۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

از بودن و نبودن تو..

شام روشن وسبک است. به آسمان می نگرم، ماه نو، باریک و شفاف و شناور.. ستاره رخشنده ای در کنارش.. دلم نرم میشود، آب میشود، شاد میشوم. دختری در درونم آواز می خواند: "ستاره ریزه گک پالوی ماتو.."
چشمانم را میبندم و بعد از مدت ها، ماه را در ضمیرم به روی تو می بینم. یکباره دلم میگیرد، آرزو می کنم اینجا میبودی، آرزو می کنم این ماه نو را با من تماشا می کردی.. اینقدر دیر.. اینقدر دور نمیبودی. نمیدانم خوابیده ای، بیداری، یا در کتابخانه ای سرگردان، یا کنار آتش نشسته و چای مینوشی... یا شاید مثل من مبهوت، در گوشه ای از این دنیا به زیبایی ماه تازه چشم دوخته ای..

ناجوان، دستم به تو نرسد.. بسیار ازت گله دارم. یانه، راستش را بگویم، ندارم... فقط خوشحالم که هستی، هر چند دور. خوشحالم که در ماه می بینمت.. راضیم به اینکه گاه با باد به دیدارم بیایی، حرف بزنی، قهر کنی، آشتی کنی، بخندی، آواز بخوانی.. میدانم هر روز تلاش می کنی کمی به خوبی، به زیبایی بیافزایی.. گاهی میتوانی، گاهی خودت هم غرق میشوی، تسلیم میشوی، تنبل میشوی.. نگران نباش، من هم چنینم.
من هم برایت گاهی شعر میخوانم، گاهی برایت مینویسم، نامه های کوتاه، نامه های طولانی، نامه های خشمگین و یا مهر آمیز.. گاهی می بینمت، سرت را می چرخانی و دلم با هیجان می طپد، بعد چهره ات محو میشود. گاهی دستمال گردن سبزت از دور نظرم را می رباید، اما نزدیک که می روم، تو نیستی، رفته ای.
اما، هر وقت شادمان باشم، دوست بدارم، هر زمانی اراده کنم، تو اینجایی.. پس نباید شکایت کنم..
امیدوارم ماه نو برایت بغل بغل شادمانی بیاورد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

روز ما خوش گذشت با خواندن وبلاگ شما.