امروز دوباره باران بارید و نمی دانم چرا اینقدر خوشحالم. دوباره به کودکی مبدل شده ام که از تماشای تماس باران با زمین سرد لذت می برد. کودکی که منتظر است دوباره بهار بیاید. کودکی که هر شب به دنبال ماه به آسمان چشم می دوزد. این کودک اطمینان دارد که حتی شبانه هزاران گدی پران رنگین با لجاجت کودکانه می کوشند مهتاب و ستاره ها را از او پنهان کنند.
سرش با باران تر می شود. باران مانند عاشقی که بعد از مدت طولانی محبوبش را دیده باشد عاشقانه روی بدنش می بارد. او باران را در آغوش می گیرد و چشمانش را می بندد. قطره های سرد باران با ملایمت روی چشم هایش می نشیند. مژه هایش از بار آرایش سبک می شوند.
قطره های باران از موهای سیاهش می چکد. او تکمه های چپن تنگ چرمی اش را باز می کند و آن را دور می اندازد. به سرعت و سبکی باد می چرخد. دستانش را رو به آسمان می کند گویا می خواهد تمام ابر های آسمان را در آغوش بگیرد. برگ های ریخته از درخت چنار به پاهایش می چسپند. حس می کند خزانی است آمیخته با شور و هیجان بهار.
او به دور درخت پیر چنار می چرخد. درختی که با هر قطره باران یکی از برگ های سرخش را از دست می دهد. باد او را از زمین بر می دارد. او میان ابر های می چرخد. با نشاطی کودکانه فریاد می کشد گویا با طوفان گفتگو دارد. با آواز بلند حافظ می خواند و به آواز آرام پرنده های مهاجر گوش می دهد. سرودی مملو از عشق و انتظار برای رسیدن گوش هایش را پر می کند. این آهنگ بسیار آشنا است گویا هر شب او با لالای همین نغمه به خواب می رود و هر صبح با تکرار همین نغمه بیدار می شود. گویا این آهنگ هر روز نوید نزدیک شدن بهار را می دهد. گویا این آهنگ همیشه با صدای قدم های تو به گوش می رسد. گویا این آهنگ تماس دستت با موهایم را می نوازد.
پاهای دخترک خسته می شوند. او به آرامی برگ های چنار را از پایش جدا می کند. چنار پیر مانند مادری مهربان او را در آغوش می گیرد. دخترک چنان آرام می شود که گویا به شانه های خدا تکیه داده است و از هیچ چیزی هراس ندارد. او دروازه های چشمش را به روی دنیا می بندد و با لالای همیشه گی به خواب می رود.
سرش با باران تر می شود. باران مانند عاشقی که بعد از مدت طولانی محبوبش را دیده باشد عاشقانه روی بدنش می بارد. او باران را در آغوش می گیرد و چشمانش را می بندد. قطره های سرد باران با ملایمت روی چشم هایش می نشیند. مژه هایش از بار آرایش سبک می شوند.
قطره های باران از موهای سیاهش می چکد. او تکمه های چپن تنگ چرمی اش را باز می کند و آن را دور می اندازد. به سرعت و سبکی باد می چرخد. دستانش را رو به آسمان می کند گویا می خواهد تمام ابر های آسمان را در آغوش بگیرد. برگ های ریخته از درخت چنار به پاهایش می چسپند. حس می کند خزانی است آمیخته با شور و هیجان بهار.
او به دور درخت پیر چنار می چرخد. درختی که با هر قطره باران یکی از برگ های سرخش را از دست می دهد. باد او را از زمین بر می دارد. او میان ابر های می چرخد. با نشاطی کودکانه فریاد می کشد گویا با طوفان گفتگو دارد. با آواز بلند حافظ می خواند و به آواز آرام پرنده های مهاجر گوش می دهد. سرودی مملو از عشق و انتظار برای رسیدن گوش هایش را پر می کند. این آهنگ بسیار آشنا است گویا هر شب او با لالای همین نغمه به خواب می رود و هر صبح با تکرار همین نغمه بیدار می شود. گویا این آهنگ هر روز نوید نزدیک شدن بهار را می دهد. گویا این آهنگ همیشه با صدای قدم های تو به گوش می رسد. گویا این آهنگ تماس دستت با موهایم را می نوازد.
پاهای دخترک خسته می شوند. او به آرامی برگ های چنار را از پایش جدا می کند. چنار پیر مانند مادری مهربان او را در آغوش می گیرد. دخترک چنان آرام می شود که گویا به شانه های خدا تکیه داده است و از هیچ چیزی هراس ندارد. او دروازه های چشمش را به روی دنیا می بندد و با لالای همیشه گی به خواب می رود.
۷ نظر:
سلام و درود بر نورجهان
نوشته ات زیبا بود
خوب است که بعد از چند روز احساس اندوه اینک شاد هستی
موفق باشی
salam be noorjahan khob va mehraban khili khobe ke shoma ham minevisin khob minevisin va in betarin rah baraye dor shodan az gham va tanhahi ast
nader
سلام بر نور جهان،
نوشته و احساس ظریف ات دلپذیر و زیباست اما راستی تو در زمستان این کارها را کردی، سرما نخورده باشی!
سلام بر شهرزاد و نورجهان نازنین
نوشتة زیبایی بود. زیبا، روان و گیرا نوشه شده بود.
سلام شهرزاد عزیز
میخواستم جایی از وبلاگم را تغییر بدهم و همه چیز چنان به هم ریخت که ناچار شدم وبلاگ تازه یی بسازم. آدرس وبلاگ من در بخش پیوندها را لطفا تغییر بده به :
www.amsyaa2.blogspot.com
تشکر.
سلام ! شماره هشتم ادیبان بروز شد .
نبشته ای نورجهان در بلاگ ذیل
www.khurasan.wordpress.com
قدیر از هرات
ارسال یک نظر