۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

عید میلاد مسیح (و بازی)

چقدر گل چیده اند در همه جا. به مناسبت کریسمس همه ی شمع ها و تزیینات کلیسا را استفاده کرده اند. بوی سنگین و معطری در فضا پیچیده است. با بی قراری، با هیجان کنار ستیفنی نشسته ام. زیبایی مرا احاطه کرده است. دختران و پسران دسته موسیقی کلیسا با لباس های گلدوزی شده سفیدشان چشم نواز هستند. ما همه زیبا شده ایم، انا با پیراهن سفید و دوبالش شبیه فرشته ها شده است. بن برای بازی لباس شاهی در بر دارد. مارک با دریشی سیاهش متفاوت و جدی به نظر می رسد. ستیفنی با آن دامن سیاه، با موزه های بلند سیاه، شکوهمند و موقر است. من به شیوه شتربانان عبایی دور خود دارم. زیر عبا اما پیراهن سبز.
آواز میخوانیم. آوازهایی که من دوست دارم، که مرا به گریه می اندازند. که قصه های قران را به یادم می آورند. که به یادم می آورند، چقدر دیر، از او چقدر دور بوده ام. از آن حس توام ترس، عشق و پرستش دور بوده ام، از دعا و التجا و درد دل های شبانه.
بازی آغاز یافته است. در کنار درب وروی کلیسا منتظر نوبت خود می مانم. شترم، دو کودک بازیگوش اند که زیر این گدی تکه ای پنهان شده اند. مسیح به دنیا می آید. سه مرد خردمند از شرق به دیدارش می شتابند، شتربانان به دنبالشان. مادران و پدران بازیگران کوچک با هیجان نگاه می کنند. ده ها چشم به ما دوخته شده است. آهسته و شکوهمند گام بر میداریم، شبیه شتربانان.
خدایا، این صحراست یا کلیسا؟ این همه ریگ در چشمم، در برابرم. تشنگی در گلوی من. شتر آهسته و خسته گام بر میدارد. از شرق به غرب، به شرق، به دیدار مسیح می شتابیم. دلم را عشق پر کرده است، ترس. زمان عقب میرود، باز هم عقب و همه تاریخ از برابر چشمانم میگذرد. پیامبران، تولدها، مرگ ها، جنگ ها، جشن ها... ما همه چقدر به هم وابسته ایم و چقدر جدا، نزدیک و دور، مشابه و متفاوت. آن شتربان، در آن صحرای خشک، چون من، درد دارد، اشک، ترس، عشق، امید..فاصله ماگذشت زمان است و زمان خود، چیست؟ نمیدانم. خدایا، ما چون انگشتان دست از یک بدن آویخته ایم، از یک پاره گوشت.. و چرا اینقدر جدا؟
جرس های گردن شتر صدا میکند. گام هایش آهسته، آخر صحرا نا پیدا چون آخر آسمان.. گام بر میدارم. از کجا شروع شد؟ چه کسی اولین بی عدالتی را مرتکب شد؟ دانستش چه سودی خواهد داشت؟ شاید فقط ویرانی بیشتر، درد بیشتر به بار بیاورد. پرسش ها رهایم نمی کنند. چی زمانی بشر، انسان، مرد شد؟ چگونه حوا را اسیر کردند، فروختند، خریدند، خوار کردند؟ چرا خدای آسمان ها، عدالت، خدای مسیح و محمد بر نیاشفت؟ خدایا.. چگونه سیاه، سفید، تقسیم شدیم؟ مسیح کودک سیاه بود؟ سفید بود؟ هیچ کدام نبود؟ مسیح کودک با محمد دشمنی داشت، مسیح بزرگ؟ همه از یک قبیله نبودند؟ از قبیله انسان؟
صدای شیرین قصه گوی کوچک پرسش ها را از ذهنم فراری میدهد. شترها و شتربانان باید زانو بزنند. زمین کلیسا سرد است. قبل از آن که آن دو کودک بازیگوش بنشینند، بازی خاتمه یافته است و پرسش ها در سر من جاری، تمنای دیدار مسیح در دلم زنده، یاد محمد در خاطرم. نماز بخوانم؟
باید عبای شتربانان را به دیوار بیاویزم تا سال آینده باز، زینت اندام بازیگری دیگر گردد.
شهرزاد
(نوشته گیج کننده است، ببخشید.. بازی است دیگر.. باید راهش را بیابید. یادداشتی از شب کریسمس است، زمانی که به خاطر همراهی با دوستانم و از روی کنجکاوی (مردمشناسانه؟) کلیسا رفته بودم. برعلاوه کنجکاوی، رفته بودم چون کلیسا مثل هر عبادتگاه دیگر محل دلپذیری برای دین ورزان است. )

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

لذت بازی

( با انا، در اولین روزهای دوستی مان. بسیار شرمگین و دیر آشنا بود، مدتی وقت گرفت تا با من چنین بخندد)

از اتاق بغلی صدای شیرین پیانو می آید. موسیقی مخصوص کریسمس را خوش دارم. آهنگین و شادی افزاست. طنین تجلیل دارد.
ستیفنی مادر خوانده ام و دخترش انا مرا به این اتاق رانده اند تا خودشان تحفه مرا آماده کنند و بعد بیاورند و زیر درخت کریسمس بگذارند. من حق ندارم ببینمش. هر چند لحظه بعد صدا می کنم: میتوانم بیایم. ستیفنی به شوخی داد می زند: نه، نه، نه..

