این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد ...
"قیصر امین پور"
....
این ترانه اسپانیایی آرام است.. چای با طعم لیمو دلپذیر است. است؟ نمیدانم. خسته تر از آنم که طعمش تفاوتی کند.
این ترانه آرام است، بر خلاف این روزهای من.. این روزهایی که دور خود می چرخم، که صنف میروم، می آیم، میخوانم، مینویسم، با خواب مبارزه میکنم، خستگی را معطل می کنم، زنده گی را.. نه زنده گی را فقط مشغول تر از معمول زنده گی می کنم...
این روزها، میدانم که دلتنگم. دلتنگ نان و قیماق، دلتنگ صبحی درشهر زادگاهم آقچه، صبحی که با هیاهوی کودکان و صدای پرنده گان و گاو همسایه شروع میشود.. دلتنگ بوها، طعم ها، صداها..
این روزها، این را میدانم که باز هم، آنجا هم دلتنگ خواهم بود، دلتنگ خانواده میزبانم، سفرهای ما، اسب سواری، شوخی و بی پایان کتاب خواندن، در برف آزادانه بازی کردن، بلند خندیدن، رقصیدن، چرخیدن، بی دغدغه هیچ انفجار و انتحار. دلتنگ دوستم رویا خواهم شد، دلتنگ قدم زدن، حرف زدن، درس خواندن با او. دلتنگ این این پیاده روی های تنها خواهم شد، اتاق خلوتم، امکان کنسرت رفتن... دلتنگ چیزهای کوچک و بزرگ..
این روزها، گاهی آرزوهای ناممکن دارم، گاهی دچار بیهوده گی یک حسرت قدیمی میشوم.
این روزها، میخواهم معجزه شود.. میخواهم آرامی شود. دیگر نگران نباشم، دیگر انفجار نشود، دیگر محتاج نباشیم.. دیگر جنگ نباشد.. و وقتی تابستان به خانه برگشتم بتوانم از ته دل بخندم.
این روزها، حسرت همه لحظاتی را که میخورم که هدر دادم، که با مادر نخندیدم، با پدر قصه نکردم..
این روزها، عجیب از وابستگی خود آگاهم. از وابستگی خود به آب، زمین، هوا. به خانه، وطن، به شما..
اما، درک این وابستگی توانمندم می کند.. حس می کنم همه خیلی به هم نزدیکیم.. نزدیک تر از همیشه، فقط از این پرتگاه ها بسیار میترسیم.. از این پرتگاه ها که میان ما فاصله شده اند..
این روزها، می گذرند... زود.. گاهی آنقدر زود که مرا بیمناک می کنند..