۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

"شادم که می گذرد.."

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد ...
"قیصر امین پور"
....
این ترانه اسپانیایی آرام است.. چای با طعم لیمو دلپذیر است. است؟ نمیدانم. خسته تر از آنم که طعمش تفاوتی کند.
این ترانه آرام است، بر خلاف این روزهای من.. این روزهایی که دور خود می چرخم، که صنف میروم، می آیم، میخوانم، مینویسم، با خواب مبارزه میکنم، خستگی را معطل می کنم، زنده گی را.. نه زنده گی را فقط مشغول تر از معمول زنده گی می کنم...
این روزها، میدانم که دلتنگم. دلتنگ نان و قیماق، دلتنگ صبحی درشهر زادگاهم آقچه، صبحی که با هیاهوی کودکان و صدای پرنده گان و گاو همسایه شروع میشود.. دلتنگ بوها، طعم ها، صداها..
این روزها، این را میدانم که باز هم، آنجا هم دلتنگ خواهم بود، دلتنگ خانواده میزبانم، سفرهای ما، اسب سواری، شوخی و بی پایان کتاب خواندن، در برف آزادانه بازی کردن، بلند خندیدن، رقصیدن، چرخیدن، بی دغدغه هیچ انفجار و انتحار. دلتنگ دوستم رویا خواهم شد، دلتنگ قدم زدن، حرف زدن، درس خواندن با او. دلتنگ این این پیاده روی های تنها خواهم شد، اتاق خلوتم، امکان کنسرت رفتن... دلتنگ چیزهای کوچک و بزرگ..
این روزها، گاهی آرزوهای ناممکن دارم، گاهی دچار بیهوده گی یک حسرت قدیمی میشوم.
این روزها، میخواهم معجزه شود.. میخواهم آرامی شود. دیگر نگران نباشم، دیگر انفجار نشود، دیگر محتاج نباشیم.. دیگر جنگ نباشد.. و وقتی تابستان به خانه برگشتم بتوانم از ته دل بخندم.
این روزها، حسرت همه لحظاتی را که میخورم که هدر دادم، که با مادر نخندیدم، با پدر قصه نکردم..
این روزها، عجیب از وابستگی خود آگاهم. از وابستگی خود به آب، زمین، هوا. به خانه، وطن، به شما..
اما، درک این وابستگی توانمندم می کند.. حس می کنم همه خیلی به هم نزدیکیم.. نزدیک تر از همیشه، فقط از این پرتگاه ها بسیار میترسیم.. از این پرتگاه ها که میان ما فاصله شده اند..
این روزها، می گذرند... زود.. گاهی آنقدر زود که مرا بیمناک می کنند..