این چند روز اخیر احساس شادمانی و رضایت می کنم. شادمانی، آهسته و رخوت آور زیر رگ هایم می دود. باخانواده میزبانم، در میان کسانی هستم که میدانم دوستم دارند و من هم دوست شان دارم. رابطه ما پر محبت و مسئولانه است. در این سه سال، پیوندی عمیق میان من و این خانواده به وجود آمده است. ستیفنی، زنیست بسیار باهوش، بسیار مهروز، فرزانه و مسئول. مارک، شوهرش، مردی متین، مهربان و آرام است. بن، پسرشان، 13 ساله است و بسیار کتاب دوست دارد، شوخ، تیزهوش و پرمطالعه است. انا، خواهرکم، 8ساله، دختری نازنین، پر محبت و بسیار زیباست. انا در چین به دنیا آمده است و وقتی نوزادی بود مارک و ستیفنی او را به عنوان فرزند خوانده به امریکا آوردند.

وقتی برای رخصتی به خانه شان، خانه مان، می آیم، بسیار بازی می کنیم. دوباره کودک میشوم. انا و بن، شهرزاد بزرگسال را به رسمیت نمیشناسند. به همدیگر افسانه می گوییم، چشم پت کنان می کنیم، در حیاط دنبال هم می دویم، به سفرهای خیالی می رویم، ماجرا جویی می کنیم، دزد های دریایی و قهرمانان قصه های قدیمی میشویم، یخمالک می کنیم، برف بازی می کنیم. برای انا کتاب قصه میخوانم، او برای من می خواند. در گفتگو های مان از یک قصه به قصه دیگر می جهیم، از یک شخصیت خیالی به شخصیت خیالی دیگر (در حال حاضر ماموریت مان حمله به رهبر گروه بدکاران از راه آشپزخانه سلطنتی است).. وقتی در جریان یک ماموریت هستیم، گفتگوهای ما گیج کننده و برای دیگران غیر قابل فهم است. ما از گیجی اطرافیان مان بیشتر لذت میبریم و با لحنی راز آلود سخن می گوییم. شبانه در اتاق انا میخوابم، او زود به خواب می رود و زود بیدار میشود. 6:30 صبح آهسته مرا صدا می زند. بیدار میشوم اما خودم را به خواب می زنم. بعد که می بینم در تنهایی دلتنگ می شود،صدایش می زنم. زیر لحافم می خزد و برایم قصه می گوید. خواب هایش را، برنامه هایش را برای روز. برایم کتاب قصه میخواند. ( امروز صبح چهار داستان کودکانه را برایم خواند تا مرا خواب نبرد).
مهرورزیدن به کودکان و محبوب آنهابودن به تخیل، حوصله و عشق نیاز دارد. باید آماده باشی همه حرفهایشان رابشنوی. برایشان وقت داشته باشی. در خیالپردازی هایشان و بازی هایشان شریک شوی. بگذاری با تو بازی کنند. از مسخره بودن، مسخره شدن نترسی. حساس و مراقب باشی. باید حوصله داشته باشی، بسیار. به خواسته هایشان توجه کنی. قصه های طولانی شان را گوش بدهی. باید واقعا عاشق شان باشی، و گرنه، بسیار زود می فهمند. یک لحظه عصبانیت، یک بی اعتنایی، آنها را می رماند. ولی وقتی محبتشان را جلب کنی، توجه شان را.. خوشبختی. چون صادقانه و بی ریا تو را دوست دارند و این را پنهان نمی کنند. چون تا بی نهایت، برای همیشه، بی خستگی حاضرند با تو بازی کنند و به تو در مورد زنده گی و بازی بودنش بیاموزند. چون میگذارند دنیا را از چشمان آنها ببینی، دنیایی تازه و رمز آلود را که وقتی بزرگ شدی، گم کردی.
و بازی، بازی خوب است. گاهی خوب است بازی کنی، بدوی، بخندی، پنهان شوی، مشغول شوی و خودت را نزدیکتر به طبیعت، به زمین، حس کنی. خودت را در هزار و یک نقاب پنهان نکنی. با احساسات صادق باشی. در آنی واکنش نشان دهی. خودخواه و کودک و بازیگوش باشی. قهر کنی، آشتی کنی.
خیالپردازی هم لذتبخش است. پشت میز نان نشستن و با بال های خیال به دورترین جنگل ها رفتن، به عجیبترین سیارگان سفر کردن، شاهدخت شدن، دزد شدن، راهزن شدن، مهربانت می کند، بزرگت می کند، شادمانت می کند...
من باید بروم. وقت تمرین اسکی است و انا صدایم می زند: شهر، بیا، شهر، شهر..

بازیگوش بمانید

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

طعم شیرین فراغت....

