دو سه روز بود که دلتنگ و خشمگین بودم ولی همیشه تبسم بر لب، تلاش می کردم روحیه شادم را حفظ کردم. شکایت نکنم. کسی را ناراحت نکنم. در میان خانواده میزبانم، برخوردار از مهر فراوانشان، در رخصتی، از چی شکایت داشتم؟ چرا خشمگین و دلتنگ بودم؟
- دخترک سرش را با انبوه موی طلایی تکان داد و گفت: در افغانستان همه باید معتاد به مواد مخدر باشند، مگر نه؟ افغانستان بزرگترین تولید کننده... و خشمم در دلم جوشید. خواستم داد بزنم: بلی، بزرگترین تولید کننده مواد مخدر، از عقب مانده ترین کشورهای جهان، کشور جنگ، شوربختی، فلاکت.. کشوری که مردمش به خاطر قوم و زبان همدیگر را کشتند، کشور تعصب، جهل.. خواستم داد بزنم و بگویم: راست می گویی.. ما زنان را سنگسار کردیم. ترانه های کودکان را خاموش. خواستم بگویم: شما،مقصر نیستید که گذاشتید جنگ امریکا در افغانستان به جنگی فراموش شده مبدل شود. کشورتان هیچ مقصر نیست.. ما باید ممنون باشیم، همیشه ممنون باشیم از اینکه به ما حمله کردید، کودکان ما را کشتید، عروسی ها را عزا... خواستم همه خشمم را، فلسطین را که خاری درقلب محمود درویش و همه ماست، افغانستان را، عراق را فریاد بزنم. در عوض، با تبسم به او گفتم چنین نیست، هر چند ممکن است در چند سال آینده چنین شود... در عوض، مودب و متمدن و بی طرف در مورد سرزمینم حرف زدم.
- ستیفنی، انا و بن همصدا خواندند: شهرزاد باید با ما بماند. باید با بماند. با ما بماند. ستیفنی پرسید: چرا این سمستر آخرت با ما در خانه نمی مانی؟ میخواستم بگویم که: من به رفتن خو کردم، به دل کندن خو کردم. میخواستم بگویم که چهار ماه به زودی به پایان می رسد و بعد خدا می داند من به کجا خواهم رفت. خدا می داند دوباره چه زمانی همدیگر را خواهم دید. دوباره چه زمانی انا خواهرم را در آغوش خواهم گرفت و هر چه بیشتر بمانم، بیشتر دلبسته می شوم و کوچ دشوارتر. میخواستم بگویم که احسان تان بر شانه ام سنگینی می کند چون نمیدانم آیا هرگز خواهم توانست جبران کنم؟ چون هیچ امیدی ندارم به این که روزی کشورم آنقدر صلح آمیز باشد که بتوانم بدون شک و ترس شما را به خانه ام، به شهرم دعوت کنم. در بام خانه با بن گدی پران بالا کنم و انا همه دخترانی که قصه شان را شنیده ببیند. که ستیفنی و مادرم همدیگر را در آغوش بکشند. می خواستم بگویم که رفتن سرنوشت من شده است و هر چند از این سرنوشت خسته ام اما گریزی نیست. همیشه کوچ، کوچ و دوستان خوب را پشت سر گذاشتن. میخواستم بگویم: در کالج، در تنهایی، گریستن آسانتر است. چگونه بعد از خبر هر بمباران، با خلق تنگی هایم، فضای شاد خانه تان را غمگین کنم؟ بگذارید غم هایم را با تنهایی ام قسمت کنم.
اما فقط گفتم: به خاطر دوستانم، به خاطر خواهرم رویا، به خاطر دوستم اری، به خاطر رفت و آمد به صنفها، بهتر است در کالج باشم.
- سرم را روی شانه ستیفنی گذاشتم. گفتم: از انتظار خسته ام. کاش زودتر در مورد ماستری خبرم می کردند. گفت: خوب، در دو ماه آینده وضعیتت روشن می شود. یا به برنامه ماستری میروی و یا به خانه بر می گردی و کار میکنی و در هر دو وضعیت چیزی را از دست نداده ای. راست می گفت. اما این قلبم را آرام نمی کرد. میخواست شکایت کند که همیشه منتظر بوده است. منتظر صلح، منتظر بهتر شدن صحت پدر. منتظر اندکی رفاه و آسایش. همیشه در تعلیق به سر برده است. از انتظار، خسته است.
صدای قلبم را نادیده گرفتم. در پیاله پر نقش و نگار چای ریختم و با تبسم پیاله را در برابر ستیفنی گذاشتم. کتابم را برداشتم تا دوباره زنده گی را با همه انتظارش، معلق بگذارم، نا گفته هایم را در درونم دفن کنم و در قصه های دیگران گم شوم.
