۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

باران..

آی کابل نشینان. از اطاق ها و دفاتر و پشت میزهای خود بیرون شوید که نخستین باران جدی خزانی به دیدار ما آمده است.. و بابه غرغری و الماسک و ابر هم صف کشیده اند تا شکوه نمایش کامل شود..
باور نمی کردم این باران اینگونه شوق بازیگوشی را دوباره در دل من تازه کند.. اینقدر خوشحالم کند..
معلوم است هنوز کاملا نفرسوده ام..
....
بشتابید که می ترسم باران زیاد مهمان ما نباشد و بوی کهنه گی ما دوباره بر بوی تازه گی خاک غلبه کند..

..


۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

آنه- آته (مادر -پدر)

شب است. آرام است. من ‍پاکیزه ام. هوای بیرون سرد است. پدر در گوشه ای نشسته فال می بیند. هر دو به یک راگ از استاد سر آهنگ گوش میدهیم. خوشحالم که پدر برگشته است. خوشحالم که در آنجا نشسته و بازی می کند. به حرکات آرام و مطمین دستانش نگاه می کنم. رد نگاهش را می گیرم. هر چند دقیقه بعد بغلش می کنم. 

دیشب عصبانی بودم. از دست خودم خشمگین بودم. به خاطر آینده افغانستان بیمناک بودم. از ناشدن ها خشمگین بودم. از تنهایی دل آزرده... به پدر گفتم خشمگینم. غالمغال کردم. بعد گریستم. او به من گوش داد. با منطق ملایم و مهربان خودش تسلی ام داد. امیدوارم کرد. فهمیدم که نزدیک ترین دوست من است از خیلی جهات. بیشتر از این جهت که بهتر از همه می شناسندم و آسانتر از همه میتواند آرامم کند. ما همیشه رابطه ای دوستانه ای داشته ایم ولی عمق و استحکام رابطه ما دستخوش تغییر بوده است. زمانی می پرستیدمش. کودکانه- چشم بسته- بی چون و چرا. به کمک خودش بود که این وضعیت تغییر کرد و رابطه ما به رابطه دو دوست مبدل شد. بعد مدتی منتقد و گستاخ و بی پروا شدم. هیچ گاه به این خاطر ملامتم نکرد. هیچ گاه از مهرش دریغ نورزید. اما میدانستم که دیگر از نزدیکترین دوستانش نیستم. حالا دوباره حس می کنم هستم. حس می کنم رفیقیم. و این دلم را از غرور و شادمانی پر می کند. این زنده گی ام را زنده گی تر می کند. بیشتر سزاوار زیستن.  در آکسفورد دلتنگش خواهم شد. دور از او بسیار تنها خواهم بود. 

.....

مادرم را از پشت سر بغل کرده ام. سرم را روی شانه اش گذاشته ام و هر دو در دهلیز قدم می زنیم. مادر از مکتب برایم قصه می کند و از کارهای که باید امشب تمام کند. کلماتش مثل عسل مرا شیرینکام می کنند. دوست دارم صدای خسته و مهربانش را. این توجه عجیبش را به  جزییات. این وظیفه شناسی فوق العاده اش را. این مهری را که در صدایش می شنوم مهری که به من می گوید او هم از گفتن این حرفها به من لذت می برد. 

در نوجوانی پرخاش های مادرم و من از شدیدترین پرخاش های خانواده گی ما بود. مادر لجوج است. من لجوج تر. او میخواست مرا از تمام بلایای جهان محافظت کند از بلایای واقعی و خیالی. من میخواستم به استقبال تمام بلایا بشتابم و با همه آنها روبرو شوم. خودم را در نقش یک انقلابی یا سرباز یا رهبر تصور می کردم. میخواستم ساختارهای اطرافم را بر هم بریزم و باورم این بود که عالمی از سر بباید ساخت... من در ذهن خود یک مبارز جانباز بودم و در ذهن او دخترک ظریف، نوجوان و خونگرم که هر لحظه ممکن بود اشتباه جبران ناپذیری را مرتکب شود. سالها گذشتند و درست در نخستین سال تحصیلیم در امریکا بود که فهمیدم مهر او محکمترین تکیه گاه من است.. که مهر او بی قید و شرط ترین، واقعی ترین، بخشنده ترین مهر زنده گی من است.. که بعضی ترس های او واقعی اند و بعضی از مبارزات من خیالی و عبث... فکر می کنم او هم تغییر کرد. حالا یکی از زیباترین روابط زنده گی ام رابطه ام با مادرم است.. رابطه ای که  هنوز هم گاهی پرخاش در خود دارد اما مهم ترین پناه گاه زنده گی من است.. در این جهان هیچ کس به اندازه مادرم و مانند مادرم نمیتواند کودک درون مرا بشناسد.. هیچ کسی به اندازه او با کودک درون من دوست نیست.. حتی خودم. او بیش از همه با کودک درون من مدارا می کند..  این کودک گاهی خسته و خشم آگین را تحمل می کند.. این کودک گاهی بی ادب و ناسپاس را.. این کودک گاهی هراسیده و تنها را... آغوش او مطمین ترین مامن است. 