هنوز کار مانده است.. اما نمیدانم چرا حس می کنم فارغم.. حس می کنم تمام شده است..
امروز بعد از ختم طولانی ترین مقاله ام، برای مدت طولانی زیر آب گرم ایستادم.. برای مدت طولانی تری با آهستگی و ملایمت موهایم را شانه کردم.. لباس سبز مورد علاقه ام را پوشیده ام. با تمام بی سلیقگی ام، تلاش کردم مویم را بیارایم، نشد، به شیوه ی معمول گذاشتمش هوا بخورد...چای نوشیدم و طعم شیرین فراغت را مزه کردم. .. رفتم که قدم بزنم.
بیرون همه جا برف، برف.. پرنده کوچک دلم آواز می خواند... تازگی هوا همه وجود مرا می نوازد و در درونم برای شادمانی جا باز می کند. احساس عجیبی می کنم مثل اینکه زنده گی ام داستانی باشد که خودم میخوانمش.. حس میکنم در متن یک کتاب قصه قرار دارم....
با خودم در آرامشم.. حس می کنم مدتیست خودم را پذیرفته ام، از مقایسه کردن خود با دیگران دست برداشته ام.... خودم را ناکامل و کامل، زیبا و نازیبا پذیرفته ام.. خودم را در لحظات توانایی، امید و نیرو، و در لحظات درماندگی، ترس و ضعف پذیرفته ام.. وعجیب است اما حس می کنم این پذیرش زنده گی ام را پربارتر ساخته است و آرام تر اما لذتبخش تر...
اما هنوز هم چقدر همیشه به خاطر چیزهای بیهوده نگرانم و از کنار چیزهای مهم چشم بسته می گذرم؟.. بیشتر وقت ها، فراموش می کنم نفس بکشم، یک نفس عمیق از هوای تازه. فراموش می کنم کمی خودم را از این هیاهو عقب بکشم و فقط تماشاچی باشم.. مردم را، دردها و شادمانی هایشان را، جشن های کوچک شان را، مبارزه شان را ببینم.. و اینقدر، اینقدر غرق روزمرگی خودم نباشم..
بیشتر وقت ها، فراموش می کنم گوش بدهم. پنجره را باز کنم و بگذارم صدا به خلوت اتاقم بریزد و با سکوت، با حوصله، با دقت گوش بدهم. "گوش کن، دورترین مرغ جهان میخواند. شب سلیس است ،و یکدست ، و باز." مدتهاست شور مست کننده صدای پرنده ها را از یاد برده ام و دیگر حتی ریزش ملایم باران و صدای ریختن قطره های آب بر تن دریاچه آنقدر شور انگیز نیست...
گاهی فراغت خوب است، مجال میدهد انسان ها را، چیزها را، از فاصله ببینی.. به خودم از فاصله نگاه می کنم، به این دخترک که اینقدر تیز میدود، معلوم نیست به کجا؟ سخت کار می کند، معلوم نیست چرا؟ ولی خوشبختانه هنوز میتواند از ته دل بخندد و میتواند با تمام وجود به دردهای دیگران بگرید.. او از دشواری های زنده گی، از طعم تلخش، پیچیده گیش، نازیبایی هایش هر روز بیشتر آگاه میشود... ولی میداند که تا مجالی برای مهربانی کردن است، زنده گیش ارزش زیستن دارد... و زنده گی را میخواهد سرشار زنده گی کند...
خواهان فراغتی طولانی تر هستم...تا مجالی بیابم برای خواندن و نوشتن و تماشاکردن...
شهرزاد

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

امتحان، ترس و بی تابی

سلام...

امتحانات رسیده و زمان عجیب و غریب شده است... وقتی مانیتور کمپیوتر در برابرم هست و به پرسش ها نگاه می کنم، هیچ چیز، هیچ چیز از ذهنم نمی گذرد و زمان کند میشود. به خود می گویم ساعت سه دنبال چای خواهم رفت و برای چند دقیقه به پرسش ها، به امتحان، فکر نخواهم کرد.. اما دقیقه ها آنقدر کند حرکت می کنند که حس می کنم زمان متوقف شده است.. حس می کنم این چند روز اخیر آمادگی برای امتحان طولانی ترین روزهای ترم بوده اند... ساعتی بعد در آشپزخانه وقتی منتظر جوش آمدن آب هستم و به یاد تعداد مقاله ها و امتحان هایی که باید تا پایان هفته تمام کنم می افتم حس می کنم زمان بسیار کم است، زمان برای کار آنقدر کم است که ترس از دست دادنش، ترس تمام شدنش، نفسم را بند می آورد و فلجم می کند....

امتحانات... از امتحان می ترسم. سرعتم پایان می آید و کار زیاد میشود. در این یک هفته آخر، باید چهار مقاله مینوشتم. یکی را تمام کرده ام، یکی نیمه تمام است و دو تا از مقاله های طولانی را هنوز شروع نکرده ام... و فرصت، فرصت بسیار کم دارم

بدترین چیز هفته امتحانات، حس فلج شدگی است که به من دست میدهد. پیش از شروع یک نوشتن یک مقاله یا خواندن یک کتاب برای امتحان ترسی عجیب در دلم می نشیند، تب می کنم، تنبلی می کنم، ساجق می جوم، چای می نوشم، دراز می کشم، بلند می شوم، داد می زنم... پشت کمپیوترم می نشینم و یکباره به یاد یک دوست قدیمی می افتم که باید برایش بنویسم، با مویم بازی می کنم، اطاقم را پاک می کنم، وبلاگ می خوانم، به چیزهای احمقانه و فراموش شده فکر می کنم...

