در میانه این همه ورق و کاغذ و افکار پراگنده و فلج فکری و ... دلم یک چیز زنده و واقعی میخواهد. چیزی شبیه بهار، شبیه بیدار شدن زمین. چیزی شبیه رویش گل، شکافی در زمین.. چیزی شبیه زمزمه چشمه ای در بیشه ای سبز...
دلم گرما میخواهد. گرمای سوزنده. گرمایی که بی تابم کند و خودم را به آب بزنم.
به آب کوکچه شاید.. و دختران در اطرافم غوغا کنند. من چشمانم را ببندم. تازه گی توت در دهانم.
دلم میخواهد کار کنم. با دستانم. دستانم خاک آلود شوند، گل آلود شوند.. روی مژه هایم خاک بنشیند و عرق از شانه هایم جاری شود.
در میان این همه فکر، فکر، فکر.. گفتگوهای پراگنده.. دلم فرصتی برای فکر نکردن میخواهد.
در میان این همه کلیشه، کلیشه، کلیشه در مورد زن، در مورد مرد، در مورد رابطه، در مورد زنده گی، یک نقطه صفر می خواهد، یک جای آغاز.. یک پاکیزه گی طبیعی.. یک روایت تازه.
در میان این همه نظم، دلم یک کمی بی نظمی می خواهد، کمی خلاقیت.. آسمان آبی تر از این آسمان میخواهد... بارانی تازه تر از این باران..
جهان نسخه واقعی تر ندارد.. همینی است که است.. و زنده گی، سرشار از کلیشه هاست.. فقط نوع کلیشه ها فرق می کند... پر از روایت هاست.. این را میدانم.. اما دلم از این نظم، از این کلیشه، از این زنده گی تصنعی درون ذهنم، از همه اینها گرفته... حس می کنم نگاه تازه و طبیعی ام را از دست داده ام ودر بهترین حالت جهان را با چشمان فیلم سازها و وبلاگ نویسان و شاعران غمگین می بینم.. جهان را از چشم تیوری ها و ابر روایت ها می بینم... جهان را از چشم کار و معامله و موعد و تاریخ و.. می بینم.. و میخواهم جهان را از چشم دختری یازده ساله در فیض آباد ببینم.. جهان را از چشم دختر قالین باف ترکمن در آستانه عروسی.. جهان را میخواهم از پایین ببینم.. از آنجایی که جهان واقعا اتفاق می افتد.. از چشم مرد دهقان، زنی که باید گاو را بدوشد و کودکی که آب آوردن به عهده اوست..
میدانم چی میخواهم. ده سال بعد میخواهم کجای زنده گی ام ایستاده باشم. چه چیزی برایم درست است. چه چیزی نیست.. با چه نوع انسان ها معاشرت کنم.. همه چیزهایی را که در مورد خودم نمی دانستم حالا حس می کنم می دانم.. و این به شدت ذله ام می کند...میخواستم بدانم و حالا نمی خواهم بدانم.. دلتنگ سرگشتگی پیشین شده ام؟
فکر های بیهوده. فکرهای بیهوده برای فرار از کار.. فرار از این مقاله ای که باید بنویسم. این محفلی که باید تنظیم کنم. که میخواهم.. بلی.. همه این چیزها را من میخواستم.. من میخواهم
دلم آن ساده گی پیشین را میخواهد که غیر قابل برگشت است. دلم چیزهای زنده و واقعی میخواهد که دور هستند از من.. فرسنگ ها.. دلم خلاقیت می خواهد.. فیل ها و رنگین کمان ها... یک عالم رمان خوب... آدم های مورد علاقه ام... تابستان...
با دلم چی کار کنم؟ روانش کنم برود جایی که من تمرکز کنم، کارم را تمام کنم، تا بعد برای کار بعدی فرصت داشته باشم..
نفرین به دل گریزپایم..
...
این نوشته، ویرایش نشده است..
۷ نظر:
"آنجایی که جهان واقعا اتفاق میافتد..."، همهش فکر میکنم عنوان نوشتهات این است.
شاید خودت را که در انبوه چیزهای اطرافت گم شده ای. روایت بجایی بود از زندگی انسان امروزی.
این دلتنگی نوشته ات مثل آب،مثل آتش بود.
مجذوب میشوم وقتی نوشته هایت را میخوانم. خیلی راحت و روان مینویسی مثل اینکه با کسی قصه میکنی.
چرا ما جوانک های افغانستانی این روز ها چنین استیم؟ چرا آدم نمی تواند گاهی بنویسد؟چطور میشود از بی حسی مطلق بیرون شد ونوشت؟
saeedrad عنوان خوبی را پیشنهاد کردی.. باید همین میبود.
دوستان خوبم.. تشکر که می آیید و خبر می گیرید..
عالی! مثل همیشه.
بی ویرایش هم قشنگ است شهرزاد جان
ارسال یک نظر