاه و غیر رضایت بخش.. حالا آنقدر خسته ام که میخواهم فریاد بزنم.
نه. میخواهم برخیزم و اتاقم را پاک کنم. پرده ها را پس بزنم. عود بسوزانم. موهایم را شانه کنم. چای دم کنم و شیرپیره باشد... پلو بپزم. بیرون صفه باشد و درختان بادام. مادر و پدر از بیرون بیایند. از کوچه صدای کودکان بیاید. ماه نو باشد. کابل باشد. آبپاشی کنیم. تابستان باشد.. خانه باشد..
همه قلبم درد می کند از بس دلتنگم. هیچ سالی اینقدر از غربت خسته نشده بودم.
این زمستان طولانی بود. طولانی، سرد، تاریک، ابری، مرطوب.
این زمستان مرا فشرد، گریاند، گاهی برای روزها مرا از خودم دزدید، شادمانی ام را بلعید..
این زمستان دشوار بود.
این زمستان هنوز تمام نشده است.. هنوز در بیرون هوا سرد و ابریست. هنوز هر لحظه امکان باران است. هنوز شانه هایم از سرما می لرزند. هنوز در خود فشرده ام... کوچکم. ناپیدا. ناخوشنود.
میخواهم برگردم... میخواهم مادر موهایم را ببافد. میخواهم از ته دل بخندم. میخواهم سبزی پالک پاک کنم. میخواهم با اقبال چشم پتکان کنم. میخواهم امتحان نباشد. میخواهم تیوری نباشد. میخواهم بیل بزنم. میخواهم زنده گی کنم. میخواهم نگران چیزهای واقعی باشم.. میخواهم شادمان باشم.
دلم خانه میخواهد.
۳ نظر:
اما چنین نیست.
زیاد دلتنگ نشو. ممکن که با دل تنگی هایت نتیجه خوب بدست نیاری.
باید یک دوست پیدا کنی
جدی می گویم شهرزاد جان
دنیایت دگوگون می شود.
خواهی دید.
کم مانده، نازنینم. مادر و خانه و صفه همه چشم به راهت استند.
ارسال یک نظر