برای اینکه حس مفیدیت کنم، کتاب دیگری را میخوانم، رمان میخوانم ( سال گذشته در جریان امتحانات رمان های "زنان بدون مردان" و "روسپیان سودازده من" را خواندم)، در وبلاگ می نویسم، به جای اینکه نوشتن را شروع کنم سه مقاله بی ربط به موضوع را که قبلا خوانده ام دوباره مرور می کنم..

رسامی می کنم... تصویر انسان های غول نما را می کشم.

عجیب احساس تنهایی می کنم. احساساتی میشوم. شجریان میشنوم. به صدای سیواره نظرخان گوش می دهم.

مولانا میخوانم. دنبال آهنگ های نصرت فتح علی خان می گردم.

قران شریف را باز می کنم و گریه ام می گیرد.

ده بار آهنگ "م مثل مادر" را میشنوم

ده بار آلبوم "سنتوری" را میشنوم.

در کالج رسم است شب قبل از شروع امتحانات همه دختران بیرون میروند و جیغ می کشند تا کمی از فشار و ترس احساس رهایی کنند.. میروم با آنها داد می زنم...

بعد آهسته آهسته، متمرکز میشوم. ساعت ها پشت کمپیوتر می نشینم، بدون غذا، چای و خواب... مینویسم، اصلاح می کنم، بلند بلند میخوانم، صورتم را با آب سرد می شویم، برمیگردم، باز مینویسم، میخوانم، می گذارم اشک ها روی صورتم بلغزند و مینویسم. یک مقاله را تمام می کنم و بی وقفه کار روی دیگری را شروع می کنم. جهانم را محدود به مانیتور کمپیوترم می کنم و وقتی بر میخیزم که تمام کرده باشم و همه عضلات بدنم برای سه روز دیگر درد می کنند...

روش کاملا بیهوده ایست.. اما تا زمانی که ازبند ترس آزاد نشوم زندانی این روش خواهم ماند...

برای امتحاناتم، دعا کنید لطفا.

شهرزاد

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

از سر دلتنگی... (نوشته ای از نورجهان اکبر)



سلام به همه،
این شهرزاد است... فقط میخواستم بگویم که من مصروف آخرین هفته صنف ها هستم و هفته آینده هم امتحان دارم، اما عید شما مبارک.. امیدوارم شادمانی مهمان دل هایتان باشد...

و نوشته ای از خواهرم نورجهان که دانش آموز صنف یازدهم در مکتبی در پنسلوانیاست و تازه به این کشور آمده است:

احساس می کنم که بسیار وقت است نخندیده ام. بسیار وقت است گم شده ام و در هیچ جای و زمان نمی توانم خودم را بیابم. نمی فهمم کی از آینه به من لبخند می زند. این تبسم من نیست. من اگر می خندیدم برای این بود که بخندم. من به خدا، به دنیا، به خود و حتی به تو می خندیدم. بهانه نیاز نداشتم برای خندیدن. حالا با فیلم های کمیدی و سریال friends می خندم و بعد ساعتها گریه می کنم چون می دانم این من نیست. می ترسم از همه چیز. از اینکه دیگر هیچ وقت خود را نیابم و این بیگانه در من خانه کند و درونم را مملو از خنده های دروغین کند. می ترسم این بیگانه وجودم را فتح کند.

نادر می گفت خیلی بلند می خندم. مادر ملامتم می کرد. اما من با شنیدن آن خنده از وجود خودم مطمئین می شدم. بیگانه قوی تر می شود و من گم می شود. فراموش می شود. من خیلی وقت است نخندیده است. نه گریسته است.

از دور صدای هق هق من را می شنوم. مانند کودکی است که در نوتیه بازار گم شده باشد. مانند کودکی که هیچ کس زبانش را نمی داند. هق هق من مملو از سادگی، عشق، و پاکی است. مملو از دردی کودکانه. مملو از پشیمانی ها پی هم. هق هق من گوشهایم را پر می کند. چشم های من در بازار نوتیه به دنبال چهره ای آَشنا به چهار گوشه سفر می کنند. دستهای من دستهای مهربان را می خواهند که موهایش را نوازش کند. او به دنبال چشم های است که بتواند ساعتها به آنها خیره شود. من می خواهد آینه ای بیابد که در آن لبخندش را ببیند. من میخواهد پیش پدر برود و ساعتها روی شانه او گریه کند. و خانه را با صدای هق هقش پر کند. من می خواهد سفر کند. می خواهد جائی برود که بیگانه به او نرسد. میخواهد جدا شود از همه کس. از همه چیز. از هر چیزی که خودش نیست. من می خواهد جائی دور سفر کند. من می خواهد همرای جلال نزدیک دریای کابل برود و قورباغه ها را تماشا کند. و باور کند که چوچه های قورباغه ها ماهی استند. صدای من ماه هاست حبس شده است. من می خواهد آواز خودش را بشنود. می خواهد بخواند. بلند بخواند. من از نوتیه بازار بیزار است. از فاصله نوتیه بازار تا سرک گلبرک بیزار است. من از همه بیزار است. از خودش بیزار است. من از خدا بیزار است. از باور به این خدای کاغذین بیزار است. من از همه کس بیزار است. من از جگجیت سینگ بیزار است. از صدای او می ترسد. می ترسد خود را به خاطر بیاورد و پی ببرد که همه چیز را از دست داده است. صدای جگجیت همیشه با دانه های اشک می آید. من حس می کند هر قطره اشک از دلش جدا می شود. من هر قطره را لمس می کند. دستانش تر می شوند. من از این اشک ها بیزار است. چشمانش به جستجوی دستمال سطح میز و اطراف اطاق را می پیماید.