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

یاد

در غم تو روزها بیگاه شد- روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو، باک نیست- تو بمان.......
هرگز تصور نمی کردم که روزی اینجا، این چنین یادآور دایمی اندوه و یک خلاء وحشتناک در زنده گی های ما باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ادامه

من دختری را می شناسم که آرزو دارد بنویسد. خوب بنویسد. همیشه بنویسد. خلاقانه بنویسد. دختری که از نانوشتن خود بیزار است.
من دختری را می شناسم که بدبین، کج خلق و تنبل شده است. دختری که همه کارهای امروز را به فرداها.. دختری که آرمان هایش را معطل کرده است.. دختر دو دل، دختر مبهم، دختر سرگشته، دختر ترسو.
من دختری را می شناسم که گاهی آرزو می کند بدنش خارزاری باشد مصئون از دست اندازی شهوت آلود هر مزاحم. دختری که دور قلبش را سیم های خاردار بی اعتمادی و ترس احاطه کرده اند. دختر شکاک، دختر دیرباور...
من این دختر را دیده ام زمانی که نیازمند است..نیازمند مهربانی، یک تبسم، یک شاخه گل، یک زنگ غافلگیرانه، یک نامه.. نیازمند اینکه کسی زنجیر کرتی زمستانیش را از روی مهر بنندد، برایش یک پیاله چای بریزد، دستی روی شانه اش بگذارد... و هر ماه و فصل و سال، دختر بیشتر و بهتر میتواند این نیاز مندی را پنهان کند. یا شاید آرزو می کند، دعا می کند که این نیاز را بتواند بهتر زمانبندی کند، قالب بدهد، رام کند و وقتی خواست ناپدید کند... و دختری را می شناسم که گاهی سخت دلتنگ صمیمیت و ساده گی زمانی میشود که اینقدر نیازهایش را در هزار لفافه نپیچیده بود...
من دختری را می شناسم که نگران کتاب نخواندن مژده، بیماری مسعود، تنهایی احمد و بی پروایی نازنین است. دختری که آرزو دارد ش. را به مکتب دلخواهش بفرستد و برای ف. کار بیابد، پدر را برای معالجه به هند ببرد و مهر را همگانی کند.
دختر هراسزده ای را می شناسم. دختری که ازتصور آینده این مردم می ترسد، از نفرت پراگنی می ترسد،از نامهربانی می ترسد. دختری که از تسلیم شدن، پوچی، بیهوده گی، رکود و خیانت به خویش می ترسد.
دختری که گاهی میخواهد از آینده پنهان شود، از امروز پنهان شود، از جنگ و ویرانگری... دختری در گوشه ای خزیده ای را....
من دختری را میشناسم که شرمسار است از این که هیچ نمی کند، که ناتوان است، که دستش کوتاه است... که فروتن نیست، که مفید نیست، که نمیداند... شرمسار است از سرگشتگی پایان ناپذیر خود و از تاملات بی نتیجه خود. دختری که درون کوب شده از بغض به عقب راندن، از خشم خوردن، از نگران بودن....
من دختری را می شناسم که در می ماند گاهی.. از فهم ساده ترین چیزها.. که نمیداند چی میخواهد و چی باید بکند و کدام مسیر را... دختر نیمه دل.. که این روزها هیچ کاری را با تمام وجود انجام نمیدهد... و رنج می برد از این نیمه دل بودن، نفهمیدن، هدف نداشتن، راه ندانستن.. خود نشناختن.
و این نوشته از روی این درمانده گی است.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

...

من دختری را می شناسم که آرزو دارد منطقی، کار آ، پرکار و موثر باشد. دختری که آرزو دارد عاقل، خونسرد و همیشه حاضر جواب و باهوش باشد.
من دختری را می شناسم که در ذهن با سهراب سپهری گفتگو می کند که: سهراب جان، در تنهایی اینجا هیچ ماهی نیست. دختری که احساساتی است و از احساساتی بودن می هراسد، که مهرورز است و از مهر ورزیدن...
من دختری را می شناسم که یکی از بزرگترین آرزوهایش مدیر یک سازمان آموزشی زنانه بودن است، دختری که میخواهد راننده گی بیاموزد، آب بازی بیاموزد. یک شال سبز را محکم به سر ببندد و تمام قریه های وطنش را یک به یک سفر کند.
من دختری را می شناسم که فيلم های کمدی رمانتیک را دوست دارد ولی حس می کند باید فیلم های "جدی" تر ببیند، فیلم های در مورد جنگ، اشباح و یا روان پریشی که دختر را سخت می ترسانند.
ادامه دارد.