نیم ساعت وقت دارم قبل از اینکه بروم بیرون خرید و یله گردی.
در این نیم ساعت میخواهم وب را بروز کنم، آب بنوشم، موهایم را مرتب کنم، آرایش خفیف، یک ایمیل کوتاه به یک دوست، آماده گی برای رفتن.
در این نیم ساعت میخواهم همه حس های این چند روز را بنویسم. به یاد بیاورم دلهره، دلتنگی و دعاهای روزهای نخست را. هیجان دیروز را از کشف این همه انسان های نازنین و جالب و آرامش امروز صبح را. میخواهم گرفتگی سبک این لحظات را بنویسم که قلبم را کمی سنگین کرده است و همچنان احساس خوشبختی موهوم و هنوز کمرنگم را از بودن در اینجا، هیجانم را از شروع درس ها و یک مرحله تازه در زنده گیم.
اینجا (کالج ولفسون، دانشگاه اکسفورد) محیطی زیبا و دل انگیزست. خزان کمی سردتر از خزان کابل است و بادها تندتر. فضای اطراف کالج هنوز سبز و بسیار آرام است و بسیار مناسب برای گردشهای تنهای صبحگاهی. اطاقم بزرگ، روشن و راحت است و در این مرحله بسیار خالی و غیر شخصی. باید یک عالم عکس بیاویزم و روی الماری ها کارت بگذارم و گل بخرم و .... تا کمی صمیمی تر شود.
محیط کالج بسیار بین المللی است و همه ساکنان دانشجویان فوق لیسانس هستند. به مشکل میتوان در میان این جمع دانشجوی انگلیسی یافت. از اینکه این کالج مخصوص دانشجویان فوق لیسانس است خوشحالم. به نظر می رسد که دانشجویان فوق لیسانس پخته تر، جهان دیده تر و مهربان تر هستند. قضاوتم را ببخشید ولی به نظر می رسد که تاثیر عامل سن بیشتر از آنچه هست که فکر می کردم.
چند دوست تازه دارم. پوشپراج، دوست هندیم آرام و مهربان است و اینکه میخواهد سیاستمدار شود برای من باورنکردنی است. کنستانتین، دانشجوی یونانی جذاب و کم حرف است و می گوید مادرش عاشق اوست. مادرش قصد دارد هر هفته برایش از یونان غذا بفرستد. دیشب که در کافه نان نداشتیم او و پوشپراج،آشپزی کردند و من نا آشپز را دعوت کردند و حتی اجازه ندادند ظرف ها را بشویم. هر دو بسیار آقا و مهربان هستند.
فرانچیسکا، بانوی نازنین ایتالیایی دانشجوی داکتراست. دنیا دیده، دلسوز و بسیار فرزانه است. حرف زدن با او حتی در مورد موضوعات بسیار پیش پا افتاده آرامم می کند.
من آرامم هر چند خیلی کار نا تمام دارم. حضور انترنیتی اعضای خانواده و دوستان در این چند روز اخیر برای روحیه دادن به من بسیار مفید بوده اند. روزهای نخست اقامت در یک محیط بیگانه، زمانیست که بیش از هر وقت دیگر نیاز دارم محبت و مصاحبت عزیزانم را تجربه کنم. دلتنگی روزهای نخست همچنان کمکم کرده کمی فروتن شوم و به نیاز خود به دیگران کمی آگاه.
کم کم باید برای صنف ها آماده میشوم. کمی میترسم و نگرانم. درس ها آسان نخواهند بود. اما مهمترین مسئله اینست که همیشه به خودم یادآوری کنم من چرا اینجایم و چرا این مرحله برای آماده گی من برای یک زنده گی مفیدتر مهم است. باید همیشه به خاطر داشته باشم که من تصمیم گرفتم خود را به این درس ها متعهد کنم تا بتوانم خیلی بیشتر و مفیدتر کار کنم، تا بیشتر خودم را بشناسم و سرشارتر زنده گی کنم.
دلتنگم و میدانم که شاید دلتنگ تر شوم اما امیدم این است که در رخصتی های زمستانی بتوانم فرانسه و یا افغانستان بروم.
بعدا بیشتر مینویسم.
شهرزاد
در این نیم ساعت میخواهم وب را بروز کنم، آب بنوشم، موهایم را مرتب کنم، آرایش خفیف، یک ایمیل کوتاه به یک دوست، آماده گی برای رفتن.
در این نیم ساعت میخواهم همه حس های این چند روز را بنویسم. به یاد بیاورم دلهره، دلتنگی و دعاهای روزهای نخست را. هیجان دیروز را از کشف این همه انسان های نازنین و جالب و آرامش امروز صبح را. میخواهم گرفتگی سبک این لحظات را بنویسم که قلبم را کمی سنگین کرده است و همچنان احساس خوشبختی موهوم و هنوز کمرنگم را از بودن در اینجا، هیجانم را از شروع درس ها و یک مرحله تازه در زنده گیم.
