۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

روز، زنده گی

اتاق گرم است. چشمم به پنجره می افتد. پوقانه های رنگارنگ را می بینم که از کوچه رد می شوند. گروه میخواند: من به تو نیازمندم. تو به من. من تو را دوست دارم. تو برای من مهم هستی. آزارت نخواهم داد. 
صدایشان در درونم می پیچد. زمان بخشایش است. بخشایش خود، بخشایش دیگران. 

هر روز صد ها ترانه جاویدانی جدید به دنیا می آید.. نقاشی ها خلق می شوند.. شعر ها.. کلمات مرهم می بخشند، کلمات معجزه می کنند. گلها در گوشه ای از جهان می رویند. مردم مهر می ورزند. می بخشند. دچار میشوند. رشد می کنند. میخندند. تجلیل می کنند.  همچنان که هر روز مرگ است، دهشت، ویرانی، نفرت.. ولی زنده گی راهی برای ادامه یافتن می یابد. مهر راهی برای زنده ماندن.

سپاسگزارم. زنده گی ام غنی بوده است. سرشار. مهر آلود. 
سپاسگزارم. هر چند دشوار است. دشوار بوده است. که گاهی آرام آرام آسانتر میشود. 

در این فصل بخشایش و عشق، در این روزهای تجلیل، دلتنگ همه دوستانی هستم که در پنج سال گذشته مرا بخشی از خانواده خود ساختند، بخشی از زنده گی خود، و شریک جشن و تجلیل خود... 
در این فرصت باز اندیشی و تجدید، در این فرصت شروعی دوباره، به توانایی می اندیشم، و جسارت، و مهر و قدرت بخشیدن. 
با من بمان. به من توانایی بده تا به بهترین وجهی شگوفا شوم. به من همت بده تا از آنچه دارم بهترین استفاده ممکن را کنم. به خاطر دیگران. به خاطر خودم. به خاطر زنده گی، که باید آن را سرشار و زیبا زیست.


۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / بعضی روزها

بیا از اینجا بیاغازیم: بعضی روزها، سردند. بعضی روزها چنان است که گویی قلبم خشکیده، ناپدید شده است. تلخی نیست. فقط سردی است. رهایی هم نیست. فقط یک نوع سردی سنگین است که تو را هزاران سال از من دور می کند. 
بعضی روزهای دیگر اما، تلخی است. تلخی زهر آگین. که کامم را، جانم را مسموم می کند. که فکر کردن به تو تلخم می کند. از خودم بیزارم می کند. که میدانم ممکن نیست و هرگز نخواهد شد. که حس می کنم حیف این همه روز. این همه نیرو. این همه دلباختگی. 
بعضی روزها، روزهای برنامه ریزی است. به این می اندیشم که چگونه ترا به زنده گی ام بیاورم. که چی بگویم و در کجا و چگونه. حتی به این می اندیشم که حسودت کنم.

بعضی روزها، بریده گی است. یا تلاش برای بریده گی. که تلاش می کنم منطقی فکر کنم که این شدنی نیست. نمیشود. که ویران خواهم شد. که تو دلت شاید جای دیگری گرم است. که باید ببرم. باید بروم با دیگران آشنا شوم. باید فهرستی بسازم از آنچه در تو نا پسندست تا به خودم کمک کنم، به رهایی خودم. 
بعضی روزها، روزهای شوریده گی است و لبخند های بی سبب، و شادی که بر پلکانم می نشیند، از لبانم جاری میشود به شکل لبخند و ترانه. روزهای که دلم، بی سبب محکم و استوار است که ممکن نیست چیزی به جز خوبی رخ دهد. که تو آنجایی و من خوشبختم که هستی. که تو و من، زنده گی های ما در هم تنیده اند، در هم خواهند تنید.
بعد، روزهای استغناء ست.. که من نیازی به تو یا هیچ کس دیگری ندارم. که خدایا تنهایی من چقدر ماه دارد. که من چقدر خوشبختم و متمرکزم و هدفمندم و مشغولم. که تو را در کجای زنده گی ام بگنجانم؟
و بعد، روزهای بیچاره گی. که خدایا! من سوختم در این درد. ناپدید خواهم شد. که جای قلب یک پاره درد خونچکان مانده است در وجود من. که تو هرگز نخواهی دانست. که بند بند وجودم را پاره کرده ای و داده ای به سگان هار و خود نمیدانی. 
و بعد، روزهای شیطنت. روزهای هوایی شدن دلم. که چشمم دنبال دیگران می گردد. که به امکان دیگری می اندیشم. که بی پروا می شوم، دلم آسان گیر، دلم بازیگوش. 