شهرزاد
- دخترک سرش را با انبوه موی طلایی تکان داد و گفت: در افغانستان همه باید معتاد به مواد مخدر باشند، مگر نه؟ افغانستان بزرگترین تولید کننده... و خشمم در دلم جوشید. خواستم داد بزنم: بلی، بزرگترین تولید کننده مواد مخدر، از عقب مانده ترین کشورهای جهان، کشور جنگ، شوربختی، فلاکت.. کشوری که مردمش به خاطر قوم و زبان همدیگر را کشتند، کشور تعصب، جهل.. خواستم داد بزنم و بگویم: راست می گویی.. ما زنان را سنگسار کردیم. ترانه های کودکان را خاموش. خواستم بگویم: شما،مقصر نیستید که گذاشتید جنگ امریکا در افغانستان به جنگی فراموش شده مبدل شود. کشورتان هیچ مقصر نیست.. ما باید ممنون باشیم، همیشه ممنون باشیم از اینکه به ما حمله کردید، کودکان ما را کشتید، عروسی ها را عزا... خواستم همه خشمم را، فلسطین را که خاری درقلب محمود درویش و همه ماست، افغانستان را، عراق را فریاد بزنم. در عوض، با تبسم به او گفتم چنین نیست، هر چند ممکن است در چند سال آینده چنین شود... در عوض، مودب و متمدن و بی طرف در مورد سرزمینم حرف زدم.
- ستیفنی، انا و بن همصدا خواندند: شهرزاد باید با ما بماند. باید با بماند. با ما بماند. ستیفنی پرسید: چرا این سمستر آخرت با ما در خانه نمی مانی؟ میخواستم بگویم که: من به رفتن خو کردم، به دل کندن خو کردم. میخواستم بگویم که چهار ماه به زودی به پایان می رسد و بعد خدا می داند من به کجا خواهم رفت. خدا می داند دوباره چه زمانی همدیگر را خواهم دید. دوباره چه زمانی انا خواهرم را در آغوش خواهم گرفت و هر چه بیشتر بمانم، بیشتر دلبسته می شوم و کوچ دشوارتر. میخواستم بگویم که احسان تان بر شانه ام سنگینی می کند چون نمیدانم آیا هرگز خواهم توانست جبران کنم؟ چون هیچ امیدی ندارم به این که روزی کشورم آنقدر صلح آمیز باشد که بتوانم بدون شک و ترس شما را به خانه ام، به شهرم دعوت کنم. در بام خانه با بن گدی پران بالا کنم و انا همه دخترانی که قصه شان را شنیده ببیند. که ستیفنی و مادرم همدیگر را در آغوش بکشند. می خواستم بگویم که رفتن سرنوشت من شده است و هر چند از این سرنوشت خسته ام اما گریزی نیست. همیشه کوچ، کوچ و دوستان خوب را پشت سر گذاشتن. میخواستم بگویم: در کالج، در تنهایی، گریستن آسانتر است. چگونه بعد از خبر هر بمباران، با خلق تنگی هایم، فضای شاد خانه تان را غمگین کنم؟ بگذارید غم هایم را با تنهایی ام قسمت کنم.
اما فقط گفتم: به خاطر دوستانم، به خاطر خواهرم رویا، به خاطر دوستم اری، به خاطر رفت و آمد به صنفها، بهتر است در کالج باشم.
- سرم را روی شانه ستیفنی گذاشتم. گفتم: از انتظار خسته ام. کاش زودتر در مورد ماستری خبرم می کردند. گفت: خوب، در دو ماه آینده وضعیتت روشن می شود. یا به برنامه ماستری میروی و یا به خانه بر می گردی و کار میکنی و در هر دو وضعیت چیزی را از دست نداده ای. راست می گفت. اما این قلبم را آرام نمی کرد. میخواست شکایت کند که همیشه منتظر بوده است. منتظر صلح، منتظر بهتر شدن صحت پدر. منتظر اندکی رفاه و آسایش. همیشه در تعلیق به سر برده است. از انتظار، خسته است.
صدای قلبم را نادیده گرفتم. در پیاله پر نقش و نگار چای ریختم و با تبسم پیاله را در برابر ستیفنی گذاشتم. کتابم را برداشتم تا دوباره زنده گی را با همه انتظارش، معلق بگذارم، نا گفته هایم را در درونم دفن کنم و در قصه های دیگران گم شوم.
شهرزاد
۲ نظر:
سلام شهرزاد
واقعیت امرهمین است که چنین وضعیت را خود ما ساخته ایم. مردم افغانستان محتوم ومحکوم به همین سرنوشت است. تا خود مردم افغانستان نخواهند وضعیت خود را تغییر دهند هیچ کس نمی تواند که وضعیت مارا تغییردهد.بنا براین جای ناراحتی ازحرف دیگران نیست ، فقظ تأسف به این باید خورد که همه بالای یک سندان کوبیده می شود، چه آنهاییکه انسانی می اندیشند وچه آنهاییکه زنده ماندن را حتی به انسانها نمی خواهند. به امید که برنامه ماستری شما مورد قبول واقع شود. خدا هم راهت
سلام شهرزاد عزیز
ما از همدیگر به حدی خسته شده ایم که حاضریم کسی بیاید و با زور دو روز صلح ساختگی در میان ما برقرار کند و به این خاطر ممنون امریکا هم باید باشیم. آخر اگر ما همدیگر را می پذیرفتیم و بپذیریم هیچ کسی بزور مارا به جان هم نمی انداخت.
هنوز هم تیوریسین های تعصب عبدالرحمن را قهرمان و ملاعمر را رهبر یک جنبش مقاومت می نامند. هنوز هم دیپلمات های غیر رسمی طالبان در نزدیکی های قصر سفید به لابی گری مشغول اند.
ارسال یک نظر