اینجا (کالج ولفسون، دانشگاه اکسفورد) محیطی زیبا و دل انگیزست. خزان کمی سردتر از خزان کابل است و بادها تندتر. فضای اطراف کالج هنوز سبز و بسیار آرام است و بسیار مناسب برای گردشهای تنهای صبحگاهی. اطاقم بزرگ، روشن و راحت است و در این مرحله بسیار خالی و غیر شخصی. باید یک عالم عکس بیاویزم و روی الماری ها کارت بگذارم و گل بخرم و .... تا کمی صمیمی تر شود.
محیط کالج بسیار بین المللی است و همه ساکنان دانشجویان فوق لیسانس هستند. به مشکل میتوان در میان این جمع دانشجوی انگلیسی یافت. از اینکه این کالج مخصوص دانشجویان فوق لیسانس است خوشحالم. به نظر می رسد که دانشجویان فوق لیسانس پخته تر، جهان دیده تر و مهربان تر هستند. قضاوتم را ببخشید ولی به نظر می رسد که تاثیر عامل سن بیشتر از آنچه هست که فکر می کردم.
چند دوست تازه دارم. پوشپراج، دوست هندیم آرام و مهربان است و اینکه میخواهد سیاستمدار شود برای من باورنکردنی است. کنستانتین، دانشجوی یونانی جذاب و کم حرف است و می گوید مادرش عاشق اوست. مادرش قصد دارد هر هفته برایش از یونان غذا بفرستد. دیشب که در کافه نان نداشتیم او و پوشپراج،آشپزی کردند و من نا آشپز را دعوت کردند و حتی اجازه ندادند ظرف ها را بشویم. هر دو بسیار آقا و مهربان هستند.
فرانچیسکا، بانوی نازنین ایتالیایی دانشجوی داکتراست. دنیا دیده، دلسوز و بسیار فرزانه است. حرف زدن با او حتی در مورد موضوعات بسیار پیش پا افتاده آرامم می کند.
من آرامم هر چند خیلی کار نا تمام دارم. حضور انترنیتی اعضای خانواده و دوستان در این چند روز اخیر برای روحیه دادن به من بسیار مفید بوده اند. روزهای نخست اقامت در یک محیط بیگانه، زمانیست که بیش از هر وقت دیگر نیاز دارم محبت و مصاحبت عزیزانم را تجربه کنم. دلتنگی روزهای نخست همچنان کمکم کرده کمی فروتن شوم و به نیاز خود به دیگران کمی آگاه.
کم کم باید برای صنف ها آماده میشوم. کمی میترسم و نگرانم. درس ها آسان نخواهند بود. اما مهمترین مسئله اینست که همیشه به خودم یادآوری کنم من چرا اینجایم و چرا این مرحله برای آماده گی من برای یک زنده گی مفیدتر مهم است. باید همیشه به خاطر داشته باشم که من تصمیم گرفتم خود را به این درس ها متعهد کنم تا بتوانم خیلی بیشتر و مفیدتر کار کنم، تا بیشتر خودم را بشناسم و سرشارتر زنده گی کنم.
دلتنگم و میدانم که شاید دلتنگ تر شوم اما امیدم این است که در رخصتی های زمستانی بتوانم فرانسه و یا افغانستان بروم.
بعدا بیشتر مینویسم.
شهرزاد
۴ نظر:
سلام شهرزاد گرامی
خوب شد که نوشتی. زندگی با چنین تنوع دلچسب تر است تا یک نواختی.
امیدوارم که با درس و میحط جدید زودتر خو بگیری. بهروز باشی
سلام شهرزاد گرامی
می خواستم در مورد نحو رفتند به اکسفورد برایم بنویسی این روز ها در تلاش هستم تا بتوانم در یک دانشگاه خارجی پذیرفته شوم اگر می توانی به من کمک کنی ودر مورد این مطلب برای راهنمایی بنویسی ممنون می شوم ایمیل من استesnnnt@gmail.com
شهرزاد گرامی سلام ! خوشحالم که یک مرحله جدید را با چنین خوش بینی که فکر می کنم خاص خودت باشد ، شروع کردی . زندگی دانشجویی مشکلات خود را دارد اما فکر می کنم این مشکلات یک کمی شیرین اند و این را با پایان یافتن این دوره بیش تر احساس خواهی کرد . توفیق رفیق راهت .
salam shaharzad aziz. omidvaram rozhaye khbi dashte bashi. khob shoro koni va khosh begzare. khob bazam barata n payam mizaram.
ارسال یک نظر