نورجهان

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

...

در اتاق روشنی نشسته ام و کتاب میخوانم. در اطرافم سکوت و پاکیزگی حاکم است دیوار ها رنگ روشن سفید دارند و در کنارم گلدان های گل، کنار پنجره صف کشیده اند. بیرون، درختان خزان زده و آبی آسمان.

اتاق گرم است، اما گرما به نظرم غیر واقعی می آید، دلتنگ گرمای نوازشگر شعله ها هستم. اینجا منبع گرما پنهان است، در نل ها، در میان و پشت دیوارها.

از دهلیز صدای گفتگوی آرامی به گوش می رسد. بعد کسی در اتاق را می گشاید. کتابم رامی گذارم و به احترام مهمانان می ایستم. پیش می روم تا احوالپرسی کنم. پگی، آرام ، متین و پاکیزه، گیرای نقره ای موهای خاکستری اش را می آراید. جاکتی سیاه و پتلونی خاکستری دارد. پیش می آید و مرا به مهمان که مرد سالخورده موقری است، معرفی می کند.

ده دقیقه بعد تر، دو نفر دیگر هم به ما پیوسته اند. همه با هم دیگر آشنا شده ایم، دست داده ایم و نام ها را تکرار کرده ایم.

همه دور هم می نشینیم. آب سیب طعم سردی دارد. اتاق روشن و پرنور است. زنی که روبرویم نشسته به دوشیزه میانسالی می ماند که از کتاب های جین آستین بیرون پرید ه باشد، با موی نقره ای کوتاه، پوستی بسیار سفید ولی چین دار، چشمان آبی مهربان و دامنی که گل های آبی کوچک دارد. آبی ملایم، آنقدر ملایم که دیگر به سختی میشود آبی خواندش.

مردی که کنارش نشسته، دیوید، قدبلند، سالخورده و خوش پوش است و بسیار محترم. او حقوقدان است، مردی نیک دل و بسیار لایق، شوهر پگی است.

گفتگوها لحن متین و ثابتی دارند. هیچ کسی شتابزده نیست. همه شمرده و سنجیده حرف میزنند، به همدیگر گوش میدهند، تبسم به لب دارند و به علامت تایید سر تکان میدهند، من و نورجهان با آرایش خفیف دخترانه مان، با رنگ های روشن لباس هایمان، با لهجه های کمی متفاوت مان، به وصله ای ناجور در این جمع می مانیم. شاید. حداقل این چیزیست که من فکر می کنم.

نور با پیاله های نازک شیشه ای بازی می کند. گفتگو در مورد اوباما و کابینه اش جریان دارد. اتاق پاکیزه است، همه چیز درخششی چشم نواز دارد.دو تابلوی بسیار زیبا و مدرن بر دیوارهای اتاق خود نمایی می کند. میزی که پیاله ام را رویش گذاشته ام، ظریف و دست ساخت است و بی هیچ نشانه ای از گرد. همیشه پاکیزه گی این خانه بزرگ متحیرم می کند. پگی هفتاد و سه ساله چطور می تواند؟

سگ سیاه و بزرگ صاحبخانه می آید و کنار پای پگی دراز می کشد، بعد دستان نوازشگر او را می لیسد. من شانه هایم را به هم نزدیک می کنم...

مودبانه، خاموش، متبسم نشسته ام و افکارم از گفتگوها دور رفته اند. صدای حاضران را گویی از دور میشنوم. به این جمع فکر می کنم به زنان و مردانی که میتوانند سالهای آخر زنده گی خود را با آسوده گی وقف فعالیت های داوطلبانه و خواندن تازه ترین رمان ها کنند. جمعی خوش پوش، روشنفکر، خوش سلیقه، نجیب، با وجدان های آسوده. کسانی که از زیبایی یک گل لذت می برند و شامگاهان، با یک پیاله مشروب کنار آتش می نشینند و روزنامه میخوانند. به جمعی که تک تک شان را به خاطر خوبی و مهربانی شان می ستایم. به کابل فکر میکنم و کسانی که از گذشته ام میشناسم. چقدر فاصله و دوری هست. به خودم و اینکه آیا خواهم خواست اینگونه زنده گی کنم؟ در جوانی، فارغ از هر مسئولیت، وظیفه، حس گناه، برای خودم زنده گی کنم، در دانشگاه های درجه اول درس بخوانم، آپارتمانی در نیویارک کرایه کنم و از تازه ترین کنسرتهای موسیقی کلاسیک غافل نمانم. شام روزهای یکشنبه لباس های گرانبها بپوشم و با دوستانم به یک رستورانت ایتالیایی بروم. در 25 سالگی موتر بخرم، در 30 سالگی خانه. شغلی آبرومند داشته باشم، ماهانه به سه موسسه خیریه پول بدهم، و سگی داشته باشم که هر روز برای یکساعت پیاده روی ببرمش؟ تابستان ها به خانه ای در کنار دریا بروم و غروب ها در ساحل آتشی بر پا کنم. وقتی زمانش رسید، دست از کار بکشم و باقی عمرم را وقف نقاشی، درس های موسیقی و یوگا، و کمپین مبارزه بر علیه سرطان کنم. سر انجام، در سکوت، در پاکیزگی، با وجدانی آسوده، با احساس آرامش، بی آنکه حتی یک تصمیم دشوار در زنده گی گرفته باشم، بمیرم.