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

تمرین دشوار آزاده گی

میدانم که گاهی دشوار میشود. گاهی نفست می گیرد. خسته میشوی. خودت را بسیار تنها می بینی. میدانم که گاهی دلت میخواهد بر خلاف درونی ترین آرزوهایت تسلیم تمایلات زود گذر شوی و به خاطر فشار، به خاطر مردم، به خاطر دیگران و به خاطر آنچه "آینده" تو میخوانند، سر بنهی، تمکین کنی، تصمیم بگیری که مسیرت را عوض کنی و خودت را درگیر رابطه ای کنی که می دانی در دراز مدت تو را ناخشنود خواهد کرد، که میدانی ستمی بر تو و فرد مقابلت خواهد بود.. با این امید شروع نکن که تغییر می کند، که بهتر خواهد شد.. در بعضی چیزها، امیدواری کافی نیست، باید مطمئن باشی.
میدانم جهان پر از وسوسه است، پر از "اگر بکنم.. چی میشود" هاست. میدانم که خیلی ها به تو خواهند گفت: "حماقت است اگر..." میدانم که آزاده گی، مقاومت، سر سپرده دنبال رویا های خود رفتن، در تنهایی دشوار است، به حمایت عاطفی نیاز داری و تنهایی درمانده ات می کند. اما تنهایی بهتر از رابطه ای تحمیلی ودر نهایت ازدواجی ناشادمان است و آنکه از خود ناخشنود است نمیتواند هیچ کسی را خشنود کند...
میدانم که گاهی خودت هم اسیر میشوی. اسیر رابطه ای ناخواسته، موقعیت های دشوار، اسیر عادت میشوی، اسیر نیاز و درمانده گی. اما هر چند توجیه کنی، خودت میدانی که اسارت، درست نیست. میدانی که رابطه ای که از دامن نیاز، درمانده گی، فشار یا عادت بر میخیزد، بی حرمتی به خودت است. میدانی که "عادت" ، با مهرورزی خالصانه و آزادانه فرق دارد. میدانی که رابطه ای که به تو چیزی نمیدهد و از تو بسیار می طلبد، درست نیست. ولی باز هم می مانی، باز هم توجیه می کنی، قناعت میدهی، می پذیری.
میدانم که چون زنی، موقعیتت دشوار تر است. چون دختری و تاریخ "قابل ازدواج بودن" داری، همه تو را تیله می کنند. مقاومت سخت است وقتی بزرگترین نگرانی همه اطرافیانت "شادمانی =ازدواج" توست. اما به فشارها تسلیم نشو. توجیه نکن که هر رابطه ای به کار نیاز دارد، بلی، هر رابطه ای به شکیبایی و گذشت نیاز دارد، ولی بعضی رابطه ها و انسان ها فقط از تو شکیبایی می طلبند، در عوض به تو چیزی نمیدهند، بعضی رابطه ها ارزش گذشت را ندارند. نه، یک لحظه به من گوش بده و فراموش کن که به قول تو "فیمینست رادیکال" هستم. برای یک لحظه مرا آنی که هستم ببین، دوستت، خواهر خوانده ات... میگویی حرف های من "غربی" هستند و تو در یک وضعیت "افغانی" قرار داری. آزاده گی غربی و شرقی ندارد.. برای یک لحظه به درون خود گوش بده، برای یک روز قناعت نکن، تمکین نکن، یک بار، بگذار فرصت از دستت برود، برای یکبار، روی قلبت راه برو، آزمایش کن. باور کن احساس توانمندی خواهی کرد و غرور، و رهایی.. برای یک روز، همه آنچه را در مورد "مصلحت" آموخته ای، فراموش کن. توجیه نکن. روبروی آیینه بیایست و با خود صادق باش. این زنده گی توست و زنده گی برگشت ناپذیر است..
و حیف است اگر به "مصلحت" قناعت کنی، حیف است اگر به عادت راضی شوی. تو زیبا، شگوفا، جسور و بی نظیر هستی. تو حق داری بهترین را بطلبی و دنبالش بروی. گاهی آنچه زنده گی یک انسان را متحول می کند توانش برای دنبال کردن رویاهای خود است، ساده ترین رویاها. تو چیزی برای ترسیدن نداری، چیزی برای از دست دادن نداری. هیچ رابطه ای را بر اساس ترس شروع نکن.. از این نترس که پنج سال بعد تنها خواهی بود، پنج سال بعد بسیار دور است.. تلاش کن امروز شادمان و آزاده باشی... دنبال آنچه "راحت" است نرو، دنبال آنچه میخواهی برو.. شاید به دست نیاوریش ولی هرگز از تلاش کردن پشیمان نمیشوی... باور کن.
...
پانوشت: دوستانی که سلسه نامه ها به نورجهان را در وبلاگ قبلی ما دنبال کرده بودند میتوانند تازه ترین نامه را در اینجا بخوانند. مجموعه کامل نامه ها در آرشیف سایت ادیبان است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

نیمیم ز ترکستان...

