یک حس شیرین.. آنقدر شیرین که حس کنم عسل ریخته اند در کامم.
یک حس گرم.. آنقدر گرم که تمام سردی دلم را آب کند... شکست بدهد.
خاکی که روی مژگانت نشسته بود را، دوست دارم، محبوبم..
باربد نشسته بود. داود ایستاده بود. حرف می زد. دست هایش در هوا، نگاهش متمرکز. چشمان ما به دنبال او. ناگهان معجزه اتفاق افتاد. باربد دستش را حلقه کرد دور کمر داود. غیر مترقبه بود، شیرین بود، بی پناه بود، اعلام کننده بود.. باربد، خسته بودن از پنهان کردن.. از تظاهر، از تلاش برای همرنگ جماعت شدن.. و به زیباترین شکلی، عشق واقعی اش را بیان کرده بود. ما شوکه شدیم، خندیدیم، بعضی چشم ها مرطوب شد، دل ها نازک...
بهار که میشود این تمنای پانزده ساله گی.. آخ... کاش می شد زیر باران بدوم و بخندم و بازی کنم. یعنی میشود.. وقتی دیگر اینقدر خسته نباشم.
ملایم شده ام.. مثل آب.. جاری.. منعطف... رها...
انسان احمق است. مهر، بخش عمده اش، نوعی از حماقت است.. انسانی که احمق نیست را، سخت است دوست داشت.. میزانی از حماقت، از سر گشته گی، از دلباخته گی، انسان را واقعی می کند، نزدیک می کند، خنده دار می کند، شیرین می کند..
وقتی شادی، شادم. وقتی شوخی می کنی. میخندی. نگاهت سرگشته نیست. شانه هایت، به پشت تکیه داده اند.. سینه ات فراخ... وقتی کرتی جذابت را می پوشی..
وقتی کلاهی را می پوشیدی که تو را شبیه کارتونی می کرد.
چه سفر الهام بخشی.. سفر درونی... از ترس به شیفته گی به ترس، به شجاعت، به بازی، به شیفته گی.... و مهر، که جانانه ترین قمار است..
می خواهم آرامت کنم. میخواهم لبخندت را با خودم ببرم به همه جای دنیا.. که همیشه حس کنم شاد و امن و آرامم..
قهر نکن. با من هرگز قهر نکن. حرف بزن. کنارم بنشین. نیمه شب با من قدم بزن. قهر نکن. حرف بزن. من به صدایت خو گرفته ام.
نمی دانم کی هستی. کجا هستی. هستی یا نیستی.
"بر عشق عاشقم".. شاید..
بهر حال، چرا چنین سرگران؟ چرا "مخلصان را نه به وضع دگران می داری"؟ چرا رو بر گرفته ای...
هوا سرد است.. و تازه. تیز و برنده است.. اما خوشبو و سبک. یاد آور زمستان. پیام آور بهار.
ماه خیمه بر افراشته و زیباترین ستاره ها را مهمان کرده است..بی مناسبت. بی بهانه. فقط به خاطر خوشی دل خودش.
تو هم... مهمان باش. آسان باش. کمی به خاطر خودت، کمی به خاطر من.
"خدا را یک نفس بنشین، گره بگشا ز پیشانی"
...
بروم درس بخوانم.
۶ نظر:
سطحی از دلباختگی هست که واقعا احترام منو بر می انگیزه. آدمایی که تجربه اش کردن تو ذهنم یه جایگاه دیگه ای دارن. بعضی ها هم حرفشو می زننا، اما ازش دورن در واقع.
حس زیبایی است. کوتاه سریع و نامترقبه اتفاق می افتد اما تاثیرش تا سال ها و سالها و گاه تمام عمر می ماند... مثل یک شهاب سنگ سرگردان است...
به هرحال قدرش را بدان، به ظریف ترین نشانه هایش ایمان داشته باش و یادداشت بگیر که اگر گذشت می گذرد... و اگر روزی بنابه هر دلیل سنگ شدی... آن کلمات نجاتت بدهند، ورنه می شوی من
کامگار باشی همنصنفی قدیم
ملایم شده ای را می فهمم که بند دلت پاره می شود به هر نوایی و به عاشقی به عشق شاید را که انگار از شانزده سالگی که رد می شوی دیگر همین است همیشه انگار... حالم را جا آوردی مثل همیشه... شهرزادی.
شهرزاد نازنین
مدت ها بود می خواستم بیایم اینجا و بگویم چه قدر خواندن وبلاگت آرامم می کند، فیلتر نمی گذاشت!
با یادداشتت برای خاورمیانه اشک ریختم و اشک ریختم...
بعد بالاخره فیلترشکن را به راه کردم تا بیایم و مبارکی بهار را بگویم!
باز کن پنجره راکه بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد
سال نو ، از آغوش مطهر خداوند فرا میرسدوقلب من نیایش می کند:خدایا! مرا متبرک کن تا هر روز که در راه رسیدن به «تو» گام بر میدارم با تحسین و حیرت زیبائی را بجویم که همانا سرشت «تو»ست.خدایا مرا برکت آن ببخش که هر روز وظیفه خویش را به انجام برسانم به برادران و خواهرانم یاری برسانم تا بار خود را در فراز و نشیب زندگی بر دوش کشند.و هر روز نیایش کنم:در آفتاب و باران بادا که خواست «تو» تحقق پذیرد.آمین
سال نو مبارک
وحید نوری
شهرزاد عزیز
سال نوی خورشیدی ات مبارک و آرزومند سالی سرشار از خوبی و سلامتی و موفقیت را برایت آرزومندم.
ارسال یک نظر