نه، نمیخواهم بدون شور زندگی کنم، بدون شوری سرکش که گردش خون را در رگانم سریعتر کند. نمیخواهم بدون درد، دردی عمیق و همیشه تازه، زنده گی کنم. خود آزارم؟

اما بیش از همه، نمیخواهم بریده، گسسته ، تنها از آنچه مرا تا امروز ساخته است، ازخانواده ام، از مبارزه، فقر، غوغا، آلوده گی و عدم قطعیت زنده گی کنم. میخواهم زنده گی ام، هر لحظه نامعین، هر لحظه ناپایدار...

و میدانم که گاه گاه، در پایان یک روز دشوار، در اوج حس ترس و خشم، حسرت این ثبات و پاکیزه گی را خواهم خورد، حسرت این جریان ملایم و منظم زنده گی را...

ولی انسان ها همیشه در حسرت بسر می برند.

شهرزاد

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

اندوه ناتوانی و شادمانی عشق....










به آنانیکه که بعد از آفریننده، بودنم را مدیونشان هستم.

نمی توانم در کنارتان باشم، نمیتوانم دستتان را در دست بگیرم، نمیتوانم آرامتان کنم، از بودنم چی فایده؟
درد آورترین حس زندگی، حس ناتوانیست، بخصوص زمانی که نتوانی به یاری عزیزترین کسانت بشتابی..
از حس ناتوانی بیزارم. از فاصله ای که کوه ها و دریاها میان ما انداخته اند بیزارم. از
درد که شما را می آزارد، بیزارم.
از فقر بیزارم که شما را می فرساید، که سالهای کودکی ما را فرسود، از فقر که فکرش گاهی مرا در نیمه شب با وحشت بیدار می کند و وا میدارد به آینده ای فکر کنم که شاید هرگز نیاید..
از جنگ متنفرم که هر روز، هر روز جان شما را به خطر می اندازد. که چون هیولایی روی زندگی ما، روی آینده ما سایه انداخته است. که آرزو کردن را دشوار ساخته است، امیدواری را دشوار ساخته است، که انگیزه را می میراند. از جنگ که به من می گوید شاید هرگز نتوانم در آنجا که میخواهم، در آرامش زندگی کنم. از جنگ که خبرش هر روز، هر روز آسایش خیال ما را بر هم می زند.
سهم شما از این دنیا باید بیشتر باشد.. مادر مهربانم، سهم شما باید بیشتر از لبخندهای کمرنگ و شادی های موقت باشد. روا نیست که فقط درد سهم شما باشد، سهم شما نباید تنی زود فرسوده شده، روحی هراسان و قلبی نازک باشد.. پدر نازنینم، سهم شما نباید بیماری، آوارگی و درد باشد..
این دنیا و مقتضیات آن، آینده و شرایط زندگی در آن، مرا از شما دور کرده است، مرا که میدانم اگر کنارتان باشم هم ناتوانم، ولی باز دوری فرساینده تر است...
هر هفته، زمانی که با مادرم حرف می زنم، میدانم چی چیزها را نمی گوید، میدانم که هر هفته همه زندگی هفته گذشته را می کاود تا یک خاطره روشن، یک حرف شادمان کننده بیابد و به من بگوید... هر هفته، زمانی که با پدر حرف می زنم، میدانم که تمام نیرویش را به کار می گیرد تا به گفتگوی ما در مورد وضعیت افغانستان و در مورد آینده، اندکی رنگ امید بزند.. هر هفته، بعد از هر تیلیفون، به این فکر می کنم که چگونه برایشان موثر باشم. هر هفته، یکبار دیگر به خاطر می آورم که نمیتوانم موثر باشم، حد اقل حالا نمیتوانم... هر هفته، باز گفتگو با آنها آمیزه ای از درد و شادمانی را در من می انگیزد، درد مندم از ناتوانی خودم و شادمان از اینکه آنها را دارم.. شادمان از این رابطه عمیق و جادویی میان ما.. شادمان از اینکه به یمن تلاش های آنها به اینجا رسیده ام، که در سخت ترین لحظات زندگی، یاد آنها و سایر اعضای خانواده ام به من انگیزه داده یک قدم بیشتر بردارم. شادمان از اینکه بزرگترین عشق های زنده گی ام، به من عشق می ورزند. شادمان از اینکه مهر میورزم، و مهر خام و هنوز غیر مسئولم، با مهری گسترده تر و ایثاری بینظیر پاداش می یابد.
مادر، از شما بسیار آموختم و می آموزم ولی بیشتر از همه قدرت مهر ورزیدن را آموختم، قدرتی که کودکی عاصی و لجباز و کور چون من را رام کرد.. قدرتی که ترحم را به احترام مبدل می کند، کینه را به شرمندگی و مهر... قدرتی که کوه های سوء تفاهم و بیگانگی را آب می کند...
آغا جان، اگر به تغییر متعهدم و ذوقی برای قدردانی از زیبایی در من است، هدیه شماست... توانبخشی امید و اهمیت ایثار را بیش از همه در زندگی شما دیدم و از شما آموختم.

