۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

موسم دلتنگی..

هوا سرد است، سرما سوزنده است، زمستان است...
میخواهم برگردم، میخواهم همین حالا، لباس ها و کتاب هایم را جمع کنم. به دوستانم زنگ بزنم و خدا حافظی کنم و به کابل برگردم.
..
صنف ها روز دوشنبه شروع میشوند.. روز دوشنبه و من دوباره غرق خواهم شد، چیزهای تازه ای ذهنم را مشغول خواهند کرد و نیاز سوزنده به برگشت را برای مدتی به پسخانه ذهنم خواهم راند. درس خواهم خواند، بحث خواهم کرد، برنامه ریزی خواهم کرد، از وبلاگ گم خواهم شد، خواهم آموخت و هیجانزده خواهم شد.. دلتنگی را فراموش خواهم کرد.
...
مادر به حرفهایم گوش میدهد. مادر موهایم را میبافد. دستانش بوی خوبی دارند. دستانش را روی زلف هایم دوست دارم. دوست دارم آزارش بدهم.
چقدر وقت گرفت تا مادر را بشناسم. چقدر وقت گرفت تا دوست شویم. بسیار آزارش دادم، بسیار دلش را شکستم.. بارها در برابرش عصیان کردم. بارها او را هدف خشمم ساختم، به ناحق، با بی انصافی.
میخواهم با مادرم سفر کنم، ازبیکستان ببرمش.
میخواهم مثل همیشه با او برقصم. دستانش را بگیرم و بچرخانمش. شال سبز روی شانه هایش بیاندازم تا گرم بیاید. برایش چای دم کنم. میخواهم با مادرم عروسی بروم و وقتی او با دیگران حرف می زند و نور با چهره اش بازی می کند، خودم سیر او را تماشا کنم.
...
میخواهم برای پدر شعر بخوانم، همانگونه که او دوست دارد، شمرده، با احساس، بلند، آرام. ساعت ها می نشینیم و من از حضرت بیدل، از مولانا و سپهری برایش شعر میخوانم. گاهی به شور می آید و زمزمه می کند، من هم میپیوندم و دختران دیگر هم. گاهی با شعر حرفهایم خودم را برایش می گویم، دلتنگی ام را، حسرتم را، آرزوهایم را، قصه دلداده گی ام را. او بهتر از همه می فهمد و در زودن زنگ خاطرم، از همه تواناتر است.
میخواهم برگردم و از روی لجاجت با او بحث کنم در مورد سیاست، فیمینسم یا ادبیات. میخواهم بخندانمش. میخواهم برایش از چیزهایی که تازه یادگرفته ام بگویم و او ببیند که این دخترک بسیار خودش را جدی می گیرد و زیر لب بخندد.
....
میخواهم هر پنج دختر زیباترین لباس های خود را به تن کنیم و عکس بگیریم. بعد میخواهم با همه خواهرانم میله بروم، به قرغه، یا پغمان. رادا دستور میدهد، محل را بازرسی میکند، پول راننده را می پردازد. زبیده همه چیز را تنظیم می کند، توصیه میکند چگونه لباس بپوشیم، اگر خوش خلق باشد، مرا "آماده" می کند، غذا را سفارش میدهد یا می پزد، و وقتی آنجا رسیدیم ما را وادار می کند به کوهنوردی برویم، با پوشش کامل آببازی کنیم و یا توپبازی کنیم. بعد با وسواس چند قطعه عکس می گیرد. نورجهان برای ما آواز می خواند یا موسیقی را تنظیم می کند، حق و ناحق غالمغال می کند، بسیار میخندد و ده بار هر کدام ما را در آغوش می گیرد، در این جریان حتما او یا زبیده چیزی را گم خواهند کرد. همچنان من و زبیده حداقل یک بار دعوا خواهیم کرد. فاطمه با متانت به زبیده یاری میدهد و گاه گاهی نورجهان را به خاطر همه هیجانش مسخره می کند، و او و رادا تنها کسانی خواهند بود که در راه برگشت ظاهر آراسته و آبرومند خواهند داشت و مجبور نخواهند بود چادر و بوت و پیراهن قرض کنند. من.. من فقط مینشینم و عزیزترین دختران جهان را تماشا می کنم، در خنده هایشان، دعواهایشان، شوخی هایشان. به حرفهایشان گوش میدهم و لذت میبرم. به بازیگوشی هایشان تن خواهم داد و از نوازش شان بهره مند خواهم شد... چقدر خوشبختم.
....
اقبال و جلال بندرت مرا خوشخو می یابند. چقدر بدم من. همیشه دعوا، همیشه نصیحت که درس بخوانید، کارخانگی چی شد، کتاب قصه را تمام کردید؟ که چقدر گدی پران بازی، چقدر کوچه گردی؟ که اقبال، لباس هایت را تبدیل کن، جلال، دستهایت را شستی؟
کاش بیشتر برایشان قصه می گفتم، قصه هایی که دوست دارند: کل بچه، امیر حمزه، امیر ارسلان. کاش بیشتر برایشان هانس کریستن اندرسن میخواندم.
میخواهم برگردم و با آنها بازی کنم. دزد کابل شویم و قصرهای سرمایه داران را غارت کنیم و بعد پول ها را در پس کوچه های کابل و قندهار و بامیان تقسیم کنیم. میخواهم بگذارم آنها با بال تخیل شان مرا به پروازهای دور ببرند. با آنها چشم پتکان کنم، کشتی گیری کنم و بگذارم اقبال مرا شکست بدهد، هر چند اگر تقلب کند و عینکم را پنهان کند. میخواهم صبح ها با سروصدای شادمانه آنها بیدار شوم و بعد خودم را آنقدر به خواب بزنم که بی حوصله شوند و رو اندازم را بدزدند تا برخیزم و آنها را در حویلی دنبال کنم.
....
دلتنگ خانه ام، اما بزودی صنف ها شروع میشوند و مشغول خواهم شد. آخرین ترمم هیجان انگیزست و بسیار مشغول کننده..از نفس خواهم افتاد، اما چی فرقی می کند؟ درس خواندن را دوست دارم.

شهرزاد

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام شهرزاد گرامی
خوب شد که امتحانات ترم اول موفقانه سپری شد. به امید اینکه تا امتحان بعدی با نشاط و موفق باشید تا ما از نوشته های دل انگیز تان محروم نشویم

Noorjahan Akbar گفت...

وووووی. شهر آی لو یو. بسیار دق شدم پشت خانه. از زیر دلم بود این نوشته ایت، طبق معمول.
دوستت دارم
نور

Asif گفت...

آصف احسان

زیبا نوشتی، میشه درک کرد وقتی آدم برای خانه و خانواده دل تنگ می شود، اما وقتی سمستر شروع شد دیگه هرچه کوشش هم کنی وقت بری دل تنگی کم پیدا خواهی کرد. امید وارم سمستر پایانی ات به خوبی بگذرد. این سمستر البته پر است از هیجانات و گاهی هم دلهرگی ها.

موفق باشی

آصف