محیط دفتر من در اینجا یک محل چند-فرهنگی است که به فرهنگ، و خاصتا به فرهنگ های اسلامی می پردازد. همکارانم دانشجویانی از سراسر جهان هستند. در محل کارم بود که برای اولین بار با دانشجویانی از قرغیزستان، بوسنیا، مراکش و سینیگال آشنا شدم و چند رنگی و غنای فرهنگ های اسلامی مرا شگفت زده کرد.
قهرمان، که سال گذشته با مهربانی به من ازبیکی خواندن و نوشتن را آموخت، در بخارای شریف به دنیا آمده و بزرگ شده است. او از تاجیکان بخاراست، ولی به روانی به زبان های روسی و ازبیکی، همچنان انگلیسی و فرانسوی صحبت می کند. او یکی از محدود کسانی در میان آشنایانم است که میتوانم به سه زبان با او صحبت کنم، انگلیسی، فارسی و ازبیکی. آنچه ما را به هم نزدیک می کند، بر علاوه عقاید همسان ما در مورد بعضی مسایل، زبان ازبیکی و فرهنگ مشترک آسیای میانه است که مرا به یاد خانه و شهر زادگاهم آقچه می اندازد. بسیار روزهاست که من مترادف انگلیسی یک اصطلاح مروج در شمال افغانستان را از او می پرسم و یا او با کلماتی مثل "کیبانو" به سراغ من می آید تا با هم مترادف انگلیسی آن را بیابیم و بعد به سراغ محسن، دوست ایرانی ما می رویم، چون "کیبانو" احتمالا ربطی به "کدبانو" دارد و...
محسن، که به قهرمان خواندن و نوشتن فارسی می آموزد، از اصفهان است. او یگانه ایرانی در میان ماست و بسیار فروتن و ساده و خوش برخورد. من ، قهرمان و مارال دوست ترکمنستانی ما گاهی دسته جمعی محسن را آزار می دهیم و از "ایرانی" بودن همه چیزهای خوب و همه شخصیت های شناخته شده حرف می زنیم. اما او خیلی با جنبه است و به دل نمی گیرد.. روز گذشته وقتی محسن به شوخی گفت: یهودی ها نژاد برگزیده هستند. ما همه پرسیدیم: برگزیده تر از ایرانی ها؟.
این بحث ایرانی بودن همه شخصیت های برجسته، گاهی دوستان عرب ما را هم وارد گفتگو می کند. آنها هم در شوخی شامل میشوند و بحث بر سر ابوریحان بیرونی و علی سینای بلخی (که قهرمان می گوید از آنهاست) و... شروع میشود. در آخر، همه ما به تاکید بر مشترکات ما، به این دعواهای کودکانه می خندیم.
نوشاد خان، دوست پاکستانی ما، استاد زبان پشتوست. او با پروژه افغانستان هم همکار است و به دلیل کمسوادی من در پشتو، مصاحبه های پشتویی را که در افغانستان انجام گرفته ترجمه می کند. گاهی در فهم بعضی کلمات و اصطلاحات که مربوط به تاریخ افغانستان است در می ماند و بعد با هم کار می کنیم تا متن را ترجمه کنیم. او دغدغه مهمش سیاست است، اما گاهی از ادبیات، موسیقی و فولکلور پشتو با هم حرف می زنیم و تاثیر اردو دری و پشتو بر همدیگر.
بسیار روزها شده که در دفتر من برای لحظاتی کار را متوقف کنم و خودم را در زیبایی مکالمات دوستانم غرق کنم و در زبان های آشنا و نا آشنا غوطه بزنم. دوستان عربم، یکی از مراکش، دیگری از عراق، و دیگری دختری مصری که در افریقای جنوبی بزرگ شده و پدرش فرانسوی است، وقتی حرف می زنند مرا به کوچه های دمشق، به رمان های نجیب محفوظ، به یاد شعرهای قبانی و ترانه های ام کلثوم می اندازند. وقتی "حبیبتی" صدایم می کنند و دست روی شانه ام می گذارند، دلم سرشار از مهر می شود.
وقتی من و محسن و قهرمان تلاش می کنیم با هم فارسی حرف بزنیم و هر جمله با خنده پایان می یابد، فکر می کنم این محل کمی آشنا تر شده است. وقتی با دوستان هندی ، پاکستانی و نیپالی ام ترانه های بالیوودی را زمزمه می کنم و یا شعر غالب و تاگور می خوانیم، برای لحظاتی خودم را فارغ از دغدغه ها و نگرانی ها می یابم.
هیچ وقت یادم نمی رود با فخر و شادمانی به دوستان ترکمن، ازبیک، قرغیز، سیکه و بلوچم بگویم که در میان هموطنان من همزبانان خویش را خواهند یافت. اما آمیختگی فرهنگی و زبانی و مذهبی افغانستان کاملا استثنایی نیست، ایران نیز خانه مشترک ترک ها، لرها عربها و کردها و.. است و هند میهمان تنوع مذهبی و فرهنگی، و ازبیکستان و .....
با همه تنوع، مشترکات ما حتی امروز بعد از همه مرزبندی ها، فراوان است. وقتی میبینم هر کسی که در اطرافم است در گفتگویش از کلمات فارسی، عربی یا ترکی (یا هر سه) استفاده می کند می بینم که ریشه های ما در هم آمیخته تر از آنیست که کسی بتواند جدایشان کند. وقتی با هم از مشکلات مشترک فقر، بی عدالتی، جنگ و تبیش علیه زنان صحبت می کنیم دلم سخت می گیرد، ولی وقتی انرژی، امید و نشانه های دوستی و پیوند را می بینم، امیدوار میشوم.
پس از هر گفتگوی ما، در می بایم به هم بسیار نزدیکتر از آنیم که خود میدانیم و تفاوت های ما، پیوند ما را زیباتر می کند. در خیالم، پلی را می بینم از ادبیات و هنر، سرود و ترانه، که ما را به هم وصل می کند..شاید دوستانم راست می گویند که با وجود همه مشترکات ما، خوشبینی(ساده لوحی؟) من استثنایی است.امیدوارم این حکم را به همه افغان ها تعمیم ندهند.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

میخواهم...