مادر و پدرم، توان تان برای تحمل هر گونه از دشواری اعجاب آفرین است و تلاش تان برای گوارا ساختن ناگواری های پی در پی زندگی برای ما و دیگران کودکی کوتاه مرا شیرین و جادویی کرد و مهمترین منبع الهام من مانده است.

شادمانی شما رویای من است.. میدانم که همیشه تلاش کرده اید با مهر وتعهد کمی تلخی های زندگی را بر خود ودیگران شیرین کنید، تلاش های تان مداوم و پرثمر باد.. امیدوارم سهم شما بیشتر از این تلخکامی و آوارگی نباشد..

امیدوارم بتوانم در همه ناتوانیم، به خاطر خودم و به خاطر شما قوی و استوار بمانم وآنچه را که میتوانم، هر چند که محدود است و فقط به خودم میپردازد، خوب انجام بدهم. شاید روزی توان آن را بیابم که به یاری دیگران بشتابم..

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

....

من حالا نباید اینجا باشم، پشت کمپیوتر.. حالا یا باید روی تخت خوابیده باشم، یا باید مشغول نوشتن بخشی از تزم باشم.. اما آنقدر خسته ام که به آسانی خوابم نخواهد برد.. و ذهنم آنقدر کند است که نمیتوانم روی تزم تمرکز کنم... باید برای فردا بگذارمش..
نیم ساعت برای خود وقت داده ام، قبل از خواب.. در این نیم ساعت مینویسم..
....
چند شب پی در پی، کم خواب بوده ام. درس و کار زیاد است.. وقتی آخر هفته میشود و بدنم دیگر ذله شده و جوابم میدهد، حس عجیبی پیدا می کنم. حس می کنم بسیار سبکم و نرم. حس می کنم در هوا شناورم. حس می کنم کم کم محو خواهم شد و از لای یک پرده به دنیا خیره خواهم شد.. حس می کنم همه چیز و همه کس را از برای نخستین بار یا آخرین بار از نزدیک می بینم. احساس اندوه نمی کنم، اما بسیار احساس مهربانی می کنم. چشمم روی چهره ها درنگ می کند. قلبم ملایم می شود و مهربان..
........
این چهره ها، این چهره های زیبا، این زیبایی که در چهره هاست، آن عشق نو شگفته بر چهره زن جوان، متانتی که بر سیمای آن پیرمرد میبینم، شگفتگی معصومانه آن کودک.. ناپایدار، ناپایدار، ناپایداراند... زیبایی، خود ویرانگرست... زندگی، خود ویرانگر است.. هر نفس، قدمی ما را به نبودن نزدیک تر می کند...
میخواهم ساعت ها، روزها، با پیرزنان و پیرمردان حرف بزنم، قصه هایشان را بشنوم، ازشان مراقبت کنم، ازشان بیاموزم..
جوانان، جوانی.. زیبا و سرشار و مغرور و کور... میخواهم به همه شان بگویم زیبا هستند، یگانه هستند و دوست شان دارم.
کودکان، میخواهم بگویم که گاهی به حال شان حسرت می خورم اما بزرگ شدن نه آنقدر ترسناک است، نه آنقدر هیجان انگیز.. نه، بهتر است بگذارم خودشان کشف کنند.. میخواهم با کودکان بازی کنم، بازی.. مدت هاست بازی نکرده ام...
.....
خسته ام. خسته ام. اما راه پیش رو را می بینم. دشوار است.... ستارگان به یاریم خواهند شتافت.. باید همت کنم، از باد بخواهم در پشت سرم بماند، دست دراز کنم و از درختان مدد بجویم.. باید یاد بگیرم که همیشه در جستجوی هماهنگی کامل میان خودم و جهان اطرافم باشم... آن لحظه هماهنگی، لحظه ای که حس می کنی تو جزء همه چیزی و همه چیز در توست.. لحظه ای که حس می کنی جهان، گستره ای از امکان است، از شدن، بودن، شگفتن.. آن لحظه نادر است و تو شاید همه بی قراری هایت، به خاطر آن لحظه هایی باشد که از خود زندگی بزرگتراند..
...
شهرزاد

