۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

مهر

جهان را، نمیتوان بدون مهر تصور کرد.. بدون مراقبت. بدون همراهی.
در این روزها به این فکر می کنم که چگونه مهر است که گوشه های مختلف زنده گی ام را به هم وصل کرده است.. که لابلای زنده گی ام تنیده است و پشت سر همه انگیزه هایم، همه بهانه های شادمانی ام و حتی همه جاه طلبی هایم ایستاده است..
بدون مهرورزی عزیزانم، زنده گی کامل نیست، غنی نیست.. زنده گی ام را نمی توانم تصور کنم. زنده گی ام مرده است..
بدون مراقبت، روحم دلتنگ خواهد شد.. بدون یک زنگ غافلگیرانه به یک دوست، نامه های طولانی، دست روی شانه یک دوست گذاشتن.. بدون سرپرستی، خبرگیری، کمک، حضور... من نیازمند مراقبت از دیگران هستم.
و آنها که ترانه های به یادماندنی میخوانند، مهر می ورزند.. و آنهایی که زیبایی می آفرینند، کارشان مراقبت از قلب و روح و جرقه های چشمان ماست.. حتی اگر خود ندانند.. و آنها که عیب می پوشند، گاهی تقصیر را تحمل می کنند، گاهی تو را تشویق می کنند، گاهی با عسل آلوده ترین صدای جهان سرزنشت می کنند.. گاهی از تو میخواهند کمی بهتر باشی، چون میدانند ظرفیتش را داری..به تو مهر می ورزند
هر کسی سبک مهرورزی خود را دارد.. فرانچیسکا، روزی ده بار می بوسد عزیزانش را. دیوید به شوخی ترا به مبارزه می طلبد. ویل برایت شیر، دوا و توت زمینی می خرد. پروچیستا به یادت می آورد که میتوانی.. یایل رمان های محبوبش را به تو هدیه می دهد.. و در خانه پری، که ناگهان از تو میخواهد او را به یک مهمانی همراهی کنی.. و پروانه.. و فریده.. و نورجهان که همه جا برایت اشعار عاشقانه می نویسد..
و وقتی انسان ها را میشناسی، آهسته آهسته با شیوه مهر ورزی شان آشنا می شوی.. و آهسته آهسته می فهمی وقت هایی را که مهر ورزی شان صمیمانه است.. یا سرسری است.. یا نیست.. و یاد می گیری مراقبت کنی، مداوا کنی، صبور باشی.. و گاهی فقط تو مهر بورزی..
تا عزیزت، دوباره، بعد از سرگشتگی، به جهان خودش برگردد و توان مهرورزی خود را باز یابد..
و من، مدتی بود که فکر می کردم مهر، بند است، اسارت است... نیاز به مراقبت، احتیاج است.. و احتیاج بد است.. و استقلال خوب است.. و مهر، درد است.. ولی حالا حس می کنم که مهر وسیع تر از عشق است.. وسیع تر از درد است.. وسیع تر از احتیاج است.. گاهی مهر وسیع تر از خود زنده گی است.. و جهان، نیازمند مهر است.. و نیاز همیشه بد نیست.. و بند همیشه بد نیست..."من از آن روز که در بند توام، آزادم"...
..
و من، سپاسگزارم برای همه مهری که در رگ های زنده گی ام می دود.. و همه چیز را واقعی تر و ارزشمندتر می سازد و زنده گی را زیستنی تر...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

عالی و مثل همیشه خواندنی و حس کردنی.

Noorjahan Akbar گفت...

من به تو نیازمندم، عزیزم.
از عاشقِ دلفگارت... ;)

nader گفت...

سلام شهرزاد!
همیشه می خوانم نوشته های شما را
راستی با یک نوشته تازه به روز شدم.

محمد شاکر طاهریان گفت...

بعداز ختم نوشته هایتان واقعا دریافتم که میتوان آدم با مهر شد در یک کلمه در طلب مهر شد، مرا بیاد این گفته فرزانه انداخت
ای عشق اگر پایان تو دور است
دلم غرق تمنای عبور است
برای قد کشیدن در هوایت دلم مثل صنوبر ها صبور است.
واقعا آفتاب با مهر که دارد به همه یکسان میتابد هیچ تبعیض را نمی پذیرد
زیرااو دریافته است که با مهر چگونه بسازد و بسوزد