سرما رویم را شلاق می زند. به زیر کرتی ام نفوذ می کند، از لایه های مختلف لباسم می گذرد و به قلبم هجوم می آورد. دلم در میان سینه یخ می زند. شانه هایم را نزدیک می کنم، نزدیک تر.. کوچک و کوچک و کوچکتر می شوم. آرزو می کنم میتوانستم از اینجا بروم.. بروم..
میخواهم به شهری دور و گرم سفر کنم. به محلی آفتابی، پر سر وصدا و شادمان. میخواهم موهایم را چرب کنم، به دستانم حنا بگذارم، چشمانم را سرمه بزنم و چوری های رنگینم شرنگ شرنگ.. میخواهم باد با دامن لیمویی رنگم باز کند، آفتاب شانه هایم را، گردنم را، دستانم را گرم کند. نور با موهایم بازی کند و پشت پلک هایم را رنگین.. میخواهم بدنم را پر، کامل و آزاد حس کنم.

میخواهم پا برهنه روی علف راه بروم و هوا بوی درخت، بوی گیاه و بوی غذا بدهد. میخواهم روی زمین بنشینم و با دست قابلی بخورم. یک دیگ دال بار کنم، تند و تیز و خوشمزه. برای همه شربت لیمو بریزم و یا دوغ...
میخواهم به محلی بروم که مردم از ته دل بلند بلند بخندند، بی پروا گریه کنند، دعوا کنند، تیله کنند، دوست بدارند، گله کنند، بخوانند، داد بزنند، برقصند..
جایی که خاک نزدیک باشد، پشه ها، شب پره ها، مگس ها..
میخواهم در جایی باشم که مرا دوست بدارند، نصیحت کنند، برایم نان بپزنند، به زور بخورانند، همرایم قهر کنند، اشتی کنند، سطل آب را به سرم چپه کنند.
میخواهم در یک مهمانی بزرگ باشم، با یک عالم کودک، مردمان خوشرو و شوخ با لباس های سرخ، نارنجی، سبز، گلابی و در هم آمیختگی آرایش و عرق، موسیقی، سروصدا، بی نظمی، رقص و دسترخوان های تکه ای پر نقش و نگار و آفتابه لگن های مسی...
میخواهم شامگاهان،پیاله، پیاله، پیاله چای سبز بخورم، با پدر غزل گوش بدهم و شنای شکوهمند مهتاب را در نیلگون اسمان تماشا کنم..
اینجا برای من بیش از حد سرد، بیش از حد یکرنگ، بیش از حد منظم، بیش از حد برنامه ریزی شده است...
دلتنگم.دلتنگ نوع دیگری از زنده گی که اینجا، در دوری، واقعی تر به نظر می رسد، زنده تر و کمتر تنها...
هر چند میدانم که نباید، نباید شکایت کنم... و باید، باید از این روزهای شتابان لذت ببرم..
شاید به خاطر زمستان است
دلم بهار می خواهد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

حماقت

گاهی شده بر حماقت خودم بخندم، گاهی سخت خشمگین شوم ولی زود خودم را ببخشم، ولی در بعضی موارد، حماقتم مرا از خودم نا امید می کند و باورم را به داستانی که در مورد خود گفته ام، متزلزل...
یکی از داستان های که من در مورد خود به خود، و به شکل کمتر آشکاری به دیگران می گویم این است که در درس خواندن بد نیستم و با پیچ و تاب های دنیای اکادمیک آشنا شده ام و راهم را در این دنیا، در سطح لیسانس، بدون سردرگمی بسیار پیدا می کنم.. اما حماقتی که چند روز پیش مرتکب شدم، باورم را به این قصه متزلزل کرد..
وقتی میدانم دوباره حماقت کرده ام و حماقتی که بهایش برای خودم و شاید دیگران سنگین است، نخستین حسم بی باوری است.. "نه، من این کار را نکرده ام، ممکن نیست". بعد خشم و ملامتگری: "اگر به خاطر او نمیبود، من هرگز".. بعد سکوت، چون بلاخره می فهمم و می پذیرم که خودم مقصر بوده ام.... در تصویری که از خود در ذهن دارم تجدید نظر می کنم. فروتن میشوم، حداقل برای مدتی.
گاهی حماقت یادآور خوبیست برای اینکه آرام تر بر زمین گام برداریم و در برابر ضعف های بشری، در دیگران و در خودمان، ملایمتر و پذیراتر باشیم. حماقت و اشتباه هرگز بدون عواقب ناگوار نیست، اما درس هایی که از حماقت می آموزیم، در دراز-مدت بزرگتر از آن عواقب ناگوارست..
من، امروز در آن مرحله ناباوری هستم، بعد خشمگین خواهم شد، و امیدوارم، به زودی، خودم را خواهم بخشید، چون باید برای اصلاح نتایج حماقتم سخت کار کنم... مدتی وقت میگیرد...