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

زمانی برای شگوفایی

این روزها سرگردانم. این روزها چندین موضوع با هم در ذهنم می چرخند.. این روزها به پیچیدگی دنیای اطرافم می اندیشم، به برنامه های آینده ام، به امیدم برای تغییر و به نا امیدی ها و ترس های بزرگم... این روزها بسیار مشغولم.. آنقدر مشغول که مجال شگفتگی نیست، مجال تمرکز نیست، مجال خلوت با خود نیست، تمام مدت با خود و بی خودم... با خودم به این دلیل که کمتر برای دیگران وقت دارم، برای خانواده، برای دوستان، بیشترین زمانم را به درس و برنامه های آینده و کار اختصاص داده ام، اما با خود نیستم چون در این چند وقت به خود، به درون خود نگاه نکرده ام، به خود نخندیده ام، با خود نخندیده ام... فارغ نبوده ام که خلاق باشم، که خیالپرداز باشم... این ترم مثل ترم های گذشته نیست که فرصت داشته باشم سرم را با دستمال ببندم، جوگی شوم و برقصم... دیوانگی کنم، برای خودم قصه بگویم، بلند بلند شعر بخوانم، به وبلاگ های دیگران سرکشی منظم کنم، سرشار و بی پروا و بسیار بنویسم.. این ترم فرصت نبوده که مستند های طولانی ببینم و برای دردهای دیگران گریه کنم... این ترم.. متفاوت بوده است...

این ترم، چون شادمانی، درد هم کم داشته ام، و شاید این خوب باشد، شاید نباشد.. نمیدانم. در شروع ترم، یک دو هفته نخست که خاطرات کابل زنده بود، بسیار درد کشیدم.. اما بعد، حس می کنم بسیار دور شده ام.. شاید همین که دوباره به کابل برگردم، باز غرق شوم، کاملا، با تمام وجود، به روی درد باز شوم.. ولی حالا، گاهی حس می کنم بسیار دورم، آنقدر دور و گسسته می بینم خودم را که می ترسم... تصور نمی کردم اینقدر احساس دوری کنم... یا شاید، شاید احساس دوری نباشد، شاید آگاهانه افغانستان را و تمام دردهایم را، دردهایش را، به پسخانه ذهنم رانده ام تا بتوانم تمرکز کنم و درد نکشم.. فروید بود که اعتقاد داشت انسان نمیخواهد مسایل درد آور را به خاطر بیاورد، نه؟ بهر حال، حس می کنم سال گذشته به خانه نزدیک تر بودم، بعد هم تابستان خانه رفتم، و حالا که برگشته ام، در کمتر از سه ماه، چرا این همه تفاوت؟

چرا این ترم فرق می کند؟ شاید چون یشتر به این دنیا عادت کرده ام، به این دنیای برنامه ریزی ها، دغدغه های روزمره، به دنیای تمرکز بر یک برنامه، یک نقشه.. شاید به این دلیل که ناخود آگاه کم کم همه تعریف های "موفقیت" را پذیرفته ام و درونی کرده ام و حالا بر حسب آنها باید عمل کنم، شاید تغییر کرده ام و چیزهای تازه ای در زنده گی ام اولویت یافته اند: موفقیت در دانشگاه، ماستری، شغل خوب و مفید ولی کلیدیتر از همه، شاید آینده اولویت زنده گی ام شده است و حال، بسیار به حاشیه رفته است..

تغییر کرده ام، خودم میدانم بسیار تغییر کرده ام و پشیمان نیستم.. بعضی تغییرات، جزئی و سطحی اند و اگر برای مدت طولانی تر در محیطی متفاوت قرار بگیرم، زایل می شوند.. بعضی تغییرات، بسیار اساسی ترند و برگشت ناپذیر.. دیدم به خودم و زنانگی ام، دیدم به نقش و موقعیت خودم به عنوان یک زن در این دنیا از جمله آن تغییرات بنیادی است... باید به زودی بیشتر در مورد این تغییرات فکر کنم، بنویسم...

ها، چی می گفتم؟ از مشغولیت می گفتم.. این ترم، دشوارترین ترم درسی من بوده است. از لحاظ زمان، بیشتر از همیشه خودم را در مضیقه حس می کنم. بسیار تحت فشارم. تزم، سر در گم کننده است. تقاضا برای برنامه های ماستری، وقت گیر و تشویش آفرین است، کار هم می کنم، صنف ها هم.. خیلی بیشتر از ترم های گذشته کار می کنم، کمتر می خوابم.. عجیب است، امروز از این که شب پیش هشت ساعت خوابیدم، احساس گناه می کردم. حس میکنم با اطرافیانم در یک مسابقه فرسایندگی قرار دارم، کی میتواند زودتر و بیشتر خودش را بفرساید و "موفق" تر باشد؟ هر چه کارم بیشتر باشد، بیشتر احساس افتخار می کنم... وحشتناک است...

نه، اینطور نمی شود.. تلاش می کنم کمی از سرعت خود بکاهم. تلا ش می کنم به اطرافم نگاه کنم و بیشتر و عمیق تر مسایل را دنبال کنم. تلاش می کنم نگذارم این زندگی مرا غرق کند.

برای هر چیز باید زمانی باشد.. زمانی برای فشرده شدن، متمرکز شدن، با تمام توان به سمت هدف شتافتن.. و زمانی برای شگوفایی، برای تخیل، خلاقیت، فراغت، برای اینکه چون نیلوفر خود را برای پذیرش رحمت و زیبایی بگشایی.. باید تعادل را یافت، تمرین کرد و برای نگهداریش کوشا بود.

شهرزاد