و این چنین می گذرد... به امید رهایی مطلق!

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

باز هم نقل قول

“Have you ever been in love? Horrible isn't it? It makes you so vulnerable. It opens your chest and it opens up your heart and it means that someone can get inside you and mess you up. You build up all these defenses, you build up a whole suit of armor, so that nothing can hurt you, then one stupid person, no different from any other stupid person, wanders into your stupid life...You give them a piece of you. They didn't ask for it. They did something dumb one day, like kiss you or smile at you, and then your life isn't your own anymore. Love takes hostages. It gets inside you. It eats you out and leaves you crying in the darkness, so simple a phrase like 'maybe we should be just friends' turns into a glass splinter working its way into your heart. It hurts. Not just in the imagination. Not just in the mind. It's a soul-hurt, a real gets-inside-you-and-rips-you-apart pain. I hate love.”
Neil Gaiman, The Sandman: The Kindly Ones

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

چه خاصیتی است در مهر که تو را این چنین آشفته و مجنون می کند؟
 که نگاهی میتواند تو را از زمین به عرش برساند. یک کلام مهر آمیز، دلت را به رقص بیاورد. در چشمانت ستاره ها بدرخشند و لبانت مترنم گردند؟
چه چیزی است در مهر که طعم چای را گوارا تر، نور آفتاب را مهربان تر می کند؟ و همه اشیای روزمره را، اشیای ناچیز آشنا را، درخششی دیگر می دهد؟ که دیگر نان، نان، و خاک، خاک و آب، آب نیست؟ که دیگر همه چیز بیشتر از همیشه است، و بهتر از همیشه؟
این چه شور خانمان بر انداز است که اینگونه به رگ هایت می دود، پشت پلک هایت می نشیند، در دستانت جاری میشود، شور در آغوش کشیدن همه، مهر ورزیدن به همه... 
شور "هفت آسمان را بردرم، و از هفت دریا بگذرم"
شوری که پنجره را، پرده را، میز را، به رقص در می آورد؟

باید ترسید از  این خاصیت؟ از این خاصیتی که شادمانی ات را وابسته می کند به شادمانی دیگری؟ که تو را چنین "مجبور اختیار" دیگری می کند؟
و یا باید شادمان بود، حتی مدیون، که هنوز، دلت این گونه می طپد، هنوز، مهر میتواند تو را چنین افسون کند... که در میانه این شهر خاک زده، بحران زده، پر تنش، هنوز جایی برای مهر می یابی در زنده گی ات؟

چی میدانم.


۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

برگشت


عزیزی را دیدم، بعد از مدتها، بعد از شش سال. گویی پاره ای از من که گم شده بود، بر گشت. پاره ای از من که سرگردان بود.
وقتی دیدمش. در آغوش فشردمش. به خاطر آوردم چقدر دلتنگش شده بودم. چنانکه گویی فراموش کرده بودم حتی دلتنگی  او را بعد از این همه ماه و سال. دیدمش و به یاد آوردم چقدر جایش در زنده گی ام خالی بود.
و در حضورش، در کنارش، من دیگری به صحنه آمد و من کنونم را کنار زد. من شادتری، کودک تری، مهربان تری، صمیمی تری، واقعی تری، کم تصنع تری.
در حضورش، هر چه از شش سال پیش در من مانده بود، پر رنگ تر شد و حجاب و نقاب های این سالهای اخیر را کنار زد. در حضورش، با شادی حزن آلودی فهمیدم که دیگر، چنین دوست شدن، برای من کنونی ممکن نیست. این دلبستگی پرشور به یک دوست، این عریانی روح، عریانی دل در برابرش، این چنین بی توقع، بی قضاوت، بی حجاب، صمیمی شدن دیگر دشوار شده است..
که این سالها، من دیوارها ساخته ام و فلتر ها پرداخته ام. که حالا هر جا که میروم و هر کسی را می بینم، این دیوارها با منست، این فلترها...
دیدنش، به خاطرم آورد که در بعضی دوستی ها، گذر سالها، فاصله کوه ها و اقیانوس ها، تفاوتی ایجاد نمی کند. که با بعضی ها، بعد از سالها هم که بنشینی، صحبت مثل چشمه جاری می شود، شفاف، روان، راحت.
دیدنش، به خاطرم آورد که شاید، از بعضی جهات، در گذشته بشر بهتری بودم، بشر خام تری، حتما، بشر کمتر صیقل شده، شاید، اما بشر ملایم تری بودم، مهربان تر، پذیراتر، با خودم راحت تر، واقعی تر.
دیدارش، چشم و دلم را روشن کرد.